خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم7⃣7⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
شهدای گمنام
بسیار به شهدای گمنام علاقه داشت. هر جا تو مسیر میدید مزار شهید گمنام ای هست، مسیرش عوض می کرد می رفت زیارت.
قبل از اینکه از پادگان همدان به سمت تهران اعزام بشیم برای سوریه، داخل پادگان مزار چند شهید گمنام بود. وی به پیشنهاد دوستان رفتیم کنار مزار شهدا توسلی داشته باشیم. به پیشنهاد بچه ها از جمله سید، شروع به خواندن کردم.
ناخودآگاه مسیر روضه من عوض شد، روضه حضرت رقیه (س) رو خوندم. بچه حالت عجیبی داشتند. شور و شوق عجیبی بین بچه ها بود. سید تو اون جمع حالت عجیب تری داشت. خیلی گریه کرد. صدای ضجه هاش رو میشنیدم.
روضه تموم شد، سید هنوز تو حال و هوای خودش بود. با همون چشمان اشکبار اومد سراغ منو گفت: شیخ دیگه دوست ندارم شهید بشم؟! آخه من کجا این شهدا کجا؟! انشاءالله گمنام از همه چیزشون حتی اسم و رسمشون گذشتن و شهید شدند. اما حالا کسی مثل من آرزو کن که شهید بشه و اسم شهدا رو بد نام کنه؟! کلمه شهادت مقدسه، حیفه اسم شهید بیاد دنبال اسم من.
سید صحبت میکرد منم بعد از نگاه زیبای سید به شهادت بودم. گفتم سعید جان تو که بارها پیش خودم آرزوی شهادت کردی، من سالها می شناسمت؛ در به در تو راهیان نور و... دنبال شهدا هستی و آرزو می کنی بهشون برسی، اما حالا؟!
بیات داستان شهید علی قاریان پور افتادم که وصیت کرد بود به روی سنگ قبر اسمم را ننویسید، می خواهم همچون دهها شهید دیگر گمنام باقی بمانم. اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید: مشتی خال تقدیم به پیشگاه خداوند متعال...
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سی_سه
کنارش نشستم و به صدایش گوشِ جان فرا دادم.
به راستی جای مادرم را برایم پر کرده بود. مدت ها بود که از مادرم بی خبر بودم و کامران گفته بود که حتی از آن محل هم کوچ کرده بودند و من این را خوب می فهمیدم که این نیز کار سیروان بود و ترس اینکه مبادا پدرم به سراغش برود و رنج تمام سال های بیچارگی مرا بر سرش فریاد زند، مجبور به نقل مکان شده بود.
قرائت مادرجان که تمام شد، سرم را در آغوش گرفت و همین کافی بود برای گریستنم.
دست روزگار، تقدیرم را عجیب نوشته بود. همه شهادت کمیل را فریاد می زدند اما این دل وامانده ام باور نمی کرد.
چند روزی بود که پدر و آقاجان راهی ماموریت برون مرزی شده بودند و استرس سفرشان سنگینی دلم را تشدید کرده بود.
کف دست مادرجان میان دو کتفم نشست و آرام و نوازشگر به حرکت در آمد.
_برمیگرده!
سر بلند کردم و نگاه به اشک نشسته ام را به چشمان غمزده اش دوختم.
_ دیشب یاسرم اومده بود. می گفت همین روزا ست که کمیل بر گرده. صبر داشته باشید که خدا اجر صبرتونو میده!
صبر این زن مثال زدنی بود... اما من پریوش بودم! دخترک کم طاقتی که با وجود این حجم از غصه عجیب بود که تا آن لحظه زنده بود و نفس می کشید.
نگاهی به قاب عکس یاسر که به دیوار نصب شده بود انداختم.
صدای اذان ظهر از مسجد محل برخاست. گره ی شل شده ی روسری ام را محکم تر کردم.
خواستم بروم وضو بگیرم که زنگ آیفون به صدا در آمد. راهم را به سمت راست سالن کج کردم و وارد راهرو شدم.
+کیه؟
_باز می کنید؟
گوشی از دستم رها شد و با ضرب به دیوار اصابت کرد.
در مانیتور کوچک چه می دیدم؟
اشک در چشمانم حلقه زد
خودش بود. کمیلم بازگشته بود و خدا چه زیبا جواب دعاهایم را داده بود.
تکه های قلبم را جمع کردم و به سمت حیاط دویدم. داد می زدم؛
+مامااان ... رعنا... بیاید ... کمیل برگشته!
