#قسمت_هشتم🍃🌸
#داستان_واقعی 🌿••
#گام_دوازدهم_وصيت🌼
شب شد. اهل خانه، همه خوابيدند؛ جز مادر و محمد. محمد، مادر را توي اتاق خودش برد. كمي به وسايلش نگاه كرد. مادر منتظر بود. محمد نفس عميقي كشيد. رويش نميشد توي چشمان منتظر و پرمحبت مادر نگاه كند. آرامآرام شروع كرد: ميداني مادرجان، اين دفعة آخر و لحظات آخر است كه ما همديگر را ميبينيم. من اينبار كه بروم ديگر برنميگردم. مادر خنديد و گفت: هر خوني لياقت شهادت ندارد مادرجان. محمد مكثي كرد و گفت: اما من اين دفعه صددرصد شهيد ميشوم. شما از خدا بخواه كه در نبود من صبر كني. اين وسايلم را هم بين ديگران قسمت كن. چرخ خياطيام براي خودتان. دوتا شلوار را بده به فلان فاميل كه وضع چندان خوبي ندارند. بگو محمد گفته يادگاري از من داشته باشيد. بقية وسايلم را بفروشيد و خرج مراسم عزايم كنيد. نميخواهم زحمت پدر باشد. فقط مادر يك خواهش هم دارم، اينكه دعا كن طوري شهيد بشوم كه نياز به غسل نداشته باشم. يك كفن از مكه براي خودت آوردهاي، آن را به من بده. آن شال سبزي را هم كه از سوريه آوردهاي روي صورتم بگذارد. راستش من خيلي مسجدمان را دوست دارم. جنازهام را ببريد توي مسجد و آنجا بر من نماز بخوانيد؛ تا پيكر بيجانم آنجا را حس كند. بعد خاكم كنيد. محمد ساكت شد. مادر مانده بود كه چه كند. لبخندي زد و به زور گفت: آره مادر، شما حرفهايت را بزن، ولي خب خدا كه به هر خوني لياقت شهادت نميدهد. محمد سرش را انداخت پايين و گفت: مامان دوست ندارم دنبال جنازهام گريه كني. چون كسي كه انقلاب را نميتواند ببيند، اگر گرية تو را ببيند خوشحال ميشود. اما هر وقت تنها شدي گريه كن. از خدا بخواه كمكت كند امانت الهياي را كه بهت داده، خودت به او پس بدهي. دوست دارم توي قبرم بايستي و به خدا بگويي كه خدايا اين امانت الهي را كه به من دادي به تو برگرداندم. مادر دوباره جملهاش را تكرار كرد. محمد دوباره لبخند شيريني زد و ادامه داد: من خيلي مادرها را ديدم كه بچهشان را توي قبر گذاشتند، اما موقعي كه ميخواستند از قبر بيرون بيايند ديگر نميتوانستند. شما اينطور نباش. فقط دعا كن كه در شهادتم از امام حسين(ع) سبقت نگيرم. دوست دارم كه بدن من هم سه روز روي زمين نماند. بعد هم كه برايم مراسم ميگيري خيلي مراقب باش. دوست ندارم بيحجاب توي عزاداريم شركت كند. اصلاً هركس حجاب درستي نداشت بگو برود بيرون. محمد دوباره ساكت شد، اما اينبار ديگر حرفش را ادامه نداد. آرام بلند شد و از اتاق رفت بيرون. مادر ماند و چشمان پرسؤالش و دل لرزانش. سرش را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا، كسي جز من و محمد اينجا نبود، اما يقين دارم كه تو هستي. از همين حال فهم و درك و لياقتش را به من بده تا مقابل حضرت زينب(س) سرشكسته نباشم.
□
#گام_سيزدهم_وداع
مادر لباسهاي محمد را شسته و اتو كرده بود. صبح، ساكش را آورد و گفت: محمدجان، لباسهايت را توي ساكت بگذار. محمد گفت: دلم ميخواهد اينبار شما ساكم را ببنديد. مادر گفت: چه فرقي ميكند؟ محمد گفت: فرقش اين است كه هر وقت در ساك را باز ميكنم بوي شما را ميدهد و احساس تنهايي نميكنم. مادر نشست به بستن ساك محمد. محمد هم آماده شد. ساكش را برداشت. مادر رفت تا كاسة آبي پر كند و قرآن بياورد. محمد پوتينهايش را پوشيد. مادر رفت تا از توي حياط يك گل بكند و توي كاسة آب بيندازد و پشت سر محمد بريزد. در خانه را باز كرد. مادر تا گل را چيد، انگار چيزي ته دلش فرو ريخت. محمد منتظر مادر بود. مادر نميتوانست بيايد، آرام نشست و كاسة آب را زمين گذاشت. محمد از همه خداحافظي كرده و منتظر مادر بود. مادر قرآن را برداشت و رفت پيش محمد. محمد، مادر را بوسيد. مادر، محمدش را بوييد و از زير قرآن ردش كرد. محمد، آرام گفت: مادر، محمدت را خوب ببين كه ديگر نميبينياش. مادر گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علياكبر آقا حسين. محمد پا از خانه بيرون گذاشت. مادر نگاهش ميكرد؛ نگاه به راه رفتنش، به قد و بالايش. محمد رسيده بود وسط كوچه، دوباره برگشت و مادر را نگاه كرد و گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نميبينياش. مادر قدمش را از كوچه برداشت و داخل خانه گذاشت و گفت: خدايا، من راضي هستم. نكند دلم بلرزد. محمد رفت سر كوچه. برگشت و دستش را به ديوار گذاشت. مادر دوباره از خانه بيرون آمده بود. محمد با صداي بلند گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نميبينياش. مادر نگاهش كرد و گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علياكبر آقا امام حسين(ع). محمد رفت.
مادر با خود گفته بود: همة جوانهاي عالم فداي علياكبر حسين(ع)، نه فقط محمد، همة جوانها. كاش تاريخ بازميگشت. عصر عاشورا بود و ما بوديم. آن وقت هيچگاه نميگذاشتيم تا علياكبر برود. كاش و تنها كاش.
ادامه دارد...
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