eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.3هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.6هزار ویدیو
241 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_بیست_و_دو رییس گفت: _الان این و بدیم سیمای کشور
ادامه دادم گفتم: +چون همینجوریشم ما در این پرونده باگ داریم! عقیق شهید شد، داریوش شهید شد! اونور در عراق نزدیک بود سرمون بلا بیارن! خب اینا شوخیه مگه!؟ رییس فقط به نشانه تایید حرفام سرش رو هرچند لحظه بالا پایین می داد، وَ تایید میکرد.. حاج کاظم فقط نگام میکردو گوش میداد.. ادامه دادم گفتم: +جسارتا ! یه کمی عبرت بگیریم. نگذارید زحمات ما هدر بره. ما باید به سیستم اطلاعاتی دشمن، اعم از آمریکا و اسراییل و انگلیس و آل سعود که این مثلت غربی_عبری_عربی که یک ناتوی اطلاعاتی بر علیه ما تشکیل دادند ضربه بزنیم. تا کی میخوایم بشینیم عین چهارتا بچه مذهبی که دارن در فضای مجازی فقط از انقلاب دفاع میکنن، ماهم بشینیم در کار اطلاعاتی دفاع کنیم و جلوی ضربه رو بگیریم؟ این مملکت و انقلابش به دفاع نیاز نداره.. باید طبق فرهنگ و سیره آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای به مبانی غرب و آمریکا حمله کنیم. ما طلبکاریم از دشمن. پس باید دشمن و بازخواست کنیم. این یعنی اگر بخوایم براش یک مثال بزنیم میشه این که باید دکترین امنیتی و اطلاعاتیِ ماهم از این پس به سمت حمله به دشمن پیش بره! دیدم حاج کاظم همچنان داره نگام میکنه.. رییس هم همینطور.. حاج کاظم گفت: « قربون خدا برم. » بعد سرش و سمت سقفِ دفترِ رییسمون کرد با لبخند گفت: « داش علی ، روحت شاد، چی به بار آوردی. چی زاییدید. » رییس با حرف حاج کاظم خندش گرفت، خودمم خندیدم.. رییس گفت: _عاکف خوشم اومد ازت.. باریک الله.. فکرکنم کله پاچه زیاد میخوری مگه نه؟ +اِی.. گاهی.. _مغزم زیاد میخوری؟ +هم مغز، وَ هم چشم. خندید گفت : « خوبه. آثارش و نشون داد. » کمی دست به محسانش کشید و دهن دره ای کرد، کمی که سر و صورتش و بخاطر بی خوابی ها مالید بعدش جدی شد.. رو کرد به حاج کاظم گفت: «خب کاظم جان، حالا نظرت چیه؟» حاجی گفت: « چی بگم. پیشنهاد خوبیه.. اما عواقب خودشم داره.. نباید بعدا این فرضیه پیش بیاد که بین ما و فلان سیستم اختلافات هست. این کشور وَ این مردم نیاز به آرامش دارن.. روح و روان مردم نباید آسیب ببینه و هر روز خبر بد دریافت کنند. » من گفتم: « حاجی، بیخیال این حرفا بشید. همیشه از این تهمت ها به ما بوده. » رییس گفت: _من با آقا عاکف موافقم.. طرحشم قبول دارم. به نظرم در دستور کار قرار بدید. اما آقا عاکف ، یه چیزی رو هم بهت امروز میگم وَ از من به یادگار داشته باش تا ان شاءالله اگر یه روزی به مسئولیت های بالاتری رسیدی، این و همیشه آویزه گوشت نگه داری و بهش دقت کنی. اونم اینکه ما به فلان مقام مسئول نمیگیم اما خب خبر پخش بشه رسانه ها ازش ممکنه بپرسند، وَ شک نکن که حتما میپرسن. بعد ما بخوایم تصمیمات خودمون رو علنی کنیم طبیعتا تحلیل ها میره به این سمت که فلانی که انقدر در دولت مسئولیت بالایی داشته هم با خبر نبوده. +یعنی؟ _یعنی اینکه اگر به اون مسئول بلند پایه بگیم، اونم میره به دوتا دیگه در دفترش و فلانی که مسئول هست میگه تا بیان بررسی کنند. اگر نگیم هم یه دردسر داریم! این ها خوب نیست بنظرم. وجهه ی خوبی نداره. اما خب، به قول شما مسائل امنیتی شوخی بردار نیست وَ من خودمم بهش معتقدم و تاکید دارم روی حرف تو. حاج کاظم گفت: _پس عاکف جان، خبرش و خودت بنویس، بده دست روابط عمومی سازمان تا متن و بدن دست بچه های اخبار 20:30 و شبکه اول برای ساعت 21:00 ! +چشم.. مینویسم و میرسونم به دستشون. کمی دیگه هم صحبت کردیم ولی دیگه ادامه نمیدم چی بینمون گذشت. بعد از اون جلسه با سه نفر از بچه هایی که مسئول ساخت کلیپ و مستند تشکیلات ما بودن هماهنگ کردم تا بیان دفتر. وقتی اومدن توجیهشون کردم تا با عاصف عبدالزهرا برن منزل دکتر عزتی ئ با یک ويدئو حدودا 2 دقیقه ای از صحبت همسر عزتی که میگه همسرم در فلان جا کار میکرده وَ طی سفری به کشور عراق بابت زیارت امام حسین، بعد از دو هفته همچنان وضعیتش نامعلومه!. عاصف وَ اون سه نفر رفتن، قرار شد ویدئویی دو دقیقه ای رو وقتی عاصف تایید کرد و مشکل امنیتی در اون وجود نداشت، از همونطرف ببرن صدا و سیما تا خبر بصورت سراسری پخش بشه. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_بیست_و_شش چیزی نگفتم... سرم و انداختم پایین به ح
