eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 📚 خانم محمدے❓❓❓❓ سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت  دویید طرفم نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ  پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم _سلام صبح شما هم بخیر ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ  خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها❓❓❓ اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام  بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود❓❓❓زشت بود❓❓❓ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا❓❓بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری  ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے.... °•♡•° @shahid_Ali_khalili_313 °•♡•°
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا #قسمت_پنجم شهیدقربانعلی رخشانی🇮🇷💔 به تو نگاه میکند و اگر هم به من نگاه کند میگوید مادری
شهید قربانعلی رخشانی🇮🇷🌟 در اهواز هم اعلامیه های امام را پخش میکرد ارتش میگوید ما که علی را نمیتوانیم جلویش را بگیریم میرویم در اهواز که آنجا هم اعلامیه پخش میکند. و ما هم از عهده او برنمی آییم مادرش را گریان میگذاریم آنها میگفتند از شاه نمیترسد از ارتش و سرهنگها و تیمسارها نمیترسد از هیچ چیز نمیترسد که جلوی کلانتری او را با کمان میزنند که به گفته آنها او مانند تختی جوان شده است. بعد از نشانه گرفتن از جیب او کارت نظامی و اعلامیه های امام را درآورند که در آن زمان هنوز شاه در ایران بود و شهید هم میگوید شاه بد است و نشسته و گفته جانم امام خمینی روحم امام خمینی، برای تو فدا شوم امام خمینی، شاه ... است. پول او برای من حرام است، شماها برنمیگردید خوب من برگشته ام بله او شهید شده بود. همش منتظر شدم که علی بیاید ولی نیامد رفتم اهواز در بیمارستان شاهپور (سابق) اهواز بچه ام را در یخچال گذاشته بودند اما آنها به من نگفتند آنها گریه میکردند و میگفتند ما به این یک نفر پیرزن که یک پسرجوان را چگونه بدهیم برگشتم به تهران همینطور سرگردان شدم و گشتم که آخر در روزنامه ها نوشتند عکسش را در روزنامه نزده بودیم چون قدغن بود چون شاه اینجا بود. همان روز که روزنامه نوشتند شب از حسینیه اعظم تلفن زدند که علی شهید شده به مادرش بگویید که بیاید. من رفتم و دیدم که وسایل او ساعت، زنجیر کارت را در مسجد نزدیک مجتهد است سرقبر رفتم که چه سنگ قبر قشنگی گذاشته بودند سنگ او مرمر صدفی بود مقبره درست کرده بودند چهار دور قبر علی را پرچم زده بودند و دورش را منبر گذاشته بودند. یک آهن درست کرده اند توی آن گل کاشته اند آن پشت آن یک درخت انار کاشته اند باغ درست کرده اند وقتی که قبر علی را دیدم خوشحال شدم و گریه نکردم قبر او را زیارت کردم و به تهران آمدم اینجا برای او روضه خوانی که 7هزار تومان هم شد عزاداری کردم. بعد از هشت ماه به اهواز رفتم به خیال اینکه او را به تهران بیاورم اهواز مانند جهنم داغ میماند. در اهواز ماندم به چهار مجتهد مراجعه کردم و آنها گفتند ما نمیتوانیم این کار را بکنیم که شهید را در بیاوریم بعد رفتم نزد امام ؟ که از امام خمینی هم پیرتر است نورانی چهره است او گفت: مادر جان علی آمده اینجا جنگ کرده برای دین ملت جمع شده بودند برای تماشای او و برای شهید شدن او، در علی جرأت بوده که مثل حضرت ابوالفضل غیرت داشته ترس در او نبوده برای شهادت آمده و به دشمن و شاه فحش داده است. بعد هم که شهید شده است او مانند حسین در کربلا مثل حضرت علی اکبر حضرت قاسم شهید شده است او دستور داد که علی را درآورید وقتی که آفتاب میخواست غروب کند علی را درآوردند خدا شاهد است که یک مورچه و یا یک جانور از قبر این بیرون نیامد کفن او اصلاً خاک برنداشته بود از وجود امام زمان مثل قبر امام حسین، حضرت قاسم و علی اکبر مانده بود. آنهایی که ... . . . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 j๑ïท ➺ •❀|| @shahid_Ali_khalili_313 ||❀•
خشتـــ بهشتـــ
💠✨💠✨💠✨💠 💠✨  جمهوری اسلامی و فاصله‌ی میان بایدها و واقعیتها جمهوری اسلامی، متحجّر و در برابر پدیده‌ه
💠✨💠✨💠✨💠 💠  انقلاب اسلامی؛ مایه‌ی سربلندی ایران و ایرانی انقلاب اسلامی ملّت ایران، قدرتمند امّا مهربان و باگذشت و حتّی مظلوم بوده است. مرتکب افراط‌ها و چپ‌روی‌هایی که مایه‌ی ننگ بسیاری از قیامها و جنبشها است، نشده است. در هیچ معرکه‌ای حتّی با آمریکا و صدّام، گلوله‌ی اوّل را شلّیک نکرده و در همه‌ی موارد، پس ‌از حمله‌ی دشمن از خود دفاع کرده و البتّه ضربت متقابل را محکم فرود آورده است. این انقلاب از آغاز تا امروز نه بی‌رحم و خون‌ریز بوده و نه منفعل و مردّد. با صراحت و شجاعت در برابر زورگویان و گردنکشان ایستاده و از مظلومان و مستضعفان دفاع کرده است. این جوانمردی و مروّت انقلابی، این صداقت و صراحت و اقتدار، این دامنه‌ی عمل جهانی و منطقه‌ای در کنار مظلومان جهان، مایه‌ی سربلندی ایران و ایرانی است، و همواره چنین باد. 💠 💠 💠✨💠✨💠✨💠
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدایے💔 #شهید_عباس_دانشگر💚 #قسمت_پنجم🍀 🌸شهید عباس دانشگر🌸 تاریخ تــــ🎊ــــــولد:1372/02/1
💔 💚 ☘ 🌸شهید عباس دانشگر 🌸 متـــــــ🥀ـــولد 1372اصالتا اهل سمنان از پاســ💟ـــداران دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حســـــ❤️ـــــین(ع) ویکی از جــــــ😭ــــوان ترین شهدای مدافع حـــ🌺ـــــــرم حضرت زینـــ💚ـــب(س) است; که بیستم خرداد ماه سال 1394داطلبانه❤️ عازم سوریه شد و در نبرد با تروریست های تکفیری در حلب سوریه به فیض شهــــ💔ــــــادت نائل شد. ✨✨✨✨ ❤️ عباس من برای مردن حیــــ😔ــــــف بود او ((باید)) شــــ🌺ــــــهید میشد.. ‌ هنگام دفن پیکـــــ😔ـــــرش به او گفتم شیرم حلالت که سربلندم کردی.😊 ✨✨✨✨✨ پیکـــــ😭ـــــرش را میان دیوار و ماشین سوخــــــ🔥ــــته پیدا کردیم😭😭 ..با همان انگشــــ💔ــــــتر یادگاری ✨✨✨✨ 💚 🌺 ╭━━━⊰ツ⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰ツ⊱━━━╯
#دستاوردهای_انقلاب 🇮🇷 #قسمت_ششم✨ #گسترش_برخورداری_های_عمومی٤ #دسترسی_به_آب💧 🔻جایگاه هفتم ایران در رتبه بندی ارزانترین آب آشامیدنی دنیا. 🔻دسترسی ٩٦ درصدی مردم به آب سالم آشامیدنی در ایران. 🔻بـا اسـتناد بـه آمـار منتشرشـده از سـوی مرکـز ملـی آمـار، در سـال ۱۳۵۷میــزان تولیــد آب ١/٥ میلیــارد مترمکعــب و تعــداد انشــعاب آب ٢/٧ میلیــون بـوده اسـت. تعـداد مشـترکان آب سـالم و بهداشـتی در آن سـال، ٢/٧ میلیـون رشـته بـوده کـه تـا سـال ١٣٩٥ بـه ١٢/٥ میلیـون رشـته افزایـش یافتـه اسـت. 