درخواست آموزش امر به معروف و نهی از منکر در رسانه ملی
#صدا_و_سیما
قسمت هایی از #مطالبه:
طبق فرموده رهبر معظم انقلاب، مسئله امر به معروف و نهی از منکر مثل مسئله نماز است. یادگرفتنی است. باید بروید یاد بگیرید...
تاکنون برنامه های متعددی در زمینه امر به معروف و نهی از منکر از صدا و سیما پخش شده و به ضرورت انجام و عواقب ترک این دو فریضه بزرگ الهی پرداخته شده، ولی همچنان خلا یک برنامه که این دو فریضه را از پایه و بطور کامل آموزش بدهد وجود دارد...
حمایت از این مطالبه ، در فارس من 👇👇
farsnews.ir/my/c/49900
#مطالبه_گری_اثر_دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🌹 مهم ترین وظیفه یک منتظر 🌹
🎙 ابراهیم افشاری
💚 #مهدویت
❄️[ @shohadae_sho ]❄️
#شهدایی_شو 💜👆
.
اےشہدا براۍما حمدے بخوانید ڪہشما زنده اید وما مرده 💔🕊
.
•°🌟
خوش بہ حال شهہدا بنده شیطان نشدند•|💚•|
#دهه_فجر
❄️[ @shohadae_sho ]❄️
#شهدایی_شو 💜👆
#طباسلامی
🌐آداب غذا خوردن از منظر حضرت فاطمه (س)🌴
💬حضرت فاطمه سلام الله علیها در مورد آداب غذا خوردن می فرمایند:
✍در سر سفره غذا، دوازده کار نیک وجود دارد که سزاوار است هر مسلمانی آنها را بشناسد. چهار مورد واجب، چهار مورد مستحب و چهار مورد نشانه ادب و بزرگواری است.🌴
👈🏻 اما چهار عمل واجب عبارتند از:
〽️معرفت پروردگار
〽️راضی به نعمتهای خدا بودن
〽️گفتن بسم الله الرّحمن الرّحیم در آغاز غذا
〽️شکر خدا
👈چهار عمل مستحب عبارتند از:
〽️وضو گرفتن قبل از غذا
〽️نشستن به جانب چپ
〽️در حال نشسته غذا خوردن
〽️غذا خوردن با سه انگشت
👈و آن چهار عملی که نشانه ادب و بزرگواری است:
〽️از غذای پیش روی برداشتن
〽️لقمهها را کوچک برداشتن
〽️غذا را به خوبی جویدن
〽️کم تر در صورت دیگران نگاه کردن
📚منبع:عوالم، ۷۸، ج ۱۱، ص ۶۲۹
❄️[ @shohadae_sho ]❄️
#شهدایی_شو 💜👆
✍فرماندهاش برایم تعریف میڪرد ڪه علی خیلی وقتها غذای خود را به یتیمخانه میبرد، میگفت: یک بار دیدم تعدادی غذا در ظرف یک بار مصرف کناری گذاشته شده، پرسیدم جریان این غذاها چیست؟
🍁 گفتند: برای علی حسینی است، به چند نفر از بچهها سپردم ڪه مواظب باشند و ببینند ڪه علی با این غذاها چه میکند؟
🍁بچهها هم مراقب علی بودند، تا اینکه ساعت دو شب غذاها را برمیدارد و به یتیمخانه میبرد و این بچهها مانند جوجهای ڪه از دهان مادرشان غذا میگیرند دور علی حلقه میزنند و دست و پای علی را می گیرند.
#شهیدعلیحسینیکاهکش 💔•°
#از_شهدا_بیاموزیم ✅
❄️[ @shohadae_sho ]❄️
#شهدایی_شو 💜👆
🌙••
مݧدوستـدارمتوصحراےغمتوآواره بشم
نذاربرمسمتگناهـنذارڪہبیچارهبشم
.•🌸
{ بےتوباشمغمدارم،یهـزیارتڪمدارم… ♥️••}
#شب_جمعه 🌟
#دهه_فجر 🇮🇷
🌺[ @shohadae_sho ]🌺
#شهدایی_شو 💜👆
#حدیثروزانہ 🌤
#رزقمعنوۍ 💚••
🔸پیامبراڪرممیفرمایند:
🔹خداونداصرارڪنندگـاݧدردعـارا دوستدارد...
