📺 ناگفته های سید حسن نصرالله درباره تاریخچه حزب الله و دیدارهایش با رهبر انقلاب
🔹رهبر انقلاب و سید حسن نصرالله در جلسات خصوصی درباره چه موضوعاتی صحبت می کنند؟
🔸مصاحبه اختصاصی دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری با دبیرکل حزب الله
⏰از امشب به مدت ۵ شب، هر شب ساعت ۲۰ از شبکه سه سیما
✅ @kheymegahevelayat
امام خمینی (ره): اگر از صدام بگذريم،اگر مسأله #قدس را فراموش کنيم،اگر از جنايت هاي امريکا بگذريم، از #آل_سعود نخواهيم گذشت.
#روحانی (۳۱ شهریور ۱۳۹۸):حاضریم از خطاهای همسایگان بگذریم و به سوی همه آنها دست برادری دراز کنیم.
پرزیدنت روحانی ، ما از خون شهدایمان نخواهیم گذشت.
✅ @kheymegahevelayat
🔻شلیک دو موشک زلزال به مواضع متجاوزان
🔹ارتش و کمیتههای مردمی یمن دو فروند موشک زلزال ۱ به مقرهای متجاوزان در نزدیک گذرگاه علب در عسیر عربستان شلیک کردند که باعث کشته و زخمی شدن شماری از آنها شد.
✅ @kheymegahevelayat
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاکف سلیمانی / نمیدانم با دیدن این نوع عزاداری های مضحک و بی ریشه باید نشست خندید، یا اینکه باید از جهل بانیان و متفکران و ترویج کنندگان این نوع عزاداری گریه کرد.
اینکه لباس شیر را بر تن یک نفر کنند و او را وسط عزاداری بیاورند چه فایده؟
چرا کاری میکنیم که باعث خنده و تمسخر دیگران و حتی خودی ها میشویم.
باید جلوی این بدعت ها ایستاد.
بعضی حضرات به جای اینکه به علم و کُتَل گیر بدهند و لجن پراکنی کنند، جلوی این نوع کارها را بگیرند.
✅ @kheymegahevelayat
*جنگ نظامی را مردانی مدیریت کردند که روی مین منوّر با حرارت 1600 درجه سانتیگراد میخوابیدند تا گرای خط، به دست دشمن نیفتد...*
*در جنگ اقتصادی اما، نامردانی بر مسند مدیریت هستند که روی سکه و دلار خوابیدهاند و به دشمن گرا میدهند کجا را بزند..!*
*در آغاز هفته دفاع مقدس یادی میکنیم از همان مردان مردی که در کمال صداقت و اوج شجاعت از جان شیرین خود گذشتند تا ما امنیت و آرامش امروزمان را مدیون آنها باشیم و از یاد و راهشان غافل نشویم.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_شش حاج کاظم خندید گفت: «آخه این چه شوهری بود
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفت
وقتی مریم خانوم دختر حاج کاظم گفت «فاطمه»، دیگه نفهمیدم چی شد. تموم قدرتم و توی پاهام جمع کردم بلافاصله حرکت کردم به سمت داخل خونه! پله ها رو دوتا دوتا میرفتم بالا. وقتی رسیدم جلوی درب هال_پذیرایی دیدم فاطمه یه گوشه ای بی حال افتاده ! رفتم بالای سرش هرچی صداش زدم جواب نداد. نبضش و گرفتم دیدم میزنه. زینب خانوم همسر حاجی به شدت ترسیده بود... گفتم:
+حاج خانوم، فاطمه چش شده یه هویی؟
حاج خانوم گریه میکرد نمیتونست حرف بزنه. مریم خانوم دختر حاجی همینطور که گریه میکرد، توضیح داد گفت:
_ با مادرم و فاطمه زهرا داشتیم همینجا صحبت میکردیم، اونم رفت کیفش و یه لحظه بگیره بیاره یه وسیله بهمون نشون بده، وقتی که بلند شد یه هویی سرش و گرفت. بعد دستش و گذاشت روی چشمش، ظاهرا سرش گیج میره و می افته پایین.
وقتی این و شنیدم بلافاصله زنگ زدم اورژانس. 10 دقیقه بعد اورژانس رسید. اومدن فشار همسرم و گرفتند اما به شدت پایین بود. یادمه 5 روی 8 بود. گذاشتنش روی برانکارد بردنش داخل آمبولانس.
منم همراه اورژانس داشتم میرفتم که دیدم حاج کاظم خیلی ناراحته...گفتم:
+نگران نباش حاجی. ان شاءالله چیزی نیست.