🔻تعـداد شـهرهای تحت پوشـش آب شـهری از ۴۵ شـهر در سـال ۱۳۵۷ بـه ١١١٣ شـهر درحال حاضـر افزایـش یافتـه و آبرسـانی بـه روسـتاها از ۱۲۰۰۰ روسـتا در سـال ۱۳۵۷ بـه ۳۳۲۹۷ روسـتا در سـال ١٣٩١ رسـیده اسـت. 🔻در طــول حاکمیــت رژیــم پهلــوی، یکــی از معضــلات مناطــق روســتایی کشــورمان، دسترسی نداشــتن بــه آب ســالم و بهداشــتی بــود؛ به طوریکــه بــر اسـاس آمارهـای مرکـز آمـار ایـران، در سـال ١٣٥٥، از حـدود ٢/٩ میلیـون واحـدِ مسـکونی روسـتایی، در حـدود ٢/٣ میلیـون یـا به عبارتـی ٧٩ درصـد از جمعیـت روســتایی، فاقــد تأسیســات لوله کشــی لازم بوده انــد. 📚صعود چهل ساله،سیدمحمدحسین راجی، ص١٠٠ #رسانه‌شهدایے‌معرفت‌ ||•🇮🇷 @marefat_ir ‌||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
افشین به من علاقه مند شده بود،چند باری بهم گفت.حتی اگه نمیگفتم با اون همه قربون صدقه رفتن و دلبری مشخص بود دوسم داره!هر چی بهش میگفتم قرارمون این نبود! میگفت گور بابای قرار و مدار.. دل که این حرفا رو نمیفهمه!!! من آدم محکمی بودم،همه سعیمو کرده بودم که دلم نلرزه؛اما بشدت وابسته شده بودم به کسی که بی چون و چرا گوش شنوا بود..! [به افشین گفتم:دست از عشق و علاقه بردار،چون من کیوان رو دوست دارم! اگرم باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر داروهای گیاهی بود و بعدشم شاید فرار از تنهایی.. الانم پشیمونم چون نمیخوام بهت وابسته تر بشم و زندگیمو از دست بدم! حرفامو که دید؛به غلط کردن افتاد.. گفت باشه فرشته خانوم!من غلط کردم! دیگه حرفی نمیزنم؛فقط تنهام نذار! باشه؟! قول میدم دیگه هیچ حرفی از حسم نزنم..] سخت بود برام دل کندن از مجازی و چت بیهوده... انگار معتاد شده بودم؛معتاد یه آدم مجازی که حتی چهرشو ندیده بودم.. برام شده بود دایه دلسوز تر از مادر! [گفتم باشه و خداحافظی کردم! گفت دمت گرم😍بعدشم استیکر خنده و خوشحالی فرستاد و خداحافظی کرد!] توی این مدت دست و دلم به زندگی نمیرفت.. مدام بهانه های الکی میگرفتم،سر مسائل جزئی و بی اهمیت با کیوان بحثم میشد.. کیوان میگفت چته؟!چرا عوض شدی؟ کو اون فرشته ای که ورد زبونش قربونت برم وفدات شم بود؟! همش دعوا راه میندازی؛اعصاب خودتو منو بهم میریزی!خب چته لعنتی.. بگو بذار بفهمم..؟! میگفت بگو بذار بفهمم!!! اما من خودم نمیدونیستم دقیقا چه مرگم شده!چی رو به کیوان میگفتم! من حرفی برا گفتن نداشتم.. کیوانم گاهی عصبی میشد و سمتم نمی اومد.. بعد از مشاجره ای که داشتیم،کیوانم کمی تغییر کرد.. دیگه به اندازه قبل قربون صدقه ام نمیرفت؛برام وقت نمیذاشت.. البته بیشتر من مقصر بودم؛چون بیخود و بی جهت دعوا راه مینداختم! از اون طرف افشین سنگ صبورم بود و آرومم میکرد! و من از لحاظ روحی و روانی تا حدودی از جانب افشین تامین میشدم! اگر کیوان باهام بدخلقی میکرد دیگه مهم نبود،چون یکی دیگه جاشو پر کرده بود.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 ♥️
