توصیه میشه از شبکه یک سریال ترور خاموش و ببینید تا از این طریق با مستند داستانی امنیتی عاکف بیشتر آشنا بشید.
البته این سریال درمورد مبارزه سیستم امنیتی و نظامی ایران با مواد مخدر هست و مستند داستانی امنیتی عاکف مربوط به حوزه ضدجاسوسی.
ولی بهتون کمک میکنه تا با مستند ما بیشتر آشنا بشید.
این سریال هم اکنون از شبکه یک در حال پخش میباشد.
✅ @kheymegahevelayat
سردار سلامی خطاب به دشمن:
🔸حساب کار دستتان باشد...
● قدرت تولید مخاطرات ناشناخته برای دشمنان را بالا بردهایم. ظرفیت های اصلی قدرت مان را هنوز نشان ندادهایم، بخش کوچکی از آن را نشان دادهایم و بخش کوچکتری را استفاده کردهایم.
● اراده ما در پاسخ به هر تهدیدی قطعی است و ما پاسخ میدهیم؛ هرکس میخواهد سرزمینش میدان اصلی جنگ شود، بسم الله...
● هرگز اجازه نمیدهیم جنگی به سرزمین ایران کشیده شود و ما تا آخر ادامه میدهیم چرا که تهاجم محدود، محدود نخواهد ماند و تا فروپاشی مهاجم از پای نخواهیم نشست و نقطه امنی باقی نخواهیم گذاشت و حساب کار دستتان باشد...
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_سه درب ماشین و بستم فورا رفتم سمت پارکینگ روب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
وقتی چندبار پیام دادم و زنگ زدم به خانومم، اما دیدم جواب نمیده، مجددا براش نوشتم:
«خب جواب بده تا برات توضیح بدم. تو که قبلا بیشتر مراعات میکردی.»
این بار جواب پیامم و داد... نوشت:
«مراعات کردم که زندگیم اینه دیگه. تهران هم که هستی هفته ای 2بار به زور میای خونه که هیچ، حالا جواب تلفنمم نده! باشه عیبی نداره، منم خدایی دارم محسن خان!»
نوشتم:
«خیلی دوست دارم. حالا بزنگم.»
نوشت:
«نه دستم بند شده به کاری! برای همین نمیتونم جواب بدم.»
نوشتم:
«حالا قهر نکن چاخان جان! چطور دستت بند هست پیام میدی، اما صحبت نمیتونی کنی؟! جواب بده تا سلول های خاکستری مغزم به هم نریخت.»
چندثانیه گذشت خودش زنگ زد، جواب دادم:
+سلام زندگی، خوبی؟
آروم جواب داد گفت:
_علیک سلام. حالا پشت تلفن به من میگی عمه. به وقتش یک عمه ای بهت نشون بدم محسن، سه تا عمه و شوهرعمه از کنار گوشش بزنه بیرون !
+اوه شِت !
خندید گفت:
_مسخره.
گفتم:
+بابت دیشب دلخوری؟
گفت:
_هرچی بود تموم شد. فراموشش کنیم بهتره. منم ازت عذر میخوام اگر این روزا بد خُلقی میکنم. واقعا حالم خوب نیست.
+نه بابا. این چه حرفیه. منم دلم گاهی برای غر زدنات تنگ میشه! اصلا تو که غر نزنی زندگی بی معناست!
_واقعا دیکتاتوری محسن. روز اول که اومدی خواستگاریم، مادرت من و کنار خودش نشوند بهم گفت که مادر جان این پسر من همه جوره خوبه، چشم و دل پاکه. نمازش و میخونه. اهل خدا پیغمبره، مال حروم نمیخوره! زندگی کسی رو هم بلد نیست خراب کنه! بعد بهم گفته بود الکی هم تعریف نمیکنم که فردا پس فردا مدیونت بشم. اما فقط یه بدی داره، اونم اینه که بیش از حد دیکتاتور هست وَ زورگو. بخدا فکر میکردم بعد از ازدواج درست میشی یا حداقل بهتر میشی ! اما درست نشدی که هیچ، بدتر هم شدی.
