#دلـنوشـتــه
شب جمعه است و دل، راهےِ #بیـن_الحرمین🕊
راستے😔✋...
امشب مادرمان #زهرا س هم کربلاست
شهدا هم جمعند دور ارباب
عجب بزم عاشقانه اے.💔
کاش شهدا نیم نگاهے به سوے ما کنند😭
#دوست_شهیدت ، لبخند بزند
دستش را به سویت دراز کند
و بگوید:💔
"بیا! جای تو را اینــــجا، پیش ارباب نگه داشته ایم! چقدر معطل مےکنی؟ زودتر بیا"!!!!😭
چه خیال خوشے...
ولی نه! مگر #شهید_زین_الدین نگفت "هر که شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله یاد کنند"؟!...😔
آے #شهدا!
به یادتان هستیم...
الوعده وفا💔
#بیاد_شهیدمحمدابراهیمهمت
#رفیقجانالتماسدعا✋
@kheiybar
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
#صبح_جمعه دراین رهگذرچه میخواهم
به غیرآمدنت ازسفرچه می خواهم😔
برات نامه نوشتم سلام ودیگرهیچ💔
بجزسلامتی تودیگرچه می خواهم🙌
#اللهمعجلالولیڪالفرج
@emame_zamanam
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
❤️ #امام_زمان (عج) خطاب به میرزای نائینی در دوران جنگ جهانی اول و اشغال ایران فرمودند:
🌸 ایران، #شیعه_خانه ماست. میشکند، خم میشود، در خطر است، ولی ما نمیگذاریم سقوط کند.
ما نگهش میداریم... ☝️
📚 کتاب مجالس حضرت مهدی، ص ۲۶۱🍃
تعجیل در #ظهور امام زمان (عج) صلوات 🌹
❗️حواسمان به رفتارهایمان هست.....!؟
@emame_zamanam
#عاشقانه_شهــدا
#تیڪه_ڪلامش_بود_که_چه_خبر؟!
از پشت تلفن میگفت اهلا و سهلا.☺️
تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز.😕
پنج، شش ماه از ازدواجمان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه وقتت را نگذار برای خدا یه کم هم به من برس😒.برگشت نگاه خاصی کرد گفت :میدانی این نمازی که میخوانم برای چیه!؟🙂
گفتم نه.
گفت:هربار که برمیگردم میبینم اینجایی،هنوز اینجایی،فکر میکنم دو رکعت نماز شکر به من واجب میشود.😌
آمدنهاش خیلی کوتاه بود گاهی حتی به دقیقه میرسید.
میگفت ببخش که نیستم،که کم هستم پیشتان.🙁
میگفتم توی همین چنددقیقه آنقدر محبت میکنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمیکنم.☺️
میگفت راست میگویی،ژیلا؟😕
میگفتم، ولله.🙂
برشی از ڪتاب به مجنون گفتم زنده بمان📙
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
✨﷽✨
میشوم دلتنگ تـــــو،
یادت #خرابم میڪند
بغض خیسم در گلو
آهستہ آبـــم میڪند..
❤️ #رفیق_شهیدم ❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_هشتم ❤️وحشت از شیشه❤️ بيسيمچي خيلي با خود
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_نهم
❤️پس گردني❤️
روحاني لشكر سخنراني ميكند. #حاج_همت تازه گرم شنيدن صحبتهاي او شده
كه باز هم آن مرد از مقابلش ميگذرد😕 و مثل هميشه سلام ميكند. #حاج_همت هـم
مثل هميشه جوابش را ميدهد. و مثل هميشه به فكر فرو ميرود تا او را بشناسـد؛☹️
اما هر چه به مغزش فشار ميآورد، او را به جا نميآورد. چند بار تصـميم گرفتـه
موضوع را از خودش بپرسد؛ اما نيرويي از درون مانع اين كار شده اسـت😐. #حـاج_همت هر وقت آن مرد را ميبيند، چيزي شبيه به شـرم و گنـاه در خـود احسـاس
ميكند🙁؛ اما چرا شرم و گناه، خودش هم نميداند.
روحاني لشكر ميگويد: «پيامبر اكرم (ص) در روزهاي آخـر عمـر خـود بـه
مسجد آمد و فرمود: هر كس حقي به گردن من دارد، برخيزد و طلب كند🍃؛ چرا كه
قصاص در اين دنيا آسانتر از قصاص در روز رستاخيز است. مردي به نام سـواده
برخاست و گفت: يا رسول االله، روزي بر شتري سوار بودي. وقتي تازيانهات را در
هوا ميچرخاندي، تازيانه به شكم من خورد. من حالا ميخواهم قصاص كنم...»😒
اين روايت، توجه #حاج_همت را به خود جلب ميكنـد. بـا اشـتياق بـه ادامـة
حرفهاي روحاني گوش ميسپارد😕. روحاني ادامـه مـيدهـد: «پيـامبر اكـرم (ص)
خودش را براي قصاص آماده كرد. سواده گفت: يـا رسـول االله، آن روز تـن مـن
برهنه بود. رسول خدا پيراهنش را بالا زد و گفت: قصاص كن 🍃! سواده خودش را
به رسول خدا رسانيد و او را در آغوش گرفـت و عاشـقانه شـكم❤️ و سـينهاش را
بوسيد. همة اهل مسجد به گريه افتادند...»😭😭
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_نهم ❤️پس گردني❤️ روحاني لشكر سخنراني ميكند. #
#حاج_همت به گريه ميافتد😢. ناگهان چيزي در ذهنش مثل پتك ضربه مـيزنـد.
چهرة آن مرد مثل يك تابلو در قابِ ذهنش ثابت ميماند😱. #حاج_همت به هر طـرف
كه ميچرخد، آن مرد را مـيبينـد. از شـرم و عـذاب وجـدان، سـرش را پـايين
مياندازد و از حسينيه خارج مي شود😐.
جملة پيامبر (ص) مثل زنگي پيدرپي در ذهن #حاج_همت نواخته ميشود؛ هـر
كس حقي به گردن من دارد، برخيزد و طلب كند؛ چرا كه قصـاص در ايـن دنيـا
آسانتر از قصاص در روز رستاخيز است.👌
تن #حاج_همت داغ ميشود و ضربان قلبش شدت ميگيـرد. او بيقـرار اسـت.
اطرافيان، از حالت غيرعادي او تعجب ميكنند و بـا نگرانـي چيزيهـايي بـه هـم
ميگويند😣؛ اما #حاج_همت متوجه هيچ كس نيست. او تنها به آن مرد فكر مـيكنـد.
وقتي سخنراني🎤 روحاني تمام ميشود، بدون اينكه با كسي حرفي بزند، به حسـينيه
برميگردد و در تاريكي منتظر خروج آن مرد ميماند.🍃
چيزي به پيروزي انقلاب نمانده بود. وقتي امام خميني فرمـان راهپيمـايي داد،
بيشتر مردم به خيابانها ريختند. ساواكيها قدرت خودشان را از دسـت داده بودنـد.💪
در عوض، عدهاي فرصتطلب، قدرت گرفته بودند. آنها خودشان را انقلابـي جـا
ميزدند. وقتي راهپيمايي ميشد، به ميان جمعيت ميآمدند و شـعارهاي مـردم را
عوض ميكردند👊. آنها به جاي امام، كس ديگري را رهبر معرفي ميكردند. بعضـي
وقتها با اين كارشان بين مردم تفرقه ميانداختند و باعث به هم خوردن راهپيمايي
ميشدند.✊😤
#ادامه_دارد...
@kheiybar