💬سفیر جدید آمریکا در آلمان: "خوشحالیم که میبینیم شرکتهای آلمانی درحال متوقف کردن تجارتشان با ایران و به فشارآوردن بر رژیم ایران برای اینکه سر میز مذاکره برگردد، کمک میکنند.
🌐 @kheymegahevelayat
🔻روحانی: آمریکا به هیچیک از تعهدات خود پایبند نیست
رئیس جمهور در دیدار وزیر امور خارجه کره شمالی:
🔹آمریکای نامطمئن و غیرقابل اعتماد، به هیچیک از تعهدات خود پایبند نیست.
⛔️ مردم هزینه بسیار سنگینی دادند تا رئیس جمهور این را بفهمد!
⛔️ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
_همه رو بسیج کردم.. خیالت جمع باشه عاکف. به مهدی هم گفتم با نیروهاش همه جا پخش بشه. شورای اطلاعاتی ب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت پنجاه و نهم
بعد از صحبت تلفنی با حاجی یه کم فکرکردم بازم، که باید چیکار کنم. من توی چابکسر دست تنها مونده بودم... نمیخواستم از تهران کسی بیاد کمک... چون اینطوری شاید بیشتر گره می افتاد توی کارم... زنگ زدم تهران به عاصف عبدالزهرا تا ببینم میتونم مجابش کنم بره بازجویی کنه از شمسیان که بهش تیر زده یا نه.. البته طوری که حاجی نفهمه...عاصف جواب داد تلفن و:
+الو سلام عاصف عبدالزهراء.. عاکف هستم.. تونستید از اون زنه که گفتید فامیلیش شمسیان هست بازجویی کنید؟؟ حداقل محل اختفای نیروهاشون توی شمال و برای من از زیر زبونش بکشید بیرون؟
_سلام... نه.. وضعیتش خرابه... دارن میبرنش اتاق عمل... اما راستش و بخوای توی همین چند دیقه من و حاج کاظم دوتایی یه بررسی کردیم تونستیم یه سرنخ از جاسوسی که مرتبط با سکوی پرتاب و تشکیلات ما بود پیدا کنیم. یه گروه هم فرستادم برای محافظت از خونه شیوا و خانوادش... چون حتما شیوا با خارج ایران در ارتباط هست و ممکنه برای کشتن مادر تو اون و تحت فشار قرار بدن از خارج.. چون تیم تهران دستگیر شده و از بین رفته.. برای همینم چون ممکنه تحت فشار قرار بدنش که مادرت و بکشه، ممکنه برن سراغ بچش تا اهرم فشاری باشه.. پیش بینی ما اینه.
+باشه... منم اینجا خبری شد با تهران هماهنگ میشم.. یاعلی
رفتم سمت اتاق فاطمه و به اون محافظ آقا هم که بیرون ایستاده بود، گفتم بیاد داخل..به اون دوتا نیروی مخصوص هم گفتم بیان داخل اتاق فاطمه.. وقتی اومدن گفتم:
«خوب گوش کنید چی دارم میگم..من دارم بیمارستان و ترک میکنم.. میخوام خیالم جمع باشه از اینجا. لطفا دقت کنید تا اتفاقی نیفته..»
به اون خانمه که فامیلیش یزدانی بود گفتم:
+شما اینجا داخل اتاق کنار فاطمه بمون... فقط آقای دکتر ایرانمنش و پرستار هم خانم رستگار حق دارن بیان بالای سر فاطمه... بقیه حق اومدن به داخل و ندارن. حواستون و جمع کنید.. خانم یزدانی کنار خانمم بمون تا توی اتاق تنها نمونه.. خانم یزدانی مجددا دارم تاکید میکنم غیر از دکتر ایرانمنش و خانم رستگار که پرستار این بخش هست احدی حق ورود نداره به این اتاق.»
به اون محافظ آقا هم گفتم دکتر داره وارد میشه خوب زیر نظرش بگیر.. همچنین پرستارو.. و خودت بیرون دم در بایست..فقط خانوم یزدانی داخل باشه.
به اون دوتا نیروی مخصوص هم گفتم:
«یکیتون کنار پنجره بیرون می مونه و یکی هم بره گشت آزاد بزنه. اون چندتایی هم که بیرون هستن بهشون بی سیم بزنید گشت آزاد بزنن و مورد مشکوک و با فیروفر در میون بزارن.. بهشون بگید نقاباشون و بردارن زن و بچه مردم وحشت نکنن..»
