#قسمت_ششم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گام_هشتم_عبادت🌼
منطقهاي كه لشكر چادر زده بود، جاي امني نبود؛ نه از لحاظ دشمن، بلكه از جانب مار و عقربها.
به بچهها اعلام شد كه كسي حق ندارد شب از محل اسكانش بيرون برود. اگر هم رفتيد بايد مسلح برويد و بياييد. اما يكي بود كه بيخيال همهی مار و عقربها، نيمه شب بلند ميشد. آهسته لباس ميپوشيد، كفشهايش را دست ميگرفت و بيصدا بيرون ميرفت. فرماندهشان متوجه اين كار محمد شد. يك شب فرمانده، آرام دنبال محمد رفته بود. از چادرها دور شده بودند كه محمد وارد گودالي شد. حالا فقط قسمتي از سرش پيدا بود. فرمانده چند دقيقه صبر كرده بود، اما وقتي ديد محمد از آن گودال بيرون نميآيد، نزديك شد. ديد محمد قامت بسته و نماز ميخواند؛ درون قبري گود و چه اشكي ميريزد. حال فرمانده دگرگون شده بود از اين جوان چهارده ـ پانزده ساله. رفته بود عقبتر، بيخيال مار و عقربها نشسته بود و محمد را تماشا كرده بود. وقتي محمد به العفو رسيد، صداي گريهاش شديدتر و بلندتر شده بود. به سجده افتاده بود و... و يك دعا: اللهم ارزقنا الشهاده في سبيلك...
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