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه می‌رفت و تا شب باز نمی‌گشت. همان روزی که انتظارش را می‌کشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخل‌ها پُر کنم. با هر تکانی که شاخه‌های نخل‌ها در دل باد می‌خوردند، خیال می‌کردم به من لبخند می‌زنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل‌مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می‌آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمع‌مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر می‌کردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا می‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم می‌کشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!» لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.» چه کار می‌توانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین‌های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!» شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدم‌هایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه می‌کند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمی‌شد که چادر سورمه‌ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می‌افتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام‌هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را می‌بستم، جواب دادم: «خواهش می‌کنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل‌ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل می‌شد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی‌حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا می‌فهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر می‌کردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمی‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می‌کردم. ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است ✍ @shohadae_sho♥️
خشتـــ بهشتـــ
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_پنجم آخر شب که سری به گوشی زدم، دو پیام از زهرا سادات داشتم. جوابش را دادم
🍁••• 📖 🌾 اخم‌هایم در هم کشیده شد و نگاهم او را نشانه رفت. + درباره ی؟ بازی با انگشتان دستش خبر از استرسش می‌داد. _آخه.. بهتر از زهرا سادات پیدا نمی‌کنی! چرا این بحث تمام نمی‌شد؟ +فائزه تو دیگه شروع نکن. اون دختر خوبیه... درست.. منم که دارم میگم لیاقتشو ندارم! پس تمومش کنید! پر بغض نگاهم کرد... _ولی این فقط یه بهونه ست.. خودتم خوب میدونی که زهرا... کنترل صدایم را از دست دادم. +موضوع یه عمر زندگیه.. ما باهم جور نیستیم! میگم بس کن فائزه... ترسید! اشک‌هایش را که دیدم تازه فهمیدم چه بر سر روح لطیف خواهرم آورده ام. او طاقت شنیدن صدای بلند نداشت! بی هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد. من ماندم و پشیمانی! بعد از یک هفته کلنجار رفتن و گریه و زاری مادر، بالاخره خبر از طرف سمیه خانم به خانواده‌ی موسوی رسید. بماند که چقدر از سمیه خانم گلگی شنیدم که باعث آبروریزی‌اش جلوی عروس و خانواده‌ی عروسش شده‌ام... تنها چیزی که برایم مهم بود خلاصی‌ام از شر انتخاب نا به جایم بود. حس زندانی‌ای را داشتم که بعد از چند سال آزاد شده بود؛ حتی اگر این آزادی به قیمت رنجش خانواده و آشناها به دست آمده بود! حتی اگر بهای آزادی‌ام شکستن دل دخترک معصوم آقای موسوی بود! ولی این احساس زیاد به طول نیانجامید. بعد از چند روز که اس ام اس زهرا سادات را دیدم، دلم... لرزید!؟ _سلام آقای سرلک. برای فسخ صیغه محرمیت لطفا باقی مانده ی مدت رو به من ببخشید تا این رابطه به پایان برسه. ان‌شاءالله در دادگاه عدل الهی سربلند باشیم. تمام تنم یخ کرده بود و لرزش دستم مرا در تایپ کردن حروف به سختی انداخته بود. +مهرتون؟ گویی فراموش کرده بودم که همان لحظه‌ی خواندن صیغه شاخه‌ی کوچک نرگس را که مهریه‌اش بود، پرداخت کرده بودم... گویی فقط به دنبال ادامه‌ی بحث با او بودم... منتظر ماندم اما جوابی نیامد. عصر همان روز آقای موسوی آمد و تمام هدایایی که برای دخترش برده بودیم را پس فرستاد. شاید اگر من جای آقای موسوی بودم به یک اخم ساده بسنده نمی‌کردم. او رفت و من ماندم و مادر و فائزه با گوشه‌ای از هال که حکم سلاخ‌خانه‌ام را داشت! مادر به وسایل کنج دیوار نگاه می‌کرد و با گوشه‌ی روسری‌اش اشک‌های پی‌در پی‌اش را از چشمانش می‌گرفت. غم در نگاه فائزه نشسته بود و بدتر از همه... حال من بود! دیدن تک تک کادوها خون به دلم می‌کرد. آن روسری یاسی رنگ که بعد از صیغه باهم خریدیم! آن چادر عروس و انگشتر! و... چند هفته گذشت، تقریباً زندگی برای همه به روال قبل بازگشته بود... الا من! عذاب وجدان داشتم... هفته‌ی پیش قرار بود خواستگاری برای فائزه بیاید که کنسلش کردند... با چشمان خودم دیدم که فائزه شکست... دلم می‌خواست گردن پسرک به ظاهر خواستگار را خورد کنم اما یادآوری بلایی که بر سر غرور دختر آقای موسوی آوردم، مرا به خاموشی واداشت. اوهم دختر بود و لطیف... درست مثل فائزه! حماقت کرده بودم و مطمئن بودم که چوبش را هم می‌خورم. اصلاً نمی‌دانم چه شد که به این‌جا رسیدم!؟ آخرین پلان دونفره‌ای که در ذهنم ضبط شده بود، صحنه‌ی تماس تصویری‌مان بود که او چادر به سر کشیده بود و من مسخره‌اش می‌کردم که چادر برای چه!؟ و او حلالی ملیح کنج لب‌هایش می‌نشاند و شمرده شمرده استدلال می‌آورد که فضای مجازی امن نیست... حتی اگر فضای مجازی امن هم بود، حق داشت که رو بگیرد... من از هر نامحرمی نامحرم‌تر بودم.. چه احمقانه در ذهنم او را با گندم مقایسه می‌کردم و نا داورانه گندم را برتر می‌دیدم... خام لوندی و چرب‌زبانی های گندم شده بودم. آنقدر خام که کم کم قرار های دونفره‌مان در پارک و کافی‌شاپ و سینما شروع شد.. گندم شور و شوق جوانی داشت و برای خوش سپری کردن لحظاتش هرکاری می‌کرد... حتی یکبار لباس پسرانه‌ی برادرش را پوشیده بود و با موتورش سر قرار حاضر شده بود. وقتی تحیر را در نگاهم دید، خندید و موهایم را به هم ریخت. می‌گفت موهای به هم ریخته بیشتر به حالت خمار چشمانم می‌آید. ادعا داشت که از همان اول مست چشمان خمارم شده و... ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده
🌸 🌹 🌿 حضور در کنار پدری رزمنده و ایثارگر باعث شده بود تا شهید محمدخانی به خوبی با مضمون جهاد و ایثار آشنایی داشته باشد. کارگر با اشاره به این موضوع می‌گوید: «وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم تعجب نکردم. او همیشه آرزوی شهادت داشت. 🌟 ... ✅ 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💚👆