اشک می ریختم و می دویدم.
حتی پایم به نرده گیر کرد و نمی دانم آن چند پله را با پا آمدم یا با سر!؟
دستم روی قفل در نشست و زبانه رها شد و دیدم... هیجانم ترمز بریده بود و صدای تالاپ تولوپ قلبم گوش هایم را کر کرده بود. خودش بود! کمیلم! با ریشی که به تاراج رفته بود و لباسهای اسپرت!
کاسه ی چشمانم پر از آب شد و به استقبالِ او زمین را شست.
گویی لال شده بودم و توان حرف زدن نداشتم. اوهم مرا متعجب نگاه می کرد.
زور زدم و دو کلمه گفتم؛
+پس... بالاخره... اومدی!
خواستم خودم را در آغوشش پرتاب کنم که خودش را کنار کشید و دو دستش به حالت تسلیم بالا آمد!
_من... من.. خب...
صدای مادرجان از پشت سرم بلند شد.
_سلام پسرم! خوش اومدی! بیاتو مادر!
و من متحیر با نگاهی به اشک نشسته نگاه می کردم سردی رفتارش را.
سر به زیر از کنارم گذشت...
_باید توضیح بدم براتون... من...
تکیه ام را به در دادم و روی زمین سر خوردم... باورم نمیشد! این واکنشها یعنی چه؟
_ خیلی خوشحالم که به هوش اومدید. منو به خاطر میارید؟ سبحانم. یا همون شهرام مرموز...
او کمیلم نبود؟ آه خدایا!
+کُم... کمیل!
آه از نهادم برخاست و همانجا بی حال افتادم.
چشم که باز کردم، روی تشک دراز کشیده بودم و رعنا هم کنارم نشسته بود.
آرام لب زد؛
_خوبی؟
به نشانه ی مثبت مژه بر مژه ساییدم.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سی_چهار
سبحان مأمور مبارزه با مواد مخدر بود و گویی حضورش هم در محله ی قبلی ام جزو ماموریتش بوده و این آشنایی شاید اتفاقی ترین، اتفاق زندگی ام بوده!
حالم که بهتر شد، چادر رنگی ام را به سر کشیدم و جلوتر از رعنا راهی پذیرایی شدم.
_زنداداش خیلی متأسفم.
بازهم اشک و دیگر هیچ!
+کمیل...
به میان حرفم دوید!
_برمیگرده!
تمام اهالی این خانه با اطمینان و متحد می گفتند که کمیل بر می گردد اما لباس سیاهشان را از تن خارج نمی کردند. نمی دانستم که دست تقدیر اینبار چگونه برایم رقم می زند.
چند روزی گذشت. چند روزی که تمامش به آه و گریه و دعا گذشته بود.
به اصرار رعنا تصمیم گرفتیم عصر را دوتایی به پا بوس شاه عبدالعظیم برویم و من نمی دانستم چگونه باید تاب بیاورم و خاطرات زیارت قبل در ذهنم مرور نشود.!همان شبی که برای بازگشت، کمیل به دنبالمان آمده بود و زیر لب هم با مداحی ضبط ماشینش همخوانی و دل مرا زیر و رو میکرد!
مانتوی مشکی طرح عربی ام را به تن کردم... کمیل برایم خریده بود. در همان سفری که تنها سفرمان بود و چند روزی مهمان آقا در مشهد بودیم.
دستی به روسری مشکی ام کشیدم و پلک بر هم زدم تا کاسه ی چشمم خالی شود.
چادر عربی ام را به سر کشیدم، اتفاقا این را هم خودش خریده بود.
گفته بود که مرا چادری بیشتر می پسندد و من به سر کشیدم چادری را که او زینتم می دانست!
او تمام معادلاتم را برهم زده بود. مرا از این رو به آن رو کرده بود. گویی فرشته ای بود که در برهه ای از زمان دست مرا گرفت و از جهنم بیرون کشید و راهی بهشت کرد و خودش هم...
از گذشته ام خجالت می کشیدم و کمتر مرورش می کردم.
از آینه رو گرفتم و از اتاقم خارج شدم.
+مادرجون کاش شماهم میومدید!
_نه مادر. شما برید و حسابی دلتونو خونه تکونی کنید. من بچههارو نگه می دارم. واسه منم دعا کنید.
صدایش از آشپزخانه می آمد.
راهی آشپزخانه شدم و او را با دامن و پیراهن مشکی یافتم. برای ماهان و مهدیار عصرانه آماده می کرد.
