#قسمت_اول 🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#سال1351تهران دكتر نگاهي به آزمايشهاي بچه كرد.
چند بار معاينه كرد و در آخر گفت: "مننژيت مغزي!" بچهتان مننژيت مغزي گرفته، بايد بستري شود.
تب بالا و تشنج و گريههاي شديدي داشت كه امان همه را بريده بود.
كودك را بستري كردند. بعد از بيستوچهار ساعت كه توي دستگاه بود، دكتر به مادرش گفت: بايد آب كمر بچه را بگيريم براي آزمايشهاي تكميلي. ممكن است بعد از اينكه آب كمر را كشيديم، بچه سالم بماند كه البته به احتمال نودوپنج درصد فلج ميشود. شما رضايتنامه امضا كنيد تا ما ادامه دهيم.
مادر وقتي اين را شنيد، رضايتنامه را امضا نكرد.
دكتر هم با برخورد تند و توهينآميز پرونده را برداشت و مطالبي پايين آن نوشت تا ديگر هيچ بيمارستاني اين بيمار را قبول نكند. بعد هم پرونده را مقابل مادر انداخت.
مادر گفت: خدايي كه اين مريضي را به بچه من داده، خودش ميتواند خوبش كند. خدا ميداند كه من نميتوانم بچه فلج را نگهداري كنم و كودكش را بغل كرد و رفت خانه. چند روز گذشت. حال بچه روزبهروز خرابتر ميشد. حالا ديگر چشمانش بسته نميشد. يك قطره آب هم نميخورد. دست و پايش كاملاً خشك و بيحركت شده و سرش به عقب برگشته بود. مادر سه روز بود كه يك آينه گذاشته بود مقابل دهان كودكش تا بفهمد كه نفس ميكشد يا نه.
ديگر مضطر شده بود...
دنبال پناهگاه ميگشت تا به او پناه ببرد...
از همهجا بريده بود...
كودكش را بغل كرد و پلهها را بالا رفت و روي بام نشست...
كودك را مقابل خودش خواباند...
دو ركعت نماز با همان دل شكسته و حال پريشان خواند و هزار بار ذكري گفت كه فرج را برايش هديه آورد: صلي الله عليك يا رسول الله.
آخر هم با حال زار گفت: يا رسول الله، اگر كودكم، محمدم، قابل است كه بماند شما شفايش بدهيد و اگر هم نه، اين طفل را از اين زجري كه ميكشد راحت كنيد.
مادر براي لحظاتي خواب چشمانش را گرفت. سوار سفيدپوشي را ديد كه آمد و....
وقتي به خودش آمد، محمد را بغل كرد و از پشت بام پايين آمد، ميدانست كه اتفاقي ميافتد. چشمش به ساعت بود. يكي ـ دو ساعت نگذشته بود كه محمد آرام آرام پلك زد...
سرش را چرخاند...
دست و پايش را تكان داد و با نگاهش مادر را جستجو كرد.
مادر آرام صدا زد: محمد، محمدجان، بيا بغل مادر. ميآيي محمدجان.
محمد روي دو زانو تكيه كرد و خم شد و آهسته كمر راست كرد و به آغوش گرم مادر پناه برد. فردا صبح مادر پرونده پزشكي محمد را برداشت، او را بغل كرد و رفت بيمارستان پيش همان دكتر و....
ادامه دارد...✅
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
#قسمت_دوم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گامدوم_صباوت
محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژي بود؛ كودكي پرجنبوجوش كه براي خودش همه كاري ميكرد، اما اهل بدي كردن نبود.
دوران كودكي او تا نوجوانياش همزمان بود با اوج گرفتن انقلاب. مادر هم اهل تظاهرات و اعلاميه پخش كردن بود و محمد هم دنبال بازي كردنهاي خودش. اما وقتي هفت ساله شد، خيلي خاص دل به نماز سپرد. بدون اينكه كسي به او تذكر دهد، تا صداي اذان را ميشنيد بازياش را رها ميكرد، وضو ميگرفت و به نماز ميايستاد. حتي نماز صبحش را هم مقيد شده بود كه بخواند.
ميگفت: بايد بيدارم كنيد.
اگر يك روز دير صدايش ميكردند ميزد زير گريه و ميگفت: چرا اينقدر دير بيدار شديم. مگر خواب مرگ گرفته بودمان. ببينيد آفتاب دارد درميآيد و.... محمد شده بود زنگ نماز اهالي خانه.