6⃣ 🌿 💔. ♥️● اما روزهای آخر چند روزی بود که از ماموریت پیرانشهر آمده بود و با اینکه در مرخصی بود و جزء گروه اول اعزامی برای رفتن به سوریه نبود، اما با علاقه و سماجت زیاد اسمشان را جزو گروه اول اعزامی قرار داد، تا زودتر به سوریه بروند. چند هفته قبل از رفتن به سوریه یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت: خانم خبر خوش دارم، حدس بزن چی شده؟ گفتم: اسممان در قرعه کشی تعاونی که داشتیم افتاده؟ گفت نه مهمتره؛ گفتم: ‌میخواهی ماشین بخری؟ گفت: نه بابا؛ پاسپورتم آمده. و با ذوق و شوق زیاد، بسته را باز کرد و پاسپورت را آورد بیرون. پاسپورت را چند روزی روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود و میگفت: اینجا جلوی چشمات باشه تا دلت محکم شود که باید بروم. شب قبل از رفتن شروع کردن به وصیت کردن، که خمس مالم داده شده، اگر نبودم بچه‌ها را خوب تربیت میکنی تا ان شاءالله باید سرباز امام زمان (عج) شوند. و اگر تا حالا در حقم کوتاهی کردند من ببخشمش. از گوشه چشمهایم بی اختیار اشک جاری شد. فرزندان شهید : محمد رسول و محمد جواد وقتی اشکهایم را دید گفت:حاضرم هر چی که در این دنیا دارم به شما بدهم، حتی ثواب جهادم مال تو باشد. فقط دوست دارم با رضایت کامل من را بفرستی که بروم. و بعد از دلایل رفتنش گفت: که پیامبر فرموده هر کسی صدای مسلمانی را بشنود که کمک میخواهد و کمکش نکند مسلمان نیست و اینکه اکثر کسانی که مظلومانه در سوریه کشته میشوند شیعه هستند و از جنایتهایی که داعش در سوریه انجام میداد برایم گفتند. و گفت اگر داعش دستش به حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) برسد مطمئن باش که به آنها جسارت میکنند. و وظیفه خودش می دانست که نگذارد این اتفاق بیفتد. میگفت: اگر خدایی نکرده این اتفاق بیفتد فردای قیامت پیش حضرت زهرا (س) جوابی نداریم که بدهیم. اگر یکی بگوید شوهر من نرود و یکی دیگر بگوید فرزند من نرود پس چه کسی باید دفاع بکند. امام زمان (عج) سرباز میخواهد و سرباز واقعی آقا در سختی‌ها مشخص می‌شود. و من گفتم: من کاره‌ای نیستم که بخواهم به شما اجازه بدهم یا ندهم. من راضیم، ان شاءالله که خدا از ما راضی باشد. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_پنجم 5⃣ 10روز بعد از مراسم عروسی از سر کار آمد و گفت: «اسمت را قم دوره بص
•💛• 6⃣ هنوز یک هفته بیشتر از برگشت از مشهد نگذشته بود که یک روز وقتی آقا ابوالفضل خانه بود، گوشی‌اش زنگ خورد. از صحبت کردن آقا ابوالفضل فهمیدم که برای رفتن به سوریه با او تماس گرفتند. کنارش بودم متوجه شدم که دارند سئوال می‌کنند آیا آقا ابوالفضل آمادگی رفتن دارد یا نه؟ ما هم که چند وقتی بود منتظر چنین روزی بودیم با اشاره دست به او گفتم که بگوید می‌آیم، ولی آقا ابوالفضل گفت: «خبر می‌دهد.» بعد از قطع تلفن تا چند لحظه‌ای بین ما سکوت عجیبی بود. من که از دلشوره حالم بد بود و بغض کرده بودم، نگاهی به آقا ابوالفضل کردم، دیدم آن هم فکرش مشغول هست. به من نگاه کرد. نم نم اشک می‌ریختم. به من گفت :«مگر خودت نگفتی برو؟ پس چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: «نمی‌دانم. دلم شور می‌زند.» این اولین باری بود که دلم برای رفتنش شور میزد. به من گفت: «نمی‌دانم چرا دل خودم هم شور می‌زند.» گفت: «اگر تا ساعت ۱۲ ظهر زنگ نزنند، یعنی کسی به جای من می‌رود و مأموریت من کنسل است.» این‌طور میگفت که من خوشحال بشوم. من مخالفتی نداشتم، ولی حالم هم دست خودم نبود. وسط‌های حرف زدن گوشی آقا ابوالفضل زنگ خورد. با حالت شوخی گفت وای خودشه! پرسید چی جواب بدهم؟ گفتم: «بگو میام!» از دلش خبر داشتم. بیقرار حرم بود. دلش اینجا نبود. مخالفت من فقط غمش را زیادتر می‌کرد. نمی‌خواستم ناراحتیش را ببینم!  💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