لبخند کم جانی تحویل چهره ی ملیحش دادم. در پس آن چهره ی آرام، دلی بود که به شدت آشوب بود.
+پس ما رفتیم خداحافظ.
_خدا پشت و پناهتون. التماس دعا.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماهاگه
نورخداروبگیره✨
#استوری
🎤حامدزمانے
#چادرانه
#پویش_حجاب_فاطمے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🎬 دانلود #کلیپ جالب
⭕️ دعای فرج خواندن نوزاد چند ماهه
🔆 از مهمترین وظایف ما تربیت یک نسل مهدویه. ولی اکثرمون نه تنها بچههامون رو #تربیت_مهدوی نمیکنیم بلکه از فطرت پاک خودشون هم دورشون میکنیم...
🍃 ز کودکی آرزوی ظهورت را داریم / بیا تا برآورده شود این آرزوی دیرینه...
#مهدویت
••
میگفت:
اگه میخوای بدونی #ارزشت چقدره...
نگا کن ببین #دلت بھ چی بندِ...؟!!
#شایداندکیتلنگر
+دلمونبندِبھچی...؟!
•🌱•
خشتـــ بهشتـــ
•• میگفت: اگه میخوای بدونی #ارزشت چقدره... نگا کن ببین #دلت بھ چی بندِ...؟!! #شایداندکیتلنگر +دلمو
شهدا دلشوݧ بھ
چے بندبود؟⛓.•
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_سوم 3⃣ روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خان
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_چهارم 4⃣
اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می گویم 75 روز ولی خودش میگفت 65 روز. خجالت می کشیدم جلو خانوادهام با تلفن صحبت کنم. میآمدم بیرون در حیاط صحبت میکردم، با این که زمستان بود و هوا به شدت سرد بود.
هر شب گریه میکردم، ولی اصلاً نمیگفتم چرا رفتی یا کاش نمیگذاشتم بروی. آقا ابوالفضل هم پشت تلفن مدام ابراز محبت میکرد و دلداریام می داد تا آرام بشوم. چون می دانستم کجا رفته و از رفتنش شوکه نشدم. همیشه از شهادت میگفت: «دعا کن شهید بشوم.» ولی آن مأموریت اولی خیلی به من سخت گذشت. وقتی برگشت از حال و هوای سوریه برایم گفت که چقدر زیارت حضرت زینب برایش شیرین بوده. برای همین به اتفاق هم سوریه به زیارت رفتیم.
آقا ابوالفضل خیلی مراقب حال من بود و تمام سعیاش را می کرد تا کاری کند که شرایطی فراهم کند که من راحتتر باشم. مثلاً قبل از ازدواج موتور داشت. چند ماه بعد از عقدمان یک پراید خرید که رنگش هم به سلیقه من بود. گفت: «ماشین را فقط بخاطر تو خریدم چون دیدم وقتی جایی میرویم با موتور سختت هست...
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سی_پنج
رعنا کنار باغچه انتظارم را می کشید.
_دیر کردی!
کفش هایم را به پا کردم و پشت سرش به راه افتادم.
سوار ماشین شدیم.
+خبری از بابام و آقاجون نشد؟
استارت زد و به راه افتاد.
_فعلاً که نه!
از شیشه نگاهم را به کوچه و باغچه های خلوتش دوختم.
+دم این سوپرمارکتی نگه دار.
_چیزی لازم داری؟
نگاهم را از کوچه گرفتم و به دستانم دادم.
+ یه جعبه کیک خیرات... واسه مادربزرگم.
ماشین متوقف شد و پیاده شدم.
چند نفری از اهالی محل مشغول خرید بودند. سلامی خشک کردم و سفارشم را به آقا ناصر دادم.
جعبه ای کیک که روی پیشخوان قرار گرفت، تراولی از کیف پولم بیرون کشیدم و حساب کردم. آقا ناصر باقی پول را روی جعبه ی در دستم نهاد. خداحافظی کردم و از مغازه خارج شدم.
جعبه را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پول ها را برداشتم.
انگار ده تومن اضافه گذاشته بود.
+رعناجون من الآن بر می گردم.
در را بستم و بازهم راه سوپر مارکت را پیش گرفتم.
همین که وارد شدم، صدای دوتا از مشتری ها که باهم حرف می زدند مرا میخ زمین کرد.
_آره... خیلی دلم کبابه... واسه راضیه خانوم.
_من بیشتر دلم واسه عروسشون می سوزه... طفلک سنی نداره.
