eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
:🍂 اگرڪسی‌می‌ترسدشب‌خواب‌بماند ونتواندنمازشب‌بخواند همان‌سرشب‌نمازشب‌رابخواند بعضۍهاساعت۲شب‌می‌خوابند یابعضی‌ده‌شب‌همون‌موقع‌دورکعت نمازشب‌رامانندنمازصبح ویک‌رکعت‌نمازوتررابخوانند وبخوابندچون‌قبل‌ازوقت‌است همین‌رابخوانیدوبخوابید اسمش‌جزءنمازشب‌خوان‌ها ثبت‌می شود. ✨ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ➣ @shohadae_sho
🕊 بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم اِنّا لله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعون روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، به ملکوت اعلاء پیوست." . ▪️جهان تیره شد. جریانِ شریانِ درخت به احترام ایستاد. چشم ها جوشیدند و زمین، درد را در آغوش کشید. دیوارِ بغضِ مردان فرو ریخت و ترنم زنان به آسمان برخاست. پدر رفته بود. نبود. پدر... آه، پدر. . ▪️پدری که مرد بود و پیر غلام (ع). پدری که لحن راه گشایَش مرهم خسته دلی های بود. پدری که در میان ظلمت و رِخوت، ره می نمود به طالبان حقیقت. پدری که جان در ره احیای اذهان نهاده بود. پدری پر مهر که خیال لبخندش، برانگیزنده ی جوانان دلداده در ستیزی پررنج و بی عدل بود. . ▪️پدر رفته بود. پدر نبود. اما ای پرارج به یادگار نهاده بود که دستاور جهد و جوش و خروش او و مریدان مخلصش بود. "جریان یافتن در مداری بایسته و حاکمیت اسلامی حقیقی" آری! این است ارثیه ی پرارج آن پدر پرمهر؛ و کنون بر ماست، پاس داری و نگاه داری اش. . ▪️آری! بر ماست، گوش سپاری به نوای که برخاسته از سخنِ دلِ . . 🕊به مناسبت سالروز . ✍نویسنده : . •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
شرح دعای افتتاح، جلسه 25.mp3
7.33M
🔊 🔖 👤 استاد ؛ جلسه ٢۵ 📝 یکی از فرازهای ، طلب نصرت برای امام زمان است و این درخواست باعث میشود تمام مقدرات ما که در شب قدر به ثبت رسیده، اجرایی شود. ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه می‌رفت و تا شب باز نمی‌گشت. همان روزی که انتظارش را می‌کشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخل‌ها پُر کنم. با هر تکانی که شاخه‌های نخل‌ها در دل باد می‌خوردند، خیال می‌کردم به من لبخند می‌زنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل‌مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می‌آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمع‌مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر می‌کردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا می‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم می‌کشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!» لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.» چه کار می‌توانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین‌های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!» شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدم‌هایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه می‌کند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمی‌شد که چادر سورمه‌ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می‌افتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام‌هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را می‌بستم، جواب دادم: «خواهش می‌کنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل‌ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل می‌شد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی‌حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا می‌فهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر می‌کردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمی‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می‌کردم. ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است ✍ @shohadae_sho♥️
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی‌اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش می‌لرزید، پشت سر هم فریاد می‌کشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می‌گوید. داشت با محمد حرف می‌زد، از برگشت بار خرمایش به انبار می‌خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه می‌گفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت می‌تپید و پاهایم سُست بود. بی‌حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه‌هایش به عدد هشت نزدیک می‌شد. ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیر‌زمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: «چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمی‌کنی، ملاحظه بچه‌هاتو نمی‌کنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!» پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: «کی ملاحظه منو می‌کنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار می‌کنن، ملاحظه منو می‌کنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می‌فرسته درِ انبار، ملاحظه منو می‌کنه؟!!!» مادر چند قدم جلو آمد و می‌خواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری‌اش داد: «اصلاً حق با شماس! ولی من می‌گم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، می‌ذاره میره...» پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: «تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر می‌زنی مستأجر نیار، یه روز غُر می‌زنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!» در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: «عقل من میگه مردم‌دار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...» کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» و پدر که انگار گوش تازه‌ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: «چی می‌خواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی‌عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!» عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی می‌کرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: «صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه می‌خوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.» سپس نان‌ها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: «توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه!» اما نمی‌دانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی‌تر می‌شد که دوباره فریاد کشید: «تو دیگه چی می‌گی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!» نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمی‌گفتم و پدر همچنان داد و بیداد می‌کرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: «الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!» با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ |° 💚°° 🌸امام صادق (ع) می فرمایند:🌸 از شرایط توبه ایݧ است کـ واجباتے را کـ ترک نموده اے قضایش را بجا آوری....🕊🌱 ...💐بحار الانوار ، جلد ۶ ، صفحه ۳۱💐... http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 ♥️•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 💛•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 🌸•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 💚•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
🔰 به طوفان درآوردن اقیانوس ملت ایران کار هر کسی نبود؛ امام این کار را انجام داد 🔺️ رهبر انقلاب، امروز: مخاطب امام خمینی در تحوّل‌آفرینی عبارت بود از ملّت ایران. قبل از شروع نهضت امام، مبارزاتی وجود داشت؛ ده‌ها سال بود گروه‌های مختلف [مبارزه میکردند]، منتها حوزه‌ی کار آنها محدود میشد به یک تعدادی، مثلاً فرض کنید 100 یا 150 نفر دانشجو. بحث امام بحث یک گروه محدود یا یک جمع محدود یا یک حرفه‌ی معیّن نبود، بحث ملّت ایران بود. بحث ملّت مثل یک اقیانوس است. به طوفان درآوردن یک اقیانوس کار هر کسی نیست؛ چرا، یک استخر را میشود موّاج کرد، امّا موّاج کردنِ یک اقیانوس کار عظیمی است. ملّت یک اقیانوس است و امام این کار را انجام داد. ۹۹/۳/۱۴ ره •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
۱۳ دِی، جنس غمِ ۱۴ خرداد رو با تمام وجود درک کردیم... •@shohadae_sho♥️
🌸🌱 🌱 عشقـــ💙 فقط اونجایـے ڪ🙃 زل زد بہ قابــ عڪس🌙 و گفٺــ🌊 مهمـ نیسٺــ ڪ → دلمــ براٺـ تنگ شدهـ💔 همینــ ڪ جاٺــ خوبہ✨ خیالم راحٺہ🍃 🌹 •┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈┈• روزتون شهدایی التماس دعا @shohadae_sho
🔰 لوح | سرباز روح الله تصویرسازی نمادین سپهبد قاسم سلیمانی در محضر امام خمینی 🏷 ره •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
خودمانی با خودمان یاد گرفته‌ام فضای مجازی چهار دیواری ندارد که هر کاری خواستم بکنم این جا همان خیابان های شلوغ تهران است رخ ماه گونه‌ی بانوان چادری در برابر لنز دوربین‌های عکاسی  با لبخندی و شاید آرایشی ملیح. چت‌های بیهوده و شوخی با نامحرم. در این فضای مجازی بدون چهار دیواری یعنی آنها نمی‌دانند. اینجا همه می‌بینند. همه...!!! #غیرت_علوی #پویش_حجاب_فاطمے #تقوای_مجازی