از بیمارستان اومدم بیرون و ماشین و گرفتم و رفتم سمت مخابرات ببینم آخر تونستن روی گوشی کوروش خزلی برای بازیابی اطلاعات گوشیش و بررسی تماس هایی که چندروز قبل مرگش داشته کاری کنند یا نه..
دلیل طول کشیدن این موضوع گوشی خزلی این بود که هیچ سیم کارتی یا خط تلفنی به اسمش نبود. سیم کارتشم توسط قاتلش که از تیم خودشون بود، دزدیده شد. گوشی همکه خرد و خاک شیر. برای همین سخت بود.
رسیدم مخابرات... حدودا یک ربع توی اون اتاقی که داشتن روی گوشی شکسته کار میکردن کنارشون موندم...همینطوری توی فکر بودم و آنالیز میکردم اوضاع و که چیزای خوبی به ذهنم رسیده بود.. دیدم گوشیم زنگ خورد... از همون خطی بود که بعد از گروگان گرفتن مادرم بهم زنگ زده بودن.. به اون اتاقی که مکالمات من و توی مازندران شنود میکرد و خودمم پیششون بودم گفتم:
+بچه ها فوری آماده شید.. دارن زنگ میزنن.. بررسی و رهگیری کنید ببینید تماس از کدوم منطقه هست دقیقا...
جواب دادم تماسشون و :
+بله؟؟ میشنوم...
_بهتره برای آخرین بار صدای مادرت و بشنوی...
مادرم تنگی نفس داشت.. گوشی رو گذاشتن دم گوش مادرم.. مادرم نفس_نفس زنان شروع کرد حرف زدن:
_الو.. پسرم.. نفس مادر... خوبی فدات شم..
با همون حالتی که نفس نفس میزد ادامه داد و گفت:
_گرنگهدار من آن است که من میدانم/شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد... خوبی مادر جان.. فاطمه چطوره.. نگران من نباش اصلا.. عمر دست خداست.. تا خدا نخواد برگی از درخت پایین نمیاد.. آرامشت و حفظ کن.. توکل به خدا و توسل به مادرمون حضرت زهرا هم فراموش نشه.
اشک توی چشمام جمع شد.. خدا برای هیچ کی این روز و نیاره.. حتی تصورش هم سخته... همینطور که به لب تاپ اون بنده خدا که داشت کار میکرد روی این تماس تا ببینه از کجا هست و مکان دقیقشون و پیدا کنه نگاه میکردم ، اشکم توی چشمام جمع شد بخاطر مادرم...
گفتم:
+الهی دورت بگردم...قربون چشمات برم من مادر مهربونم.. نگران نباش... زودتر از اون چیزی که فکرش و کنی میام پیشت و باهم بر میگردیم.. خاک بر سر من کردن که برا تو و فاطمه زهرا شدم باعث دردسر.. ببخشید من و توروخدا که همش باعث دردسرتونم.. قول میدم بیام برت گردونم مامان مهربونم.. دورت میگردم.. میام پیدات میکنم..
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت پنجاه و نهم بعد از صحبت تلفنی با حاجی یه کم فکرکردم بازم،
دور چشمات میگردم فدات شم.. تو غصه هیچچی و نخور..تو رو به روح بابا آروم باش.. نمیزارم برات اتفاقی بیفته.. لعنت به من که باعث همه دردسرای شما شدم.
اون زنه گوشی رو ازدم گوش مادرم برداشت و گفت:
آقای عاکف خان... متاسفانه شما فرصت دیگه ای نداری تا بفهمی ما چقدر جدی هستیم... انقدرم به مادرت نگو میام پیدات میکنم.. فهمیدی؟؟ تو هیچ وقت دستت به مادرت نمیرسه.. یعنی من نمیزارم برسه..حتی به جنازش.
منم نامردی نکردم و دست گذاشتم روی شاهرگش..صدام و پر از کینه و غضب کردم و آروم ولی خیلی محکم فقط یک کلمه بهش گفتم:
+به فکر پسر 9 سالت توی تهران باش.
آقا باید پیشم بودید و می دیدید و میشنیدید مکالمه رو .. انگار یه آب سرد بود این جمله روی آتیش... اون زنی که رجز میخوند اونطور این چندوقت، سیستم اطلاعاتی_امنیتی کشورو تهدید میکرد مثلا، دوبار خانواده من و گروگان گرفتند و خیلی چیزهای دیگه... یه هویی پشت تلفن خفه شد و لال شد...