_«برو پسرم.من و بی خبر نزار. کاری داشتی، یا چیزی خواستی به خودم زنگ بزن.»
رفتم سوار ماشین شدم پشت سر آمبولانس حرکت کردم. علیرغم میل باطنیم مجبور شدم گردون ماشین شخصی خودم و نصب کنم روی شیشه جلوی ماشین تا کسی جلوم و نگیره و یا ماشین ها مانع حرکتم پشت آمبولانس نشن..
رفتیم به یکی از بیمارستان های تهران. وقتی وارد شدیم بلافاصله خانومم و بردن داخل یکی اتاق ها. یه دکتری اومد بالای سرش و گفت همراه بیمار و بگید بیاد. مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، لطفا خیال نکنید دارم بخشی از زندگیم و فقط میگم تا صفحه رو پر کنم. دقت کنید !! فقط یک کلمه میگم، تموم اتفاقات دور و بر من امنیتی بود. حالا بعدا خودتون متوجه میشید چی به من و زندگیم گذشت.
رفتم سمت خانوم دکتری که گفته بود همراه بیمارو بگید بیاد...ازم پرسید:
_مشکلش چیه؟
+راستش جایی مهمونی بودیم، یه هویی اومدن گفتن خانومم حالش بد شده. رفتم بالا دیدم رنگش عوض شده بیهوش افتاده.
_سابقه داره؟
+خیر. اصلا!
_بارداره؟
+نه بابا. باردار کیلو چنده. یه مشکلی هست که نمیتونیم بچه دار بشیم !
همزمان که دکتر و پرستارا داشتند بالای سر خانومم اقدامات فوریتی انجام میدادن گفت:
_طی این مدت سر درد شدید، یا تهوع هم داشته؟
+ بله داشته! آزمایش خون داده. اسکن و ام ار آی هم دکتر براش نوشته اما فرصت نشد بریم انجام بدیم.
دکتر نگام کرد گفت:
_واقعا که... بفرمایید بیرون.
منو فرستادند بیرون، پرده اتاق و کشیدند تا از بیرون چیزی مشخص نباشه. از نگرانی بابت حال خانومم داشتم دق میکردم. بعد از 20 دقیقه دکتر اومد بیرون پشت سرشم دوتا پرستارا اومدن بیرون که یکیشون بهم گفت:
«الحمدلله حال خانومتون بهتره. میتونید برید داخل ببینیدش. اما بهش آرام بخش تزریق کردیم بزارید بخوابه و بیدارش نکنید.»
رفتم داخل اتاق صندلی رو گرفتم کنار تخت خانومم نشستم. همینطور که نشسته بودم داشتم به فاطمه نگاه میکردم، حاج کاظم پیام داد به گوشیم.
متن پیام:
«نگرانم. من و از نگرانی در بیار.»
نوشتم:
«نگران نباشید. به هوش اومده اما بهش آرام بخش تزریق کردن خوابیده.»
نوشت:
«الحمدلله علی کل نعمة کانت او هی کائنة»
یکی از پرستارها اومد گفت:
«خانوم دکتر میخوان شمارو ببینن. تشریف ببرید اتاقشون..»
رفتم سمت اتاق دکتر، در زدم وارد شدم.
+سلام خانوم دکتر.
_سلام. بفرمایید بشینید.
رفتم نشستم. گفتم:
+ظاهرا میخواستید من و ببینید. درخدمتم.
گفت:
_به سر همسرتون ضربه وارد شده؟
+بعید میدونم! حداقل من ندیدم! چون اگر کوچیکترین اتفاقی براش پیش بیاد فوری بهم زنگ میزنه میگه.
_شما فامیلیت چیه؟
+سلیمانی هستم خانوم. چطور؟
_ ببینید جناب سلیمانی! من الآن نمیتونم هیچ نظری درمورد این اتفاقی که برای همسرتون افتاده بدم! ممکنه یه حمله عصبی باشه یا خدایی نکرده هر اتفاق دیگه ای! متاسفانه شما دستور پزشک قبلی رو که نرفتید انجام ندادید. اما منم براتون مینویسم، لطفا همین امروز برید انجام بدید و جوابش و یا برای من یا برای پزشک شیفت آخر شب بیارید تا فورا بهتون بگیم موضوع از چه قراره. خواهشا سردردهای همسرتون و جدی بگیرید!