#گامسوم_حركت
پنجم ابتدايي را تمام كرد، اما درسخواندن خيلي به مغزش فشار ميآورد.
دكتر گفت: نبايد به اين بچه فشار درس وارد كنيد. براي مغزش ضرر دارد. درس را رها كند.
اما محمد مگر ميتوانست بيكار باشد؟!! كنار تمام كارهاي خانه كه براي مادر ميكرد و البته دليلش هم اين بود كه كجاي اسلام آمده كه همه كارهاي خانه را بايد مادر انجام دهد، خياطي هم ميرفت.
چند ماهي شاگرد خياطي بود كه لباس مردانه ميدوخت. خيلي زود ياد گرفت و براي خودش خياط شد. پدر هم برايش چرخ خياطي و وسايل كار خريد.
محمد حالا توي زيرزمين خانه خياطي ميكرد و درآمد داشت. خيلي هم مردانه عمل ميكرد. پولش را حسابشده خرج ميكرد، دقيق و با برنامه. هر سه وعده هم كار را تعطيل ميكرد و ميرفت مسجد براي نماز. البته فرقي نميكرد برايش چه بازي، چه كارخانه، چه خياطي، هرچه بود ميگذاشت كنار و راهي مسجد ميشد و الوعده وفا، يا الله.
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
#قسمت_سوم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گامچهارم_ارادت
#قم_بلوارامين_مسجدالمهدي_عج_🌼
پايگاه مسجد خيلي فعال شده بود. گروهگروه اعزام به جبهه داشتند. جوانان در مسجد موج ميزدند.
محمد هر بار موقع نماز كه ميرفت مسجد، كلي دلش ميخواست كه عضو پايگاه شود. آن عقب ميايستاد و بسيجيها را نگاه ميكرد. گاهي هم خودش را قاطي ميكرد، اما انگار تا عضو نباشي فايده ندارد.
يك روز ديگر طاقت نياورد...
از مسجد كه آمد، يكراست رفت سراغ مادر ...
و گفت: من ميخواهم بروم بسيج مسجد، عضو بشم. شناسنامهام را بدهيد.
مادر هم شناسنامه را داد دست محمد و رفت. هنوز دقايق به ساعت نرسيده بود كه محمد با ناراحتي برگشت و رفت گوشة اتاق نشست و صداي گريهاش مادر را خبر كرد...
مادر با تعجب بر اشكهاي مرد كوچكش نگاه كرد...
و گفت: چي شده؟
محمد گفت: قبولم نكردند.
اشكش را با گوشة آستين پاك كرد و گفت: گفتند بچهاي، زود است. صبر كن نوبت تو هم ميشود.
دوباره هقهقاش بلند شد. مادر كمي نگاهش كرد و گفت: خيلي اشتباه كردهاند كه قبولت نكردهاند. حالا بلند شو برويم، درست ميشود.
مادر چادرش را سر كرد و با محمد رفت و به مسئول ثبتنام گفت: حاج آقا، اگر يك نفر بخواهد پناهنده به اسلام بشود شما ردش ميكنيد؟
مسئول با تعجب سرش را بلند كرد. مادر ادامه داد: اين بچهی من ميخواهد عضو شود و پناهنده به بسيج شود و.... مسئول، سرش را از ناچاري پايين انداخت. مانده بود كه چه بگويد.
آهسته گفت: والله مادر، خيلي از مادرها ميآيند به ما اعتراض ميكنند كه چرا بچه هجده ـ بيست سالهشان را عضو بسيج كردهايم، آن وقت شما خودتان آمدهايد اصرار ميكنيد ما اين بچه را عضو كنيم!!!!!!؟
مسئول بهانه آورد برای اينكه محمد را ننويسد، مادر مقاومت كرد. مسئول دليل و قانون رو كرد، مادر اصرار كرد و بالاخره پيروز شد.
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
#قسمت_چهارم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گامپنجم_لياقت🌼
حالا محمد يك دلمشغولي مهمتر پيدا كرده بود. تا كارهايش در خانه و خياطي تمام ميشد، ميرفت مسجد و پايگاه. بزرگترها هم به او محبت خاصی پيدا كرده بودند. هر وقت ميرفتند گشت و اردو و تمرينات نظامي و... محمد را هم با خودشان ميبردند و اين باعث ميشد كه جسم و روح محمد روزبهروز بيشتر رشد كند و پرورش يابد. پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتيباني مشغول كارهاي بنايي و ساخت و سازهاي مورد نياز رزمندگان بود.
