eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴امر و نهی صادقانه ♦️امام خامنه ای (حفظه الله):وقتی که شما برای کمک به نظام اسلامی مردم را به نیکی امر می کنید مثلا احسان به فقرا، صدقه، رازداری، محبت، همکاری، کارهای نیک، تواضع، حلم، صبر و می گویید این کارها را بکن؛ هنگامی که دل شما نسبت به این معروف، بستگی و شیفتگی داشته باشد، این امر شما، امر صادقانه است. ♦️وقتی کسی را از منکرات نهی می کنید مثلا ظلم کردن، تعرض کردن، تجاوز به دیگران، اموال عمومی را حیف و میل کردن، دست درازی به نوامیس مردم، غیبت کردن، دروغ گفتن، نمامی کردن، توطئه کردن، علیه نظام اسلامی کار کردن، با دشمن اسلام همکاری کردن و می گویید این کارها را نکن؛ وقتی که در دل شما نسبت به این کارها بغض وجود داشته باشد، این نهی، یک نهی صادقانه است و خود شما هم طبق همین امر و نهیتان عمل کنید. ♦️اگر خدای ناکرده دل با زبان همراه نباشد، آن گاه انسان مشمول این جمله می شود که ( لعن الله الآمرین بالمعروف التارکین له). کسی که مردم را به نیکی امر کند، اما خود او به آن عمل نمی کند؛ مردم را از بدی نهی می کند، اما خود او همان بدی را مرتکب می شود؛ چنین شخصی مشمول لعنت خدا می شود و سرنوشت بسیار خطرناکی خواهد داشت!.
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_دوم 2⃣ گذری کوتاه از زندگے شهید #راه‌چمتی به روایت همسرش •🌱• مهناز ابویس
•💜• 3⃣ روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانواده‌های‌مان رفتیم یک ‌امام‌زاده زیارت و بعد هم بیرون امام‌زاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم. اصلاً هیچی نمی‌شنیدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه می‌گفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمی‌شود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی حساس بود و ناراحت می‌شد. در باره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد.  فردای روز عقدمان هم به همراه خانواده با ماشین به مشهد رفتیم. شهریور همان سالی که عقد کردیم، خیلی به من اصرار کرد که مثل خودش قرآن را حفظ کنم. من سعی خودم را کردم و چند جزء حفظ کردم. خودش با اینکه سرش خیلی شلوغ بود، اما حتماً قران را حفظ می‌کرد. برای قرآن حفظ کردن برنامه ریزی می‌کرد. اگر یک روز وقتش به بطالت می‌گذشت، خیلی ناراحت می شد و عمیقاً غصه می‌خورد که چرا آن روز را درست استفاده نکرده است. 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 بیماری مادر اوایل دهه دهه نود بود. شوک بزرگی به خانواده سید وارد شد. مادر دچار بیماری سختی شد. کار خانواده شده بود از این دکتر به اون دکتر رفتن. اما روز به روز حال مادر بدتر شد. دکترهای تهران هم کار خاصی نتوانستند انجام دهند. یه بار خیلی پکر بود. بیماری مادرش خیلی اذیتش می‌کرد. زنگ زدم گفتم: کجائی؟ گفت: اومدم شلمچه. داشتم تو شهر می ترکیدم. اومدم اینجا خالی بشم. دورانی که مادرش مریض بود نذر کرده بود که با مادرش کربلا بره که قسمت نشد. چند بار پیگیر شد که با هواپیما بروند که نشد. زمانی که مریضی مادر خیلی سخت شد، سید دلش نمی اومد خونه بره. هر وقت می‌رفت چهره نحیف مادر رو که می دید بهم می ریخت. خیلی زود می اومد بیرون. خیلی مادرش رو دوست داشت. سید عاشق سینه سوخته امام حسین (ع) بود، محرم سال ۹۳ پیراهن مشکی نپوشید!! می‌گفت: مادرم من رو با این وضع ببینه ناراحت میشه. یه روز سید میلاد اومد پیشم. دیدم تاب و قرار نداره. هی می شینه پا میشه، راه می ره، بعد رنگ و روش سفید شد. گفتم سید جان چی شده؟ تا این رو گفتم زد زیر گریه. گفت خودت می دونی که مادرم رو عمل کردیم. دکتر گفت هفته بعد باید بیاد شیمی درمانی. بعد دکتر گفت وقتی که می یارید باید موهای سرش رو اصلاح کنید. سید می گفت و گریه می کرد، گفتم: کیشه (مرد)! منم بابام شیمی درمانی شده. منم این مسائل رو می دونم. به خاطر اینکه بعد از شیمی درمانی موهاش می ریزه از اون نظر گفتند. سید گفت: تو خونه جمع شدیم. گفتم خواهرم یا داداشم یا بابام موهاشو اصلاح می کنه، هر کی ماشین اصلاح رو برداشت زد زیر گریه و گذاشت زمین. نتونست موهای مادرم رو اصلاح کنه. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 بعد من به خودم گفتم: حضرت زینب (س) این همه مصیبت را تحمل کرد. من یعنی نتونم یه اصلاح بکنم؟! بعد برداشتم اصلاح کردم و گریه می کردم. سید میلاد برگشت بهم گفت: قدر مادرت رو بدون، خدایی نکرده بعدها حسرت این روزا رو نخوری. گفت: تا میتونی با مادرت مهربان باش. گفتم: کیشه چشم، تو که میدونی من غلام مادرمم. گفت: دمت گرم بیشتر از این بهش محبت کن، نکنه یه روز پشیمون بشی. بعد از من خداحافظی کرد و رفت سر مزار شهید مهدی ربانی. از کربلا پرچمی آورده بودم که به همه اماکن متبرک کرده بودم. آخر شب، دیدم گوشی ام زنگ خورد. اسم سیدمیلاد روش بود. گفت مهدی جان میای جلوی در؛ رفتم در رو باز کردم. چهره سید خیلی به هم ریخته بود. گفتم پرچم را می تونی امانت بدی ببرم برای مادرم، انشاالله به برکت این پرچم شفا پیدا کنه. گفتم نوکرتم سید جان، پرچم را که بهش دادم گذاشت رو صورتش و گریه کرد و گفت یا فاطمه الزهرا (س) نظری به مادرم کن. دیگه طاقت مریضیش رو ندارم. چند هفته بعد خبر فوت مادرش رو شنیدم. بعد از فوت مادرش سید پرچم را آورد و گفت مهدی جان همین پرچم مامان را شفا داد. خیلی داشت اذیت می‌شد، بالاخره مریضی مامان هم حکمتی داشت. زمان مراسم تدفین مادرش فقط ذکر اهل بیت (ع) رو میگفت از ته دلش میگفت حسین جان بی اختیار یاد روایت ریان ابن شبیب افتادم از قول حضرت علی بن موسی الرضا (ع) فرمودند: اگر برای چیزی گریه ات گرفت برای حسین بن علی (ع) گریه کن چرا که او را سر بریدند همانگونه که گوسفند را ذبح میکنند و همراه او ۱۸ نفر از اهل بیتش که در زمین مانندی نداشتند، کشته شدند... ای پسر شبیب، اگر برای حسین (ع) گریه کردی آنقدر که اشک هایت بر گونه ات جاری شد، خداوند تمام گناهانی که مرتکب شده ای، کوچک یا بزرگ، کمی زیاد را می آمرزد... سید بیشترین عنصری که در خانواده داشت با مادرش بود. خیلی با مادرش درد دل میکرد. بعد از فوت مادر، سید میلاد خیلی تنها شد. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 شهدای گمنام بسیار به شهدای گمنام علاقه داشت. هر جا تو مسیر می‌دید مزار شهید گمنام ای هست، مسیرش عوض می کرد می رفت زیارت. قبل از اینکه از پادگان همدان به سمت تهران اعزام بشیم برای سوریه، داخل پادگان مزار چند شهید گمنام بود. وی به پیشنهاد دوستان رفتیم کنار مزار شهدا توسلی داشته باشیم. به پیشنهاد بچه ها از جمله سید، شروع به خواندن کردم. ناخودآگاه مسیر روضه من عوض شد، روضه حضرت رقیه (س) رو خوندم. بچه حالت عجیبی داشتند. شور و شوق عجیبی بین بچه ها بود. سید تو اون جمع حالت عجیب تری داشت. خیلی گریه کرد. صدای ضجه هاش رو می‌شنیدم. روضه تموم شد، سید