Panahian-Clip-CheraNarahati.mp3
1.29M
🎵چرا ناراحتی؟
🔰خدا هنوز زندهست؛ حواسش بهت هست!
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
ʝσɨŋ↓
❥·| @shahid_Ali_khalili_313
✨﷽✨
👌حکایت بسیار زیباااا
❤️ گویند خدا به موسی گفت:
قحطی خواهد آمد !به قومت بگو آماده شوند ...
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار
خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام
سختی به داد هم برسند که این قحطی
بگذرد...
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی
پیش خدا رفت و علت را پرسید خدا به
او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم
کردند!...من چگونه به این قوم رحم نکنم؟!...
👌به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه.
🍃🌷🌷🍃
🕊•| @shahid_Ali_khalili_313
1_27990309.mp3
3.71M
👇👇
🕊•| @shahid_Ali_khalili_313
🔳 #نماهنگ احساسی #اربعین ☝️☝️
🌴بی اراده میزنم دِلُ به جاده
🌴می بینم عاشق تر از من چه زیاده
🎤 #محمودکریمی
👌فوق زیبا💔
🌱💛🌱
||·سه شنبه هاسکوتم✨
||·ناگهانی می شود⚡️ 🕊
🕊
||·دلم لبریز عـــطر☄ 🕊
||·مهربانی می شود💛
🕊
||·همینکه قطره اشکی 😢 🕊
||·چکید از دیده عشق💚 🕊
🕊
||·هوای قلب مـــــن❤️ 🕊
||·جمکرانی می شود💖 🕊
||·السلام علیک یامولانا💙
||·یاصاحب الزمان(عج)💜
ʝσɨŋ↓
❥·| @shahid_Ali_khalili_313
🌱💛🌱
خشتـــ بهشتـــ
خطبه ی 6 نهج البلاغه؛ سرکوب کردن سرکشان و من كلام له (علیه السلام) لما أشير عليه بألّا يتبع طلحة و
خطبه ی 7 نهج البلاغه؛ پیروان شیطان
و من خطبة له (علیه السلام) يذمّ فيها أتباع الشيطان:
اتَّخَذُوا الشَّيْطَانَ لِأَمْرِهِمْ مِلَاكاً وَ اتَّخَذَهُمْ لَهُ أَشْرَاكاً، فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِي صُدُورِهِمْ وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِي حُجُورِهِمْ، فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِمْ، فَرَكِبَ بِهِمُ الزَّلَلَ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الْخَطَلَ فِعْلَ مَنْ قَدْ شَرِكَهُ الشَّيْطَانُ فِي سُلْطَانِهِ وَ نَطَقَ بِالْبَاطِلِ
شناخت پيروان شيطان:
منحرفان، شيطان را معيار كار خود گرفتند، و شيطان نيز آنها را دام خود قرار داد و در دل هاى آنان تخم گذارد، و جوجه هاى خود را در دامانشان پرورش داد. با چشم هاى آنان مى نگريست و با زبان هاى آنان سخن مى گفت. پس با يارى آنها بر مركب گمراهى سوار شد و كردارهاى زشت را در نظرشان زيبا جلوه داد، مانند رفتار كسى كه نشان مى داد در حكومت شيطان شريك است و با زبان شيطان، سخن باطل مى گويد.
#مبلغ_کلام_امیرالمومنین_باشیم
#مبلغ_نهج_البلاغه_باشیم
ʝσɨŋ↓
❁•| @shahid_Ali_khalili_313
خشتـــ بهشتـــ
#بخش_چهارم #معرفی_شهدا #رفیق_شهیدم شهید حمید عرب نژاد🇮🇷🌟 مراسم تشییع و خاکسپاری شهدا را در تهران
#قسمت_پنجم
#معرفی_شهدا
#رفیق_شهیدم
شهید حمید عرب نژاد🇮🇷🌟
برادر شهید عرب نژاد در ادامه از نحوه تشخیص هویت برادر شهیدش میگوید: "چند نفر از دوستان برادرم شهادتش در عملیات بیت المقدس 7 و در منطقه شلمچه را تایید کرده بودند. حتی دو نفر از همراهان برادرم که در آن منطقه بودند پیکرشان بعد از 4 سال پیدا شد، اما پیکر برادرم هیچ گاه بازنگشت. چند وقت پیش یکی از دوستان که در دانشگاه بقیه الله کار میکند به من گفت که برخی از شهدای گمنام با آزمایش DNA که از خانوادههایشان گرفته شده است توسط دستگاهی که جدیدا در اختیار مسئولین قرار گرفته، شناسایی میشوند. ما هم بعد از شنیدن این موضوع برای دادن آزمایش DNA اقدام کرده و درخواست دادیم. چون پدرم در قید حیات نبود من و مادرم این آزمایش را دادیم.
کمیته تفحص مفقودین از هر شهید گمنام یک کارت سبز تهیه میکند که حاوی اطلاعات موجود از شهید در آن است. اینکه شهید در چه منطقه، با چه خصوصیات و با چه کسانی تفحص شده است. یک تکه از استخوان شهید را هم نگه میدارند تا برای آزمایش ژنتیک از آن استفاده شود.
ما قبل از عید آزمایش دادیم و 15 روز پیش رسما اعلام شد که میان 5 شهیدی که در مسجد فائق به خاک سپرده شدهاند دومین شهید از سمت چپ یعنی دقیقا سمت راست پسر عمویم، شهید عبدالحسین عرب نژاد، برادر من دفن است. منطقه تفحص آن شهید و محل شهادت برادرم هم یکی بود. برادرم در منطقه عملیاتی شلمچه پشت کانال ماهی شهید شد."
مصطفی عرب نژاد از اعجازی که در موضوع تدفین این دو شهید والامقام اتفاق افتاده است سخن میگوید و اینکه از جانب شهدا چنین کرامتهایی زیاد دیده شده است. او میگوید: "اینکه دقیقا دو پسر عمو که یکی در سال 61 و دیگری در سال 67 شهید شده است در یک جریان تفحص به عنوان شهید گمنام پیدا میشوند و دقیقا در یک مکان و کنار هم به خاک سپرده میشوند موضوع عجیبی است که فقط خدا از سر آن آگاه است. و اینکه خدا خواسته که بعد از تدفین، هر دو هویت هر دو شهید بر خانودادههایشان مشخص شود و همه در جریان این کرامت زیبا قرار بگیرند. شگفتی این ماجرا هنوز هم برای ما حل نشده است."
او ادامه میدهد: "برادر من در تاریخ چهارم خرداد سال 81 تفحص شده و به معراج شهدا تحویل داده شده است. و پیکر همه 5 شهید واقع در مسجد فائق در سال 85 تشییع و به خاک سپرده شدهاند. "
برادر شهید عرب نژاد از خوشحالی نسبت به پیدا شدن محل دفن برادرش میگوید و میافزاید: "پنجشنبه گذشته به همین مناسبت مراسمی در مسجد فائق تهران واقع در خیابان ایران گرفتیم و مادرم به همراه تمام اعضای خانواده و همرزمان
برادرم از کرمان به تهران آمدند و در این مراسم شرکت کردند."
#پایان
#بایادش_صلوات 🌸🍃
•❀|| @shahid_Ali_khalili_313
خشتـــ بهشتـــ
🌟#رمان_واقعی_نسل_سوخته🌟 قسمت #سی_و_چهارم گدای واقعی ... راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم
🇮🇷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🇮🇷
قسمت #سی_و_پنجم
دلم به تو گرم است ...
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...
گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ...
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...
- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...
- اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ...
- " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...
.
.
ادامه دارد...
💛نويسنده:شهیدسيدطاها ايماني💛
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
ʝσɨŋ↓
❥·| @shahid_Ali_khalili_313
🇮🇷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🇮🇷
قسمت #سی_و_ششم
با من سخن بگو
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ...
و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ...
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...
از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ...
این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ...
اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ...
اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...
.ادامه دارد...
💛نويسنده:شهیدسيدطاها ايماني💛
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
ʝσɨŋ↓
❥·| @shahid_Ali_khalili_313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۱ مهر ۱۳۹۷
میلادی: Wednesday - 03 October 2018
قمری: الأربعاء، 23 محرم 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹تخریب حرم امام حسن عسکری و امام هادی علیه السلام در سامرا، 1427ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️11 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️26 روز تا اربعین حسینی
▪️34 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️36 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
✅ با ما همراه شوید👇👇👇
ʝσɨŋ↓
✾•| @shahid_Ali_khalili_313
🍁 بـهـشـت بـدون حـســاب 🍁
🌸✨ رسول خدا صلواتاللهعلیه فرمودند: روز قیامت که میشه خداوند متعال دو بال به بعضی ها مرحمت مےکنن مثل جعفر طیار، با این بالشون پرواز میکنن ، از اینور به اونور
🌸✨ ملائکه میگن شما از کجا اومدین ؟ در بهشت هنوز وا نشده!
آیا شما حساب رو دیدین؟ میگن نه .
از پل صراط رد شدید؟ میگن نه ، ما پل صراط هم ندیدیم. جهنمو دیدین؟ میگن ما جهنمم ندیدیم
میگن ما اصلا هیچی ندیدیم
🌸✨ ملائکه میگن امّت کدوم پیغمبر هستین شما؟ میگن ما از امت پیغمبر آخر الزمانیم.
ملائکه میگن قسم میدیم شما را به خدا
بگید که عملتون در دنیا چی بوده، که متسحق این نعمت عظما شدین؟ میگن ما دو خصلت داشتیم ، یعنی در ما این دو خصلت بود ، خدا ما رو به واسطه اون دو خصلت به این منزله عظما رسوند
🌸✨ ملائکه میگن اون دو خصلت چی بوده که به واسطه اون دوتا خصلت ، شما دوتا بال پیدا کردید اومدید تو بهشت؟ میگن:
❶ ما اگه خلوت مےکردیم حیا مےکردیم که گناه کنیم
❷ به کمی که خدا برای ما روزی کرده راضی بودیم
"از بیانات آیت الله مجتهدی(ره) "
ʝσɨŋ↓
🕊 •| @shahid_Ali_khalili_313
خشتـــ بهشتـــ
🇮🇷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🇮🇷 قسمت #سی_و_ششم با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می اف
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سی_و_هفتم
تلخ ترین عید
توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ...
- چی شدی مادر؟ ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ...
بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ...
اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ...
عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...
پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...
- وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ...
اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...
- چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ...
دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ...
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
ʝσɨŋ↓
❥·| @shahid_Ali_khalili_313
🌟 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌟
قسمت #سی_و_هشتم
می مانم
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ...
- بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ...
من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ...
همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ...
نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ...
مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ...
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ...
- تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ...
اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ...
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ...
دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ...
حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ...
مادرم رو کشیدم کنار ...
- مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ...
.
.
ادامه دارد...
❤️نويسنده:شهیدسيدطاها ايماني❤️
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
ʝσɨŋ↓
❥·| @shahid_Ali_khalili_313
واسه کربلا گرفتن
قسمت بدم به زینب؟😞💔
#من_به_همه_گفتم_اربعین_حرم_هستم
•❀ || @shahid_Ali_khalili_313 ||