eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 🌿•• 🌼 تمام نيروها را جمع كردند و فرمانده شروع كرد به صحبت. گفت: عمليات در منطقة حساسي است. كار، سخت و دشوار است. با توكل به خدا و كمك اهل‌بيت، ما پيروزيم. اما بايد از بين شما، سيصد نفر داوطلب شوند؛ سيصد نيرويي كه خط‌شكن هستند، خط‌شكناني كه شهادتشان حتمي است. احتمالاً هيچ‌كدام برنمي‌گردند. حتي شايد جنازه‌هايشان هم بماند. از فرمانده تا تك‌تيرانداز شهيد خواهند شد. اين گروه مي‌روند تا راه باز شود براي ادامة عمليات و پيشروي نيروهاي ديگر... حالا هركس داوطلب است از اينجا بلند شود و آن طرف بنشيند. بچه‌ها كه سرشان پايين بود و در عالم خودشان سير مي‌كردند و آنهايي كه مات فرمانده‌شان شده بودند، همه سر بلند كردند و امتداد دست فرمانده را نگاه كردند. يكي بايد بلند مي‌شد تا هركس دلش مي‌تپيد براي يگانه‌شدن، براي اول شدن، براي اثبات خليفة اللهي انسان به ملائك. اولي كه بلند شد و در امتداد دست فرمانده حركت كرد، دومي و سومي و... محمد و دويست‌ونودونه و سيصد نفر. محمد شانزده ساله يكي از اين سيصد نفر شده بود كه انتخاب كرد ديگر در اين دنيا نماند. آن‌طرف، آرام روي زمين نشسته بود. دلش مي‌خواست راه باز كند براي اينكه يك گام اسلام جلو برود. اسلام يك كل مطلق است و اجزاي ريز و درشت بايد فدا شوند تا آن كل، آن اصل، ثابت بماند، پايدار و باقي باشد و آسيب نبيند. قرار شد كه اين سيصد نيرو براي آخرين خداحافظي به شهر بروند؛ آخرين ديدار، آخرين لبخند، آخرين كلام، آخرين نگاه. □ سحر بود كه به خانه رسيد. مادر بيدار شده بود و با تعجب به محمد نگاه كرد. محمد خنديد و مادر را بوسيد. مادر نگاهش به موهاي بلند محمد افتاد. محمد گفت: فقط اين بار اين‌قدر بلند شده. يك عكس قشنگ براي حجلة شهادتم بگيرم، بعد كوتاهش مي‌كنم. مادر دوباره با تعجب به محمد نگاه كرد. محمد به شيطنت سري تكان داده بود و گفت: باور كن مادر، براي آخرين بار آمده‌ام كه همديگر را ببينيم. ديگر نمي‌خواهم منتظر باشم. اين آخرين ديدار ماست. وعده‌مان ديگر پل صراط. □ پنج روز عزيزترين مهمان خانه، محمد بود. مثل هميشه به مادر در كارهاي خانه كمك مي‌كرد. مي‌رفت و مي‌آمد و حرف مي‌زد. هيچ‌كس چيزي نمي‌دانست اما خودش مي‌فهميد كه دارد چه مي‌كند، چه مي‌گويد، چرا مي‌گويد، كجا مي‌رود، چرا مي‌رود، چرا مي‌آيد، چگونه مي‌نشيند، چرا مي‌خندد، چرا گريه مي‌كند، چگونه قرآن بخواند و.... همة كارهايش حساب‌شده و دقيق بود. روز پنجم خيلي مستأصل شده بود. مي‌آمد توي خانه چرخي مي‌زد. كمي مادر را نگاه مي‌كرد، بعد مي‌رفت بيرون. دوباره همين‌طور، سه‌بار و چهاربار، سرانجام مادر گفت: محمدجان قيافه‌ات مي‌گويد كه حرفي داري. فكر كنم دربارة جبهه‌ات هم باشد. من گوش مي‌كنم، بگو مادر جان. محمد انگار باري از روي دوشش برداشته شود، آرام و خوشحال گفت: مي‌خواهم تنها با شما صحبت كنم. اگر شد شب تنهايي صحبت كنيم. مادر گفت: شب پدرت هم مي‌آيد، بهتر است. محمد گفت: نه مامان جان، بابا نباشد. چون نمي‌تواند، به خودت مي‌گويم. غروب محمد به دامادشان گفت: برويم گلزار، دلم مي‌خواهد از شهدا خداحافظي كنم. رفتند گلزار. محمد با حال ديگري قدم برمي‌داشت. بين قبرها راه مي‌رفت. به عكس شهدا خيره مي‌شد. اخم مي‌كرد، ساكت مي‌شد، مي‌خنديد، ذكر مي‌گفت.... وقتي هم رفتند كنار قبرهاي خالي آماده شده، قبرها را نشان داد و گفت: يكي از اين قبرها براي من است. تا ده ـ بيست روز ديگر مي‌آيم اينجا. دامادشان با تشر گفته بود: برو بچه، از اين حرف‌ها نزن. ادامه دارد... •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