هنوز تو حال و هوای خودش بود. با همون چشمان اشکبار اومد سراغ منو گفت: شیخ دیگه دوست ندارم شهید بشم؟! آخه من کجا این شهدا کجا؟! انشاءالله گمنام از همه چیزشون حتی اسم و رسمشون گذشتن و شهید شدند. اما حالا کسی مثل من آرزو کن که شهید بشه و اسم شهدا رو بد نام کنه؟! کلمه شهادت مقدسه، حیفه اسم شهید بیاد دنبال اسم من. سید صحبت میکرد منم بعد از نگاه زیبا‌ی سید به شهادت بودم. گفتم سعید جان تو که بارها پیش خودم آرزوی شهادت کردی، من سال‌ها می شناسمت؛ در به در تو راهیان نور و... دنبال شهدا هستی و آرزو می کنی بهشون برسی، اما حالا؟! بیات داستان شهید علی قاریان پور افتادم که وصیت کرد بود به روی سنگ قبر اسمم را ننویسید، می خواهم همچون دهها شهید دیگر گمنام باقی بمانم. اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید: مشتی خال تقدیم به پیشگاه خداوند متعال... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• کنارش نشستم و به صدایش گوشِ جان فرا دادم. به راستی جای مادرم را برایم پر کرده بود. مدت‌ ها بود که از مادرم بی‌ خبر بودم و کامران گفته بود که حتی از آن محل هم کوچ کرده بودند و من این را خوب می‌ فهمیدم که این نیز کار سیروان بود و ترس اینکه مبادا پدرم به سراغش برود و رنج تمام سال‌ های بیچارگی مرا بر سرش فریاد زند، مجبور به نقل مکان شده بود. قرائت مادرجان که تمام شد، سرم را در آغوش گرفت و همین کافی بود برای گریستنم. دست روزگار، تقدیرم را عجیب نوشته بود. همه شهادت کمیل را فریاد می‌ زدند اما این دل وامانده‌ ام باور نمی‌ کرد. چند روزی بود که پدر و آقاجان راهی ماموریت برون مرزی شده بودند و استرس سفرشان سنگینی دلم را تشدید کرده بود. کف دست مادرجان میان دو کتفم نشست و آرام و نوازشگر به حرکت در آمد. _بر‌میگرده! سر بلند کردم و نگاه به اشک‌ نشسته‌ ام را به چشمان غمزده‌ اش دوختم. _ دیشب یاسرم اومده بود. می‌ گفت همین‌ روزا ست که کمیل بر گرده. صبر داشته باشید که خدا اجر صبرتونو میده! صبر این زن مثال زدنی بود... اما من پریوش بودم! دخترک کم طاقتی که با وجود این‌ حجم از غصه عجیب بود که تا آن لحظه زنده بود و نفس می‌ کشید. نگاهی به قاب عکس یاسر که به دیوار نصب شده بود انداختم. صدای اذان ظهر از مسجد محل برخاست. گره‌ ی شل شده‌ ی روسری‌ ام را محکم‌ تر کردم. ‌ خواستم بروم وضو بگیرم که زنگ آیفون به صدا در آمد. راهم را به سمت راست سالن کج کردم و وارد راهرو شدم. +کیه؟ _باز می‌ کنید؟ گوشی از دستم رها شد و با ضرب به دیوار اصابت کرد. در مانیتور کوچک چه می‌ دیدم؟ اشک در چشمانم حلقه زد خودش بود. کمیلم بازگشته بود و خدا چه زیبا جواب دعاهایم را داده بود. تکه‌ های قلبم را جمع کردم و به سمت حیاط دویدم. داد می‌ زدم؛ +مامااان ... رعنا... بیاید ... کمیل برگشته! اشک می‌ ریختم و می‌ دویدم. حتی پایم به نرده گیر کرد و نمی‌ دانم آن چند پله را با پا آمدم یا با سر!؟ دستم روی قفل در نشست و زبانه رها شد و دیدم... هیجانم ترمز بریده بود و صدای تالاپ تولوپ قلبم گوش‌ هایم را کر کرده بود. خودش بود! کمیلم! با ریشی که به تاراج رفته بود و لباس‌های اسپرت! کاسه‌ ی چشمانم پر از آب شد و به استقبالِ او زمین را شست. گویی لال شده بودم و توان حرف زدن نداشتم. اوهم مرا متعجب نگاه می‌ کرد. زور زدم و دو کلمه گفتم؛ +پس... بالاخره... اومدی! خواستم خودم را در آغوشش پرتاب کنم که خودش را کنار کشید و دو دستش به حالت تسلیم بالا آمد! _من... من.. خب... صدای مادرجان از پشت سرم بلند شد. _سلام پسرم! خوش اومدی! بیاتو مادر! و من متحیر با نگاهی به اشک نشسته نگاه می‌ کردم سردی رفتارش را. سر به زیر از کنارم گذشت... _باید توضیح بدم براتون... من... تکیه‌ ام را به در دادم و روی زمین سر خوردم... باورم نمی‌شد! این واکنش‌ها یعنی چه؟ _ خیلی خوش‌حالم که به هوش اومدید. منو به خاطر میارید؟ سبحانم. یا همون شهرام مرموز... او کمیلم نبود؟ آه خدایا! +کُم... کمیل! آه از نهادم برخاست و همانجا بی‌ حال افتادم. چشم که باز کردم، روی تشک دراز کشیده بودم و رعنا هم کنارم نشسته بود. آرام لب زد؛ _خوبی؟ به نشانه‌ ی مثبت مژه بر مژه ساییدم. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• سبحان مأمور مبارزه با مواد مخدر بود و گویی حضورش هم در محله‌ ی قبلی‌ ام جزو ماموریتش بوده و این آشنایی شاید اتفاقی ترین، اتفاق زندگی‌ ام بوده! حالم که بهتر شد، چادر رنگی‌ ام را به سر کشیدم و جلوتر از رعنا راهی پذیرایی شدم. _زنداداش خیلی متأسفم. بازهم اشک و دیگر هیچ! +کمیل... به میان حرفم دوید! _بر‌میگرده! تمام اهالی این خانه با اطمینان و متحد می‌ گفتند که کمیل بر می‌ گردد اما لباس سیاهشان را از تن خارج نمی‌ کردند. نمی‌ دانستم که دست تقدیر اینبار چگونه برایم رقم می‌ زند. چند روزی گذشت. چند روزی که تمامش به آه و گریه و دعا گذشته بود. به اصرار رعنا تصمیم گرفتیم عصر را دوتایی به پا بوس شاه عبدالعظیم برویم و من نمی‌ دانستم چگونه باید تاب بیاورم و خاطرات زیارت قبل در ذهنم مرور نشود.!همان شبی که برای بازگشت، کمیل به دنبالمان آمده بود و زیر لب هم با مداحی ضبط ماشینش همخوانی و دل مرا زیر و رو می‌کرد! مانتوی مشکی طرح عربی‌ ام را به تن کردم... کمیل برایم خریده بود. در همان سفری که تنها سفرمان بود و چند روزی مهمان آقا در مشهد بودیم. دستی به رو‌سری مشکی‌ ام کشیدم و پلک بر هم زدم تا کاسه‌ ی چشمم خالی شود. چادر عربی‌ ام را به سر کشیدم، اتفاقا این را هم خودش خریده بود. گفته بود که مرا چادری بیشتر می‌ پسندد و من به سر کشیدم چادری را که او زینتم می‌ دانست! او تمام معادلاتم را برهم زده بود. مرا از این رو به آن رو کرده بود. گویی فرشته‌ ای بود که در برهه‌ ای از زمان دست مرا گرفت و از جهنم بیرون کشید و راهی بهشت کرد و خودش هم... از گذشته‌ ام خجالت می‌ کشیدم و کمتر مرورش می‌ کردم. از آینه رو گرفتم و از اتاقم خارج شدم. +مادرجون کاش شماهم میومدید! _نه مادر. شما برید و حسابی دلتونو خونه‌ تکونی کنید. من بچه‌هارو نگه‌ می‌ دارم. واسه منم دعا کنید. صدایش از آشپزخانه می‌‌ آمد. راهی آشپزخانه شدم و او را با دامن و پیراهن مشکی یافتم. برای ماهان و مهدیار عصرانه آماده می‌ کرد. لبخند کم‌ جانی تحویل چهره‌ ی ملیحش دادم. در پس آن چهره‌ ی آرام، دلی بود که به شدت آشوب بود. +پس ما رفتیم خداحافظ. _خدا پشت و پناهتون. التماس دعا. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه‌اگه‌ نور‌خدا‌رو‌بگیره✨ #استوری 🎤حامد‌زمانے #چادرانه #پویش_حجاب_فاطمے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 🎬 دانلود جالب ⭕️ دعای فرج خواندن نوزاد چند ماهه 🔆 از مهمترین وظایف ما تربیت یک نسل مهدویه. ولی اکثرمون نه تنها بچه‌هامون رو نمی‌کنیم بلکه از فطرت پاک خودشون هم دورشون می‌کنیم... 🍃 ز کودکی آرزوی ظهورت را داریم / بیا تا برآورده شود این آرزوی دیرینه...
