eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا 🌸🍃 #قسمت‌_دوم🍃 #شهید_محمد_حسین_فهمیده💔 فرشته فهمیده «خواهر شهید محمد حسین فهیمده روایت
🌸🍃 🍃 💔 زمزمه رفتن را در خانواده و بین دوستانش می‌افکند. در یکی از بیمارستان های کرج خود را به یکی از دوستانش که بستری بود، می‌رساند و با او خداحافظی می کند و از جبهه و جنگ برای او می گوید و تکلیف الهی خود را گوشزد می کند. یک روزکه به بهانه خرید نان از منزل خارج شده بود، مبلغ 50 تومان را به دوستش می‌دهد و از او می‌خواهد که نان را بخرد و به منزل آن ها ببرد و تصمیم خود را برای رفتن به خوزستان به او می‌گوید و از وی می‌خواهد که تا سه روز به خانواده‌اش خبر ندهد تا مانع رفتن او نشوند و سپس آن‌ها را مطلع کند. در تهران یکی از پاسداران کمیته متوجه تصمیم او شده و با وی صحبت و سعی می‌کند او را از تصمیم خویش منصرف نماید، اما موفق نمی شود. شهید فهمیده که در عزم خود راسخ بود، خود را به شهرهای جنوب کشور می رساند و هرچه تلاش می کند که همراه گروه یا دسته ای که عازم خطوط مقدم جبهه هستند، برود ، موفق نمی شود. تا با گروهی از دانشجویان انقلابی دانشکده افسری برخورد کرده و به نزد فرمانده آنان می رود واز او می خواهد که وی را با خود ببرند. فرمانده امتناع می کند، اما شهید فهمیده ، آن قدر اصرار می کند تا فرمانده را متقاعد می کند که برای یک هفته اورا همراه خود به خرمشهر ببرد. دراین مدت کوتاه هر کاری که پیش می‌آید حسین پیشقدم شده و استعداد و قابلیت خود را درهمه کارها نشان می دهد. در همین مدت کوتاه حضور در خرمشهر با دوستش به نام محمد رضا شمس، مجروح می شوند و آن دو را به بیمارستان منتقل می‌کنند و علی رغم مخالفت فرمانده آن گروه و با حالت مجروحیت، دوباره به خطوط مقدم در خرمشهر برمی‌گردد. در حین برخورد با فرمانده و پس از ممانعت وی از حضور درخط مقدم، چشمان حسین پراز اشک شده و با ناراحتی به فرمانده می‌گوید: من به شما ثابت می‌کنم که می‌توانم به خط بروم ولیاقت آن را دارم. 💛 ✅ ||•🇮🇷 @marefat_ir .
🍃🌸 🌿•• 🌼 پايگاه مسجد خيلي فعال شده بود. گروه‌گروه اعزام به جبهه داشتند. جوانان در مسجد موج مي‌زدند. محمد هر بار موقع نماز كه مي‌رفت مسجد، كلي دلش مي‌خواست كه عضو پايگاه شود. آن عقب مي‌ايستاد و بسيجي‌ها را نگاه مي‌كرد. گاهي هم خودش را قاطي مي‌كرد، اما انگار تا عضو نباشي فايده ندارد. يك روز ديگر طاقت نياورد... از مسجد كه آمد، يك‌راست رفت سراغ مادر ... و گفت: من مي‌خواهم بروم بسيج مسجد، عضو بشم. شناسنامه‌ام را بدهيد. مادر هم شناسنامه را داد دست محمد و رفت. هنوز دقايق به ساعت نرسيده بود كه محمد با ناراحتي برگشت و رفت گوشة اتاق نشست و صداي گريه‌اش مادر را خبر كرد... مادر با تعجب بر اشك‌هاي مرد كوچكش نگاه كرد... و گفت: چي شده؟ محمد گفت: قبولم نكردند. اشكش را با گوشة آستين پاك كرد و گفت: گفتند بچه‌اي، زود است. صبر كن نوبت تو هم مي‌شود. دوباره هق‌هق‌اش بلند شد. مادر كمي نگاهش كرد و گفت: خيلي اشتباه كرده‌اند كه قبولت نكرده‌اند. حالا بلند شو برويم، درست مي‌شود. مادر چادرش را سر كرد و با محمد رفت و به مسئول ثبت‌نام گفت: حاج آقا، اگر يك نفر بخواهد پناهنده به اسلام بشود شما ردش مي‌كنيد؟ مسئول با تعجب سرش را بلند كرد. مادر ادامه داد: اين بچه‌ی من مي‌خواهد عضو شود و پناهنده به بسيج شود و.... مسئول، سرش را از ناچاري پايين انداخت. مانده بود كه چه بگويد. آهسته گفت: والله مادر، خيلي از مادرها مي‌آيند به ما اعتراض مي‌كنند كه چرا بچه هجده ـ بيست ساله‌شان را عضو بسيج كرده‌ايم، آن وقت شما خودتان آمده‌ايد اصرار مي‌كنيد ما اين بچه را عضو كنيم!!!!!!؟ مسئول بهانه آورد برای اينكه محمد را ننويسد، مادر مقاومت كرد. مسئول دليل و قانون رو كرد، مادر اصرار كرد و بالاخره پيروز شد. ادامه دارد... •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