🌟•| بحار ۲۷۸ ، ۹۳
#دهه_فجر 🇮🇷
❄️[ @shohadae_sho ]❄️
#شهدایی_شو 💜👆
نمایشگر امامِت باش.mp3
4.3M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست « نمایشگر امامِت باش »
👤 استاد #پناهیان
💢 میدونید حکومت امام زمان چطوری اداره میشه؟
#مهدویت
❄️[ @shohadae_sho ]❄️
#شهدایی_شو 💜👆
🌺امام خامنه ای
🌺 من حقیقتاً، نه به عنوان تعارف، نه به عنوان یك حرفِ هزاران بار تكرار شده، واقعاً قاصرم؛ زبان قاصر است، دل قاصر است، ذهن قاصر است كه بخواهد از این مقام بلند تعریف و تجلیل كند؛
🌺 این موجود انسانی، این دختر جوان، اینهمه فضیلت، اینهمه درخشندگی، اینهمه كبریا و عظمت؛ كه كسی مثل پیغمبر وقتی فاطمهی زهرا بر او وارد میشد، قام الیها ؛نه فقط بلند میشد، بلكه بلند میشد و به سمت او میرفت.
🌺 یك وقت یكی وارد اتاق میشود، شما به احترامش بلند میشوید؛ یك وقت كسی وارد اتاق میشود، شما با اشتیاق به طرفش میروید. اینها مگر شوخی است؟ این بحثِ پدر - فرزندی نیست.
🌺 پیغمبر خدا اینجور از فاطمهی زهرا تجلیل میكند؛ رضای او را رضای خود، رضای خود را رضای خدا؛ سخط او را سخط خود، سخط خود را سخط خدا اعلام میكند؛ اینها مقامات فاطمهی زهرا است.
🌹 آن زندگی با امیرالمؤمنین، آن تربیت آن فرزندان. خب، مگر میشود دربارهی این بزرگوار، امثال ما حرف بزنیم؟
#کلام_رهبری
❄️[ @shohadae_sho ]❄️
#شهدایی_شو 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_چهارم4⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
چرا که از بزرگان در خصوص کسب روزی حلال بسیار شنیده ام. همچنان که در روایت امام صادق (ع) آمده است: کسی که خود را برای روزی خانواده اش به زحمت می اندازد و کار می کند مانند رزمنده ای است که در راه خدا می جنگد.
سربازی ام را در شیراز گذراندم. روزهای سخت اما پر خاطره ای بود. مثل همه جوان ها که در قدیم مرسوم بود، بعد از سربازی به سراغ ازدواج رفتم.
سال 62 بود که با یکی از دختران مومنه ازدواج کردم. مهریه 60 هزار تومان بود. زندگی را خیلی ساده شروع کردیم. اولین فرزندم سید مهدی سال 63 به دنبا آمد. دو یال بعد اردیبهشت 65 بود که سید محمد به دنیا آمد.اما بعدها به سید میلاد شهرت پیدا کرد. همه به این نام صداش می کردند. بعد از سید میلاد یک دختر به جمع ما اضافه شد. یادش بخیر اوایل انقلاب با تانکر به روستاها نفت می بردم. دوران جنگ هم به مناطق عملیاتی سوخت می بردم.
تقریبا 35 سال میشه که من راننده ماشین سنگین هستم. تمام جاده های ایران رو زیر پام گذاشتم.
روزهای تلخ و شیرینی رو پشت فرمان سپری کردم. تقریبا هفت سال مداوم در مسیر مشهد کار کردم. خداراشکر می کردم که هر هفته زیارت آقا علی ابن موسی الرضا (ع) نصیبم می شود.
سید میلاد خیلی دوست داشت که با من به سرویس بیاید، اما گاهی برای تجربه هم که شده سید میلاد را با خودم می بردم. در این سفرها هم مقید به انجام نماز اول وقت و واجباتش بود.
همیشه شب ها می دیدم که با وضو می خوابید. گاهی اوقات که فراموش می کرد وضو بگیرد، می دیدم که از رختخواب بلد می شد، وضو می گرفت و بعد می خوابید.بعدها شنیدم که با وضو خوابیدن چقدر فضیت دارد و خواب انسان را عبادت می کند.