دیدم این شگرد داره جواب میده انگار، ادامه دادم و بهش گفتم:
اگر کوچیکترین بلایی سر مادرم بیاد، یا اینکه کوچیکترین آسیبی بهش وارد بشه، یا اینکه فقط کافیه یه گوشه ای از چادرش خاکی بشه، به روح پدر شهیدم، به حضرت زهرای مرضیه قسم میخورم، کاری میکنم و بلایی سرت میارم که تا آخر عمرت نتونی بچت و ببینی.. و هرجای این کره خاکی برید پیداتون میکنم.. باور کن هر جای این دنیا برید پیداتون میکنم. وقتی هم دستم بهتون برسه زجر کشتون میکنم.. پوست تنتنون و میکنم با انبر و قیچی.. والله این کارو میکنم... شیرفم شد؟؟پس مواظب باش به مادرم اهانتی نشه.. چرا خفه شدی؟
چند ثانیه گذشت و انگار جنون بهش دست داده باشه، یه هویی داد زد و گفت:
_دروغ میگی... نه نه... تو دروغ میگی لعنتی... دروغ میگیییییی.... اگه دستت به بچم برسه دیگه مادرت و نمیبینی.. تو گه میخوری به بچم دست بزنی..
یه هویی دیدم ارتباط قطع شد...
به مسئول ردیابی و رهگیری اون خط گفتم: « پیداش کردی؟»
گفت: « نه »...
وقتی گفت نه ، فقط خودم و کنترل کردم.. وقتی میگم کنترل کردم شما خودتون حساب کنید اگرنمیکردم چی میشد دیگه..
یه نکته ای روهم خوبه بهتون بگم.... چون طبق دستور شورای عالی امنیت ملی اینترنت و خطوط موبایلی و تلفنی بیشتر نقاط کشور و از جمله تهران و شمال کشورو تا پایان این عملیاتِ امنیتی محدود و بعضاً قطع کرده بودیم ، برای همین این دو تا تیم از هم مطلع نبودند و ارتباطی نمیتونستن بگیرن... تیم تروریستی مستقر در شمال کشور خیال میکردند برای تیم تهران هنوز اتفاقی نیفتاده... برای همین خیال میکردند ما نمیتونیم کاری کنیم یا تهدیدی کنیم...
بگذریم...
خدا خدا کردم دوباره زنگ بزنه... ولی نه اینکه زنگ بزنه و بگه برو فلان جا جنازه مادرت و تحویل بگیر...
دوست داشتم دوباره زنگ بزنه و تهدید کنه و یه چیزی بگه و منم وقت بگیرم ازش تا بچه های مخابرات ردش و بزنن.
یک ربع بعد از آخرین تماسِ تیم جاسوسی_تروریستی مستقر در مازندران با من، دیدم دوباره خودشون زنگ زدن..
به بچه ها گفتم:
+دارن زنگ میزنن.. آماده اید برای رهگیری؟
_آره، شروع کن.
جواب دادم تماسشون و !!
+میشنوم.. بگو..
_ببین آقای امنیتی.. آقای عاکف خان.. دیگه داری حوصلمون و سر میبری... خطوط ارتباطی ما با تهران قطع هست... اگر به خواسته ما توجه نکنی ، تهدیدمون و جدی میکنیم.. این آخرین تماس من با شماست... الآن هم، وقتی قطع کردم میخوام اولین تماسم با تهران باشه.. در غیر اینصورت..........
اومدم وسط حرفش و گفتم:
+بهتره یاد پسرت باشی... تو مادری... حیفه که بیفتی توی دام کارای تروریستی و جاسوسی و اداره کردن خونه های تیمی و دختران فراری... برگرد و توبه کن تا دیر نشده.. برگرد به مادر بودنت برس.. برگرد به اصالتت. تو زن هستی.. برده جنسی و کلفت غربی ها و تفکرشون نیستی.. تو زن ایرانی هستی..
_ اونش به تو ربطی نداره...هرکاری دوست داشته باشم و هرجوری دلم بخواد زندگی میکنم و فساد میکنم.
