eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 یکی از برادران دانشجو تعریف می کرد که دوستی داشتم به نام میثم. میثم دوست دخترهای زیادی داشت که روز و شبش رو با اونها سپری می کرد و هر بار با یکیشون چت می کرد تا اینکه دیگه از دست همه خسته و کلافه میشه. یه روز میثم برا خلاص شدن از شر اونها فکری به ذهنش می رسه.🤔 او یه گروه درست می کنه و اسم گروه رو میذاره و 40 تا دوست دخترش را عضو این گروه می کنه. دختر خانم های فریب خورده که یکی یکی متوجه می شن، اینجا چه خبره، با فحش و ناسزا گروه رو ترک می کنن و این گونه میثم از شر همه خلاص میشه. ☆☆☆☆☆☆☆ ⚠️نام شخصیت داستان واقعی نیست. 🖊علمدار کمیل ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
📚 💢 🌷 _این دیگه چیه؟ جواد نگاهی به کیو انداخت، چشم ریز کرده بود و چیزی را می خواند. تکه کاغذی را چسبانده بودند روی در مربا. مرباها از شهرهای مختلف می رسید، مردم گاهی التماس دعا داشتند، گاهی هم سلامی می نوشتند تا به رزمندگان ارادتشان را نشان دهند. صورت کیو در هم رفت، لبهاش آویزان شد؛ اما چند لحظه بعد خودش را جمع و جور کرد، کاغذ را کند و گرفت سمت جواد. _جواد انگار با تو کار دارن! جواد نگاهش را بین نامه و کیو رد و بدل کرد، دست از خوردن کشید و نامه را گرفت. خط اول به خط دوم نرسیده بغضی سنگین گلوی جواد را فشار داد، حالش منقلب بود و نمی توانست آرام بگیرد. _چی شده جواد؟ _آق جواد خوبی؟ _چه احساساتی شدی یهو! جواد چشم از نامه گرفت، اگر پلک می زد اشکش راه می افتاد. نمی خواست کسی اشکش را ببیند، نمی خواست بزند زیر گریه. اما کلمه های نامه دست از سرش بر نمی داشتند؛ " سلام بر رزمندگان اسلام. ما دو خواهر از جمکران هستیم، پدرمان فوت شده و مادرمان با پختن نان و فروختنش به پول در می آورد. ما وضع مالی خوبی نداریم، اما با هم پول جمع کرده ایم و این مربا را برای شما خریده ایم تا قوت بگیرید. پدر ما خیلی دوست داشت به جبهه بیاید و رزمنده باشد، هر کس که این مربا را می خورد یک روز به جای پدر ما بجنگد. _جواد من که نمی تونم. کجا برم بجنگم. هنوز هزارتا امید و آرزو دارم، بده من بده من اصلا نمی خورم این مربا رو. جواد بغ کرده از پای سفره بلند شد، نامه را به دست یکی از بچه ها داد، جلوی در انبار ایستاد. _خودم یه روز جای باباشون می جنگم. بخورین. اینا کجان ما کجا؟ اینا تو چه حالی ان ما تو چه حالی؟ من مدیون این مردمم. 📚شیر دارخوین، فاطمه دولتی، ص٢٠٠_٢٠١ ||•🇮🇷 @marefat_ir ‌||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
📚 🌷 ساختمان را سپاه برای سکونت بچه های لشکر ١٧ گرفته بود؛ محله کوروش اهواز. هر طبقه، یک راهروی نه چندان باریک داشت؛ دو طرف راهرو، خانه هایی بود با وسایل مختصری که کفاف حداقل زندگی را بکند. شام و ناهار را هم از طرف سپاه می آوردند. زندگی در کنار همسایه هایی که روزگارشان درست مثل خودم با تنهایی و چشم انتظاری می گذشت، راحت تر بود. جلسات قرآن و دعا داشتیم، دور هم می نشستیم و از خاطراتمان می گفتیم و می شنیدیم. لیلا هم کم کم جای خالی مهدی را برایم پر کرده بود. در این مدت، شاید دو سه بار آمد خانه. هر بار هم یکی دو ساعت. محال بود بیاید و حتی یک نصف روز بماند. لشکرش درگیر عملیاتی شده بود که بعدها اسمش را شنیدم؛ . خیلی وقت می شد ازش خبری نداشتم. احوالش را از خانم هایی که شوهرشان از منطقه برگشته بود پرس و جو می کردم. می گفتند: "حالش خوبه فقط نمی تونه بیاد." سرزده آمد. صورتش از خستگی چروک افتاده بود.چشم هایش گود رفته بود. لابه لای موهای درهم ریخته اش و بادگیر نوک مدادی رنگش پر بود از شن. می دانستم از راه دوری آمده و شام نخورده. نشسته بود جلوی در و داشت بند پوتینش را باز می كرد. رفتم توی آشپزخانه تا غذا گرم کنم. وقتی برگشتم، دیدم همان طور نشسته خوابش برده.