_آره خب هرکدوم یه جور می سوزند... میگم سبحانشون از ماموریت برگشته... کاش عروسشونو واس این یکی بگیرند.
_آااخ راست میگی...
دلم؟ خالی شد!
سرم؟ به دوران افتاد!
و دیگر هیچ نشنیدم!
با بغضی که به یکباره در گلویم نشست، ده تومنی را روی بسته ی پفک ها گذاشتم و مغازه را ترک کردم.
همین که پا در صحن امامزاده گذاشتم، بغضم ترکید. چسبیدم به ضریح و میان اشک های پی در پی ام از ته دل خدا را صدا زدم.
+خدایا! من ضعیفم... من دیگه طاقت ندارم... کمیلمو برگردون... من هیچ وقت بنده ی خوبی نبودم برات، ولی تورو به حقِ برادر شهیدش یاسر، به حق اشک های مادرش، به حق نگاه غمدار پدرش... کمیلو به ما برگردون... میگند شهید شده ولی من باورم نمیشه!.. حتی اگر شهیدم شده، پیکرشو به ما بر...
حق زدم و انگشتانم را به شبکه های ضریح گره زدم!
خیلی دلتنگش بودم. نزدیک به یکسال بود که او درمیان ما نبود. نزدیک به یکسال بود که مرا صدا نزده بود و من در شب چشمانش غرق نشده بودم!
میان هق هقم، دستان گرم رعنا را روی شانه هایم احساس کردم.
سرم را که بلند کردم، نگاه نمدارش در نگاهم نشست.
_بریم بیرون. داداشت اومده.
ایستادم و به سمت حیاط به راه افتادم.
کامران رو به روی در زنانه انتظارم را می کشید.
لبخندی بی جان به نگاه نگرانش زدم.
همیشه نگرانم بود. از بعد آن تصادف و به هوش آمدنم هر روز تماس می گرفت و جویای احوالم می شد.
او هم از غیبت کمیل، پژمرده شده بود! دستش روی گونه ام نشست و اشکم را پاک کرد.
_نبینم اشکتو آبجی!
تلخ خندی زدم...
+دیگه حال و روزم بدتر از این حرفاست!
بغض کرده بود...
_ میاد به مولا!
نگاهم روی پیراهن مشکی اش ثابت ماند و با سر حرفش را تایید کردم
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویس_سی_شش
یک سال و اندی گذشت!
•
•
یک سالی که آب خوش از گلوی من و اطرافیانم پایین نرفت!
با شنیدن خبر شهادت سردار سلیمانی، داغی عظیم بر گوشه ی دیگر قلبمان نشست. تازه فهمیده بودم که او که بود چه کرد!؟
آه که چه روزهایی بود آن روزها!
گویی یکی از اعضاء خانه مان را از دست داده بودیم. پدر و آقاجان را که دیگر نمی شد جایی پیدا کنیم.
مادر جان که مدام پای تلوزیون و خبر و مداحی های شبکه ها!
رعنا در پی تظاهرات و اعتراض علیه آمریکا...
و من... من بودم و یک دنیا شرمندگی که چرا زودتر این مرد خدایی را نشناخته بودم!؟
من بودم و یک دنیا غم و اندوه!
بار دگر داغ خاموش نشده ی کمیل برایم تازه شد.
حالا چند ماه از آن روز ها می گذرد اما ذره ای از غم قلبم کاسته نشده!
صفحه ی موبایلم را روشن کردم و وارد پیامک هایم شدم و صفحه ی پی ام های کمیل را باز کردم...
+امروزم دل تنگتم مردِ خوش صدا و جذاب ِ دوست داشتنیِ من!
ارسال کردم اما چون همیشه برگشت خورد و ذخیره شد . دلم طاقت نیاورد...
+پس کِی قراره پیامام ارسال بشه و تو بخونی و جوابمو بدی!؟
دوسال بود که کمیلم رفته بود و من همینجا کنار پدر و مادرش ماندم!
چند روزی گذشت!
یک شب آقاجان، پدرم را برای شام دعوت کرده بود. زنگ در زده شد و مردها آمدند. جلوی چادرم را با دست گرفته و جلوی در ایستادم تا از شدت دلتنگی در لحظه ی ورود در آغوش پدرم حل شوم. همین که وارد شد چون دخترکی پنج ساله خودم را در آغوشش انداختم و بو کشیدم عطر خوشش را. دوماه بود که در سوریه پیگیر عملیاتی بود که هیچگاه توضیحی در باره شان نمی داد. دو ماه بود که ندیده بودمش.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•