سیدعاصف عبدالزهرا گفت « چشم. خیالتون جمع. » رییس به من گفت: _از آمریکا چه خبر؟ گفتم: +صبح که بودم 4412 گزارشات منابعمون از آمریکا دال بر این هست که افسران اطلاعاتی آمریکا سوژه رو منتقل کردن به سمت آریزونا که در یکی از ایالت های منطقه غرب آمریکا قرار داره. _وضعیت عواملمون چطوره؟ +خیلی اونجا دستشون بسته هست. واقعا خدا داره بهشون کمک میکنه. رییس اومد نشست، یه لیوان آب خورد، بعد نگاهی به عاصف و حاج کاظم کرد.. سرش و انداخت پایین با نگرانی گفت: _خدا کنه با این باگی که وجود داره سوخت نرن. گفتم: +نگران نباشید.. خدابزرگه! نیروهای کار بلدی هستند. با بیست سال تجربه اطلاعاتی در خارج از ایران. سرش و آورد بالا نگام کرد گفت: _عاکف جان میترسم بچه ها لو برن اونور.. خدا کنه جونشون به خطر نیفته. دائم دارم توسل میکنم، زیارت عاشورا میخونم جون اون دوتا در خطر نباشه.. نذر کردم بچه ها سالم برگردن ایران! شما هم مواظب خودتون باشید. من یه خرده حالم خوب نیست! میتونید برید. با عاصف از حاج آقای«...» رییس تشکیلاتمون و حاج کاظم خداحافظی کردیم، رییس بلند شد اومد اثرانگشت زد درب اتاق باز شد و ما رفتیم بیرون. با عاصف اومدیم سمت دفتر حاج هادی، تا بهش بگیم که داریم میریم بازجویی.. مسئول دفترش تماس گرفت با اتاقش که حاج هادی گفت فعلا فرصت نداره ما رو ببینه !!! فقط یه پیغام داد اونم اینکه مراعات حال متهم زیر دستتون و کنید! ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_بیست_و_نه عاصف صدای کشیده شدن صندلی رو فرستاد رو
بعد از اون سکوت ده دقیقه ای... با بی حالی گفت: _خیلی قشنگ بلدید به آدم وصله بزنید. یه روز تهمت اخلاقی، یه روز تهمت سیاسی ! نسترن به حدی توسط من شکنجه روانی شده بود که هر چنددقیقه از ترس میگفت: «کی داره کنارم راه میره. کی هست این جا؟» در یکی از دفعاتی که اینطور گفت، بهش گفتم: +ببین کی کنارت هست. بگو کمکت کنه. عصبی شد گفت: _روانیییییی. ادیت نکن! گفتم کی هست اینجا. +حرف میزنی با من؟؟ یا اینکه خودم یکی یکی همه چیزارو برات رو کنم. سکوت کرد ! بعد از چندثانیه خیلی مغرورانه وَ با بی حالی پرسید: _میشه بگید برای چی اینجا هستم؟ انصافا انقدر متهم پررو ندیده بودم به عمرم..خندیدم گفتم: + خودت می دونی برای چی اینجا هستی. پس سعی کن از جاده خاکی نری! _آره تو راست میگی ! حتما بخاطر فروش چادر به همسر یک اطلاعاتی ! +وقتی نفهم تشریف داری همینه دیگه.. اگر اون مغزت و به کار بندازی، یادت میاد که داخل پارکینگ فرودگاه بغداد زمانی که مشت و خوابوندم به گونه و لب پروتز شده ت که دهنت پر از خون شده بود، بهت گفتم اون خانوم همسرم نبود.. همکارم بود وَ بیست و چهارساعته تحت رصد وَ کنترل اون همکارم بودی. نسترن گفت: _مگه من چیکار کردم که کنترلم میکنید؟ +بگو چیکار نکردی. _شما بگو. +دیگه داری زیادی چرت و پرت میگی. اون همکارخانوم که داخل اتاق نسترن بود وَ نسترن متوجه حضورش نمیشد، یه چک خوابوند به صورتش.. گفتم: +چی شد؟ درد داشت؟ _آشغالاااا. سه ساعته دارم میگم کی اینجاست که داره راه میره، کسی چیزی نگفت و صدای پا هم میومد کسی نزد.. اما حالا یه هویی یکی میزنه! با اینکه کسی راه نمیره اینجا! من و داخل تاریکی قرار دادید تا چشمام نبینه؟ تا نور چشام کم بشه!؟ دستش و آورد سمت چپ و راستش و گشت اما اون همکارمون انقدر حرفه ای بود، که یه گوشه میرفت می ایستاد.. نسترن چندوقت رنگ روشنایی ندیده بود. برای همین چشمش ضعیف شده بود. بهش گفتم: +بهم بگو قبل از اینکه بری سمت افشین عزتی، رابطه تو با دکتر ( ع.ک ) چطور بود؟ _نمیشناسم. +عکسش موجوده. _گفتم نمیشناسم. +بهم بگو رابطت با پسر مسئول دفتر آیت الله (...) چطور وَ در چه حدی بود؟ _نمیشناسم. چرا وقتی پسر اون آیت الله در سوریه بود، ازش زمان عملیات ها و نقطه شروع عملیات ها رو میپرسیدی؟ تو مگه خبرنگار بودی؟ اون اطلاعات به درد کجا میخورد؟ تو چیکاره بودی که باید اونارو میدونستی؟ _اینا همش دروغه! +شنود مکالماتتون هست! باشه این دروغه! البته به نظر تو دروغه! چون اسناد و مدارک تموم اینایی که گفتم دراختیارمونه! حالا بهم بگو رابطه تو با ویلیام در عراق به چه شکل و تا چه حد بود. چرا بعضی از اسنادی رو که از طریق بعضی خائنین به دست میاوردی، در اختیار ویلیام میگذاشتی ؟ _نمیشناسم. چنین کاری هم نکردم.. همش دروغه ! +اتفاقا چرا، میشناسی.. خیلی خوب هم میشناسی... همشم راسته ! بابت تک تک این ها عکس و فیلمش دست منه. _دروغ میگیییی لعنتییی . تو داری دروغ میگی. +بهم بگو رابطت با سفیر انگلستان در بغداد چطور بود. _دروغ میگیییی.. به خدا دروغ میگی... بلند شدم پرونده رو گرفتم برقارو روشن کردم دکمه رو زدم در باز شد رفتم داخل.. دیدم نسترن سرش و گذاشته روی میز.. معلوم بود نمیتونه داخل روشنایی بمونه. بعد از حدود 10 دقیقه کم کم سرش و آورد بالا، با چشمایی که نازکش کرده بود تا دور و برش و خوب ببینه، عین دیوانه های وحشت زده به من وَ اون همکار خانوم نگاه میکرد. چندلحظه ای خیره شد به من، سرش و به نشانه انزجار از من چندبار تکون داد، بعد آب دهنش و پرتاب کرد سمتم. همکارمون رفت یه چک ابداربهش بزنه که بهش اشاره زدم این کارو نکنه ! کمی به نسترن نگاه کردم،گفتم: +عیبی نداره.. میتونی راحت باشی.. از این آب دهن ها، بخاطر امنیت مردمم زیاد به سمتم پرتاب شده! خیلی دریده تر و یاغی تر از این حرفام که با این رفتارای تو عصبی بشم. با خشم بهم نگاه کرد، صداش و پر از غضب کرد گفت: _خیلی نامردی.. برای دیوانه کردن من موزیکی رو که چنددقیقه قبل از فوت نامزدم باهم گوش میدادیم و گذاشتی تا روانیم کنی؟؟ ها؟ لبخند پیروزمندانه ای زدم، گفتم: +این یعنی اینکه حتی منو تیمم ریز و درشت زندگی چندسال قبلتم در آوردیم و کف دستمونه. دیوانه کردن تو ابزارهای ساده تری میخواد! حتی از این چندتا حرکت ساده ای هم که روت پیاده کردم ساده تر ! خودت و چی فرض کردی؟؟ خیال کردی خیلی زرنگی؟ خیال کردی یک ابرجاسوس هستی؟ نه! تو هیچچی نیستی! ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_سی_و_دو رفتم سمتش، خم شدم صورتم و بردم نزدیک صور