•• میگفت: اگه میخوای بدونی چقدره... نگا کن ببین بھ چی بندِ...؟!! +دلمون‌بند‌ِبھ‌چی...؟! •🌱•
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_سوم 3⃣ روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خان
•💜• 4⃣ اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می گویم 75 روز ولی خودش می‌گفت 65 روز. خجالت می کشیدم جلو خانواده‌ام با تلفن صحبت کنم. می‌آمدم بیرون در حیاط صحبت می‌کردم، با این که زمستان بود و  هوا به شدت سرد بود.  هر شب گریه می‌کردم، ولی اصلاً نمی‌گفتم چرا رفتی یا کاش نمی‌گذاشتم بروی. آقا ابوالفضل هم پشت تلفن مدام ابراز محبت می‌کرد و دلداری‌ام می داد تا آرام بشوم. چون می دانستم کجا رفته و از رفتنش شوکه نشدم. همیشه از شهادت می‌گفت: «دعا کن شهید بشوم.» ولی آن مأموریت اولی خیلی به من سخت گذشت. وقتی برگشت از حال و هوای سوریه برایم گفت که چقدر زیارت حضرت زینب برایش شیرین بوده. برای همین به اتفاق هم سوریه به زیارت رفتیم.  آقا ابوالفضل خیلی مراقب حال من بود و تمام سعی‌اش را می کرد تا کاری کند که شرایطی فراهم کند که من راحت‌تر باشم. مثلاً قبل از ازدواج موتور داشت. چند ماه بعد از عقدمان یک پراید خرید که رنگش هم به سلیقه من بود. گفت: «ماشین را فقط بخاطر تو خریدم چون دیدم وقتی جایی می‌رویم با موتور سختت هست... 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
❗️تصور‌کن از‌همین‌فردا‌ زنان‌از‌ خواب ‌بیدار ‌بشن‌ تصمیم‌بگیرن‌صورت ‌و ‌بدنشونو ‌همونطور‌ی که‌هست دوست داشته باشن!. اونوقت چندتا‌ تجارت ‌تو ‌دنیا ‌زمین ‌میخوره؟؟؟؟ ❗️تجارت‌های‌که‌از‌ نفرت‌زنان‌نسبت‌به خودشون کسب ‌درآمد ‌میکنن!😬 #پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• رعنا کنار باغچه انتظارم را می‌ کشید. _دیر کردی! کفش هایم را به پا کردم و پشت سرش به راه افتادم. سوار ماشین شدیم. +خبری از بابام و آقاجون نشد؟ استارت زد و به راه افتاد. _فعلاً که نه! از شیشه‌ نگاهم را به کوچه و باغچه‌ های خلوتش دوختم. +دم این سوپرمارکتی نگه‌ دار. _چیزی لازم داری؟ نگاهم را از کوچه گرفتم و به دستانم دادم. + یه جعبه کیک خیرات... واسه مادربزرگم. ماشین متوقف شد و پیاده شدم. چند نفری از اهالی محل مشغول خرید بودند. سلامی خشک کردم و سفارشم را به آقا‌ ناصر دادم. جعبه‌ ای کیک که روی پیشخوان قرار گرفت، تراولی از کیف پولم بیرون کشیدم و حساب کردم. آقا ناصر باقی پول را روی جعبه‌ ی در دستم نهاد. خداحافظی کردم و از مغازه خارج شدم. جعبه را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پول‌ ها را برداشتم. انگار ده تومن اضافه گذاشته بود. +رعناجون من الآن بر می‌ گردم. در را بستم و بازهم راه سوپر مارکت را پیش گرفتم. همین که وارد شدم، صدای دوتا از مشتری‌ ها که باهم حرف می‌ زدند مرا میخ زمین کرد. _آره... خیلی دلم کبابه... واسه راضیه خانوم. _من بیشتر دلم واسه عروسشون می‌ سوزه... طفلک سنی نداره. _آره خب هرکدوم یه جور می‌ سوزند... میگم سبحانشون از ماموریت برگشته... کاش عروسشونو واس این‌ یکی بگیرند. _آااخ راست میگی... دلم؟ خالی شد! سرم؟ به دوران افتاد! و دیگر هیچ نشنیدم! با بغضی که به یکباره در گلویم نشست، ده تومنی را روی بسته‌ ی پفک ها گذاشتم و مغازه را ترک کردم. همین که پا در صحن امامزاده گذاشتم، بغضم ترکید. چسبیدم به ضریح و میان اشک‌ های پی در پی‌ ام از ته دل خدا را صدا زدم. +خدایا! من ضعیفم... من دیگه طاقت ندارم... کمیلمو برگردون... من هیچ وقت بنده‌ ی خوبی نبودم برات، ولی تورو به حقِ برادر شهیدش یاسر، به حق اشک‌ های مادرش، به حق نگاه غمدار پدرش... کمیلو به ما برگردون... میگند شهید شده ولی من باورم نمیشه!.. حتی اگر شهیدم شده، پیکرشو به ما بر... حق زدم و انگشتانم را به شبکه‌ های ضریح گره زدم! خیلی دلتنگش بودم. نزدیک به یک‌سال بود که او درمیان ما نبود. نزدیک به یک‌سال بود که مرا صدا نزده بود و من در شب چشمانش غرق نشده بودم! میان هق هقم، دستان گرم رعنا را روی شانه‌ هایم احساس کردم. سرم را که بلند کردم، نگاه نمدارش در نگاهم نشست. _بریم بیرون. داداشت اومده. ایستادم و به سمت حیاط به راه افتادم. کامران رو به روی در زنانه انتظارم را می‌ کشید. لبخندی بی‌ جان به نگاه نگرانش زدم. همیشه نگرانم بود. از بعد آن تصادف و به هوش آمدنم هر روز تماس می‌ گرفت و جویای احوالم می‌ شد. او هم از غیبت کمیل، پژمرده شده بود! دستش روی گونه‌ ام نشست و اشکم را پاک کرد. _نبینم اشکتو آبجی! تلخ‌ خندی زدم... +دیگه حال و روزم بدتر از این حرفاست! بغض کرده بود... _ میاد به مولا! نگاهم روی پیراهن مشکی‌ اش ثابت ماند و با سر حرفش را تایید کردم ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• یک‌ سال و اندی گذشت! • • یک‌ سالی که آب خوش از گلوی من و اطرافیانم پایین نرفت! با شنیدن خبر شهادت سردار سلیمانی، داغی عظیم بر گوشه‌ ی دیگر قلبمان نشست. تازه فهمیده بودم که او که بود چه کرد!؟ آه که چه روزهایی بود آن روزها! گویی یکی از اعضاء خانه‌ مان را از دست داده بودیم. پدر و آقاجان را که دیگر نمی‌ شد جایی پیدا کنیم. مادر جان که مدام پای تلوزیون و خبر و مداحی های شبکه‌ ها! رعنا در پی تظاهرات و اعتراض علیه آمریکا... و من... من بودم و یک دنیا شرمندگی که چرا زودتر این مرد خدایی را نشناخته بودم!؟ من بودم و یک‌ دنیا غم و اندوه! بار دگر داغ خاموش نشده ی کمیل برایم تازه‌ شد. حالا چند ماه از آن روز ها می‌ گذرد اما ذره ای از غم قلبم کاسته نشده! صفحه‌ ی موبایلم را روشن کردم و وارد پیامک‌ هایم شدم و صفحه‌ ی پی ام‌ های کمیل را باز کردم... +امروزم دل تنگتم مردِ خوش‌ صدا و جذاب ِ دوست داشتنیِ من! ارسال کردم اما چون همیشه برگشت خورد و ذخیره شد . دلم طاقت نیاورد... +پس کِی قراره پیامام ارسال بشه و تو بخونی و جوابمو بدی!؟ دوسال بود که کمیلم رفته بود و من همینجا کنار پدر و مادرش ماندم! چند روزی گذشت! یک شب آقاجان، پدرم را برای شام دعوت کرده بود. زنگ در زده شد و مردها آمدند. جلوی چادرم را با دست گرفته و جلوی در ایستادم تا از شدت دلتنگی در لحظه‌ ی ورود در آغوش پدرم حل شوم. همین که وارد شد چون دخترکی پنج ساله خودم را در آغوشش انداختم و بو کشیدم عطر خوشش را. دوماه بود که در سوریه پیگیر عملیاتی بود که هیچگاه توضیحی در باره‌ شان نمی‌ داد. دو ماه بود که ندیده بودمش. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 ⭕️ دعای افتتاح 🔹 در میان دعاهای مختلف در ماه مبارک رمضان به بعضی دعاها بر می‌خوریم که مربوط به حضرت حجت است و تقاضای فرج حضرت در آن‌ها مطرح شده است. از آن‌جا که خواستهٔ امام زمان از ما، دعای بسیار برای فرج است و ماه رمضان نیز ماه استجابت دعاست، خواندن در هرشب از این ماه عزیز، سفارش می‌شود. 🔆 امام زمان خطاب به شیعیان نوشتند: «این دعا را در تمام شب‌های ماه رمضان بخوانید زیرا فرشتگان به آن گوش می‌دهند و برای خوانندهٔ آن طلب آمرزش می‌کنند» (صحیه مهدیه بخش پنجم) 🔺 این دعا دارای مضامین و معانی زیباییست و مخصوصا اطلاعات ارزشمندی در ارتباط با امام زمان در اختیار ما می‌گذارد و تصاویر زیبایی از عالَم پس از ظهور ارائه می‌کند. چه نیکوست همراه با خواندن این دعا، به ترجمهٔ آن هم دقت کنیم. این دعا در کتاب «مفاتیح الجنان» نیز موجود است.