خندیدم گفتم:
+الهی من قربون مادرم برم که انقدر صادقانه زد برجک پسرش و منفجر کرد.
_حالا بهم میگی کجا بودی؟
+نه.
_عه محسن! بگو دیگه.
+میام خونه یه کوچولو برات تعریف میکنم.
_تا کی میرسی؟
+یک ساعت دیگه خونه ام.
_باشه. پس من میرم به خودم برسم.
+برو... راستی یه چیزی رو تا یادم نرفت همین حالا بهت بگم. ممکنه امشب مجددا برگردم بیام سرکار. الانم قطع کن حاج کاظم داره به گوشی کاریم زنگ میزنه.
_باشه.. پس بیا خونه صحبت میکنیم. خداحافظ.
گوشی شخصیم و فوری قطع کردم بعدش خاموش کردم گذاشتم داخل کشو، گوشی کاریم و گرفتم جواب دادم:
+سلام و درود خدا بر ارواح طیبه شهدای زنده.
_سلام عاکف جان. خوبی بابا.
+خاک پاتم حاج کاظم. دستور بده. سراپا گوشم.
_دورو برت خالیه؟
+آره. چیزی شده؟
_زنگ زدم گوشی شخصیت دیدم مشغولی، گفتم زنگ بزنم خط کاریت تا اون و قطع کنی و زودتر به داد دلم برسی.
+چیزی شده حاجی؟ نگرانم کردی!
_از خط شخصیت بهم زنگ بزن!
+چشم.
قطع کردم و فورا گوشی شخصی رو گرفتم و روشن کردم زنگ زدم به حاجی..جواب که داد گفت:
_عاکف میخوام درمورد دخترم مریم باتو صحبت کنم. اون پسره بهزاد کجاست؟
+من خونه امن هستم. بهزاد هم اداره.
_دیشب نشستم با دخترم مریم صحبت کردم.
+به به. پس بسلامتی آبجی مریم پسندیده؟
_عاکف بابا، من خیلی استرس دارم.
+حاجی تورو خدا انقدر سخت نگیر. از تو بعیده این حرفا.
_تو نمیدونی دختر خونه بخت فرستادن چقدر سخته! اونم توی این دوره و زمونه که پسرا هر یک ساعت یه تصمیم تازه میگیرن.
+من میدونم. درکت میکنم حاجی جان. مثل اینکه یه خواهرم و خودم فرستادم خونه بخت.. بعدشم بهزاد پسر مومنی هست. اهل زندگیه. همکارمونه. میشناسیمش. من این و زیر نظر دارم. مشکل خاصی نداره.. بعد از چندماه زنگ زدی ایناروبگی واقعا؟
_نمیدونم چی بگم. خلاصه آمادش کن برای این هفته با خانوادش بیاد جلو. چندمرحله قبلا صحبت کردیم. اینبار بیان برای صحبت های نهایی و برای رفتن به گروه خون و عقد این مسائل !! مجبورم از دخترم دل بکنم !
+مخلصتم حاجی. فدای دلت بشم... الان به این پسره بگم فکرکنم از خوشحالی خودکشی میکنه.
_ان شاءالله که خیره. مواظب خودت باش. شب تونستی با خانومت بیا خونه ما. مریم یه کم استرس داره، فاطمه باهاش صحبت کنه بد نیست. برای مادرت هم سلام برسون. بگو حاج کاظم همچنان عین یه برادر بهش ارادت داره.
+خاک پاتم حاج کاظم.
_یاعلی مدد
فورا از گوشی شخصیم به بهزاد پیام دادم. براش نوشتم:
«چطوری کله پاچه خور آینده !»