وقتی اون و میکشه ماموریتش و تنهایی انجام میده و برمیگرده! اما سیستم امنیتی انگلیس این قضیه رو متوجه میشه که چه اتفاقی پیش اومده! برای همین در یک مهمونی، یکی از نیروها به خاطر اینکه کسی به سرویس امنیتی انگلیس شک نکنه و زیر سوال نره، خیلی عادی انقدر به دوست پسر نسترن مشروب میدن که اُوِردوز میکنه! ما در بررسی ها متوجه شدیم نسترن خیلی برای دشمن مهمه! برای همین که سرویس انگلیس نسترن و از دست نده مجبور شد این قضیه رو مخفی نگه داره! ما هم وسطای هدایت این پرونده متوجه این قضیه شدیم ! اونم توسط یکی از جاسوس های دوجانبه! خب برگردیم به اتاق بازجویی! معلوم بود که نسترن بعد از دیدن اون چندتا سند، دیگه همه چیزو تموم شده می بینه. بخاطر همین میدونست راه فراری براش باقی نمونده که بخواد معطلمون کنه.. از طرفی من بهش قول دادم اگر بهمون کمک کنه بهش بگم باعث و بانی مرگ دوست پسرش چه کسی بوده! نسترن به همین دلیل مجبور شد در همون ساعات اولیه بازجویی اعترافات زیادی کنه.. چون کلی اسناد صوتی و تصویری بهش نشون دادم که اصلا نمیتونست از زیر بار اون ها شونه خالی کنه وَ من هم بهش وعده دادم از یه معما براش پرده برداری کنم. بهش گفتم: +مثل اینکه نشنیدی چی گفتم.. میشنوم اعترافاتت و !! میخوام حرف بزنی. مکث کوتاهی کرد، کمی اشک ریخت، با دوتا دستاش سرش و گرفت... بغض کرد، گفت: _این یه پروژه بود. +توسط؟ دیدم داره گریه میکنه همیطنور !! من در بازجویی هایی که طی سال های طولانی از جاسوس ها وَ نفوذی های زن و مرد داشتم، می دیدم که بعضیاشون گریه میکنن.. خیلیا برای اینکه نظر منو جلب کنن تا دلم براشون بسوزه بود، بعضیاهم واقعی بود وَ خودشون و آخر خط میدیدن. نسترن دقیقا از دسته دوم بود. اشکش از روی ته خط رسیدن بوده. بهش گفتم: +نشنیدم جوابت و !! گفتم توسط چه کسانی؟ _سرویس آمریکا_موساد_ انگلیس، وَ در کنارش عربستان! +پس حدسم دقیق بود. اما عربستان بازیگر اصلی نبود درسته؟ _بله. گفتم: +عربستان همون گاو شیردهی بوده که فقط برای اینکه از پولش برای پروژه های ضدامنیتی ایران استفاده کنند، ضلع های دیگر این مثلث ازش استفاده میکردند، و به نوعی یک صدام شماره 2 هست. اما نه در بحث نظامی بلکه این بار در طرح های اطلاعاتی. حرفی نزد، اما همینطور که اشک میریخت سرش و به نشونه تاییدحرفای من تکون داد. بهش گفتم: + خب ادامش. _از جایی که به خاطر موقعیت پدرم ارتباطات خوبی با شخصیت های سیاسی و مذهبی و تجاری کشورهای مختلف بخصوص ایران داشتم، وَ در موسسه ولوم که خودت گفتی اسنادش موجوده و نشونم دادی آموزش های خاصی رو دیده بودم، تونستم نظر سرویس های کشورهای مورد نظرو برای این پروژه مشترک جلب کنم. +از کجا استارت خورد ؟ ازت چی خواستن؟ نسترن حرفای تکان دهنده ای زده بود اون روز که به برخی از زوایای مهم این پرونده و اولین بازجویی که ازش صورت گرفت، در ادامه اشاره میکنم... نسترن گفت: _همزمان که با یکی از جریانات مذهبی در داخل ایران «تشیع انگلیسی به سردمداری صادق شیرازی» که در انگلیس پایگاه داشتند ارتباط گرفتم، وَ در موسسه ولوم هم برای یه سری اقدامات آموزش میدیدم... اومدم وسط حرفاش گفتم: +از این موسسه بیشتر برام بگو. میشنوم.. ادامه بده.. _بعضی از افسران اطلاعاتی آمریکا و بخصوص انگلیس در اونجا حضور فعال داشتند. منم با بعضیاشون ارتباط تنگاتنگی داشتم. از طرفی بخاطر موقعیت خانوادگیم در داخل ایران، برای خودم برو بیایی داشتم و دارم، به همین دلیل منو برای طرحشون انتخاب کردند تا به بعضی افراد نزدیک بشم. +من کاری ندارم که به مذهبی ها و سیاسیون نزدیک شدی.. به وقتش به اوناهم میرسیم و مفصل بهش میپردازیم. اما بهم بگو افشین عزتی چرا؟ _یعنی چی؟ متوجه نمیشم ! +اتفاقا چرا، خوب متوجه میشی، اما خودت و میزنی به اون راه ! ولی برات بازترش میکنم.. ببین خانوم توسلی، طبق رصدها و اسنادی که ما داریم، تو با هیچ کدوم از طعمه های خودت در داخل ایران، علیرغم اینکه می رفتید جایی و چندوقت می موندید، مشروب سِرو نمیکردید، ارتباط نامشروع نداشتید! براشون هزینه مالی اونچنانی نمیکردید، اما تنها کسی که باهاش ارتباط برقرار کردی، یا به نوعی میشه گفت مجبور شدی باهاش ارتباط برقرار کنی همین افشین عزتی بود. دلیل این و میخوام بدونم! حالا بهم بگو چرا؟ ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_سی_و_هشت گفت: _ببین پسرجان، خوب گوش کن چی میگم