همزمان به بچه ها و کاراشون و سیستم روبرو نگاه میکردم تا ببینم اون نقطه تماس و پیدا میکنن یا نه، که بفهمم تونستن مکان اختفای تروریستا که مادرم پیششون بود و پیدا کنند که اگر نتونستن بازم معطلشون کنم.. ادامه دادم به جنگ روانی و حرف زدن و عصبانی کردن شیوا ..وقتی گفت به تو ربطی نداره منم بهش گفتم:
+چرا اتفاقا به من ربط داره... خیلی هم ربط داره.. خودتم میدونی اگر بخوام، میتونم کاری کنم تا آخر عمرت دستت به بچت نرسه... خودم حاضرم بگیرم بزرگش کنم اما زیر دست یه مادر تروریست قد نکشه.. شیوا خودت و از لجن نجات بده.. قول میدم کمکت کنم.. روش و اخلاق و شیوه ی دستگاه قضایی و اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی اینه که کمک کنه به کسانی که پشیمون شدن و دور فساد و خط کشیدن و میخوان زندگی سالم داشته باشن.
_خفه شووووو.... خفه شوووو لعنتی.... انقدر اسم بچم و نیااررررر... انقدر نگو پسرت پسرت..
خیمهگاه ولایت
دور چشمات میگردم فدات شم.. تو غصه هیچچی و نخور..تو رو به روح بابا آروم باش.. نمیزارم برات اتفاقی بیف
شدت جنگروانیم و بیشتر کردم.. با شیطنت و کنایه بهش گفتم:
+شیوا، بچه داریاااا .. حواست هست؟! چشمای پسرت خیلی قشنگه.. موهاشم خیلی نازه.. خیلی خوشگله.. دلت میاد دیگه تا آخر عمرت این ماه پسرو نبینی؟؟ تو چه مادری هستی.. بدبخت..خاک برسرت کردن حیفه این بچه نیست.. آخ آخ.. میدمش اصلا بهزیستی..
_ببین باور کن یه بار دیگه اسم بچم و بیاری، یا اینکه بخوای پسرت پسرت و بچت بچت بکنی، یه تیر میزنم توی مغز مادرت.. ببین حالا من اینکارو میکنم یا نه..
شیوا همین که داشت این چرت و پرتارو میگفت و تهدیدم میکرد یه هویی دیدم برای اولین بار توی تمام این تماسا صدای یه مرد اومد.. فاطمه گفته بود یه مرد هم باهاشون هست ولی خب زیاد ندیده بودش اون و.
اون مرده گوشی و از شیوا گرفت و گفت:
✍ ادامه دارد....
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
توضیح پلیس درباره کشتهشدن یک شهروند در حوادث کرج /سلاح "جنگی" بود
رئیس پلیس آگاهی:
🔹با جدیت میتوانم بگویم که سلاح استفاده شده در قتل وی جزو سلاحهایی نبوده که نیروی انتظامی از آنها استفاده میکند.
#امنیت_ملی
🌐 @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
شدت جنگروانیم و بیشتر کردم.. با شیطنت و کنایه بهش گفتم: +شیوا، بچه داریاااا .. حواست هست؟! چشمای پ
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت شصت
شیوا همین که داشت این چرت و پرتارو میگفت و تهدیدم میکرد یه هویی دیدم برای اولین بار توی تمام این تماسا صدای یه مرد اومد.. فاطمه گفته بود یه مرد هم باهاشون هست ولی خب زیاد ندیده بودش اون و.
اون مرده گوشی و از شیوا گرفت و گفت:
_گوش کن عاکف سلیمانی... تماس بعدی رو این خانم نمیگیره. تماس بعدی رو خودم میگیرم... میخوام محل جنازه مادرت و بهت بگم... تمام...
قطع کرد...
فوری رفتم کنار میز کار اون کارمنده مخابرات گفتم:
+چیشد.. پیدا کردی؟
_تونستم محدوده رو پیدا کنم... بازم دقیق نشده پیدا کنیم... چون اونا آموزش دیده هستند ظاهرا... زود قبل شناسایی قطع میکنند.. به احتمال قوی هم از خطوط ماهواره ای استفاده میکنن.
+بهم بگو محدودشون کجاست؟
_طرفای سرولات... البته اگه جاشون و عوض نکنند،حتما توی تماس بعدی میتونم جاشون و پیدا کنم...چون سیوش کردم.
+پس حتما سیوش کن این و.
نقشه رو نگاه کردم بهش گفتم:
+اینجا که همش جنگل و کوه هست.
_احتمالا توی جنگل باید باشن.
+پس یه کاری میکنیم.. من میرم اون سمتی... اگه خبری شد و اونا به من زنگ زدند، تلفنم و کنترل کن و خبرش و بهم بده.
حرکت کردم به سمت منطقه مورد نظر.. با فیروزفر هم هماهنگ کردم تا از اون طرف خودشون و فوری برسونن و یه تیم مخصوص رهایی گروگان 15 نفره هم بفرستند همون محدوده.
به فیروز فر گفتم: «من دارم میرم سمت سَروِ لات... اونجا میبینمتون.. امیدوارم زودتر برسید و به هم دست بدیم.»
حرکت کردم سمت همون محدوده ای که میدونستیم تیم تروریستی همون اطراف هستن..
یه چهل دیقه بعد رسیدم و دیدم از 200 متریه نزدیک منطقه مورد نظر جاده رو بچه های اطلاعاتی امنیتی و عملیاتی بستن و به محض دیدن من باز کردن جاده رو ، تا من برم.. یه صد متر جلوتر که رفتم دیدم فیروزفر و تیمش مستقر شدن...
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت فیروزفر، بهش گفتم:
« خبری نشده؟ مورد مشکوکی، یا چیزی که کمکمون کنه بهش نرسیدید؟»
اونم گفته: « نه متاسفانه.. منتهی بچه ها دارن گشت های امنیتی رو ادامه میدن.»
همزمان داشتیم حرف میزدیم دیدم تلفنم زنگ میخوره...نگاه کردم دیدم همون خط تروریست ها هست که بهم زنگ میزدن... بی سیم زدم به بچه های رهگیری مکالمات و گفتم:
«از عاکف به 100____از عاکف به 100____بگیرش داره زنگ میزنه...»
بعدش جواب دادم تلفن و:
+بله...میشنوم حرفاتون و !
دیدم کسی جواب نمیده و حرف نمیزنه... بعد از چند ثانیه صدای یه زن و شنیدم که انگار با من حرف نمیزد و داشت با یکی که پیشش بود، با اون حرف میزد و میگفت:
«آرمین من خواهش میکنم.. من هرکاری که کردم فقط بخاطر پسرم بوده.. اگه بچم و از دست بدم پول به چه دردم میخوره.. الانم که با شماها دارم کار میکنم برای پوله.. ههععیییی .. ای کاش وارد این بازیا نمیشدم هیچ وقت..»
دو زاریم افتاد و متوجه شدم زنه پشیمون شده و تهدید من اثر گذاشته و جنگ روانی موثر واقع شده.. اونم یواشکی زنگ زده بهمون از این طریق آمار بده که کجا هستند. چون نمیتونست جلوی اون شخص بگه پشیمون شدم و به ما خبر بده که بیاید ما فلان جاییم... البته احتمال اینکه دام و حیله بودن این قضیه هم بود که من و گیر بندازن تا نقششون و عملیاتی کنن و ضربه ای به سیستم اطلاعاتی امنیتی ایران بزنن با ربایش من.
داشتم به تماسی که گرفتن و صحبت هایی که میکردن گوش میدادم، که بچه ها بی سیم زدند و گفتن:
_از 100 به عاکف...
+ بگو 100.. میشنوم..
_مکان دقیق کفتارها پیدا شد.. الان دقیقا داخل جنگل های سرولات هستند.. احتمالا توی ارتفاعاتش..»
گفتم:
« 100 ___ممنونم.. پیغامت دریافت شد..فقط خیلی زود همین الآن ، مختصاتش و بفرست روی گوشیم...تمام.»
خودم یکطرفه تلفن تروریستهارو قطع کردم و آمار دقیق محل اختفای اونارو مخابرات بهم داد، و روی گوشیم دیدم... با جی پی اس، دقیق بررسی کردم و دیدم نزدیک این کوه جنگلی یه ساختمون پنج شیش طبقه نیمه کاره هست.. دیگه یقین پیدا کردم همونجا هستند.
فوری با فیروزفر و تیم رهایی گروگان و بچه های امنیتی شیش هفت تا ماشین شدیم رفتیم سمت بالای جنگل که اون ساختمون نیمه کاره اونجا بود..
توی مسیر قبل اینکه برسیم به ساختمون توی اون کوه جنگلی، یه تماس با تهران گرفتم و به حاج کاظم خبر دادم و گفتم:
«عاکفم... زنه زنگ زده و گوشیش و روشن گذاشته و حرف نزده.. ظاهرا میخواسته جاش و پیدا کنیم..احتمالا تهدیدم موثر بوده..»
حاجی گفت:
_چیکار کردی مگه که طرف اینطور وا داد خودش و !!!!
+مهم نیست..بعدا میفهمید. دست گذاشتم روی شاهرگش..
_عاکف حواست باشه دام نباشه. احتمالا میخوان به تو برسن شاید.. همه ی جوانب و در نظر بگیر.
+حواسم هست.. خودمم به همین فکر کردم.
_شرایط حفاظتی رو رعایت کن.. ریز به ریز تصمیماتت و با ما ، در تهران هماهنگ کن.. موفق باشی.
+شنیدم.. یاعلی
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت شیوا همین که داشت این چرت و پرتارو میگفت و تهدیدم میکر
رفتیم با بچه ها به سمت ارتفاعات جنگلیه سرولات...یه جاده خیلی بدی داشت.. یادم نمیره.. خیلی خطرناک هم بود..حدود 500 متری مونده بود برسیم به ساختمون که بی سیم زدم گفتم ماشینارو توی جنگل بزارن و پیاده بریم بقیه مسیرو .. دوتا از نیروهای مخصوص و برای مراقبت از ماشین گذاشتیم اونجا و بقیه راه و به خاطر اینکه، تروریستا نفهمن ما داریم بهشون میرسیم، پیاده رفتیم سمت اون ساختمون که 90 درصد یقین داشتیم اونجا هستن.
پیاده و خیلی حفاظت شده از لای درختا میرفتیم بالا و سمت ساختمون.
دویست متر مونده بود به ساختمون برسیم که همه پشت یه سنگ بزرگ و بلند، سنگر گرفتیم... بررسی کردیم که برای نزدیک شدن به ساختمون از چه شیوه ای استفاده کنیم..
من دوره های مخصوص و کارای اطلاعاتی و عملیاتی در جنگل و دیده بودم و تاحدودی میتونستم هدایت کنم.. ولی بچه های نوپو یا همون یگان ویژه و نیروی مخصوص کاربلدتر بودن..چون کارشون این بود.
خلاصه با مشورت و تبادل نظر، تونستیم تقسیم بشیم و از هم جدا بشیم و گروه_گروه به ساختمون برسیم..
به محض رسیدن دستور دادم به تمام نیروها که اطراف ساختمون و پوشش بدن و محاصره کنند.
رسیدیم دم ورودی ساختمون.. فوری خودم و فیروزفر و چندتا از بچه های رهایی گروگان رفتیم از پله ها بالا.
نمیدونستیم توی این ساختمون نیمه کاره پنج طبقه و بزرگ، تروریست ها توی کدوم قسمتش و کدوم اتاقای نیمه کاره این ساختمون هستند و سنگر گرفتند..
کُلتم و در آوردم و دونه به دونه اتاقارو با حفظ شرایط امنیتی، من و اون تیم رهایی گروگان می گشتیم.
همینطوری گشتیم و رسیدیم طبقه سوم.. شک کردم این طبقه باشن یا نه.. هر طبقه ی این ساختمون چیزی حدود 500 متر بود و خیلی بزرگ بود.. وارد محوطه طبقه سوم شدم. سرتیم خودم بودم... آروم رفتم جلو تا از پشت دیوار ببینم فضای درورنی اون طبقه رو ... یه لحظه دیدم یکی کنار یه دیواره و آماده هست برای شلیک.. ظاهرا از قبل متوجه حضور من شده بود..
تا اون آدم و دیدم به سمتش شلیک کردم و اون پشت دیوار فوری سنگر گرفت. با صدای شلیک،، یه هویی صدای جیغ یکی بلند شد... فهمیدم مادرم و تیم گروگان گیرا همین طبقه هستن..
من که شلیک کردم بلافاصله پشت دیوار سنگر گرفتم..
اون پسره هم سنگر گرفت.. از یه سوراخ کوچیکی که روی دیوار، کَنده کاری شده بود و نیمه تعمیر بود، اتاقی که مادرم و تیم تروریستی بودن و میدیدم..
اون پسره که نمیدونستیم کیه و در آخرین تماسی که شیوا گرفت و، ولی با من حرف نزد، و با یکی دیگه حرف میزد و اسمش و موقع صحبت صدا میزد آرمین، از توی سوراخ دیوار دیدم یه تیر زد سمت شانه ی سمت راست همکار تروریستش یعنی همون شیوا..
چون ظاهرا فهمیده بود که اون مکان و لو داده... اون زن دقیق افتاد جلوی مادرم.. مادرم شوک بزرگی بهش وارد شد..