گفتم:
+بخدا من ده بار بهش گفتم بیا بریم دکتر. میگه خوبم. خب نمیاد من چیکار کنم؟
_اون و دیگه من نمیدونم. شما زن و شوهر هستید باید به فکر هم باشید. تا یک ساعت دیگه این مسکن و آرامبخشی که بهش تزریق شده اثرش تموم میشه. ما داخل همین بیمارستان تجهیزات داریم. میتونید اسکن و انجام بدید. اگر نخواستید میتونید هرجای دیگه ای که دوست داشتید ببرید.
+ممنونم از راهنماییتون.
داشتم می اومدم بیرون، گفت:
«جناب.. بیشتر حواست به همسرت باشه.»
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_هفت وقتی مریم خانوم دختر حاج کاظم گفت «فاطمه»،
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت
چیزی نگفتم اومدم سمت اتاق فاطمه.. یه کم با بچه های 4412 کارا رو کنترل کردم و آمار دکترعزتی و نسترن متوسلی رو گرفتم که گزارشات نشون میداد همه چیز عادیه. کم کم خانومم بیدار شد.
رفتم بالای سرش... دیدم به زور داره چشماش و باز میکنه! صداش کردم تا هوشیاریش و کنترل کنم. خداروشکر صدای من و شناخت. با صدای خسته و آروم گفت:
_محسن! من کجا هستم؟
+هیسسس... اصلا حرف نزن فاطمه..آروم باش.. باید استراحت کنی! یه کمی حالت بد شده اومدیم دکتر. الآن الحمدلله بهتری.
رفتم یه لیوان آب براش آوردم تا بخوره سرحالتر بشه. فاطمه بی حال بود و نمی تونست راه بره برای همین رفتم یه ویلچر هم از داخل راهروی اورژانس گرفتم. بعد فاطمه رو نشوندم روش، بردمش برای عکس برداری از سرش. دیگه تقریبا ساعت 10 شب شده بود. خانومم و برای سی تی اسکن از سرش بردن داخل اتاق مخصوص. از فرصت استفاده کردم رفتم وضو گرفتم اومدم نمازخونه بیمارستان نمازم و خوندم. بعدش فورا رفتم سمت همون طبقه ای که خانومم بود.
وقتی عکس برداری از مغزش تموم شد و جواب اسکن و... رو بهمون دادند، ساعت حدود 11 و نیم شب شده بود. خیلی نگران بودم. دلهره داشتم که نکنه چیز خطرناکی باشه. دکتری که مسئول امور سی تی اسکن بود، بعنوان همراه بیمار من و خواست. رفتم اتاقش دیدم داره با خانومم صحبت میکنه و ازش سوال میکنه. کمی با خانومم صحبت کرد و براش توضیح داد که نباید فشار به سرش بیاد ، نباید عصبی بشه و...
صحبت ها که تموم شد و داشتیم میرفتیم بیرون دکتر بهم اشاره زد برگرد. فاطمه رو بردم بیرون از اتاق دکتر پیش یکی از پرستارها بعد خودم بلافاصله برگشتم داخل اتاق دکتر.
همین که نشستم روی صندلی بهم گفت:
_شما با این خانوم چه نسبتی دارید؟
+همسرشونم.
_میخوام با شما درمورد مطلب مهمی صحبت کنم.
+درخدمتم.
_امشب از سر همسرتون اسکن انجام شد. اما یه سوال مهم ازتون دارم. همسرتون تصادف کردند یا به سرشون ضربه ای وارد شده تا حالا؟
+تصادف خیر، ضربه هم بعید میدونم. حداقل طی این سال هایی که ما داریم باهم زندگی میکنیم به سرش ضربه وارد نشده. مطمئنم.
_لطفا به سوالات من صادقانه جواب بدید.
+لزومی نمیبینم دروغ بخوام بگم. شما سوالتون و بپرسید.
دکتر نگاهی بهم کرد... بعد از مکثی کوتاه پرسید:
_تا به حال با همسرتون مجادله لفظی داشتید که بخواد منجر به ضرب و جرح ایشون بشه که خدایی ناکرده به سرشون ضربه ای بزنید؟ یا اینکه در اتفاق ناخواسته ای به سرش ضربه وارد بشه؟
خندیدم گفتم:
+چرا خیال میکنید باید همسرم و بزنم؟ من اهل این مسخره بازی ها نیستم. طبیعتا مثل تموم زوج ها که در زندگیشون مشکل دارن یا بحثی بینشون پیش میاد ، ماهم برامون این اتفاقات می افته ! اما من دست روی همسرم بلند نمیکنم.. چون متنفرم از مردی که دست روی زنش بلند میکنه.
_خب خداروشکر!! راستش موضوعی که میخوام بهتون بگم اینه که متاسفانه...