سعی میکردم با همین جمله خودم و آروم کنم.. اما گاهی آروم نمیشدم.. چون منم آدمم، سنگ نبودم که.. چون که انسان یک ظرفیتی داره... بگذریم. وقتی از بخش مراقبت های ویژه اومدم بیرون، همینطور که تسبیح دستم بود و داشتم برای سلامتی امام زمان صلوات میفرستادم تا سلامتی همسرم و بهش برگردونه، توی حال خودم بودم که عاصف زنگ زد به موبایلم. جواب دادم: +الو سلام.. بگو عاصف. _سلام آقاعاکف.. میتونم بپرسم کجایید؟ +نه! اول بگو چیشده؟ _التماس دعای آنی به وجود اومده! +بیمارستان تریتا هستم. بیا اینجا. عاصف اون شب حامل یک پیام فوق سری وَ آنی بود که باید اون نامه رو به دستم می رسوند. تا عاصف بیاد بیمارستان، روی صندلی داخل راهرو یکساعتی رو خوابیدم. وقتی عاصف رسید زنگ زد به موبایلم و رفتم بیرون از بیمارستان! حالا پدرِ همسرم، داشت منو میدید و زیر نظر داشت. خلاصه پیچوندمش و رفتم داخل حیاط بیمارستان. نامه رو از عاصف گرفتم بازش کردم. نامه تایپی نبود، بلکه دست خط رییس سیستم امنیتمون حاج آقای (....) بود. برام مطلب مهمی رو نوشته بود. متن نامه: بسم الله القاصم الجبارین با سلام و تحیت. با رایزنی و/خ مهره ی مورد نظر حتما باید برگردد. دیگر به صلاح نیست. اگر همینطور دست به دست بچرخد، پرونده و طرح شما با شکست روبرو خواهد شد وَ از طرفی جان آن دو در خطر است. و من الله توفیق نکته: و/خ یعنی وزارت خارجه.. اگر همینطور دست به دست بچرخه یعنی افشین عزتی اگر در آمریکا همینطور جا به جا بشه ممکنه ما شکست بخوریم و دیگه بهش دسترسی نداشته باشیم.. جان آن دو در خطر هست هم یعنی اون دوتا نیروی اطلاعاتی ما در خاک آمریکا ممکنه هر لحظه سوخت برن. به عاصف نگاه کردم و بعدش کمی قدم زدم تاملی کردم. بدون اینکه برگردم پیش فاطمه، فورا رفتم سوار ماشینم شدم برگشتم اداره. عاصف هم با موتورش برگشت اداره..وقتی رسیدم رفتم دفترم، با معاونت وزارت خارجه تماس گرفتم و گفتم از کجا و چه واحدی هستم. اون شب تا یه جلسه ای رو تشکیل بدیم شد ساعت 11 شب. حاج هادی یک ماموریت اجباری رفته بود. از طرفی توسط رییس سیستم، مسئول این شدم تا خودم در این جلسه حضور پیدا کنم.. قرار بر این شد که در یکی از ساختمان های وزارت خارجه محل ملاقات من و معاونت وزارت خارجه باشه. اما منم طبق اخلاق همیشگیم وَ ملاحظات امنیتی، دقیقه نود محل جلسه رو تغییر دادم وَ در یکی از ساختمون های خونه ی امن اداره خودمون قرار دادم. اون شب با معاونت وزارت خارجه تا حدود سه صبح من جلسه داشتم. اون جلسه واقعا مهم بود.. یادمه در اون جلسه چندبار بحثمون شد و سر هم داد زدیم، وَ اون میگفت شما به ما اطمینان نداشتید وَ منم میگفتم کار اطلاعاتی اینه که به پدرمادرتم اطمینان نکنی، چه برسه مسئولین! برای همین بعضی قسمت ها بحثمون بالا میگرفت با صدای بلند صحبت میکردیم! طوری که محافظاش خیال میکردند دعوا افتادیم و می اومدن داخل اتاق.. اونا هم تا می اومدن داخل میفرستادیمشون بیرون. خلاصه اون شب قرار شد وزارت خارجه ایران از طریق عمان رایزنی کنه وَ به آمریکا این پیغام و برسونه که هرگونه اتفاقی که برای این دانشمند اتمی ایران بیفته، مسئولیتش با آمریکا هست. چندروزی از جلسه من با معاون وزیر خارجه می گذشت که یک روز حوالی ساعت 4 و نیم عصر بود، یکی از بچه های 4412 که مسئول اقدامات فنی اطلاعاتی وَ سایبری علیه آمریکا و اسراییل در این پرونده بود، با یک خط امن و سفید زنگ زد بهم گفت به ایمیلتون یه کلیپ میفرستم. مشتاق بودم ببینم چیه.. وقتی بعد از چند دقیقه دریافت ایمیل گوشیم به صدا در اومد، وارد صندوق دریافت شدم. دیدم یه کلیپ 20 ثانیه ای از افشین عزتی هست که میگه: «منو دزدیدن.. من الآن در آریزونا هستم.. از مقامات جمهوری اسلامی میخوام هر چه زودتر منو نجات بدن. جان من در خطر هست. از نیروهای امنیتی و سیاسی ایران میخوام منو نجات بدن و برای آزادی من با ایالات متحده آمریکا مذاکره کنند!» فورا تماس گرفتم با 4412 به میثم گفتم این کلیپ و ببرید به معاون وزیر خارجه نشونش بدید، بگید تا دوساعت دیگه باید باشه همون خونه ای که جلسه اول همدیگرو دیدیم. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ♻️ http://eitaa.com/Akef_soleimany
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_چهل_و_یک گفتم: +فعلا نگرفتید و نمیگیرید، اما خد
به خانوم ام البنین گفتم: «من 99 تا صلواتم و فرستادم، اون یه دونه رو نگه داشتم حاجتم و دادی ادا کنم. اما خانوم، این یه دونه رو هم میفرستم. من چیزی گرو نگه نمیدارم. من مخلصتونم. هر چی شما برامون بخواید همون خیر هست.» اون یه دونه صلوات رو هم فرستادم. اون روز شب شد و منم رفتم خونه.. خیلی ناراحت بودم که داریم شکست میخوریم. اون شب خوابیدم.. شاید 5 دقیقه مونده بود به اذان صبح، بعد از مدت ها خواب پدر شهیدم و دیدم که زمانش خیلی کم بود. درعالم رویا دیدم یه جایی هستیم که مادرم و خواهرام و ... همه هستند.. پدرم روی یک صندلی نشسته بود و داره فکر میکنه، یه کتابی که در عالم رویا احساس میکردم قرآن شاید باشه توی دستشه! من وقتی وارد شدم، پدرم نگاهی بهم کرد و لبخند زد. وقتی میرم سمتش دستش و برای ادای احترام ببوسم، پدرم نیم خیز میشه و پیشونیم و میبوسه.. درهمون عالم رویا دیدم پدرم لبخند زیبای زد که انگار دلم قرص شد... بعد بهم گفت: «بهت تبریک میگم باباجان. آفرین..