پنج دقیقه بعد جواب داد:
«آقا من نوکرتم. میشه حال من و بد نکنی با اسم این غذا؟»
نوشتم:
« پدر زن آیندت بهم زنگ زد گفت برای این هفته پنجشنبه با خانوادت بری برای آخرین مرحله و تعیین زمان گروه خون و عقد و از این جیمبلک بازیا »
بلافاصله زنگ زد.. اذیتش کردم جواب ندادم.. چپ و راست پیام میداد میگفت حاجی توروخدا جواب بده.. آخر جواب دادم. خندم گرفت گفتم:
+مومن چخبرته.. میخوای داماد بشی دیگه.. چرا حمله میکنی.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_چهار وقتی چندبار پیام دادم و زنگ زدم به خانوم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنج
بهزاد گفت:
_حاجی اگر اونجا بودم انقدر میبوسیدمت که نگوووو... برام برادری کردی. پدری کردی. من هیچ وقت محبتت و فراموش نمیکنم. بخدا مدیونتم. بزرگترین لطف و درحقم کردی. خیییلی خوشحالم.
+باشه بابا. حالا هنوز کو.. باید کباب بدی بهمون. بعدش یه روز صبح میریم مغازه یعقوب کثیف باهم یه کله پاچه میزنیم بر بدن، اونوقت بی حساب میشیم!
_حاجی تورو خدا نگو. کباب و هستم. اما کله پاچه رو پول میدم خودت برو بخور.
_مسخره مگه من گدا هستم که میخوای بهم پول بدی؟ پول بهت میدم چیه؟ من میخوام خودتم بخوری. حاج کاظم و خانوادش کله پاچه خورن. صبح های جمعه باید بری برای پدر زنت کله پاچه بخری با نون سنگک. تازه رییستم هست که دیگه حکم قتلتم داره.
_اشکالی نداره.. میرم میگیرم براش. خودمم میخورم. حالا خوبه؟
خندیدم گفتم:
+نمیخواد. شوخی کردم. خلاصه بهزاد جان آماده باش. بعدشم باخودت کمی حرف دارم که حالا ان شاءالله سرفرصت باهم میریم یه کافه ای میشینیم حرف میزنیم. درمورد همین ازدواجت با دختر حاجی هست.
_چشم آقا عاکف. ممنونم ازتون که مثل همیشه راهنماییم میکنید. مزاحمتون نمیشم.
+مخلصم.. کارا خوب پیش میره؟
_بله الحمدلله.
+تماست با من قطع نشه... ضمنا، این روزا نامه های مهمی از سازمان انرژی اتمی دریافت میکنیم، حواست باشه زودی بهم برسونی.. برو یاعلی.
قطع کردم و بلند شدم وسیله هام و جمع کردم اسلحم و گذاشتم داخل کیفم، ریموت ماشین شخصیم و گرفتم رفتم پایین. بدون اینکه به کسی چیزی بگم طبق معمول غیب شدم و رفتم سمت منزل. بین راه یه دسته گل خریدم، با یه ادکلن زنونه برای همسرم.. وقتی رسیدم خونه رفتم بالا کلید انداختم در و باز کردم. خانومم تا من و دید گفت:
_چطوری برادر زاده.
خندم گرفت گفتم:
+مخلصم عمه جون. بفرمایید این گل هم تقدیم به شما، این هدیه هم برای شما، داخل این نایلکس هم یه چادر لبنانی هست با ساق دست، ببین اندازته یا نه. اگر نیاز نداری بده به یکی که نیاز داره.
_به به. چه کرده آقامون. تا باشد از این دعواهای زن و شوهری!
خندیدم گفتم:
+خب، چخبر؟
_هیچچی. شما چخبر؟
+ بیا بشین برات بگم.
رفتیم نشستیم روی مبل، فاطمه هم همینطور که داشت وسیله هارو با ذوق و شوق نگاه میکرد گفت:
_تعریف کن ببینم چیشده؟
+ قبل از اینکه بیام خونه، بعد از تماس من و تو، حاج کاظم زنگ زد گفت بهزاد و خانوادش این هفته برن اونجا.
خانومم خیلی ذوق زده شد. گفت:
_وااای محسن، این دوتا خیلی به هم میان. پس خداروشکر مریم قبول کرد. البته مشخص بود که مریم آقای بهزاد و قبول میکنه.