گاهی اوقات هم می دیدم که نماز شب می خواند. اما من چون اغلب روزها منزل نبودم، سید تحت تربیت مادرش قرار گرفت و رشد پیدا کرد. همسرم بسیار زن مومن و با خدائی بود. او مسئول هیئت خواهران بود و سخنرانی و مداحی می کرد، سال ها هم به تدریس قرآن مشغول بود. نسبت به اعمال مستحبی اهتمام خاصی داشت. سید میلاد هم همراه مادرش روزه می گرفت. همین امر باعث شده بود نسبت به تربیت صحیح فرزندانم اطمینان خاطر داشته باشم.
علاقه به رانندگی با ماشین سنگین داشت. حالت خاصی داشت. لوطی منش بود. گاهی اوقات ادای راننده ها رو در می آورد. نوع راه رفتن و سکناتش اینگونه بود. اما من مخالف بودم که ئارد این شغل شود. بیشتر اورا به سمت تحصیلات دانشگاهی سوق دادم و مهندس شد.
از طرف دانشگاه قرار بود عمره دانشجوئی برود، من و مادر سید میلاد راضی نبودیم. سید با وجود اینکه خیلی تلاش کرد تا ما را راضی کنه، اما بالاخره روی حرف ما حرفی نزد و از خیر حج گذشت و عمره دانشجوئی نرفت ...
پسرم مدتی در پروژه های راه سازی به عنوان مهندس ناظر فعالیت داشت، یه روز اومد گفت بابا دیگه اونجا جای من نیست.
گفت پیشنهاد رشوه به من دادند من دیگه اونجا نمی رم. پسرم دیگه اونجا نرفت و گفت: من از این نون ها نمی تونم بخورم. همه ملاتش می کردند. چون اونجا مسئول پروژه بود و موقعیت خوبی داشت. اما سید دیگه سر اون کار نرفت.
مدتی رو هم تو پل سازی کار کرد. تو محیط کارش بعضی ها از سید میلاد تنفر داشتند. پسرم مقید به بیت المال بود و به همین خاطر گاهی اوقات نمی تونست برخی اسراف ها و... رو تحمل کنه. به من می گفت من رو شاید اخراج کنند اما من خوشحال هستم که برای رضای خدا این کارها رو انجام دادم.
از اونجا هم که بیام بیرون، الحمدالله می تونم یه لقمه نون حلال در بیارم. سید میلاد بیرون آمد و در کار خرید و فروش محصولات کشاورزی مشغول شد.
خیلی خوب با مردم برخورد می کرد. بارهای سنگین تخمه کدو و... را می خرید و در شهرهای بزرگ می فروخت.
انصاف داشت. با مردم راه می آمد. بیشتر کشاورزها نیز دوست داشتند با او کار کنند. خدا برکت خاصی به کاسبی اش داده بود. روزانه چند صد هزار تومان درآمد داشت. بسیاری از کاسب ها وقتی خبر شهادت سید رو شنیدند بسیار متاثر شدند. بعد از شهادت سید، گوشی موبایلش دست من بود. کلی از مشتری ها سابق زگ می زدند و سراغش را می گرفتند. من با ریه جوابشون رو می دادم و می گفتم سید دیگه بین ما نیست. شهید شده...
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_پنجم5⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
ادب
پدر بزرگ ما در شهرستان بهار خیلی نفوذ داشت. همه اهالی ارادت ویژه ای به او داشتند. سید اسماعیل عمامه سبزی بر سرش می بستو مشغول کار و تلاش بود.خیلی از مردم می آمدند پیش سید اسماعیل تا برایشان دعا کند.
یه شب بچه خانواده ای آروم نمی شده، می آیند درب منزل سید اسماعیل، می بینند نمی شه در زد، همه خوابند. از روی درب یک تکه چوب بر می دارند، می گذارند دهان بچه و بچه ساکت می شود.
یک بار هم خانمی بچش تقریبا از هوش رفته بود، مادرش او را آورد و پرت کرد بغل سید اسماعیل و گفت: تو رو به جدت قسم می دم که بچه ام رو زنده کن! سید اسماعیل به جدش متوسل می شود و با عنایات خدا، حال بچه مساعد شد.
اوایل دهه 50 بود که سید اسماعیل از دنیا رفت. این رسم هنوز هم بین مردم شهر هست و برای عرض دعا پیش فرزندان سید اسماعیل می آیند. بعضی وقت ها نیمه شب یا اول صبح درب خانه را می زنند و درخواست نوشتن دعا دارند...
یادش بخیر با سید میلاد در دوران کودکی شیطنت های خاصی داشتیم. سید میلاد خاک بازی رو خیلی دوست داشت. شاید همین بود که سال ها بعد مهندس عمران شد!
طبقه پایین ما نیمه کاره بود. با میلاد می رفتیم با آجر و ماسه هایی که آنجا بود خونه سازی می کردیم. میلاد خیلی با سلیقه بود. با وسواس خاصی این کارها رو انجام میداد. خیلی هم با هم دعوا می کردیم. همیشه من بهش زور می گفتم! تا دوران دبیرستان هرچی من می گفتم گوش می داد. روی حرف من حرف نمی زد.
رابطه اش با مادرم خیلی صمیمی و معنوی بود. بعضی شب ها با هم مباحث مذهبی و معنوی رو شروع می کردند و مطالب خوبی از همدیگیر یاد می گرفتند.
اما یکی از بارزترین ویژگی های سید، احترام فوق العاده اش به والدین بود. هر سال اسفند که بحث راهیان نور پیش می اومد می گفتیم سید امسال هم رفتنی هستی؟! می گفت معلوم نیست!؟ باید مادرم اجازه بده. اگر کارهای مادرم تموم شد من هم رفتنی هستم. تمام کارهای مربوط به تکانی و .. را انجام می داد و بعد می رفت. هر وقت هم به مادرش زنگ می زد می گفت: سلام مامان جان... بچه ها مسخره می کردند می گفتند چقدر بچه ننه ای!! این حرف ها مال بچه سوسول هاست نه شما؟! می گفت من کوچیکشم! نوکرشم! احترامش برام واجبه.
خادم الشهدا هم که می شد روزی چند بار تلفنی با مادرش حرف می زد. همیشه می گفت: مامان جون دعا کن ما اینجا موفق باشیم. مادر سید بسیار مومن و سخت کوش بود. در امر تهیه جهیزیه خیلی تلاش می کرد. از اطرافیان کمک می گرفت. به فقرا رسیدگی می کرد. بارها من لوازماتی که همسایه ها جمع می کردند با ماشین می بردم تحویل مادر سید می دادم. مادرم بارها به من می گفت: مادر سید اگر در جمعی باشه که در اون جمع بوی غیبت بیاد، یا اونجا رو ترک می کنه یا صحبت رو عوض می کنه، نصیحت هاش خیلی رو دیگران تاثیر گذاره.
یه بار ایستاده بودیم. پدرش رو دیدم. گفتم سلام بر پدر شهید.
سید خیلی ناراحت شد. به من گفت: همین الان زنگ بزن از بابام عذرخواهی کن، بابام ازت دلخور شده. من نمی تونم دلخوری بابام رو ببینم...
گوشی ام زنگ خورد سید میلاد بود. گفت سریع بیا بیمارستان. رسیدم و دیدم پدر سید از پشت بام افتاده پایین، سید زیر پوشش رو پاره کرده بود و سر پدرش رو بسته بود. تا حالا اینقدر سید را نگران ندیده بودم.
نوروز سال 94 اولین سالی بود که مادرش فوت کرد. سید با اینکه شدیدا علاقه داشت بره منطقه و خادم الشهدا بشه اما نرفت! گفت فقط به خاطر پدرم که تنها نمونه نمی رم. عید سال 94 سید بعد از سال ها از عشقش جدا شد و در منزل ماند...
گاهی ائقات من با مادرم با تندی حرف می زدم. بهم می گفت: آقا مرتضی احترام به والدین واجبه. خیلی سفارش می کرد هوای پدر و مادرم رو داشته باشم.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_ششم6⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
نوجوانی
از دوران کودکی با هم بزرگ شدیم. با همدیگه می رفتیم فوتبال، دو تیکه سنگ به عنوان تیرک دروازه می گذاشتیم و با یک توپ پلاستیکی مشغول می شدیم.
سید اون دوران خیلی پرشور بود. لوطی بود. دوست داشت ادای آدم های لوطی رو دربیاره. منش پهلوان ها رو دوست داشت. همون موقع ادای راننده تریلی ها رو در می آورد و خیلی دوست داشت زود مرد بشه و بره تو جاده...
یادمه دوران راهنمایی روزه می گرفتیم. بعد از اینکه از مدرسه می اومدیم با همون زبان روزه می رفتیم فوتبال بازی می کردیم.
سید از همون دوران نوجوانی تابستان که مدرسه تعطیل می شد، سعی می کرد سرکار بره، تابستان ها سید رو کمتر می دیدم، با اینکه خیلی احتیاج به درآمد نداشت اما مرامش اجازه نمی داد کمک پدرش نره. خیلی وقت ها با پدرش می رفت سرویس.
در دبیرستان دکتر شریعتی درس می خواندیم. تو دبیرستان با بچه ها خیلی شوخی می کرد، سید خیلی سر به سر بچه ها می گذاشت. لهجه ترکی اش خیلی باحال بود. بچه ها و بعضی از معلم ها خیلی حرف زدن سید را دوست داشتند.
حتی تو دانشگاه هم یک بار به خاطر همین لهجه خاصش کل کلاس خندیدند. استاد به شاگردها خورده گرفت، اما سید خیلی راحت گفت: استاد تقصیر ندارند، لهجه من واقعا خنده داره!!
در دوره دبیرستان گاهی هم زمین کشاورزی دوستانش می رفت. مدتی رو با هم تو کارخانه خیارشور کار می کردیم. سید از همون موقع مقید بود نماز و سایر واجباتش رو به موقع انجام بده، همیشه موقع کار کردن مداحی گوش می دادیم.
اطراف محل کارمون رو پوستر شهدا و رهبری و ... زده بودیم اینقدر خوب کار می کردیم که صاحب کار هم خیلی هوامون رو داشت.
همون دوران پامون باز شد به مسجد جامع که کنار منزل ما بود. در کنار مسجد جامع یک کتابخانه ای بود بنام آیت الله طالقانی که از ابتدای انقلاب فعال بود. تقریبا 50 نفر از شهدای شهر بهار تو این قطب فرهنگی رشد پیدا کردند.
مکان بسیار فرهنگی و تاثیر گذاری بود. ما در گروه سرود و هیئت کتابخانه عضو بودیم و کم کم بزرگ شدیم. نیروهایی که در کتابخانه تربیت می شدند، در آینده افراد تاثیر گذاری می شدند.
بعد از آن سید در پایگاه مالک اشتر به عنوان مسئول تربیت بدنی و عضو شورای پایگاه مشغول شد.
اولین سفر راهیان نور را با همین کتابخانه رفتیم. از آنجا پای سید به مناطق راهیان نور باز شد. یکی دو سال در پادگان شهید حبیب اللهی خادم بودیم. بعد پایگاه شهید درویشی. سید تا سال 94 خادم الشهدا بود.
اینقدر از شهدا می گفت که همیشه دوستانش از سید می پرسیدند: سید جان انشاالله کی قراره بری؟! همه منتظر شهادت سید بودند.
یادمه مدتی ورزش باستانی می رفت. بعد از مدتی زورخانه خلوت شد. با چند نفر از بزرگان زورخانه دور هم جمع بودیم. مثل همیشه سید بود و صحبت از معرفت و مرام شهدا، ما دغدغه داشتیم که چرا زورخانه خلوت شده.
گفت: بچه ها یک چیز میگم نه نگید. از این به بعد وقتی وارد گود می شید هر روز به نیابت یک شهید وارد بشید.
چون ناه ما به ورزش باستانی یک نگاه معنوی بود، سید با این پیشنهادش معنویت ورزش ما رو دو چندان کرد. ما هم به حرف سید اعتقاد داشتیم. این کار انجام شد. کمتر از یک ماه اینقدر زورخانه شلوغ شد که گاهی اوقات ما به خاطر کمبود جا ورزش نمی کردیم!
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هفتم7⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
نماز عشق
عادت خیلی خوبی داشت. معمولا برای هرکار خیری که می خواست انجام بده دو رکعت نماز می خوند. یادمه یک بار می خواست بره با یکی از جوان هایی که خیلی اهل مسجد و ... نبود صحبت کنه، آستین هاش رو بالا زد وضو گرفت و رفت دو رکعت نماز خواند.
بعد از نماز دعا کرد که خدا در کلامش تاثیر قرار بده و از خونه بیرون رفت. با این کارش می خواست اثر وضعی روی مخاطب و کارهاش بذاره و همین طور هم شد.
من برای ازدواجم خیلی سخت گیر بودم. دوست نداشتم از کانون پر مهر خانواده و سایه پدر و مادر جدا بشوم. تا اینکه یکی از دوستان سید میلاد به خواستگاری اومد. هرچقدر با من صحبت کرد مجاب نشدم. تا اینکه یک روز اومد منزل، آستین هاس رو بالا زد و رفت وضو گرفت، سجاده اش رو پهن کرد و الله اکبر گویان مشغول نماز شد! دو رکعت نماز خواند. نمی دونم چه نمازی بود و با چه نیتی خواند. اما حال عجیبی داشت.
بعد از اینکه نمازش تموم شد، اومد نشست کنارم. خیلی با محبت شروع کرد به صحبت کرد. از علاقه اش به من گفت و ایکه من رو چقدر دوست داره و... کم کم دیدم که چشمانش اشک بار شد. همین طور که داشت صحبت می کرد از چشم هاش اشک می اومد. سید با من که خواهرش بودم خیلی با محبت صحبت کرد و الحمدالله خیلی زود این مشکل حل شد. نفس سید حق بود... نسبت به خانواده خیلی با عاطفه بود. در مراسم ازدواج من خیلی گریه کرد. با اینکه ممکنه خیلی از هم سن و سال های سید از روی حیا، غرور و... هیچ وقت این کار رو انجام ندهند.
اماسید قلبش مثل آینه صاف صاف بود. هنر تمامی شهدا و سید میلاد این بود که با این همه عاطفه از خانواده دل کندند و رفتند ...
***
به واسطه دوستی با سید مسیر زندگی ام کاملا عوض شد. اهل نماز و هیئت و شهدا شدیم. نه تنها من که خیلی از دوستان همین طور بودند. جاذبه عجیبی داشت ...
شادید در این زمان خیلی از هم سن و سال های او اگر به دنبال گناه و... نباشند، سرشان گرم کار و بازی است.
اما او خیلی حساس بود، روی بچه های هیئت و اطرافیانش که با هرکسی رفیق نشوند. اگر با دوست ناباب رفیق می شدند سریع می رفت سراغشون و تذکر می داد.
سید میلاد همیشه به من می گفت: ببین باید روی اون کسایی کار کنیم که زیاد اهل هیئت و مسجد نیستند، اما زمینه این مسائل را دارند.
می گفت: اونی که تو این راه هست، جایی دیگه نمی ره. ما باید برگردیم اون بچه هایی که به درد بخورند رو جذب کنیم. الان که فکر می کنم می بینم سید میلاد کجا رو می دید! در این راه از خدا کمک می گرفت و قبل از هر دعوتی به سوی خدا، از نماز کمک می گرفت.
هنوز هم با رفتنش جوان های زیادی رو به طرف خودش جذب می کنه و راه درست رو نشانشون می ده. اما یادم هست همان ایام یکی از این بچه ها مزاحم نوامیس مردم می شد. به سید میلاد ماجرا را شرح دادم. گفت تو کارت نباشه وایسا کنار.
من گفتم الانه که بزنه توی گوش اون پسر، ولی با صحنه عجیبی مواجه شدم!
سید طوری با این نوجوان صحبت کرد که من جا خوردم. روز بعد گفتم: سید چی شد؟ من گفتم الان طرف رو چنان می زنی که دیگه نتونه بلند شه. خندید و گفت: یه جور دیگه زدمش!! راست می گفت: چنان زده بود که من از فردا اون جوان رو تو مسجد می دیدم. بله سید میلاد، شیطان درون اون نوجوان رو زده بود.
سید برای آن شخص وقت گذاشت. اون پسر رو در طی یک ماه چنان تغییر داد که من کم آوردم! اون سال همون پسر رو با خودش برد و خادم الشهدا کرد. کاش همه ما صبر و اندیشه سید میلا عزیز رو داشتیم.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
•🌳•
همه مشکلات دنیا و آخرت ما
بـر اثــر گناهـــان است✨🚧
+آیت الله جاودان🎙
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