آفرین. راضی هستم ازت.» بیدار شدم از خواب .خیلی ذهنم درگیر این رویا شد! صدای اذان از گلدسته های منطقمون طنین انداز شد، بلند شدم رفتم وضو گرفتم نمازم و خوندم، بعدش دیگه به راننده نگفتم بیاد دنبالم. با ماشین خودم رفتم اداره. ساعت 9 و نیم صبح شده بود و منم داشتم داخل دفترم کارام و میرسیدم که بهم خبر دادند از عمان به وزارت خارجه اطلاع دادند که مقامات آمریکایی حاضر شدند افشین عزتی رو تحویل جمهوری اسلامی بدن. داشتم بال در میاوردم. کلی قربون صدقه خانوم ام البنین و حضرت زهرا رفتم. همونجا بود که معنای تبریک های پدرم و در عالم رویا فهمیدم. خیلی خوشحال شدم، چون مسئول پرونده بودم وَ اگر این پرونده همینجا متوقف میشد، یکی از بزرگترین شکست های من، وَ خراب شدن من در سیستم بود. از همه بدتر اینکه یک شکست اطلاعاتی برای ایران حساب می شد که مسبب اصلیش بنده ی حقیر بودم! خلاصه، چندروزی طول کشید تا همه ی اقدامات صورت بگیره و دکتر عزتی رو تحویل بدن. بعد از این که همه ی جوانب و در نظر گرفتیم و مطمئن شدیم، هماهنگی های لازم رو با وزارت خارجه انجام دادیم تا طی یک سفر، معاون وزیر خارجه و مسئولین مربوطه ی اون وزارت، به کشور عمان برن و منتظر پرواز آمریکا به مسقط بمونن تا دکتر افشین عزتی رو تحویل بگیرن. اینکه آمریکایی ها حاضر شده بودن بدون هیچ پیش شرطی افشین عزتی رو تحویل بدن، برای کل مقامات جمهوری اسلامی سوال بود که دلیلش چیه! از طریق عواملمون در آمریکا پیگیر صحت و سقم این موضوع شدیم.. دسترسی بچه های برون مرزی ما به شدت کم بود اما کدی که از طریق یک ایمیل محرمانه برای ما فرستادند، پس از رمز گشایی حاکی از این بود که همه چیز درسته و سوژه در مسیر فرودگاه جان اف کِندی هست!!! با دریافت اون خبر مهم، عاصف و خانوم افشار و فرستادیم به عمان «مسقط » تا همه ی اتفاقات رو از نزدیک زیر ذره بین داشته باشند و بهمون خبر بدن... حدود 24 ساعت بچه ها اونجا موندن تا اینکه خلاصه بعد از کلی استرس و نگرانی، عاصف با یک خط سفید و امن بهمون خبر داد که هواپیمای حامل دکتر افشین عزتی در عمان نشسته و تا یک ساعت دیگه افشین در اختیار مقامات وزارت خارجه قرار میگیره. خیالمون جمع شد. نفس راحتی کشیدیم، اما هنوز هم استرس داشتیم.. دو ساعت بعد از دریافت این خبر بود که عاصف خبر نهایی رو داد وَ گفت: «داریم به همراه سوژه و ومقامات برمیگردیم سمت تهران.» در بیرون از مرز ایران یعنی در عمان سعی کردیم به خاطر مسائل امنیتی و حفاظتی، تحویل گرفتن عزتی در یک سکوت وَ بایکوت رسانه ای انجام بشه. علیرغم اینکه همه دنبال یه خبر از این شخص بودن. اما برای داخل ایران برنامه ریزی کردم وَ حدود یک ساعت مونده بود هواپیمای حامل دکتر عزتی در تهران بشینه، از طریق روابط عمومی سیستم خودمون به خبرگزاری ها وَ عکاسان و... گفتیم بیان فرودگاه امام خمینی تا شاهد این اتفاق مهم باشن. از فرودگاه مسقط عمان تا فرودگاه امام خمینی تهران حدود 2 ساعت و نیم زمان میبرد تا افشین عزتی وَ مقامات وزارت خارجه وَ تیم اطلاعاتی امنیتی یکی از سرویس های اطلاعاتی که پشت پرده این موضوع بود برسن به ایران.. تنها کسی که به طور علنی به عنوان یکی از مسئولین امنیتی ایران همراه وزارت خارجه بود حاج هادی بود !! تا رسیدن اون هواپیما با سرنشینان مهمش به ایران زمان زیادی نداشتیم. به بهزاد و سیدرضا گفتم برن دنبال خانواده دکتر افشین عزتی، پدر و مادر، بردار، همسر و فرزندانش رو سوار یک وَن کنند بیارن فرودگاه. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_چهل_و_هفت گفتم: +بهش قول خرید هدیه ی خاصی رو دا
به دکتر افشین عزتی گفتم: +دوستت علیرضارو چطور متقاعد کردی که 3 روز اضافه بمونه؟ _به علیرضا گفتم یه کاری رو انجام ندادیم. باید بمونیم.. با داخل هماهنگ کن تا با سفارت ایران و نهادهای مربوط به اتریش هماهنگ باشن. دوستم در اون ماموریت تحت امر من بود.. برای همین گول خورد. +پس که اینطور! خب جناب آقای دکتر عزتی، اگر خاطرتون باشه چندلحظه قبل داشتیم درمورد مسئله گرایشات جنابعالی به یهودیت صحبت میکردیم! همچنان تکذیب میکرد.. اما تحت فشار روانی قرار دادمش، وَ اعتراف کرد گفت: _پدرِ پدربزرگم یهودی بوده. +از طرف مادری یا پدری؟ _پدری. +ببخشید دکتر!! ولی به صراحت میگم غلط کردی.. شواهد، اسناد وَ اطلاعاتی که در اختیار داریم تاکید میکنه که شما از هر دو طرف به یهودی ها متصل هستید. پدرِ پدربزرگت هم قبل از انقلاب و در زمان پهلویِ اول، از نزدیکان رضا خان بوده و در سال1337 به سرزمین های اشغالی سفر داشته. من معتقدم شما رو خوب حفظتون کردن تا حالا. میخوای بازم بگم؟ سرش و انداخت پایین... گفتم: +جواب نده، ولی بهت میگم. تو در دهه 70 در ماجرای کوی دانشگاه هم دستگیر شدی، بعد از چندروز آزاد میشی. دوسال بعد، با اعمال قدرت یکی از وزرای وقت اون زمان از فیلتر های امنیتی ردت میکنن وَ گذشته ی تورو نادیده میگیرند، بعد وارد سیستم اتمی میشی. البته نباید دور از انصاف حرف زد، تو واقعا دانشتمند هستی وَ حقت بود که وارد سیستم اتمی بشی، چون درسات و خوب خوندی و تخصص لازم رو داشتی، اما شعور لازم رو نداشتی. مگه نه؟ سکوت کرد. گفتم: +آقای دکتر عزتی، بهتره برای من فیلم بازی نکنی. اینکه میگم گرایش به یهودیان داری دلیلش اینه که بعضی رفتارهای شمارو همکاران ما زیر نظر گرفتند. از طرفی نفوذی های ما در مراسمات خصوصی یهودیان ایران شمارو دیدند. _غیر ممکنه! +از نظر شما بله، اما از نظر ما نه! شما فکر میکردی خیلی زرنگی.. وقتی میخواستی وارد اون جلسات و محافل خصوصی بشی سر و صورتت و میپوشوندی تا شناسایی نشی! اما غافل از اینکه تحت نظارت وَ رصد همکاران من بودی!! اسنادش و میخوای ببینی؟ خیلی آروم گفت: _بله. دستم و بردم سمت گوشم، رفتم روی خط عاصف، گفتم: «آقاجون شروع کن.» مانیتور اتاق بازجویی رو که از قبل بچه ها کار گذاشته بودن عاصف روشن کرد.. فیلم سی ثانیه ای از حضور افشین عزتی با یهودیان ایران و 15 عکس براش به نمایش گذاشته شد... دکتر افشین عزتی هنگ کرد.. بهش گفتم: +اینکه نسترن چطور به تو نزدیک شده رو اگر نمیگفتی هم ما میدونستیم.. میدونی چرا؟ _چرا؟ +الآن بهت میگم. مجددا رفتم روی خط عاصف، گفتم : «عاصف برو روی اتاقش.. زوم کن تا دکترجونمون با کیفیت HD تصاویر معشوقه ی عزیزشون و ببینند!» هم من وَ هم عزتی به مانیتور خیره شدیم. عاصف دوربین اتاق نسترن و فعال کرد که داشت داخل اتاقش راه میرفت. تا چشم عزتی به نسترن افتاد از روی صندلیش بلند شد. گفت: _این نسترن هست.. چیکار به این دارید.. نسترنننننن.. نسترننننن. صدای من و میشنوی؟ +صداتون بهش نمیرسه.. نسترن توی این سالن وَ در این طبقه نیست! داخل یه اتاق بازجویی دیگه هست که صداتون و نمیشنوه. بفرمایید بشینید دکتر. نشست ... گفتم: +این نسترن بود، اما فائزه ملکی چطور؟ از اون خبر داری؟ _فائزه کیه؟اول بازجویی ازم پرسیدید، گفتم نمیشناسم. +همون مهناز ایزد طلب که بخاطرش داخل اون کافه غیرتی شدی. _اون مگه اسمش مهناز نبود؟ +خیر. فائزه ملکی بود. ساکن کانادا. از روی صندلی بلند شدم ایستادم.. به عزتی نگاه کردم... بعد داخل اتاق بازجویی قدم زدم گفتم: +آقای دکتر عزتی، شما از دوتا زن فریب خوردید. _غیر ممکنه که این ها بخوان من و فریب بدن! +با حقیقت کنار بیاید! هی زیر لب با سردرگمی و عصبانیت میگفت غیر ممکنه! گفتم: +اون اطلاعات سری وَ فوق سری که به عوامل دشمن دادید، میشه بهم بگید چی بوده؟ عزتی زیربار اعترافات این بخش نرفت... دو ساعتی رو به شیوه های مختلف شکنجه روانی شد بعدش کم کم اعتراف کرد.. نقطه ضعف عزتی دخترش بود و یه سری مسائل خصوصیش که همشرش نباید میفهمید! و.... ! برای همین به راحتی تن به اعتراف داد... اما میخوام یه نکته ی مهمی رو بگم، اونم اینکه تمام اعترافات عزتی رو بگذارید یه طرف، از اینجا به بعدش رو بگذارید یه طرف. دکتر افشین عزتی اعترافاتی رو کرد که شاید باورتون نشه... حتی میتونم به جرات بگم که اعترافات دکتر افشین عزتی سیستم امنیتی ما رو سال ها جلو انداخت و تونستیم شبکه های نفوذی زیادی رو در ایران کشف کنیم که با دستگیر شدگان قبلی مرتبط بودند. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_یک در بالاتر کاربرد این بدافزار و عرض کر
شیخ محسن نمازی بعد از اینکه به کلکته هند میره و مدیر بخش عربی و فارسی رادیو کلکته میشه، اونطور که خود درباره پدرش میگه این هست که: محسن نمازی در همان دوران، مسئولیت کرسی مطالعات اسلامی دانشگاه کلکته را برعهده داشه و تا آخر عمر در این مسئولیت باقی موند. خب این مختصر رگ و ریشه ای از پدرِ محمدباقر نمازی و پدربزرگ و اجدادش بود.. اما خودِ محمد باقر نمازی چی؟؟ بگذارید درمورد اینم براتون بگم.. محمد باقر نمازی دوران تحصیلاتش را در مدارس خصوصی و دانشگاه‌های انگلیسی گذروند. تحصیلات ابتدایی تا دوران متوسطه رو هم در همون مدرسه انگلیسی کلکته در هندوستان گذرونده. لطفا به نوع تربیت و رشد این شخص دقت کنید. شخص شاه مهره نفوذ در ایران یا بهتر هست بگم پدر پیر شبکه نفوذ در ایران، در اعترافاتی که در بازجویی پس ازدستگیری داشت گفته بود: اولین دوران تحصیلات ابتدایی من در مدرسه سنت جوزف کونل گذشت. از همون کودکی با زبان انگلیسی آشنا شدم. باقر نمازی دوره کارشناسی را در رشته علوم اقتصاد در دانشگاه سنت خاویر گذرونده و بعد از اینکه مدرک کارشناسیش رو میگیره، در دفتر اقتصادی سازمان برنامه و بودجه مشغول به کار میشه. درمورد زمان و نحوه تحصیل باقر نمازی توضیحی نمیدم.. چون نمیخوام زیاد به حاشیه بپردازم. اما درمورد سِمت های مهمش در رژیم پهلوی میخوام نکاتی رو عرض کنم. محمدباقر نمازی مدتی رو در مشغول به کار میشه. نمازی از طریق فردی به نام به سازمان برنامه معرفی میشه و در سال 1339 در دفتر اقتصادی سازمان برنامه مشغول به کار شد. اما چندوقت بعد رییس دفتر برنامه بودجه وزارت بهداری میشه. با استخدام نمازی در سازمان برنامه و بودجه، منتقد دیروز رژیم پهلوی تبدیل به یکی از خدمتگزاران رژیم پهلوی میشه. به طوری که به دلیل خدمات فراوان به رژیم، در سال 54 نشان درجه 3 همایونی را دریافت میکنه!!! محمد باقر نمازی مسئولیت‌های مختلفی رو طی کرد، حتی