بسم رب الشهداء و الصدیقین🙂
😌قصه ناگفته پدر
😍ادامه گفتگو با دختر شهیدحسن تهرانیمقدم
🌙•| شبهامعمولاً دیربهخانه میآمد و من هم پابهپای ساعت بیدار میماندم تا از راه برسد.
🌟•| گاه ساعتازنیمهشب میگذشتکه میرسید.
از صبح سرکار بود، اماوقتی میآمد، انگار همهی خستگیها و دغدغههای کار را پشت در میگذاشت.
من همیشه فکر میکردم پدرم دو شخصیت و دو جلد دارد؛ کسی که سر کار میرود و کسی که با تمام انرژی و قوا به خانه میآید.
🌸•| سر کار که بود، خسته و گرسنه میشد. بیشتر وقتها پیتزا میخرید که بخورد، اماهیچوقت دلش نمیآمد که به آن دست بزند.
همانطور سالم و دستنخورده، میآوردش خانه و با ما غذای خانگی میخورد. پیتزا هم روزی خواهرم میشد برای فردای مدرسه.
🌺•|از همان لحظهای که میآمد، بازی ما شروع میشد. حتی لباسهایش را عوض نمیکرد. تا در را باز میکرد، در خانه چشم میگرداند دنبال من که به رسم همیشه، با او قایم موشک بازی میکردم. جاهای خیلی سختی هم قایم میشدم و بازیمان، یک بازی واقعی بود که باید واقعاً دنبالم میگشت.
🌼•| همیشه در همهچیز، من برایش اول بودم. همیشه میگفت: «اول زهرا، بعد بقیه».
موقع گفتن این جملات، آن درخشش دلنشین چشمهایش، عمیقتر میشود. میخندم و میگویم: «تهتغاری بودهای برای خودت ها!» او هم با خندهای نرم تأیید میکند: «به معنی واقعی کلمه.
🌻•| مسافرت که میرفتیم، مادر و خواهرم با هم برای خرید میرفتند و من و پدر با هم..
#ادامه_دارد ✅
#شهیدحسنتهرانیمقدم
#سیره_شهدا | #سبک_زندگی
#محرم | #امام_حسین | #واکسن
🌸• @shohadae_sho
______________________