+آره خلاصه درست شد.
_حالا من چی بپوشم برای عقدشون.
+باز شروع شد. خب تو این همه لباس داری. باشه حالا ایشالله برای عروسی عمت با پدربزرگم یه تیپ مشتی میزنیم دوتایی سِت میکنیم بیشتر کیف میده.
فاطمه خندید یه دونه با مشت زد به بازوم گفت:
_خیلی گیر میدی به عمه ی من.
بعد یه هویی جدی شد گفت:
_راستیییی.. وایسا ببینم، تو امروز کجا بودی؟
داشتم از خنده می مردم گفتم:
+وسط ماموریت بودم.
_وااا !!! محسن ! وسط ماموریت چادر چادر میکنن؟
+به جون تو جدی میگم. اتفاقا جایی بودیم که معمولا تو برای ملزومات حجابت میری اونجا.
_اینجوریش و دیگه ندیده بودیم.
+بیشتر از این نپرس دیگه. الانم برو آماده شو تا بریم سمت خونه حاج کاظم چون منتظرمونه. گفت بیاید خونمون.
_به به.. پدر عروس دعوتمون کرد.
خانومم رفت آماده بشه، منم زنگ زدم به عاصف. اما گوشیش خاموش بود..تعجب کردم چرا گوشی کاریش خاموشه.. زنگ زدم خونه امن.. طاها که جواب داد گفتم:
+سلام. طاها
_سلام آقا عاکف
+عاصف عبدالزهرا کجاست؟
_طبقه سوم داخل اتاق شما هستند.
+وصلم کن
چندتابوق خورد جواب داد:
_جونم. بفرما
+چرا خاموشی ؟
_به به. عالیجناب عشق.. معلومه کجایی ؟
+گفتم چرا خاموشی؟
_تازه زدم به شارژ.. اداره بودم همین الان رسیدم. شما کجایی؟
+ یه سر اومدم منزل. استعلام گرفتی از برون مرزی؟
_تا آخر امشب جواب قطعی رو میدن. میای اینجا؟
+ببینیم چی میشه. حواست باشه به همه چیز.
بعد صدام و آوردم پایین گفتم:
+خانومم یه کم این روزا ناخوش احواله. باید بیشتر کنارش باشم. موضوع مهمی پیش اومد بهم بگو با سر بیام اونجا.
_باشه داداش حله. سلام برسون.
+یاعلی.
یکساعت بعد منزل حاج کاظم ...
درب خونه رو که باز کردن رفتیم داخل.. حاج کاظم روی یه تختی که داخل حیاط زیر سایه درخت بود، به بالشتک های کوچیک لم داده بود داشت مطالعه میکرد و همزمان رادیو بی بی سی گوش میداد. یه نسیم خنکی هم شروع کرده بود به وزیدن.
تا چشمم به حاجی افتاد گفتم:
+به به چطوری پیرمرد.
حاجی یه سیب گرفت و به شوخی پرت کرد سمت صورتم. منم فورا گرفتم گذاشتم دهنم. فاطمه که این صحنه رو دید خندید گفت:
« حاج عمو بزارید برسیم، بعدا شوهر ما رو مورد عنایت قرار بده. »
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_پنج بهزاد گفت: _حاجی اگر اونجا بودم انقدر می
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_شش
حاج کاظم خندید گفت:
«آخه این چه شوهری بود انتخاب کردی. بخدا عین هیتلر می مونه. یک دیکتاتور به تمام معناست.»
فاطمه خندید گفت:
«عموجون شما یادت رفته؟ مثل اینکه خودت با مادرش و خانوادش اومدی خواستگاریم و کلی ازش تعریف میکردی جلوی پدرم !! حالا ناراحتی.»
حاجی خندید... گفت:
«خوش اومدی دخترم. دلت همیشه شاد باشه.»
فاطمه یه هویی گفت:
«وااای من برم بالا پیش مریم جون که باید خبرای خوب و بشنوم. کلی فضولیم گل کرده الان.»
حاجی خندید گفت :
«برو دخترم. برو بالا داخل اجلاس سران 2 + 1 بشین باهاشون تا با غیبتتون مملکت و خراب کنید.»
فاطمه خندید و رفت. منم رفتم پیش حاجی زیر اون درخت نزدیک حوض روی تخت نشستم و مشغول خوردن میوه و تنقلات شدیم... بعد از دقایقی حاجی جدی شد، گفت:
_چخبر.
+خبر که زیاده. از چی بگم؟
_نیم ساعتی میشه رسیدم خونه. قبل از اینکه از اداره خارج بشم عاصف و داخل محوطه اداره دیدم! چرا اینارو برای استعلام میفرستی اداره؟ با خط امن پیگیری کن جواب بگیر.
+نمیخواستم از طریق فکس بفرستن.
_میدونی از چیه تو خوشم میاد؟
+چی؟
_اینکه حتی به خودی ها اطمینان نمیکنی. دقیقا پدرتم موقع درگیری های قبل انقلاب و بعد از انقلاب در 8 سال دفاع مقدس همین بود. میگفت کاظم تو داداشمی، اما قبول کن یه جاهایی بهت اطمینان نکنم. عاکف تو هم عین پدرتی. مو نمیزنی. باورت میشه به چمران که رفیق صمیمیش بود هم اطمینان نمیکرد؟ در صورتی که با چمران توی یک کاسه غذا میخوردن چون ازبس صمیمی بودن. بهش میگفتم چرا اینطوری میکنی علی؟ میگفت کاظم من توی مسائل امنیتی با احدی تعارف ندارم. حالا کارای تو من و یاد پدرت میندازه.
+درس پس میدیم.
_میوت و بخور.. تعریف کن دیگه چخبر؟ وضعیت پرونده چطوره؟
+قضیه داره بیخ پیدا میکنه !
حاجی با صدای آروم گفت:
_حدس میزدم.
+عزتی خیلی احمق و ساده لوح هست.
_خدا عاقبتش و بخیر کنه.
حاجی رادیو رو خاموش کرد بعدش کتابی که دستش بود بست گفت:
_ وضعیت داریوش و صابر چطوره؟
+عاصف گزارش دریافتی رو بهم رسوند.. میگه احساس خطر میکنن.
_باید فوری بیان داخل. اون محلی که داریوش مستقر هست تحت سیطره هسته های مخفی ترور طالبان قرار داره. ممکنه خدایی نکرده اسیر یا شهید بشه. صابر رو هم باید بلافاصله بکشید داخل خاک ایران.
+موافقم.. ضمنا، خبر رسیده که ملک جاسم رفته داخل یکی از پایگاههای نظامی آمریکا در خاک افغانستان مستقر شده.
حاج کاظم نگاهی به من کرد، کمی فکر کرد، همینطور که به محاسنش دست میکشید، گفت:
_خبرای امروزت چیه؟
+خدمتتون عارضم که رسانه های غربی مثل CNN و VOA از امروز شروع کردن به پمپاژ خبرهای دروغ که یک دختر دوتابعیتی ایرانی _کانادایی که در کانادا زندگی میکرده، برای مدتی به ایران سفر کرده تا اقوامش و ببینه، اما متأسفانه ناپدید شده!
_خبر برای کِی هست؟
+از حدود دوساعت قبل استارت خورده و شروع کردن به پمپاژ دروغ پراکنی علیه ایران.
_میتونی بگی چرا تا الآن سکوت کردن، اما حالا دارن سر و صدا میکنن؟
+چون که باید ملک جاسم از کشورما خارج میشد وَ سرویس امنیتی آمریکا یعنی CiA به یقین میرسید که خطری ملک جاسم و تهدید نمیکنه، اونوقت شروع کنند آدمی رو که خودشون برنامه چیدن در ایران حذفش کنن، با فشارهای حقوق بشری جنجال به پا کنند. بعدش همزمان با موضوع جاسوسی رو منفی جلوه بدن. اونوقت ذهن ما رو درگیر موضوعات فرعی کنند و به در بسته بخوریم تا حواسمون از ملک جاسم پرت بشه!
_آفرین.. دقیقا... پس عاکف از الآن باید وارد یک مرحله جدید بشیم. از فردا صبح فشارها و تماس ها با سیستم زیاد میشه.
حاجی ادامه داد گفت:
_الان کجای کاریم؟
+یه زنه مرموز جایگزین فائزه شده.
_از کجا مطمئنی؟ تحلیل هست یا اطلاعات هست؟
+من بهتون دارم اطلاعات میدم! امروز این خانوم با دکتر افشین عزتی ملاقات داشته. بهش یه بسته دلار و گوشی و سیمکارت داده.
_مستنداتش موجوده؟
+بله. در 4412 همه رو بایگانی کردیم.
_اقدام عملی هم داشتی؟
+با 3200 رفتیم مغازه همین خانوم که مطمئنم داره جای فائزه رو پر میکنه. اون زن فروشگاه ملزومات حجاب داره.
_معرفیش کن!
+نسترن توسلی، 33 ساله هست. مشخصات سیستمی به ما گفته اراکی هست. بعید میدونم طی سال های اخیر ایران بوده باشه. یه استعلام گرفتیم اما مثبت ارزیابی شده ولی من مشکوکم. خودرویی هم که دراختیارش هست یک BMW هست که صاحبش یه خانوم 58 ساله هست اما فوت شده. البته قرار هست طی چندساعت آینده جواب نهایی رو عاصف از واحد برون مرزی بگیره.
بسیارعالی. بلند شو بریم بالا باید داروهام و بخورم.
از تخت اومدیم پایین و داشتیم قدم زنان میرفتیم بالا داخل خونه که دیدم دختره حاجی از پله ها داره مثل موشک میاد پایین.. وقتی رسید دیدم نفس نفس میزنه. من و حاجی دهنمون وا موند... گفتم:
+ آبجی مریم !! چیزی شده؟؟
_فاطمه.
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵 گزارش بسیار جالب و دیدنی شبکه تلوزیونی آمریکایی از بلایی که یمنی ها بر سر آرامکو آوردند!
ادمین : حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
دیشب نماینده مجلسه تو مناظره شبکه یک میگفت ما اگر رای مون شفاف باشه، اگر به کسی رای موافق ندیم، ولی رای اعتماد رو از مجلس بگیره و وزیر بشه، بعدا خدمات نمیده به حوزه انتخابیه!
نیاز نیست تحلیل بشه، 40 سال مجلس با همین افکار و ایدهها و رفتارها اداره شده که الان سَرِ وزنش نیست.
ادمین : حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
🚩 ظریف: آمریکا آغاز کننده جنگ در منطقه باشد پایان بخش آن نخواهد بود
🔹وزیر امور خارجه کشورمان در مصاحبه با سیبیاس: هشدار داد در صورتی که واشنگتن آغاز کننده جنگ در منطقه غرب آسیا باشد این کشور پایان بخش این جنگ نخواهد بود.
👤 ادمین: حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸وحشی گری توی وجودشونه...
● دوباره یه خواهر دیگه فلسطینی رو هدف قرار دادن.
● خواهری که جرمش اهتزاز پرچم فلسطین بود روبهروی دیوار آهنی. نه سلاحی داشت و نه حتی سنگی
و بازهم سکوت، سکوت خائنان بیشرف عرب...
#حقیقت_اسرائیل
#اسرائیل_22_سال_آینده_را_نخواهد_دید
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
🔺 تصویری از عامل حمله تروریستی روز گذشته که به شهادت و مجروحیت دستکم 20 عراقی انجامید.
● این تروریست تکفیری با چسباندن بسته انفجاری به اتوبوسی که از بغداد راهی کربلا بود، مرتکب این جنایت شد.
● بسیج مردمی عراق به فاصله چند ساعت پس از عملیات، موفق شد وی را به دام بیندازد.
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat