eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 🌹•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 💚•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگــر ڪسی صداۍرهبــر خود را نشنود به طور یقین صداۍامام زمـان(عج) خود را هم نمےشنود... و امروز خط قرمــز باید توجه تمام و اطاعت از ولےخود، رهبرۍنظام باشد... {}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|♥️🎥|•• °○[مدتها بود اطرافیانم بخاطر حجابم منو #مسخره میکردݧ و آزارم میدادݧ😔 نزدیڪ بود حجابمو بذارم ڪنار تا اینڪھ ایݧ ویدیو رو دیدم⇧]○° #پویش_حجاب_فاطمے #نشرحداکثرے #حجاب
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتی‌اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: «بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!» بی‌اختیار با نگاهم پله‌ها را پاییدم. شاید خجالت می‌کشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «دیشب داشتم می‌دوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...» که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: «نمی‌خواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!» دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی‌تعادلی دمپایی‌هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی‌اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی‌ام را به رخم می‌کشید که حلقه گرم اشکی روی مژه‌هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی می‌کردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر می‌شد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش می‌دهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری‌های عبدالله دل می‌داد. رنگ سبزه صورتش به زردی می‌زد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گل‌های سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: «مامان! تو رو خدا غصه نخور!» و نمی‌دانم جمله‌ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: «بابا رو که می‌شناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره‌ای تو کارش می‌افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.» ولی مادر بدون اینکه از پدر گله‌ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: «نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.» و من بلافاصله با مهربانی دخترانه‌ام پاسخ دادم: «حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.» که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: «الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً می‌خورم.» عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمی‌خورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می‌رفت که بلند شدم و نان‌ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می‌توانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم می‌رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می‌شد. مادر از حال غمزده‌اش خارج نمی‌شد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه‌دارتر می‌کرد. می‌دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی‌گوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن می‌خورد، پایه‌های سکوت اتاق را لرزاند. ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن «حتماً آقا مجیده!» به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمی‌شنیدم و فقط صدای عبدالله می‌آمد که تشکر می‌کرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود: «چه خبره؟» عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: «هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!» که همزمان من و مادر پرسیدیم: «چه عیدی؟!!!» و او ادامه داد: «منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمی‌دونست ما سُنی هستیم. گفت تولد امام رضا (علیه‌السلام)! منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.» مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی می‌بُرد، برایش دعای خیر کرد: «ان شاء الله همیشه به شادی!» و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت: «دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه‌ایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!» کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش می‌داد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی‌ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد. عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت: «این پسره می‌خواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه.» مادر جواب داد: «خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!» و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد: «دیگه اخم‌هاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.» سپس رو به من کرد و گفت: «الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!» انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی‌هایش آنچنان مجلسی، اما باید می‌پذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی‌روح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند! ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ |° 💚°° 🌹رسول خـــدا(ص) می فرمایند:🌹 صدقہ بدهید و بیماران خود را با صدقہ درمان کنید ؛ زیرا صدقہ از پیشامد هاے ناگوار وبیمارے ها جلوگیرے می کند و بر عمــر و حسنات شما مے افزاید ....🕊🌱 ...🌻کنز العمال ، جلد ۶ ، صفحه ۳۷۱🌻... http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 ♥️•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم عروسی بر سر مزار سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی 😍😍😍😍😭😭😭 😍 ❤️ 💚 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨صحبت‌های جالب و شنیدنی 🥀 به مناسبت 🥀 💜 💚 💛 ❤️ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
1_159481391.mp3
6.87M
🌻☘ •|.دوباره جمعـــــہ هاے بی قــرارے😔 •|.دوباره اشک و آه و گریہ زارے😭 •|.بیــا کـ دیگہ وقتشه آقا جون🌸 •|.قـــدم رو چشم شیعــــه ها بزاری😭💔 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| خسته ام رفیق؛ گرفته است هوایِ زمین 😔 دستم را بگیر و مرا هم ببر 🤝 بــا خودت ؛ تا آســمان . . .🌠 🦋 @shohadae_sho 🦋
°•♡•° تو مےدمۍوآفتاب‌مۍشود... 💚•• 🌸○
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 🌸•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 🌸•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 🌸•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
عالی.mp3
5.71M
☝️🏻☝️🏻☝️🏻☝️🏻☝️🏻 🔊فایل صوتی 🔰 راه رسیدن به امام زمان...⁉️🔰 🎤 ✅ ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ 🆔 @shohadae_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻بعدازگذشت یکسال ازوعده رییسی که گفته بود حسابهای قوه رو کم و شفاف سازی میکنم، حالا گزارش هزینه‌کرد سودسپرده های قوه قضاییه که حدود ۴۳۰میلیارد تومن تو یکسال بوده رومنتشر کردن بقیه دستگاه ها هم اگه اینطوری شفاف سازی کنن هم اعتماد مردم به نظام بیشترمیشه هم محمود صادقی ها ریشه کن میشن اینم گزارش https://mizanonline.com/fa/news/626158/گزارش-جامع-قوه-قضاییه-در-خصوص-نحوه-هزینه-کرد-سود-حساب%E2%80%8Cهای-سپرده-دستگاه-قضا •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
شرح دعای افتتاح، جلسه 26.mp3
7.51M
🔊 🔖 👤 استاد ؛ جلسه ٢۶ 📝 زیباترین درد برای یک انسان دردی است که به ولی خدا مربوط می‌شود؛ و این دردمندی در کاملا مشهود است. ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 آیا واقعاً طالب ظهور امام زمان هستید؟ ❇️ آیا واقعاً دوست دارید، امامتان را ببینید؟ ✳️ آیا واقعاً از وضعیت موجود ناراحت هستید؟ 🌀 آیا واقعاً دنبال راه حلی برای ظهور هستید؟ ↩️ آیا می خواهید بدانید تنها راه برون رفت از این وضعیت موجود چیست؟ ❓پس پاسخ این سوال را ملاحضه فرمایید.👇 ✅ طبق فرموده ی امام علی (ع) : امام همچون کعبه 🕋 است که باید به سویش حرکت کنند،(دعوتش کنند) نه این که او به جانب مردم رود... ✍️ لذا دعوت از امام باید رسمی و کتبی باشد،تابه آن عنایت و توجه شود. 🕒پس لحظه ای درنگ نکنید و همین حالا وارد سایت ➖➖ (عهد یمین) ➖➖ شوید. و در پویش🌐 سراسری دعوت از امام عصر (عج) شرکت و ثبت نام نمایید. آن وقت خواهید دید که کلید🔑 ظهور همین دعوت نامه است. آدرس سایت 👇 🇮🇷➖➖➖➖➖➖ ahdeyamin.ir ➖🇮🇷 😭 لاحول و لا قوه الّا باالله العلی العظیم 3️⃣1️⃣3️⃣ لطفا انتشار گسترده 📡 در کانالها و گروه ها @shohadae_sho
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه‌های بندر، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشن‌های عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح می‌کرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری‌ام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسی‌های کمد همچنان می‌گشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد: «عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه‌ها لای قرآن گذاشتم.» پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریست‌ها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمی‌داشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: «عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه‌ها غذا درست کنم.» پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: «زنگ زده، تو راهه.» که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره‌ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد. از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفندِ قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشت‌های نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سخت‌تر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشت‌ها را بسته‌بندی می‌کردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانه‌مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفندِ قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه‌ها هم در بسته‌ای قرار می‌گرفت و برچسب می‌خورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد. همه‌ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال می‌کردیم در طبقه بالا حضور دارد. او هم از منظره‌ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: «آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه‌اید، می‌خواستیم براتون گوشت بیاریم.» لبخندی زد و پاسخ داد: «یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم.» که مادر به آرامی خندید و گفت: «ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.» در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد: «پسرم! امروز نهار بچه‌ها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!» ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 به صورتش نگاه نمی‌کردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس می‌کردم که به آرامی جواب داد: «خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.» که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: «چرا تعارف می‌کنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.» در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: «تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...» و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت: «اتفاقاً همینجوری می‌گم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندری‌ها رو رَد کنه، بهمون بَر می‌خوره!» در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: «چَشم! خدمت می‌رسم!» و مادر تأکید کرد: «پس برای نهار منتظرتیم پسرم!» که سر به زیر انداخت و با گفتن «چشم! مزاحم میشم!» خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: «حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟» پدر سری جنباند و گفت: «نه، کاری نیست.» و او با گفتن «با اجازه!» به سمت ساختمان رفت. سعی می‌کردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته‌ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس می‌کردم که او هم توجهی به من ندارد. حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه‌ای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخ‌های دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقاب‌ها را پخش می‌کردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت. چادر قهوه‌ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه‌ام را می‌کشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گل‌های ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه‌های ظریف سفید که به نظرم سنگین‌تر می‌آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. می‌دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین‌تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم می‌داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب‌تر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرار گرفته‌ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: «حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم می‌مونی!» بی‌آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره‌اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: «شما خیلی لطف دارید!» سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: «قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون‌نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهمون‌نوازی شما مثال زدنیه!» ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🌸🌾🍃🌸🌾🍃🌸 بسم رب الزهرا سلام الله سلام علیکم امشب میخواهیم در مورد نماز شب براتون بگم. ( کلا 11 رکعت است. ) 📕 نماز شب شامل 4 تا نماز دو رکعتی مثل نماز صبح میباشد فقط نیتش نماز شب میباشد 🌸 که شما میتونید در هر رکعتی فقط حمد را بخونید و دیگه لازم نیست سوره توحید را بخونید. ( قنوت هم لازم نیست در این 8 رکعت بخونید ) 📕و دو رکعت نماز شفع ( در رکعت اول بعد از حمد سوره ناس و در رکعت دوم بعد از حمد سوره فلق ) را بخواند ( قنوت در نماز شفع لازم نیست ) 📕و یک رکعت هم نماز وتر ( که بعد از حمد سه بار سوره توحید و یک بار سوره ناس و یک بار سوره فلق ) 🔺و بعد قنوت میگیریم و برای 40 مومن دعا میکنیم و 70 استغفار و 300 بار العفو ( اگه خسته میشید حتما لازم نیست 40 تا مومن را دعا کنید و یا 70 باراستغفار کنید و یا 300 تا العفو بگید هر چقدر که تونستید بگید .خدا سخت نمیگیرد فقط هر چقدر که میگید با اخلاص باشه )🌹 بعد هم که رکوع و سجود و تشهد وسلام نماز . و تمام.🙏👌♥️ این کل مراحل نماز شب است 👆👆 _______________ 🔺اگر کسی خسته بود یا به هر طریقی. حداقل کار اینه که دو رکعت شفع و یک رکعت وتر را بجا بیاورید. تتبلی نکنیدا . خداوند اینقدر آسان این نماز را برای بندگانش کرده تا همگی از فضیلت نماز بهره ببرند. 🔺اینقدر نگید اینطوری به دلمون نمیچسبه اینها حرفهای شیطان است😢 دوستان ما ابد ( آخرت ) در پیش داریم. خیلی نماز شب شده. پس این شبها را از دست ندهید. 🔺اگه حال نداری نصف شب بلند بشی ( 20 دقیقه قبل از اذان صبح ) همین الان هم میشه خوند.😊 پس بهانه های شیطانی را بزارید کنار😡 پس همگی یک یا علی بگین و همت کنید برای نماز شب ولو سه رکعت آخری باشد. تا سبک شوید .♥️🌴♥️ 🕊🕊🌹🌹🕊🕊🌹🌹🕊🕊 @shohadae_sho