😔 آرام دست بردم سمت پوتینش. خواستم از پایش دربیاورم، از خواب پرید. تا به حال ندیده بودم اینجور ناراحت شود. پیشانی اش چین افتاد. گرهی در ابروهایش انداخت و گفت:"اصلا از این مردایی که می شینن تا خانمشون کفش و جورابشون رو دربیاره خوشم نمیاد. چه معنی داره؟" پوتین هایش را درآورد، جوراب هایش را هم. رفت و آبی به دست و صورتش زد. سفره انداختم و غذا را کشیدم. هنوز قاشق اول را نخورده، صدای لیلا بلند شد. تا بروم و برگردم طول کشید؛ لب به غذا نزده بود. گفتم:" اِ...چرا غذات رو نخوردی؟" لبخند ماتی روی لبش نشست و گفت:"منتظر موندم برگردی با هم بخوریم." چند لقمه ای خورد. چشم هایش دم به ثانیه می رفت. سر روی بالش نگذاشته، خوابش برد. 💫 🌷 📚تنها زیر باران،مهدی قربانی، ص ٢٥٠_٢٥١ ||•🇮🇷 @marefat_ir ‌||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
📖°•. 🌾°•. 🌹°•.شهیدےڪـہ‌نمـاز‌نمےخواند••• 🤔😲😟😳🤭😨 ••• داخل گردان شایـعه شــده بـود کـه نمــاز نمی‌خــواند! مرتـضی رو کــرد به مــن و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هســت، پیغمبری هســت، قیامتی …، نماز نمی‌خـــونه…» باور نکردم و گفتم : «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلـــوم که نمی‌خــونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی می‌خونه که ریا نشه.» اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشد و بخواهد برای غلبه بر من از آن استفاده کند، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه این‌طور باشه، حاج‌‌آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟» مشهدی صفر با یک نگاه سنگین، رو به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک‌الصلاه بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین‌تر از بار تمامی کوهه.» اصغر میان حرف مشهدی صفر آمد و گفت: «مشتی، من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند…» گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟» اصغر جواب داد: «مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.» مشهدی صفر سرفه‌ای کرد و دستانش را بر روی زانوهایش گذاشت، بلند شد و هنگام خارج شدن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه….» سپس، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من اظهار کرد: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟» در جوابش گفتم: «بابا از کجا می‌دونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کم‌کم معلوم میشه دنیا دست کیه…» ادامه دارد •••
📖°•. 🌾°•. 🌹°•.شهیدےڪـہ‌نمـاز‌نمےخواند••• 🤔😲😟😳🤭😨 ••• آدم مرموز، ساکت و توداری بود. انگار نمی‌‌توانست با کسی ارتباط برقرار کند. چند باری سعی کردم نزدیکش شده و با وی ارتباط برقرار کنم، اما نتوانستم این کار را انجام بدهم. تنها توانستم اسمش که «کیارش» بود را یاد بگیرم و دریافتم که داوطلب به جبهه آمده است. هنگام غذا خوردن، از آشپزخانه غذایش را می‌گرفت و در گوشه‌ای از خاکریز، به تنهائی مشغول غذا خوردن می‌شد. به هیچ وجه با جمع، کاری نداشت. تنها برای رزم شب و صبحگاه، همراه با سایر رزمندگان دیده می‌شد. اغلب دژبانی را برمی‌گزید و به کمین‌ها نمی‌رفت. حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگی‌اش که موقع ورود همه، تمام‌قد می‌ایستاد، جلوی پایم تمام‌قد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقاجواد، بشین داداش.» به سمت کیارش رفته و دستم را به سوی وی دراز کردم و گفتم: «مخلص بچه‌های بالا هم هستیم، داداش یه ده ‌تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» این رزمنده دستم را با محبت فشار داد، در حالی که سرخ شده بود، گفت: «اختیار دارید آقاجواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟» حاج‌آقا در جوابم بیان کرد: «عرض شود خدمت آقاجواد گل که فردا کمین با آقاکیارش، ان‌شاءالله توی سنگر حبیب‌اللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. ان‌شاءالله به سلامت برید و برگردید.» در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم: از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیست‌وچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چه‌طور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش می‌آمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمی‌خونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤال‌هایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم. ادامه دارد•••
📖°•. 🌾°•. 🌹°•.شهیدےڪـہ‌نمـاز‌نمےخواند••• 🤔😲😟😳🤭😨 ••• زمان اعزام به کمین فرا رسید. با یکدیگر به سوی سنگر کمین رفتیم، بیست‌وچهار ساعت مأمور شدیم؛ با چشم خودم دیدم که نماز نمی‌خواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟! اشک توی چشم‌های قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» گفتم: «یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟» در جوابم گفت: «نه تا حالا نخوندم…» طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره‌ دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد. ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم.‌ با هر نفسی که می‌کشید خون گرم از کنار زخم سینه‌اش بیرون می‌زد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایده‌ای نداشت. با هر نفس ناقصی که می‌کشید، هق‌هقی می‌کرد و خون از زخم گردنش بیرون می‌جهید. تنش مثل یک ماهی تکان می‌خورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا(س) را صدا می‌زدم. چشم‌هایش را نگاه می‌کردم که حالا حلقه‌ای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر می‌کرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره‌پاره شده بود. لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم، تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند. پایان• [حیدر کرار]
📙 #داستانک ☕️ #یک_فنجان_تفکر روز جمعه‌ای از سال ۱۳۶۱ با یازدهم ماه مبارک رمضان و یازدهم تیرماه هم‏زمان بود. آقا بعد از غسل جمعه و شاید غسل شهادت به طرف مسجد «ملا اسماعیل» حرکت کرد. یکی از روزهای گرم تابستان یزد بود، اما این گرما و روزه‌داری باعث نشد که مردم دارالعباده فیض نمازجمعه را آن هم به امامت چنین امام جمعه‌ی عزیز، مردمی و دوست داشتنی از دست بدهند، مردم حتی تا پشت‌بام‌ها هم سجاده و جانماز پهن کرده بودند. مسجد مملو از جمعیت بود، امام جمعه خیلی نگران گرمایی بود که مردم را آزار می‌داد؛ حتی اجازه نداد بین دو خطبه اطلاعیه‌ای که آماده شده بود خوانده شود. حتی از مردم درخواست کرد که همراه موذن اذان را تکرار نکنند تا نماز سریع‌تر تمام شود. خیلی عجله داشت، اما کسی نمی‌دانست این همه شتاب امروز آقا برای چیست. نمازجمعه که تمام شد حوالی ساعت یک و ۲۰ دقیقه ظهر بود، عرق‌ریزان محراب را به سمت صحن قدیم ترک کرد. وارد صحن جدید شد و ایستاد تا کفش‌هایش را بپوشد. مرد جوانی که وانمود می‌کرد می‌خواهد پیشانی آیت الله را ببوسد محکم آقا را در آغوش گرفت. حرکاتش مشکوک بود، پاسدارها تلاش کردند تا او را از آیت الله دور کنند؛ اما موفق نشدند. 🌷سالروز شهادت سومین شهیدمحراب، آیت الله شیخ محمد صدوقی گرامی‌باد. 🥀تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۴/۱۱ بعد از اقامه نماز جمعه یزد به دست منافقان کوردل روحش شاد و یادش گرامی #صلوات #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