من از توی اون سوراخ کوچیک روی دیوار دیدم اون پسره فرار کرد و رفت سمت یه اتاق دیگه و بعدش از توی اون اتاق فرار کرد یه طبقه بالاتر..
چون دیوارا باز بود، و اونم میتونست از بعضی جاهاش به سمت پله ها در بره..
شانسی که آوردیم ساختمون نیمه ساخت بود و ما میتونستیم بدونیم چی به چیه.
منم میدونستم این فرار بکن نیست.. چون کل ساختمون محاصره بود.
وقتی فهمیدم اون از این طبقه رفته، فوری رفتم سمت مادرم و دستاش و باز کردم... تا من و دید گفت فاطمه خوبه؟؟؟
گفتم آره.. هیچ جای نگرانی نیست.
هم زمان فیروزفر سر رسید..
✍ ادامه دارد....
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
⭕️ رزمایش سپاه در بستن تنگه هرمز، فرمانده ارتش آمریکا را مجبور به واکنش کرد
👤ژنرال ووتل: ایران میتواند تنگه هرمز را مینگذاری کرده و در آنجا رادار و سامانههای موشکی مستقر کند
🔸رزمایش دریایی ایران پیامی به آمریکا بود
🔸برای ضمانت آزادی ناوبری در این آبها آمادگی داریم
🔸بخش عمده فعالیتهای ایران در آبهای تنگه هرمز مرتبط با نیروهای قدس سپاه پاسداران و فرمانده آنها سرلشکر «قاسم سلیمانی» هست
🔺هر جا که نشانی از فعالیت ایران میبینید، ردپای قاسم سلیمانی هم مشاهده میشود.
ادمین: حاج عماد مغنیه جمهوری اسلامی ایران
#خیمه_گاه_ولایت
#kheymegahevelayat
↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی
🌐 @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
رفتیم با بچه ها به سمت ارتفاعات جنگلیه سرولات...یه جاده خیلی بدی داشت.. یادم نمیره.. خیلی خطرناک هم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت شصت و یکم
وقتی فهمیدم اون از این طبقه رفته، فوری رفتم سمت مادرم و دستاش و باز کردم... تا من و دید گفت فاطمه خوبه؟؟؟
گفتم آره.. هیچ جای نگرانی نیست...
هم زمان فیروزفر سر رسید..
بهش گفتم:
«خواهشا برو پایین بمون جلوی ساختمون و مدیریت کن... تیم های مربوط به خودت و از اونجا هدایت کن.. فقط داری میری پایین مواظب خودت باش.. چون اون نامرد همین دوروبر هست و کمین کرده..»
فیروزفر فوری برگشت پایین و منم به دوتا از بچه های نیروی مخصوص گفتم شما بامن بیاید بریم دنبال اون پسره.. چون احتمالا اون رفته طبقه بالا..
به دوتا دیگشون گفتم «یکیتون اینجا بمونه و یکی دیگتون بره تجهیزات پزشکی رو بیاره بالا تا این زنه که به شونه هاش تیرخورده زنده بمونه و خون زیادی ازش نره.. به اعترافاتش نیاز دارم من...»
بخاطر اینکه این زن روحیه بگیره و نترسه جلوش زنگ زدم به تهران و به حاج کاظم گفتم:
« فوری بچه شیوا رو پیدا کنید واسم.. خیلی زود یه گوشی بهش برسونید با مادرش حرف بزنه..»
حاجی گفت: بچه و مادربزرگش و آوردیم پیش خودمون 034 .. الان میدم گوشی و...
گوشی و دادم به شیوا تا با بچش حرف بزنه... مادرم و نگاش کردم دیدم مظلومانه داره نفس نفس میزنه.. چون آسم هم داشت.. بی سیم زدم به اونی که رفته بود از پایین تجهیزات پزشکی بیاره.. بهش گفتم که همراه خودش دستگاه اکسیژن و اسپری تنفسی بیاره بالا..
مادرم و بوسیدم و حرکت کردم سمت طبقه های بالاتر..
رفتم یه طبقه بالاتر.. فضای ساختمون انگار شکل بیمارستان بود.. با کلی اتاق.. دونه دونه داشتیم من و اون دوتا نیروی مخصوص میگشتیم... همینطور که داشتم میگشتم دیدم یکی مسلح 5 متریه من ایستاده... فوری خواستم برگردم پشت دیوار تا بهم شلیک نکنه، اما یه تیر شلیک کرد خورد به بازوی سمت راستم.. بلافاصله خودم و کشیدم عقب.. اون دوتا نیروی مخصوصم سنگر گرفتند..