تا گفت متاسفانه قلبم ریخت. فقط چشمام و بستم زیر لب گفتم یاصاحب الزمان به دادم برس.
_متاسفانه در مغز همسرتون...
توی دلم میگفتم تمومش کن حرفت و لامصب.
_لخته های خون نسبتا زیادی وجود داره که بسیار خطرناک هست.
یه لحظه چشمام سیاهی رفت.. هم بخاطر فاطمه ، هم بخاطر... بگذریم.
خم شدم جلوی صورتم و گرفتم. نور اتاق خیلی اذیتم میکرد. نفهمیدم چی دارم میبینم.
«فاطمه... بیماری خطرناک ... لخته خون در مغز ... خدای من.. چی میدیدم.. چی میشنیدم.. چه خاکی باید سرم میکردم. این چه تاوانی بود که باید به این روزگار پس میدادم.»
خیلی ناراحت بودم. دکتر یه لیوان آب بهم داد... کمی از اون آب و خوردم. بعد به دکتر گفتم:
+راهش چیه؟
_ببینید جناب، میخوام با شما رُک صحبت کنم... لخته خونی که در مغز همسر شما هست، جوری فضارو پر کرده که بخشی از فعالیت های مغز رو دچار اختلال کرده.
وقتی اینطور گفت دنیا روی سرم خراب شد. توی دلم فقط میگفتم بی انصاف تمومش کن.. ادامه نده.. داری زجر کشم میکنی.. اما اون پزشک بود، وظیفش این بود که همه چیز و صادقانه بگه! پس باید میگفت؛ ادامه داد به صحبتاش گفت:
_ متاسفانه لخته خون به حدی زیاد شده که دیگه نمیشه کاریش کرد. ببخشید که به صراحت میگم. چون پزشک هستم و وظیفه من اینه شما رو درجریان بگذارم! برادرمحترم، متاسفانه باید بگم همسر شما نهایتا تا چندماه دیگه بیشتر زنده نمی مونه.
وقتی این و گفت بلند شدم رفتم گلدونی که روی میزش بود گرفتم کوبیدم زمین، بعد رفتم پشت میز یقش و گرفتم گفتم:
+آشغال میفهمی چی میگی؟!
دیدم چشماش داره از حدقه میزنه بیرون. بس که ترسیده بود.. گفتم:
_درمورد همسر من درست صحبت کن بی انصاف.
منشی دکتر با صدای شکستن گلدون اومد داخل. تا در و باز کرد، فریاد کشیدم سرش گفتم : « بروووو بیرون. بهت گفتم برو بیروووون.»
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_هشت چیزی نگفتم اومدم سمت اتاق فاطمه.. یه کم ب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه
دکتر بهش اشاره زد بره بیرون که اوضاع بدجور قمر در عقربه. بعد از اینکه منشی رفت، یقه دکتر و ول کردم... بهم گفت:
_آقای عزیز، من وضعیت بد روحی شمارو درک میکنم. کاملا حق دارید. چون مثل شما دیگران هم بودن که همین حال بهشون دست داد. اما لطفا آروم باشید..
برگشتم نشستم روی صندلی... گفت:
_الآن بهترید؟
+ببخشید.. یه لحظه حرفتون منو به هم ریخت ! من خیلی روی همسرم حساسم. حتی به کسی اجازه نمیدم بهش بگه تو. شنیدن این موضوع که مطرح کردید برای من خیلی تلخ و دردناکه.
_عیبی نداره.. میفهمم. کاملا بهتون حق میدم.. من مثل دیگر پزشکان بلد نیستم فلسفه بچینم..همون اول حرف اصلی رو میگم
سکوت کردم چیزی نگفتم.. فقط به این فکر میکردم!! «مریضی فاطمه و مرگش؟»
باورم نمیشد!!! دکتر گفت:
_من برای اطمینان خاطر شما که شاید حرفای من و نپذیرید یه نامه میزنم به بیمارستان تریتا که مرکز فوق تخصصی مغز و اعصابه. همون جایی که برای پروفسور سمیعی هست. همسرتون و ببرید اونجا تا اینکه از وضعیت مغزش «ام ار آی و اسکن» انجام بشه. اگر قدرت این و دارید که پروفسور سمیعی رو هم ببینید، واقعا عالی میشه..