محمد تازه وارد سيزده سالگي شده بود كه با پدر راهي منطقة سومار شدند. آنجا داشتند براي رزمندگان تنور نان درست ميكردند. هرچند قبل از آنكه تنور نان داغي براي رزمندهها درست كند، عراقيها بمببارانش كردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند.
آن جبهه رفتن و ديدنها و شنيدنها براي محمد خيلي شيرين و پردرس بود و البته فتح بابي شد براي او. حالا ديگر نميشد محمد را در شهر نگهداشت. جبهه شده بود خانه اول و دومش. ميرفت و ميآمد.
□
#گامششم_عنايت
ديده بود بعضي از بچهها نيمههاي شب بلند ميشوند براي نمازخواندن، آن هم نمازهاي طولاني و اشكي. صبح، همين بچهها شيرينترينها ميشدند بين همه؛ خواستني و تو دل برو. دنبال اين بود كه نماز شب را ياد بگيرد. يك ورقه و يك خودكار برداشت و رفت پيش فرماندهشان. كمي اين پا و آن پا كرد. انگار خجالت ميكشيد. فرمانده نگاه كرد ديد محمد با يك كاغذ و قلم آمد، اما حرفش را قورت ميدهد.
بالاخره گفت: من... من... يعني ميشود نماز شب را برايم بنويسيد. يعني چهجوري نماز شب ميخوانند.
فرمانده ته دلش از داشتن محمد ذوق كرده بود، اما خيلي جدي ورقه را گرفته بود و با خودكار رويش نوشته بود: نماز شب يازده ركعت است. هشت ركعت نافله كه دو ركعت دو ركعت بايد بخواني و سلام بدهي و سه ركعت ديگر هم كه يك دو ركعت ميخواني به نيت نماز شفع و يك ركعت هم به اسم نماز وتر. در قنوت نماز وتر، چهل مؤمن را دعا كن. هفتاد بار بگو هذا مَقامُ العائِذِ بِكَ مِنَ النار. هفتاد بار بگو...، سيبار بگو... و محمد شد جزو گروه نماز شب خوانها.
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
#قسمت_پنجم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گام_هفتم_مقاومت🌼
گردان، محاصره شده بود. از شب كه عمليات كرده بودند و خط را شكسته بودند تا حالا كه غروب روز بعد بود، گردان در محاصره قرار گرفته بود. منطقه فاو، نمكزار بود و آب و غذاي بچهها رو به اتمام.
بعد از يك شبانهروز جنگيدن، گرسنگي و تشنگي و خستگي امان همه را بريده بود و حالا هم كه محاصره يعني صبر بعد از جنگ. پنج روز طول كشيد؛ پنج روزي كه زخميها را جزو شهدا كرد، مهمات را تمام كرد
. گرسنگي همه را لاغر و رنجور كرد و تشنگي، تشنگي، امان از تشنگي... فداي لب تشنهات يا حسين(ع).
اين پنج روز همه عهد كردند كه مقاومت كنند كه بمانند، كه پشيمان و خسته نشوند و... نشدند. تا اينكه محاصره را شكستند و بچهها را نجات دادند، اما با چه حالي!؟... زخميهايي كه حالا پلاك و اسمشان را يادداشت ميكردند تا خبر پروازشان را به خانوادههايشان بدهند و سالمهايي كه مثل هميشه نبودند؛ رنجور و ضعيف و بيمار. به قول مردم، اسكلتشان مانده بود. محمد با اين قيافه به خانه برگشت.
سيل متلكها شروع شد... همه به مادر ميگفتند: از بچهات سير شدي كه اينطور به سرش ميآوري... مگر ديگر او را نميخواهي... اين چه قيافهاي است كه نوجوانت پيدا كرده.
مادر هم اعتقادش محكم بود. ميدانست كه چه كار دارد ميكند. براي چه هدفي جان ميگذارد. سير راهش را، مقصدش را ميشناخت.
محكم جواب همه را ميداد: امام حسين(ع) از بچه ششماهه تا بالاتر را فدا كرد. نكند حسين(ع) هم از سر بچهاش گذشته بود. يك عمري توي روضهها گفتيم حسين جان، دوستت داريم؛ پس دروغ ميگفتيم؟ بچه من هر وقت خوب بشود دوباره راهي جبهه ميشود.
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
#قسمت_ششم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گام_هشتم_عبادت🌼
منطقهاي كه لشكر چادر زده بود، جاي امني نبود؛ نه از لحاظ دشمن، بلكه از جانب مار و عقربها.
به بچهها اعلام شد كه كسي حق ندارد شب از محل اسكانش بيرون برود. اگر هم رفتيد بايد مسلح برويد و بياييد. اما يكي بود كه بيخيال همهی مار و عقربها، نيمه شب بلند ميشد. آهسته لباس ميپوشيد، كفشهايش را دست ميگرفت و بيصدا بيرون ميرفت. فرماندهشان متوجه اين كار محمد شد. يك شب فرمانده، آرام دنبال محمد رفته بود. از چادرها دور شده بودند كه محمد وارد گودالي شد. حالا فقط قسمتي از سرش پيدا بود. فرمانده چند دقيقه صبر كرده بود، اما وقتي ديد محمد از آن گودال بيرون نميآيد، نزديك شد. ديد محمد قامت بسته و نماز ميخواند؛ درون قبري گود و چه اشكي ميريزد. حال فرمانده دگرگون شده بود از اين جوان چهارده ـ پانزده ساله. رفته بود عقبتر، بيخيال مار و عقربها نشسته بود و محمد را تماشا كرده بود. وقتي محمد به العفو رسيد، صداي گريهاش شديدتر و بلندتر شده بود. به سجده افتاده بود و... و يك دعا: اللهم ارزقنا الشهاده في سبيلك...
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
#قسمت_هفتم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گام_نهم_شجاعت🌼
تمام نيروها را جمع كردند و فرمانده شروع كرد به صحبت. گفت: عمليات در منطقة حساسي است. كار، سخت و دشوار است. با توكل به خدا و كمك اهلبيت، ما پيروزيم. اما بايد از بين شما، سيصد نفر داوطلب شوند؛ سيصد نيرويي كه خطشكن هستند، خطشكناني كه شهادتشان حتمي است. احتمالاً هيچكدام برنميگردند. حتي شايد جنازههايشان هم بماند. از فرمانده تا تكتيرانداز شهيد خواهند شد. اين گروه ميروند تا راه باز شود براي ادامة عمليات و پيشروي نيروهاي ديگر... حالا هركس داوطلب است از اينجا بلند شود و آن طرف بنشيند. بچهها كه سرشان پايين بود و در عالم خودشان سير ميكردند و آنهايي كه مات فرماندهشان شده بودند، همه سر بلند كردند و امتداد دست فرمانده را نگاه كردند. يكي بايد بلند ميشد تا هركس دلش ميتپيد براي يگانهشدن، براي اول شدن، براي اثبات خليفة اللهي انسان به ملائك. اولي كه بلند شد و در امتداد دست فرمانده حركت كرد، دومي و سومي و... محمد و دويستونودونه و سيصد نفر.
محمد شانزده ساله يكي از اين سيصد نفر شده بود كه انتخاب كرد ديگر در اين دنيا نماند. آنطرف، آرام روي زمين نشسته بود. دلش ميخواست راه باز كند براي اينكه يك گام اسلام جلو برود. اسلام يك كل مطلق است و اجزاي ريز و درشت بايد فدا شوند تا آن كل، آن اصل، ثابت بماند، پايدار و باقي باشد و آسيب نبيند. قرار شد كه اين سيصد نيرو براي آخرين خداحافظي به شهر بروند؛ آخرين ديدار، آخرين لبخند، آخرين كلام، آخرين نگاه.
□
#گام_دهم_شهامت
سحر بود كه به خانه رسيد. مادر بيدار شده بود و با تعجب به محمد نگاه كرد. محمد خنديد و مادر را بوسيد. مادر نگاهش به موهاي بلند محمد افتاد. محمد گفت: فقط اين بار اينقدر بلند شده. يك عكس قشنگ براي حجلة شهادتم بگيرم، بعد كوتاهش ميكنم. مادر دوباره با تعجب به محمد نگاه كرد. محمد به شيطنت سري تكان داده بود و گفت: باور كن مادر، براي آخرين بار آمدهام كه همديگر را ببينيم. ديگر نميخواهم منتظر باشم. اين آخرين ديدار ماست. وعدهمان ديگر پل صراط.
□
#گام_يازدهم_رضايت
پنج روز عزيزترين مهمان خانه، محمد بود. مثل هميشه به مادر در كارهاي خانه كمك ميكرد. ميرفت و ميآمد و حرف ميزد. هيچكس چيزي نميدانست اما خودش ميفهميد كه دارد چه ميكند، چه ميگويد، چرا ميگويد، كجا ميرود، چرا ميرود، چرا ميآيد، چگونه مينشيند، چرا ميخندد، چرا گريه ميكند، چگونه قرآن بخواند و.... همة كارهايش حسابشده و دقيق بود. روز پنجم خيلي مستأصل شده بود. ميآمد توي خانه چرخي ميزد. كمي مادر را نگاه ميكرد، بعد ميرفت بيرون. دوباره همينطور، سهبار و چهاربار، سرانجام مادر گفت: محمدجان قيافهات ميگويد كه حرفي داري. فكر كنم دربارة جبههات هم باشد. من گوش ميكنم، بگو مادر جان. محمد انگار باري از روي دوشش برداشته شود، آرام و خوشحال گفت: ميخواهم تنها با شما صحبت كنم. اگر شد شب تنهايي صحبت كنيم. مادر گفت: شب پدرت هم ميآيد، بهتر است. محمد گفت: نه مامان جان، بابا نباشد. چون نميتواند، به خودت ميگويم. غروب محمد به دامادشان گفت: برويم گلزار، دلم ميخواهد از شهدا خداحافظي كنم. رفتند گلزار. محمد با حال ديگري قدم برميداشت. بين قبرها راه ميرفت. به عكس شهدا خيره ميشد. اخم ميكرد، ساكت ميشد، ميخنديد، ذكر ميگفت.... وقتي هم رفتند كنار قبرهاي خالي آماده شده، قبرها را نشان داد و گفت: يكي از اين قبرها براي من است. تا ده ـ بيست روز ديگر ميآيم اينجا. دامادشان با تشر گفته بود: برو بچه، از اين حرفها نزن.
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
#قسمت_هشتم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گام_دوازدهم_وصيت🌼
شب شد. اهل خانه، همه خوابيدند؛ جز مادر و محمد. محمد، مادر را توي اتاق خودش برد. كمي به وسايلش نگاه كرد. مادر منتظر بود. محمد نفس عميقي كشيد. رويش نميشد توي چشمان منتظر و پرمحبت مادر نگاه كند. آرامآرام شروع كرد: ميداني مادرجان، اين دفعة آخر و لحظات آخر است كه ما همديگر را ميبينيم. من اينبار كه بروم ديگر برنميگردم. مادر خنديد و گفت: هر خوني لياقت شهادت ندارد مادرجان. محمد مكثي كرد و گفت: اما من اين دفعه صددرصد شهيد ميشوم. شما از خدا بخواه كه در نبود من صبر كني. اين وسايلم را هم بين ديگران قسمت كن. چرخ خياطيام براي خودتان. دوتا شلوار را بده به فلان فاميل كه وضع چندان خوبي ندارند. بگو محمد گفته يادگاري از من داشته باشيد. بقية وسايلم را بفروشيد و خرج مراسم عزايم كنيد. نميخواهم زحمت پدر باشد. فقط مادر يك خواهش هم دارم، اينكه دعا كن طوري شهيد بشوم كه نياز به غسل نداشته باشم. يك كفن از مكه براي خودت آوردهاي، آن را به من بده. آن شال سبزي را هم كه از سوريه آوردهاي روي صورتم بگذارد. راستش من خيلي مسجدمان را دوست دارم. جنازهام را ببريد توي مسجد و آنجا بر من نماز بخوانيد؛ تا پيكر بيجانم آنجا را حس كند. بعد خاكم كنيد. محمد ساكت شد. مادر مانده بود كه چه كند. لبخندي زد و به زور گفت: آره مادر، شما حرفهايت را بزن، ولي خب خدا كه به هر خوني لياقت شهادت نميدهد. محمد سرش را انداخت پايين و گفت: مامان دوست ندارم دنبال جنازهام گريه كني. چون كسي كه انقلاب را نميتواند ببيند، اگر گرية تو را ببيند خوشحال ميشود. اما هر وقت تنها شدي گريه كن. از خدا بخواه كمكت كند امانت الهياي را كه بهت داده، خودت به او پس بدهي. دوست دارم توي قبرم بايستي و به خدا بگويي كه خدايا اين امانت الهي را كه به من دادي به تو برگرداندم. مادر دوباره جملهاش را تكرار كرد. محمد دوباره لبخند شيريني زد و ادامه داد: من خيلي مادرها را ديدم كه بچهشان را توي قبر گذاشتند، اما موقعي كه ميخواستند از قبر بيرون بيايند ديگر نميتوانستند. شما اينطور نباش. فقط دعا كن كه در شهادتم از امام حسين(ع) سبقت نگيرم. دوست دارم كه بدن من هم سه روز روي زمين نماند. بعد هم كه برايم مراسم ميگيري خيلي مراقب باش. دوست ندارم بيحجاب توي عزاداريم شركت كند. اصلاً هركس حجاب درستي نداشت بگو برود بيرون. محمد دوباره ساكت شد، اما اينبار ديگر حرفش را ادامه نداد. آرام بلند شد و از اتاق رفت بيرون. مادر ماند و چشمان پرسؤالش و دل لرزانش. سرش را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا، كسي جز من و محمد اينجا نبود، اما يقين دارم كه تو هستي. از همين حال فهم و درك و لياقتش را به من بده تا مقابل حضرت زينب(س) سرشكسته نباشم.
□
#گام_سيزدهم_وداع
مادر لباسهاي محمد را شسته و اتو كرده بود. صبح، ساكش را آورد و گفت: محمدجان، لباسهايت را توي ساكت بگذار. محمد گفت: دلم ميخواهد اينبار شما ساكم را ببنديد. مادر گفت: چه فرقي ميكند؟ محمد گفت: فرقش اين است كه هر وقت در ساك را باز ميكنم بوي شما را ميدهد و احساس تنهايي نميكنم. مادر نشست به بستن ساك محمد. محمد هم آماده شد. ساكش را برداشت. مادر رفت تا كاسة آبي پر كند و قرآن بياورد. محمد پوتينهايش را پوشيد. مادر رفت تا از توي حياط يك گل بكند و توي كاسة آب بيندازد و پشت سر محمد بريزد. در خانه را باز كرد. مادر تا گل را چيد، انگار چيزي ته دلش فرو ريخت. محمد منتظر مادر بود. مادر نميتوانست بيايد، آرام نشست و كاسة آب را زمين گذاشت. محمد از همه خداحافظي كرده و منتظر مادر بود. مادر قرآن را برداشت و رفت پيش محمد. محمد، مادر را بوسيد. مادر، محمدش را بوييد و از زير قرآن ردش كرد. محمد، آرام گفت: مادر، محمدت را خوب ببين كه ديگر نميبينياش. مادر گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علياكبر آقا حسين. محمد پا از خانه بيرون گذاشت. مادر نگاهش ميكرد؛ نگاه به راه رفتنش، به قد و بالايش. محمد رسيده بود وسط كوچه، دوباره برگشت و مادر را نگاه كرد و گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نميبينياش. مادر قدمش را از كوچه برداشت و داخل خانه گذاشت و گفت: خدايا، من راضي هستم. نكند دلم بلرزد. محمد رفت سر كوچه. برگشت و دستش را به ديوار گذاشت. مادر دوباره از خانه بيرون آمده بود. محمد با صداي بلند گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نميبينياش. مادر نگاهش كرد و گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علياكبر آقا امام حسين(ع). محمد رفت.
مادر با خود گفته بود: همة جوانهاي عالم فداي علياكبر حسين(ع)، نه فقط محمد، همة جوانها. كاش تاريخ بازميگشت. عصر عاشورا بود و ما بوديم. آن وقت هيچگاه نميگذاشتيم تا علياكبر برود. كاش و تنها كاش.
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
#قسمت_هشتم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گام_چهاردهم_شهادت🌼
حالا كه از همهچيز دل بريده بود، تازه معناي دل را ميفهميد. تا حالا هرچه بود دل نبود؛ تارهايي بود كه دور دلش را پر كرده بود. حالا لطافت و زيبايي دلش را درك ميكرد. از وقتي كه بندها را پاره كرده بود، دلش بال و پر ميزد. حالا اصل همهچيز را ميديد. خندهاش معطر شده بود؛ نگاهش، آسماني و كلامش، روحاني. اللهم ارزقنا قلبا يدنيه منك شوقه و لساناً يرفع اليك صدقه و...
دعايش مستجاب شده بود. همه دعاهايش يكجا به اجابت رسيده بود. چند روز ديگر محمد از قيد اين جسد دنيايي راحت ميشد و در آسمان جاي ميگرفت. آن وقت همه زمين و آسمان زير نظرش ميآمد. شاهد همه كُنهها میشد و زمان را در اختيار می گرفت. رمز عمليات، بچههای خطشكن را راهی كرد. گردان سيصد نفرشان موفق شدند خط را بشكنند و راه را باز كنند. دشمن آتشبازیاش شدت عجيبی داشت. عمليات لو رفته بود. كار خيلي سختتر از آنچه فكر ميكردند شد. بچهها مقاومت میكردند. گوشت بچهها سپر گلولهها بود. محمد از جايش بلند شد و داشت می رفت عقبتر. فرمانده فكر كرد محمد ترسيده. صدايش زد و پرسيد: كجا میروی؟ مگر وضعيت را نمیبينی؟ كمی نيرو و آتش دشمن را؟ محمد گفت: حاج آقا، خيالت راحت باشد، دارم میروم نماز بخوانم. امام حسين(ع) هم ظهر عاشورا در موقع اذان، اول نماز خواند، حاج آقا آسمان را نگاه كرد. وقت نماز بود. محمد با پوتين و اسلحهبهدست قامت بست. زير آن باران گلوله نماز خون خواند و سريع برگشت. يكساعتی از ظهر نگذشته بود. درگيری نفس بچهها را بريده بود. لحظهبهلحظه يك گل پرپر میشد كه ناگهان محمد بلند شد و تمام قامت ايستاد. با تعجب نگاهش كردند. محمد دستش را به طرف بچهها بلند كرد و با صداي رسایی گفت: بچهها من هم رفتم، خداحافظ. آرام زانو زد و افتاد. حاجی دويد طرف محمد و ديد كه گلولع آرپیجی پشت محمد را كاملاً برد و تنها صورتش است كه سالم مانده. محمد رفت مثل همه دوستانش، اما جنگ ادامه داشت. بدن محمد ماند زير آفتاب داغ جنوب، سه روز پيكرش تندی خورشيد را تحمل ميكرد.
□
#اثبات_گام_چهاردهم
9/10/65
بدن محمد را آوردند. مادر از همان شب شهادت محمد كه دلش لرزيده بود، قلبش تير كشيده و بی خواب شده بود. ميدانست كه ديگر نبايد منتظر باشد و حالا بعد از سه روز، خبر پرواز محمد آمد و جنازهاش. پدر، جبهه بود. سه روز هم جنازه در سردخانه ماند تا پدر بيايد. مادر، صبح زود تنهايی به ملاقات محمد رفت. او را بلند كرده و بوسيده و بوييد. حرفهايش را با محمد زد. با اينكه چند روز از شهادت محمد میگذشت، زير آفتاب داغ مانده بود، در سردخانه بود، باز خون بدنش تازه بود و روان. محمد را طبق خواسته دلش، بردند مسجد المهدع(عج) براي وداع. بعد مادر رفت توی قبری كه نگاه محمد دنبالش بود. محمد را در آغوش گرفت و آرام خواباند. به محمد گفت: لحظهبهلحظه وصيت كردي، من هم عمل كردم. حالا تو سلام مرا به مادر پهلو شكستهام برسان و بگو آن موقع كه هيچكس به دادم نميرسد، موقع وحشت و تنهايي قبر، مادر تو به داد من برس. مادر سرش را بلند كرد و آرام و سربلند از قبر بيرون آمد....
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
#قسمت_نهم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#اثبات_گامهای_چهاردهگانه_حقانيت🌼
سال 1367، ماه محرم
دو سال از شهادت محمد ميگذشت. مادر بر اثر سانحهای دچار شكستگی پا شد و خانهنشين. ايام محرم بود، اما مادر نميیتوانست مثل هر سال در كارهاي مسجد شريك باشد. روز هشتم محرم. مادر ديگر طاقت نياورد و به هر سختي بود راهي مسجد شد و همراه ديگران براي شام عزاداران، سبزی پاك كرد. فردا هم همينطور.
شب عاشورا بود و مادر گوشه مسجد نشسته بود و همراه روضهخوان و مردم عزاداری ميكرد كه دلش شكست. رو كرد به حسين فاطمه(ع) و عرض كرد: يا امام حسين(ع)، اگر اين عزاداری من مورد قبول شماست لطفی كنيد تا اين پای من خوب شود؛ تا فردا كه برای كار كردن ميآيم نخواهم از ديگران كمك بگيرم. آقا، اگر پايم خوب شود میروم توی آشپزخانه و تمام ديگهاي غذا را میشويم. مادر آمد خانه و خوابيد. سحر كه بيدار شد، هنوز دردمند بود و خسته. نماز صبحش را خواند، رو كرد به كربلا و گفت: آقاجان، صبح آمد و پای من هنوز خوب نشده... با آقا نجوا میكرد كه دوباره خوابش برد. خوابی پربركت كه هم مادر را بهرهمند كرد و هم حالا كه بيست سال از آن سحر ميگذرد، ديگران را.