🌹 لوح | رهبرمعظم انقلاب: ماه رمضان «ماه فرصتهاست» ♦️۱۰ توصیه کاربردی امام خامنه ای برای بهره‌برداری از این فرصت عظیم الهی
✨ ــــــــــــــــــ سرِ‌مزار‌شھید‌جھان‌آرا از‌محمدرضا‌فیلم‌مےگرفتم؛ گفت"این‌فیلم‌ها‌را‌بعد‌از شھادتم‌پخش‌ڪن:)" من‌هم‌شرو؏‌بہ‌خندیدن‌ڪردم و گفتم"حالاڪو‌تا‌شھادت‌چیزےبگو انداز‌ت‌باشھ! ڪمی‌شوخےکردیم‌و‌بعد‌گفت: "اگردمشق‌نشد‌حلب‌شھید‌مےشوم(:♥️" _بہ‌روایت‌خواهر‌شھید🌿' 🌷•° •.↠🌼『 @shohadae_sho 』჻
#بربالِ_سـخن زندگی ما دست خداست هر چه او مقرر کرده است همان اجرا می‌شود ما که قرار است فوقش ۶۰ سال عمر کنیم و بعد بمیریم با بار گناهان... اگر الان به دین خدا کمک کنیم و امانت خدا را که در دست ما است یعنی جانمان را به صاحبش برگردانیم چرا نکنیم و اگر نکنیم مسئولیم... #شهید_علی_رفیقدوست🌷 ولادت : ۱۳۴۳/۱/۱۷ تهران شهادت : ۱۳۶۲/۱/۲۴ فکه #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_چهارم 4⃣ اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می
•💜• 5⃣ 10روز بعد از مراسم عروسی از سر کار آمد و گفت: «اسمت را قم دوره بصیرت نوشتم. بیا برو شرکت کن.» گفتم: «چند روزه؟» گفت: «فکر کنم دو روز!» من خیلی برایم سخت بود، ولی به خاطر آقا ابوالفضل رفتم. آنجا فهمیدم چهار روز است! شبها می‌رفتم در بالکن و گریه می‌کردم. زنگ زدم به آقا ابوالفضل و گفتم: «چرا گفتی دو روز؟ اینجا که می‌گویند چهار روز!» گفت: «من نمی‌دانستم.»  آقا ابوالفضل خیلی دوست داشت آن رشته‌هایی که خودش تجربه کرده بود، من هم تجربه کنم مثل کوهنوردی. برایم کفش مخصوص خریده بود، باهم دربند می‌رفتیم. خودش "راپل" کار می‌کرد. یک روز خانه پدرشوهرم بنایی بود. آقا ابوالفضل به من گفت: «بیا بریم بالا پشت بام.» گفتم: «برا چی؟» گفت: «توبیا.» با هم رفتیم بالا. دیدم یک طناب از آن جا وصل کرده و به من یاد داد تا با طناب پایین بیام. خودش، غریق نجات، شنا، راپل، صخره نوردی، چتر بازی، جودو... ولی از بین اینها، شنا را به من توصیه می‌کرد. حتی در خانه روی فرش به من مراحل شنا را یاد داد که بعداً همه تعجب می‌کردند که من چطور یاد گرفتم. 6 ماه بعد از عروسی‌مان سوریه رفت. بعد از آن چندین بار دیگر هم رفت. یعنی تقریباً سالی چند بار می‌رفت و 45 روز یا 2 ماه آنجا می‌ماند. در هفتمین مأموریتش در شهریور ۹۴ گفت: «بعد از بازگشت از این ماموریت احتمال اینکه دوباره به زودی بروم هست.» وقتی از آن مأموریت برگشت مدتی گذشت وخبری از ماموریت بعدی نشد. خیلی ناراحت بود. دلش پیش حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بود. تا اینکه ۱۸ بهمن سفری به مشهد مقدس داشتیم. قرار گذاشتیم که در این سفر از امام رضا(ع) بخواهیم که انشاءالله حضرت زینب، آقا ابوالفضل را دعوت کنند. یادم هست وقتی برای زیارت رفتیم در صحن موقع جدا شدن از آقا ابوالفضل وقتی داشتم به سمت ضریح میرفتم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره من را صدا کرد و دعا کردن را یادآوری کرد و حتی از من پرسید که متن دعات چیست؟ چه می‌خواهی به امام رضا (ع) بگوی؟ منم همان خواسته‌ای را که داشت گفتم. گفتم: «دعا می کنم انشاالله امام رضا (ع) واسطه بشوند و حضرت زینب(س) به‌زودی تو را بطلبند.»  💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
😉خوشا خارج و وضع بی مثالش 😊☝️خانم کیمیا علیزاده هستن که قبلا عضو تیم ملی تکواندوی ایران بودن و در المپیک مدال برنز گرفتن 🤗بخاطر اینکه احساس میکردن حجاب براشون محدودیت میاره رفتن خارج پناهنده شدن تا اونجا بدون حجاب به موفقیت های بزرگتری برسن 😶و الان به چنان شکوفایی رسیدن که دیگه راحت میتونن ۱۰ بر صفر ببازن... 🙃بلی دیگه میگن تو خارج همه ی امکانات برای پیشرفت فراهمه بخصوص برهنگی #پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• بوسه‌ ای که از روی چادر بر سرم نشاند، تاجِ نامرئی‌ ام شد. _منم دلم برات تنگ شده بود عزیزِ بابا. صدایش گرفته بود؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. چشمانش از پس عینک کمی به سرخی می‌ زد. بعد از شهادت سردار و شهید ابومهدی‌ المهندس، تازه فهمیدم که شهید ابومهدی و پدرم تا حد قابل توجهی به یکدیگر شباهت داشته‌اند. کنار رعنا ایستادم و سلامی به آقاجان و آقا مرتضی و آقا سبحان دادم. تمام مدت جو سنگینی حاکم بود. تا جایی که دوقلوها هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند و صدایشان در نمی‌ آمد. رعنا مشکوک مردها را نگاه می‌ کرد و مادرجان مدام دانه‌ های تسبیحش را روی هم می‌ انداخت و ذکر می‌ گفت! من اما بی‌ قرار بودم! گفته بودم گاهی حس ششم به شدت قوی می‌ شد؟ نگاه وق زده‌ ام مدام از روی پدر و آقاجان به آقا سبحان و سیدمرتضی سُر می‌ خورد. پدر یک‌ تای ابرویش را بالا داده بود و فکر می‌ کرد. آقاجان گره‌ ی ریزی میان ابروانش انداخته بود. سید مرتضی مدام دست به ریشش می‌ کشید و آقا سبحان شقیقه‌ اش را ماساژ می‌ داد! _بابا؟ چیزی شده؟ این صدای رعنا بود که سکوت حاکم را در هم شکسته بود. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• آقاجان اشاره‌ ای کرد و آقا سید مرتضی از جا بلند شد و به سمت دوقلوها رفت و آن‌ها را به اتاق برد. مطمئن بودم هرچه که هست مربوط به مردِ من است! بالاخره پدر لب به سخن باز کرد و قبل از آقاجان مرا مخاطب قرار داد. _اگه... کمیل... برگرده... چکار میکنی؟ لحظه‌ ای روح از بدنم جدا شد و من این را با تمام وجود احساس کردم. تصور جنازه‌ ی کمیل در تابوتی که با پرچم ایران پوشیده شده بود برایم جانکاه بود لحظه‌ ای به یاد تشییع سردار سلیمانی و همرزمانش اشک در چشمانم دوید... باز هم آن صحنه‌ ها برایم تکرار می‌ شد. پدر که حال مرا دید تیر آخر را زد و همه مارا در ‌شوک رها کرد. _زنده برگرده! صدای "یا قمر بنی‌هاشم" گفتن مادرجان در گوشم پیچید و پشت بندش هق هق رعنا! من اما با دهانی باز، در پس پرده‌ ای از اشک چهره‌ ها را از نظر می‌ گذراندم! رعنا... گریان... مادرجان... گریان... پدر... منتظر... آقاجان... اخمی توام با شادی... آقا سبحان... پر بغض... پلک‌ هایم روی هم افتاد و سیاهی مطلق! وقتی به هوش آمدم که صبح شده بود و من در بیمارستان به سر می‌ بردم. هنوز هم باورم نشده بود و در آغوش رعنا با صدای بلند اشک شوق می‌ ریختم. نمی‌دانم خبر از کجا به کامران رسیده بود که سراسیمه خودش را رسانده بود. همین که وارد اتاق شد، رعنا فین فین کنان از من فاصله گرفت و سلامی به کامران داد. کامران پاسخ سلامش را داد و به سمت من شتافت. چیزی از دستش رها شد و بر زمین افتاد و او سرم را در آغوش گرفت و شانه‌ هایش لرزید. اولین‌ بار بود که او را اینگونه می‌ دیدم! او لحظه به لحظه‌ ی زندگی‌ ام را پا به پای من زیسته بود! +کامران...راسته... کمیل..داره... برمی‌ گرده!؟ و او با صدایی که به شدت دورگه شده بود پاسخم را داد. _آره قربونت برم... راسته! ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•