نمیفهمیدم چی داره میگه.. فقط سعی میکردم بشنوم.. نامه رو گرفتم، بابت رفتار تندم عذرخواهی کردم، از اتاق دکتر اومدم بیرون رفتم داخل راهرو پیش فاطمه.. تا من و دید گفت:
_محسن کجا بودی؟
نگاش کردم دلم ریخت.. خودم و کنترل کردم. به زور خندیدم، گفتم:
+همینجا بودم دورت بگردم. رفته بودم یه لیوان آب بخورم، که یه بنده خدایی رو دیدم چند دقیقه صحبت کردیم !
_بریم خونه؟
+آره تصدق چشمات.. میریم خونه.. امشبم پیشت می مونم تا حالت خوب بشه.. باشه؟
_ممنونم.
فاطمه رو با ویلچر بردم تا دم ماشینم که بیرون از حیاط بیمارستان پارک کرده بودم. کمکش کردم از روی ویلچر بلند بشه بره داخل ماشین بشینه.. بعدش ویلچر و آوردم داخل حیاط بیمارستان گذاشتم و رفتم یه سر داروهایی که دکتر براش نوشته بود و بگیرم. داروها رو از داروخانه تهیه کردم برگشتم سمت ماشین.
نزدیک ماشین که شدم دیدم خانومم درو باز کرده سرش و آورده بیرون داره خون بالا میاره. فورا رفتم به سمتش از ماشین آوردمش بیرون.. تکیه داد به لاستیک ماشین روی زمین نشست. بلافاصله یه بطری آب آوردم تا دست و صورت فاطمه رو بشورم. بی حال و بی رمق شده بود. بهش گفتم:
+فاطمه زهرا! باز چت شده یه هویی؟
_نمیدونم محسن. حالم اصلا خوب نیست. سر درد دارم. از طرفی معده دردهای شدید دارم.
نمیدونستم چی بگم!! وقتی یه کم حالش بهتر شد کمکش کردم تا بلند بشه از روی زمین و بشینه داخل ماشین. رفتم نشستم پشت فرمون و رفتم سمت خونه. وقتی رسیدیم خونه داروهای خانومم و بهش دادم، بعد بردمش داخل اتاق خواب تا استراحت کنه. اومدم نشستم داخل هال پذیرایی..فکر از دست دادن همسرم داشت من و دیوانه میکرد. زنگ زدم به خواهرخانومم مهدیس. جواب نداد:
چند دقیقه بعد خودش زنگ زد. بخاطر اینکه صدا نره داخل اتاق، خیلی آروم شروع کردم به صحبت کردن:
+سلام مهدیس خوبی؟
_به به آقای داماد. چه عجب!! جدیدا زیاد تحویلمون میگیری. جسارتا با خودت فکر نکردی این وقت صبح شاید خواب باشم.
نگاه به ساعت کردم دیدم بنده خدا راست میگه. ساعت 1 و نیم صبح شده بود. گفتم:
+حوصله شوخی ندارم. گوش کن چی میگم.
_باز چیشده !
+میتونم ازت یه خواهشی کنم؟
جدی شد گفت:
_بله. چیزی شده آقا محسن؟
+مهدیس ازت میخوام برای چندساعت دیگه که آفتاب طلوع کرد، فورا بیای خونمون. فاطمه حالش یه خرده ناجوره !!
_نکنه بارداره آبجیم ! الهییی ..ای خدا یعنی دارم خاله میشم !؟
+مهدیس داری این وقت صبح دهن من و باز میکنیااا. چرا میری روی اعصابم! خواهرت خوابیده نمیخوام صدام بلند بشه بعد تو هم بشین هی جک تحویل من بده !
_ببخشید.. چرا عصبی میشی حالا. چشم صبح میام.
+خانوادتم چیزی نفهمه.. باشه؟
_چشم.
+آفرین..شب بخیر.
قطع کردم.. از بس کلافه بودم نمیدونستم باید چیکار کنم! رفتم روی بالکن خونه ایستادم به شهر پر از برقای روشن و خاموش خونه ها نگاه کردم..کسی از دل من خبر نداشت. چهره ی دکتر با حرفاش عین یک پرده سینما می اومد جلوی چشمام میرفت.
«لخته خون در مغز ... ممکنه تا چندماه دیگه بیشتر زنده نباشه.. لخته خون داره بیشتر میشه. داره میزنه همه جای مغز و پر میکنه. کارکرد مغز و با چالش مواجه کرده!»
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
اقای روحانی اخیرا زمزمه هایی از دیدار احتمالی شما با ترامپ به گوش می رسد اگر تصمیم بر این امر دارید به یاد بیاورید که همین اقای ترامپ بود که تنها دستاورد شش ساله ی شما را پاره کرد به ریش رنگی شما قاه قاه خندید.
حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat