eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 🌿•• 🌼 سال 1367، ماه محرم دو سال از شهادت محمد مي‌گذشت. مادر بر اثر سانحه‌ای دچار شكستگی پا شد و خانه‌نشين. ايام محرم بود، اما مادر نميیتوانست مثل هر سال در كارهاي مسجد شريك باشد. روز هشتم محرم. مادر ديگر طاقت نياورد و به هر سختي بود راهي مسجد شد و همراه ديگران براي شام عزاداران، سبزی پاك كرد. فردا هم همين‌طور. شب عاشورا بود و مادر گوشه مسجد نشسته بود و همراه روضه‌خوان و مردم عزاداری مي‌كرد كه دلش شكست. رو كرد به حسين فاطمه(ع) و عرض كرد: يا امام حسين(ع)، اگر اين عزاداری من مورد قبول شماست لطفی كنيد تا اين پای من خوب شود؛ تا فردا كه برای كار كردن مي‌آيم نخواهم از ديگران كمك بگيرم. آقا، اگر پايم خوب شود می‌روم توی آشپزخانه و تمام ديگ‌هاي غذا را می‌شويم. مادر آمد خانه و خوابيد. سحر كه بيدار شد، هنوز دردمند بود و خسته. نماز صبحش را خواند، رو كرد به كربلا و گفت: آقاجان، صبح آمد و پای من هنوز خوب نشده... با آقا نجوا می‌كرد كه دوباره خوابش برد. خوابی پربركت كه هم مادر را بهره‌مند كرد و هم حالا كه بيست سال از آن سحر مي‌گذرد، ديگران را. مادر خواب ديد كه در مسجد المهدی(عج) است و مسجد بسيار شلوغ است. كسی گفت: يك دسته دارند برای كمك مي‌آيند. مادر رفت دم در مسجد و ديد يك‌دسته عزادار مي‌آيند. دسته‌ای منظم، يك‌دست سفيدپوش با نواري مشكی و كفنی كه بر گردنشان است. دسته جوان‌هایی كه سه‌به‌سه حركت می‌كردند، نوحه می‌خواندند و سينه مي‌زدند. نوحه‌خوانشان شهيد سعيد آل‌طاها بود كه جلوی دسته حركت مي‌كرد. مادر با تعجب پيش خودش گفت: سعيد كه شهيد شده بود، پس اينجا چه كار می‌كند و تازه متوجه شد كه اين دسته، افراد عادی نيستند و شهدايند. دسته، بر سر و سينه‌زنان وارد مسجد شد و آهسته رفت به طرف محراب و آنجا مشغول عزاداری شد. مادر، دسته را دور زد و كنار پرده ايستاد. دسته را نگاه مي‌كرد. دسته‌ای كه پر از نور بود، پر از شهيد. وقتي عزاداری تمام شد، محمد از دسته جدا شد و كنار پرده، آمد پيش مادر. دست انداخت گردن مادر و او را بوسيد و مادرش هم محمد را بوسيد و گفت: محمد، خيلي وقت است نديدمت. محمد گفت: مادر از وقتی شهيد شده‌ام بزرگ‌تر شده‌ام. آنجا سرم خيلی شلوغ است. شهيد حسن آزاديان هم از دسته جدا شد و آمد پيش مادر و گفت: حاج خانوم، خدا بد ندهد. طوری شده؟ محمد گفت: مادرم طوريش نيست. مادر اينها چيست كه دور پايت بسته‌ای؟ مادر گفت: چند روزی است خورده‌ام زمين، پايم درد مي‌كند. ان‌شاءالله خوب می‌شوم. محمد گفت: مادر چند روز پيش رفته بوديم كربلا. من يك پارچه سبز برای شما آوردم. می‌خواستم ديدن شما بيايم، آزاديان گفت صبر كن باهم برويم، تا اينكه امروز اول رفتيم زيارت امام خمينی و حالا هم آمديم ديدن شما. بعد محمد پارچه‌اي را كه از كربلا آورده بود از روی صورت تا مچ پای مادر كشيد و بعد نشست و تمام باندهای پای مادر را باز كرد و شال را دور پايش بست و به مادر گفت: پايت خوب شد. حالا شما برويد توي زيرزمين ديگ‌ها را بشوييد. اين درد هم برای استخوانت نيست، عضله پايت است كه درد مي‌كند. مادر ديد دو نفر از شهدا دارند باهم می‌روند انتهای مسجد. مادر گفت: محمد اينها كی هستند؟ گفت: اينها بچه‌های شكروی هستند. مادرشان پای ديگ توی زيرزمين است. دارند می‌روند به او سر بزنند. يك شهيد ديگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسيد: مادر او كيست؟ محمد گفت: آن يكی هم رئيسان است. پدرش دم در است. می‌رود به او سر بزند. حسن آزاديان گفت: حاج خانوم، شما قول داده بوديد به خانم‌ها اگر خوب شديد چهارتا ماشين بياوريد و آنها را زيارت امام خمينی ببريد. من اين چهارتا ماشين را آماده كرده‌ام. دم در است. برويد خانم‌ها را ببريد. مادر از خواب بيدار شد. هنوز در خلسه خوابی بود كه ديده بود. حيرت‌زده و مدهوش. فضا پر از عطر بود. مادر نشست. پايش سبك شده بود. ديد تمام باندها باز شده‌اند و روی تشك ريخته. شال سبزي كه محمد بسته بود، به پايش است. بوی عطر سستش كرده بود.... سال 1387 حالا بيست سال از آن زمان می‌گذرد. شال سبز با همان عطر و بوی بهشتی‌اش هست؛ همان شالی كه آيت‌الله العظمی گلپايگاني نيم سانتش را از مادر محمد گرفت؛ همان شالی كه هنوز خيلی‌ها را به بركت امام حسين(ع) شفا می‌دهد؛ همان شالی كه اثبات حقانيت خانواده‌های شهدا شد و مايه عزت مادران صبور شهدا. داستان پایان •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