🍃🌷🍃🌺🍃🌷 🌷نماز شبو تو سه زمان می تونید بخونید: 1= بعد از نماز عشاء. 2= بعد از نیمه شب 3 =از صبح تا شب، به نیت قضا . 🌹 بهترین زمان برای خوندن / یک ساعت قبل از اذان صبحه🌴 🌷.نتونستی بخونی، توی دو زمان دیگه بخون، ولی ترکش نکن . . 🌴 چه جوری نماز شب بخونیم؟ ♦️4 تا دو رکعت به نیت نماز شب. ♦️ 2 رکعت به نیت نماز شفع ♦️ یک رکعت به نیت نماز وتر ➕ جمعا میشه 11 رکعت. . ❌ نماز شبو طولانی نخون، 💐بخصوص اگر نیمه شب می خوای بخونی. اینجوری خسته میشی، اونوقت شیطون دیگه نمیذاره بخونی . . 🌷توی نماز شب، فقط بخون، سوره لازم نداره . 🌷قنوت نمی خواد بگیری در قنوت هم لازم نیست به چهل تا مومن دعا کنی. ♦️ لازم نیست سیصد تا الهی العفو بگی، 🌹سه بار تسبیح گفتن کافیه🌹 ✨ فضیلت نمازهای بیشتر از هشت رکعتیه که به نیت نماز شب خوانده میشه. 🌷می تونید فقط به نماز شفع و وتر اکتفا کنید و هشت رکعت نماز شبو نخونید 💐اگر وقت برای نماز شب، کم باشه می تونید فقط نماز وتر بخونید .🌴 🌷 لازم نیست یازده رکعت رو یه بار بخونی تا خسته بشی، 🌺بینشون فاصله بده. همانطور که پیامبر با فاصله نماز شب می خواند . 🌹مثلا دو رکعت ساعت 9 شب بخون، دو رکعت ساعت 9:30، دو رکعت ساعت 10، ... .🌹با فاصله خواندن فضیلتش بیشتره 🌹 🌷اگر نتونستی بعد از نماز عشا، یا نیمه شب بخونی، از صبح تا شب، وقت داری قضاشو بخونی 🌴 🍃🌾 نماز نافله رو و بدون رکوع و سجود. و بدون قنوت،و حتی در حال راه رفتن میشه خوند . ♦️ اگر وقت نداشتی، قضای نماز شبت رو توی خیابون بخون، توی کلاس، توی محل کارت بخون. کافیه نیت کنی، حمدو بخونی، بعد با اشاره رکوع و سجودو بجا بیاری . 🌺 میگیم ما اینجوری به دلمون نمی چسبه... ❌ اینا وسوسه های شیطونه!!! ❌ 🌹خدا قبول داره، اونوقت شیطون نمیذاره . هر جور تونستی بخون، خدا زود راضی میشه . ♦️فعلا نماز شبتونو به همین آسونی شروع کنید خواد........... ┅═══✼ @shohadae_sho ✼═══┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ |° 💚°° 🌹پیامبراکرم (ص) می فرمایند:🌹 اگر آنقدر گناه کرده‌اید کہ تا بہ بلندی آسمان رسیدھ سپس از کردھ خود پشیمان شدید ؛ خداوند توبہ شما را می‌پذیرد :)!..🕊🌱 ...🦋لئالی الاخبار ، جلد ۱ ، صفحه ۳۶۴🦋... http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 ♥️•••
نماز اول وقت با نماز امام زمان(ارواحنا له الفدا) میره بالا 😍 نماز ما هرچقد بد باشه 😞 کنار نماز اقا که بره 😊 بی نصیب نمیزارمون😍😍😍 پاشین یاعلی خدا داره کم کم صدامون میزنه 🌷 یاعلی بگو و بخون 🌹 ببین وقتت چه برکتی پیدا میکنه :)🙏 📿نماز اول وقت امروز رو به نیت امام حسین علیه السلام♥️ می خونیم 📿 ┏"━ 🌿☆🌺☆🌿━"┓      @shohadae_sho ┗"━ 🌿☆🌺☆🌿━"┛
🔸🔹🔸لیلای خانه همیشه هوای روزهای رفتن علی‌اصغر گرفته و ابری بود😢 و این حال و هوای خانه را برای آمنه دلگیرتر می‌کرد‌.😭 درگیری‌های تازه اوج گرفته بود و مطمئن بود علی‌اصغر حتما خودش را جزو اعزامی‌ها قرار می‌دهد.😔 داخل حیاط روی تخت زیر سایه درخت انگور نشسته بودند که زنگ خانه به صدا درآمد.🔔 همرزمان علی اصغر بودند. صدای بسته شدن در را شنید و علی اصغر شروع به صحبت کرد: «آمنه جان باید بروم☺️، ببخش که تا حالا همسر خوبی برایت نبودم😔 اما قول میدم اگر برگردم جبران کنم😍.» دوست داشت بیشتر صحبت کند، بیشتر از آینده لیلایشان بگوید این‌که چطور نبودن او را تاب بیاورند😟 زمان رفتن تک‌تک اقوام را سرکشی می‌کرد، خوب به یاد دارم وقتی که فهمید مادر محمد شب گذشته شام برای بچه‌ها نداشته تا صبح خوابش نبرد.😰 بعد از رفتن علی‌اصغر، لیلایی که ۴ماهه باردار بود، تنها همدم روزهای تنهایی‌ آمنه شده بود.😥 هروقت احساس تنهایی می‌کرد با لیلا صحبت می‌کرد: «لیلاجان پدرت قول داده برگرده،😥 سرش بره قولش نمیره،😇 پدرت به خاطر حفظ خاکمان رفت، پدرت… » دیگر تاب نیاورد گریه امانش را برید.😭 فردا قرار بود خبر از اعزامی‌های پاوه بیاورند. مطمئن بود که اگر سرش برود قولش نمی‌رود.😌 تقدیم به شهدای پاوه سال ۱۳۵۸ ✍به قلم؛ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
بعضی‌ها پنـجشنـبه که می‌شود هوایی روزهای وداع می‌شوند ... به یاد آخرین نگاه از آنها که رفتند تا بمانیم ... پنجشنبه های دلتنگی ... 🌷 یاد با صلوات🌹 ┅═══✼ @shohadae_sho ✼═══┅
🔻اقدام عجیب امام خمینی(ره) در برابر شکایت شهروند خرمشهری! 🔸وقتی صدام به ایران حمله کرد، امام مردم را دعوت به مقاومت کردند. بعد از مدتی یکی از اهالی خرمشهر از امام خمینی شکایت می‌کند. فرد خرمشهری گفت امام خمینی به ما فرمود در خرمشهر بمانید و ما هم ماندیم و در بمباران تمام زندگی‌مان را از دست دادیم. اکنون امام باید به ما خسارت بدهد. 🔹قاضی دادگاه هم برای امام احضاریه‌‌ای صادر می‌کند. ابلاغیه به شورای عالی قضایی آن زمان می‌رود. در جلسه شورا به جمع‌ بندی ‌می‌رسند که قاضی کار اشتباهی انجام داده و باید اخراج شود! 🔸یکی از اعضای شورای عالی قضایی به حاج‌ احمد زنگ می‌زند و ماجرا را شرح می‌دهد. امام از این قضیه به شدت ناراحت شدند و اعلام کردند هیچ کس حق ندارد این قاضی را عزل کند، این قاضی وظیفه خود را انجام داده است. من باید رضایت این خانواده را جلب کنم. 🔹امام با حاج احمد صحبت می‌کند که بروید رضایت این خانواده را جلب نمایید. خسارت را هم از اموال شخصی من پرداخت کنید! 👈این ماجرا دلیلی برای قانون‌مندی امام هست. 🔻راستی از شکایت آن شهروندی که مدعی بود رئیس جمهور و حسین فریدون، ملکش را غصب کرده‌اند چه خبر؟! •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