#قسمت_دوم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گامدوم_صباوت
محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژي بود؛ كودكي پرجنبوجوش كه براي خودش همه كاري ميكرد، اما اهل بدي كردن نبود.
دوران كودكي او تا نوجوانياش همزمان بود با اوج گرفتن انقلاب. مادر هم اهل تظاهرات و اعلاميه پخش كردن بود و محمد هم دنبال بازي كردنهاي خودش. اما وقتي هفت ساله شد، خيلي خاص دل به نماز سپرد. بدون اينكه كسي به او تذكر دهد، تا صداي اذان را ميشنيد بازياش را رها ميكرد، وضو ميگرفت و به نماز ميايستاد. حتي نماز صبحش را هم مقيد شده بود كه بخواند.
ميگفت: بايد بيدارم كنيد.
اگر يك روز دير صدايش ميكردند ميزد زير گريه و ميگفت: چرا اينقدر دير بيدار شديم. مگر خواب مرگ گرفته بودمان. ببينيد آفتاب دارد درميآيد و.... محمد شده بود زنگ نماز اهالي خانه.
#گامسوم_حركت
پنجم ابتدايي را تمام كرد، اما درسخواندن خيلي به مغزش فشار ميآورد.
دكتر گفت: نبايد به اين بچه فشار درس وارد كنيد. براي مغزش ضرر دارد. درس را رها كند.
اما محمد مگر ميتوانست بيكار باشد؟!! كنار تمام كارهاي خانه كه براي مادر ميكرد و البته دليلش هم اين بود كه كجاي اسلام آمده كه همه كارهاي خانه را بايد مادر انجام دهد، خياطي هم ميرفت.
چند ماهي شاگرد خياطي بود كه لباس مردانه ميدوخت. خيلي زود ياد گرفت و براي خودش خياط شد. پدر هم برايش چرخ خياطي و وسايل كار خريد.
محمد حالا توي زيرزمين خانه خياطي ميكرد و درآمد داشت. خيلي هم مردانه عمل ميكرد. پولش را حسابشده خرج ميكرد، دقيق و با برنامه. هر سه وعده هم كار را تعطيل ميكرد و ميرفت مسجد براي نماز. البته فرقي نميكرد برايش چه بازي، چه كارخانه، چه خياطي، هرچه بود ميگذاشت كنار و راهي مسجد ميشد و الوعده وفا، يا الله.
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