مادر خواب ديد كه در مسجد المهدی(عج) است و مسجد بسيار شلوغ است. كسی گفت: يك دسته دارند برای كمك ميآيند. مادر رفت دم در مسجد و ديد يكدسته عزادار ميآيند. دستهای منظم، يكدست سفيدپوش با نواري مشكی و كفنی كه بر گردنشان است. دسته جوانهایی كه سهبهسه حركت میكردند، نوحه میخواندند و سينه ميزدند.
نوحهخوانشان شهيد سعيد آلطاها بود كه جلوی دسته حركت ميكرد. مادر با تعجب پيش خودش گفت: سعيد كه شهيد شده بود، پس اينجا چه كار میكند و تازه متوجه شد كه اين دسته، افراد عادی نيستند و شهدايند. دسته، بر سر و سينهزنان وارد مسجد شد و آهسته رفت به طرف محراب و آنجا مشغول عزاداری شد. مادر، دسته را دور زد و كنار پرده ايستاد. دسته را نگاه ميكرد. دستهای كه پر از نور بود، پر از شهيد. وقتي عزاداری تمام شد، محمد از دسته جدا شد و كنار پرده، آمد پيش مادر. دست انداخت گردن مادر و او را بوسيد و مادرش هم محمد را بوسيد و گفت: محمد، خيلي وقت است نديدمت. محمد گفت: مادر از وقتی شهيد شدهام بزرگتر شدهام. آنجا سرم خيلی شلوغ است. شهيد حسن آزاديان هم از دسته جدا شد و آمد پيش مادر و گفت: حاج خانوم، خدا بد ندهد. طوری شده؟ محمد گفت: مادرم طوريش نيست. مادر اينها چيست كه دور پايت بستهای؟ مادر گفت: چند روزی است خوردهام زمين، پايم درد ميكند. انشاءالله خوب میشوم. محمد گفت: مادر چند روز پيش رفته بوديم كربلا. من يك پارچه سبز برای شما آوردم. میخواستم ديدن شما بيايم، آزاديان گفت صبر كن باهم برويم، تا اينكه امروز اول رفتيم زيارت امام خمينی و حالا هم آمديم ديدن شما. بعد محمد پارچهاي را كه از كربلا آورده بود از روی صورت تا مچ پای مادر كشيد و بعد نشست و تمام باندهای پای مادر را باز كرد و شال را دور پايش بست و به مادر گفت: پايت خوب شد. حالا شما برويد توي زيرزمين ديگها را بشوييد. اين درد هم برای استخوانت نيست، عضله پايت است كه درد ميكند.
مادر ديد دو نفر از شهدا دارند باهم میروند انتهای مسجد. مادر گفت: محمد اينها كی هستند؟ گفت: اينها بچههای شكروی هستند. مادرشان پای ديگ توی زيرزمين است. دارند میروند به او سر بزنند. يك شهيد ديگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسيد: مادر او كيست؟ محمد گفت: آن يكی هم رئيسان است. پدرش دم در است. میرود به او سر بزند.
حسن آزاديان گفت: حاج خانوم، شما قول داده بوديد به خانمها اگر خوب شديد چهارتا ماشين بياوريد و آنها را زيارت امام خمينی ببريد. من اين چهارتا ماشين را آماده كردهام. دم در است. برويد خانمها را ببريد.
مادر از خواب بيدار شد. هنوز در خلسه خوابی بود كه ديده بود. حيرتزده و مدهوش. فضا پر از عطر بود. مادر نشست. پايش سبك شده بود. ديد تمام باندها باز شدهاند و روی تشك ريخته. شال سبزي كه محمد بسته بود، به پايش است. بوی عطر سستش كرده بود....
#اثبات_نيازمندبودن_ما_به_شهدا_توسل
سال 1387
حالا بيست سال از آن زمان میگذرد. شال سبز با همان عطر و بوی بهشتیاش هست؛ همان شالی كه آيتالله العظمی گلپايگاني نيم سانتش را از مادر محمد گرفت؛ همان شالی كه هنوز خيلیها را به بركت امام حسين(ع) شفا میدهد؛ همان شالی كه اثبات حقانيت خانوادههای شهدا شد و مايه عزت مادران صبور شهدا.
داستان #شهیدمحمدمعماریان
پایان
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