کل طبقات و همچین بیرون ساختمون و حتی داخل ساختمون محاصره بود.. ساختمون از دو سمت راه داشت و پله میخورد به راهروها... اون بیشرف از هر سمتی میرفت ، یا میخورد به بچه های نهاد امنیتیمون، یا میخورد به بچه های رهایی گروگان و نیروی مخصوص..
هر سمتی میرفت برگشت میخورد و، وسط راه دوباره برمیگشت یه سمت دیگه.. تا اینکه دو سه بار این کار و کرد و مارو داشت دور میزد...
یه جایی داشت فرار میکرد بیاد از طبقه چهار پایین، که من متوجه شدم، بی سیم زدم:
+تیم مستقر در راهروی طبقه چهار آماده باش.. یه تروریست از پله های وسط ساختمون داره میاد سمتت»
یکی از بچه های نیروی مخصوص از پشت دیوار یه هویی اومد بیرون و مستقیم زد کنار قلب آرمین و، اون و به درک واصل کرد.. آرمین تروریست هم همینطور مثل یه توپ قِل خوردو رفت پایین جلوی پای نیروی ویژه افتاد.
من دیگه بیحال شده بودم. دیگه خسته شده بودم.. بهم ضعف دست داد.. چون چند روز بود هیچ چی جز دو سه لقمه نون و یکی دوتا خرما چیزی نخورده بودم... آرمین که افتاد خیالم جمع شد.. همونطور که دیدم افتاد، منم کنار همون دیوار افتادم پایین و تکیه دادم و نشستم..
از شدت ضعف و خون ریزی که کتفم داشت، احساس حال تهوع میکردم.. فقط بی سیم زدم فورا کل ساختمون و پاکسازی کنند...
به زور با کمک دوتا نیروی مخصوصی که همراه من بودند، بلند شدم و رفتم اون طبقه ای که مادرم و شیوا بودن.. وقتی رسیدیم، مادرم تا من و دید جیغ کشید.. چون شوکه شد ، وقتی دید سمت راست بدنم کلا خونی هست و بیحالم و ضعف دارم و تموم لباسم خونی و خاکی شده بود خیلی ترسید.. چون رنگ لباسمم روشن بود پیرهنم بیشتر جلوه میکرد..
مادرم بلند شد از کنار زنه و اومد سمت من و هی نفس نفس میزد و میگفت:
_پسرم چی شده.. تو رو خدا چیشده.
با بی حالی گفتم:
+چیزی نیست قربونت برم من. یه خراش ساده هست..چرا انقدر بی تابی میکنی.. بشین همینجا روی این کیسه سیمان.. بشین راه نرو پاهات درد دارن.. منم چیزیم نیست..
به زور با زانوهام رفتم بالای سر شیوا که بچه های امدادی نیروی مخصوص اومده بودن تا جلوی خون ریزی بازوهای شیوارو بگیرن و بعدش ببرنش بیمارستان.. بهش گفتم:
+حالا که گیر افتادی.. مثل آدم فقط یک کلمه بگو جاسوس شما توی مرکز ما، یا سکوی پرتاب کی بوده؟
دیدم حرف نمیزنه..دوباره ازش پرسیدم دیدم حرف نمیزنه.. به تیم پزشکی گفتم بلند شن برن کنار.. با پاهام روی دست شیوا دقیقا نزدیک زخمش و که گلوله خورده بود، لگد کردم و نالش رفت هوا.. بهش گفتم:
+ بهت خیلی امتیاز دادم تا حالا.. گذاشتم با بچت حرف بزنی و... اما برای بار آخر بهت میگم.. همین الان بهم بگو جاسوستون کی بوده ؟
زنه یه چیزی گفت، که دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش.. اسم کسی رو آورد که داشتم دیوانه میشدم..
گفت:
_جاسوس نبود... فرمانده عملیات ما بود !!!
+خب کی بوده؟ اسمش چی بوده؟
گفت:
✍ ادامه دارد....
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و یکم وقتی فهمیدم اون از این طبقه رفته، فوری رفتم سمت
✍ ادامه دارد....
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
سلام.
به نظرتون جاسوس در مستند داستانی امنیتی عاکف کیه؟
جواباتون وبفرستید به ادمین:
ارتباط با ما:
@akef_soleymani