از سال 53 تا سال 57، چهار مسئولیت مهم رو با حکم مستقیم محمدرضا پهلوی عهده‌دار شد. این مسئولیت‌ها عبارت بودند از: عضویت در هیئت امنای دانشگاه سیستان و بلوچستان/ معاون امور سازمان‌های محلی و عدم تمرکز وزارت کشور/ استاندار خوزستان/ معاونت امور محلی و عمران شهری وزارت کشور. یکی از مهمترین افراد مرتبط با محمد باقر نمازی همسرش هست. "افتخار السادات طباطبایی زواره" که خاندان نمازی اونو با نام "افی نمازی" می‌شناسن، از دانشجویان ممتاز دانشگاه تهران در سال 54 بود که به همین دلیل نشانی ویژه ای رو از شاه دریافت کرده بود. افی نمازی در خلال انقلاب به همراه دو فرزندش، ( به جرم جاسوسی در ایران دستگیره شده ) وَ بابک، از ایران فرار کرد. هم طبق ادعای خودش به طور غیرقانونی از مرز سیستان و بلوچستان از کشور خارج میشه و بعد از خروج از ایران به پاکستان میره، سپس از همونجا میره آمریکا پیش خانواده ی خودش و با قبول تابعیت آمریکا در این کشور ساکن می‌شه اما در ابتدای دهه هفتاد «زمان هاشمی رفسنجانی» در بهبوهه ی آغاز جنگ نرم علیه ایران دوباره به کشور بر میگرده!!! من به از اینجا به بعدش کار دارم.. اما فرزندِ یعنی ... بین سال‌های 2010 تا 2012 به مدت 19 ماه و به صورت رسمی تحت عنوان عضو کمیته مشورتی خاورمیانه با همکاری داشته و طبق اسناد موجود، برای این مدت 19 هزار دلار حقوق دریافت کرده است. سیامک که هم اکنون در ایران بازداشت هست، در دوران اقامتش در آمریکا با دانشگاه دفاع ملی آمریکا (NDU) که به نوعی ارگان علمی و اطلاعاتی پنتاگون (وزارت دفاع آمریکا) محسوب میشه، همکاری داشته و در جلسات محرمانه این نهاد شرکت داشته‌‌. به نظرتون چرا باید در اون جلسات محرمانه همچین آدمی رو شرکت میدادند؟ چه همکاری داشته؟ حتی با (INSS) که مقر اون در هست، همکاری داشته. طبق اسنادی که موجود هست و سیستم امنیتی ایران به اون دست پیدا کرده، در جلسه‌ای در 22 فروردین 92 و تنها دو ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری ایران، در اون موسسه شرکت کرده و به بررسی میزان تغییرات در جمهوری اسلامی پرداخته. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_چهار به طوری که تنها در یک مورد، دلالیِ #
فقط از همین جا به دشمنان این مردم و این کشور هشدار میدم که برای آزادی و تلاش نکنند. چون آزادی نمازی ها غیر قبال ممکن و غیر قابل مذاکره است. خب این از خاندان نمازی که من قطره ای از دریارو براتون گفتم. آخرین نکته رو درمورد این ها بگم. پری نمازی پس از انفجار در یکی از سات های هسته ای فرار کرد. اینم بگم که شوهر یعنی همزمان با کودتای مخملی علیه ایران در سال 88 به کشور برمیگرده، اما افسران اطلاعاتی گمنام آقاجانمان حضرت مهدی روحی فدا این شخص رو دستگیر میکنند. حتی در دادگاه عناصر اغتشاش در سال 88 با لباس زندانی وارد دادگاه شد و در کنار دیگر متهمان نشست. اما متاسفانه به دلیل نفوذ و ارتباطی که در بین عناصر قضایی و مسئولین کشور داشته تونسته به زندان نره و از ایران فرار کنه !!! در سال 1394 پس از بازداشت سیامک نمازی در ایران، محمدباقر نمازی که برای رسیدگی به پرونده پسرش به ایران اومده بود دستگیر میشه. به این ترتیب یکی از مهره‌های مهم شبکه نفوذ در ایران به تور دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی می افته.  این، تنها بخشی از اقدامات صورت گرفته توسط خانواده نمازی در ایران برای پیاده‌سازی نفوذ و شبکه‌سازی در حوزه جاسوسی از کشور، هست. باقر نمازی و فرزندش الان در بازداشت هستند.. برای هرکدوم ده سال حبس تعیین شده. البته اینم بگم که به دلیل وضعیت بد جسمانی در زندان نیست و به دلیل کهولت سن طبق نظر پزشک و نظر سیستم امنیتی و قضایی ایران در خارج از زندان در خانه های امن زیر نظر سربازان گمنام امام زمان نگه داری میشه و چپ و راست هم به غلط هایی که کرده اعتراف میکنه. خب از این موضوع بیایم بیرون.. همه اینارو گفتم تا همین یک جمله رو بگم... دکتر افشین عزتی به وارد کردن اون قطعات آلوده به ویروس استاکس نت توسط شرکت آتیه بهار و همکاری با پری نمازی هم اعتراف کرد. اون روز تصمیم گرفتم بعد از بازجویی برم دنبال همسرم تا باهم بریم بازار. البته اون نمیتونست راه بره. برای همین با خواهرش داخل ماشین نشستند. ماشین و جلوی یه مغازه ای پارک کردم، رفتم داخل یه عروسک فروشی. اون شب تولد دختر دکترافشین عزتی بود و افشین خیلی ناراحت بود که در تولد دخترش حضور نداره. از طرفی به دخترش قول خرید هدیه داده بود. برای دختر افشین عزتی یه عروسک خرس شاسخین بزرگ قرمز رنگ خریدم. بعد از خرید اون شاسخین، اومدم بیرون و بردمش گذاشتم روی صندلی عقب ماشین. با فاطمه زهرا و خواهرش مهدیس رفتیم سمت خونه دکترعزتی. وقتی رسیدیم، شاسخین و گرفتم رفتم سمت خونه دکتر عزتی پر حاشیه!! زنگ زدم، وقتی خانومش فهمید منم درو باز کرد فورا اومد بیرون... دیدم داره نفس نفس میزنه.. گفتم: +اجازه هست یه لحظه بیام داخل، این هدیه رو بزارم روی پله ها !! همونطور که استرس داشت و نفس نفس میزد...ازم پرسید: _شوهرم کجاست آقای سلیمانی؟ +بعدا عرض خواهم کرد.. اول بفرمایید اجازه هست بیام داخل؟ رفت کنار، وارد خونه شدم، دیدم دخترش روی پله ها نشسته.. رفتم سمت اون دختر زیبای کوچولو که کمتر از 4 سال سنش بود.. بهش گفتم: «سلام بِهتا خانوم، خوبی عموجون؟ من دوست بابا افشین هستم! این عروسک و بابات فرستاده و گفته کادوی تولدته! شاید یه کم سرش شلوغ باشه و نتونه برسه به تولدت، برای همین ازم خواسته کادویی که برات خریده رو بیارم تحویلت بدم.» عروسک و گذاشتم کنارش روی پله، بعد ازش یه عکس گرفتم. معلوم بود خیلی خوشحال شده. برادرش آریا هم کم سنی نداشت و ازش شاید دوسال بزرگتر بود اومد سمتم، باهاش سلام علیک کردم و علیرغم اینکه تولدش نبود اما بهش یه خودکار هدیه دادم. اومدم برم دیدم همسر دکتر افشین عزتی داره نگام میکنه... خواستم بدون اینکه چیزی بگم فقط خداحافظی کنم... اما چیزی رو که انتظار داشتم بهم گفت... _شوهر من کجاست؟ همینطور که سرم پایین بودم گفتم: +خانوم، من نمیتونم توضیحی بدم خدمتتون... فقط لطف کنید به اون شماره ای که دادم و مربوط به همکاران من هست انقدر زنگ نزنید.. چون جوابی دریافت نمیکنید. _آقای محترم، این حق منه که بدونم... نزاشتم حرفش تموم بشه و خداحافظی کردم درو بستم اومدم بیرون..سوار ماشین شدم و فوری از اون محل دور شدم. با فاطمه و خواهرش مهدیس کمی توی خیابونا گشتیم تا شب بشه! وقتی شب شد جلوی یه رستوران برای شام خوردن ایستادم، اما چون حال خانومم زیاد مساعد نبود و نمیتونست پیاده بشه، شام و گرفتم اومدم داخل ماشین با خواهرش سه تایی غذامون و همون داخل ماشین خوردیم. ساعت حدود 10 شب بود که خانومم و خواهرش و رسوندم خونه، اما خودم مجددا برگشتم اداره. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هشت تا اون لحظه هیچ وقت خانوادم یا غریبه
دیگه خودم بودم و فاطمه. دیگه من بودم و عزیزترین آدم زندگیم، اما اینبار اون زیر خاک بود! حالا دیگه تنها شده بودم. وقتی تنها شدم، نشستم یه دل سیر گریه کردم.. نشستم یه دل سیر براش اعتراف کردم. نشستم یه دل سیر خاک ریختم روی سر خودم. هی بهش میگفتم: «فاطمه زهرا، من بعد از تو فقط نفس میکشم، دیگه زندگی نمیکنم، میشم عین یه مُرده ی متحرک. دعا کن زودتر بیام پیش خودت.» حالم عجیب خراب بود. با صدای یکی به خودم اومدم، دستش و روی شونه هام حس کردم فهمیدم کیه.. رفیق روزای سختم، محرم خونه ی من، سید عاصف عبدالزهراء بود! وقتی چشم تو چشم شدیم نشست کنارم همدیگرو بغل کردیم شروع کردیم به گریه کردن. اون شب با کمک عاصف برگشتم خونه مادرم. عاصف رفت اداره. من تا برگزاری مراسم سوم و هفتم و... به اصرار مادرم و خواهرام، خونه خودم نرفتم و موندم خونه مادرم! اما بعد از یک هفته، علیرغم مخالفت مادرم برای رفتن به خونه خودم تصمیم گرفتم برگردم به همون خونه ای که پر از خاطرات من و خانومم بود. دلیل مخالفت مادرم این بود که در اون وضعیت نباید تنها می موندم، چون اصلا وضعیت روحی مناسبی نداشتم. وقتی وارد خونه شدم غبار اون غصه ای که روی دلم نشسته بود انگار چندبرابر شد. نگاه به لباس های فاطمه، نگاه به کیف و کفشش، نگاه به عکساش، نگاه به جهازش، نگاه به خونه ی خالی از حضورش، سکوت دیوانه کننده ی خونه، داشت دیوونم می‌کرد. حدود 9 روز بود سرکار نرفتم. اصلا نمیدونستم کارها و پرونده ای که 95 درصد کاراش پیش رفته بود به کجا رسیده. شاید نیم ساعت بعد از ورودم به خونه، همینطور که روی مبل نشسته بودم و داشتم به بدبختی های خودم فکر میکردم گوشی شخصیم زنگ خورد. نگاه کردم به شماره! حاج کاظم بود... جواب ندادم... سه بار دیگه زنگ زد اما حوصله نداشتم جوابش و بدم. گوشی رو گذاشتم روی سایلنت بعدشم پرت کردم یه گوشه ی خونه. چنددقیقه ای گذشت دیدم گوشی کاریم زنگ میخوره.. دیگه این بار مجبور شدم جواب بدم...گفتم: +بله. _سلام باباجان. خوبی؟ صدای حاج کاظم بود...گفتم: +سلام حاج کاظم. درخدمتم. _مادرت زنگ زد بهم گفت رفتی خونه. نگرانت بود! منو عاصف و بهزاد نزدیکتیم. داریم میایم اونجا. +حاجی لطفا اینجا نیاید... اصلا حوصله کسی رو ندارم. _خب چرا؟ برای چی میخوای انقدر خودت و منزوی کنی؟ +حاج آقا ! لطفا شرایط من و درک کن. چند ثانیه ای مکث کرد... بعدش گفت: _باشه هرطور راحتی. نمیایم! اما خواستم بگم در این شرایط دور خودت حصار نکش، بزار کنارت باشیم. +من نیاز به تنهایی دارم. باید با این اتفاق کنار بیام. لطفا بهم زمان بدید. _هر طور راحتی! خواستم بگم برات مرخصی گرفتم اما نمیدونم درسته یا نه. چون اصلا خوب نیست در این شرایط روحی تنها باشی توی خونه. میخوام بیارمت اداره اما میترسم که یه وقت خدایی نکرده موقع کار به مشکل بر بخوری!! طبق این مرخصی تا هفته آینده نمیخواد بیای اداره. بمون استراحت کن. اما عاکف جان، از اینکه خودت و داخل اون خونه ی پر از خاطرات بخوای حبس کنی خودت و داغون میکنی. به نظرم کار درستی نیست، سعی کن سرت و با کار گرم کنی. گفتم: +حاجی من اصلا حوصله ندارم. بزارید سرفرصت خودم باهاتون تماس میگیرم. الحمدلله اون پرونده هم داره هدایت میشه، منم قرار شد بعد از این پرونده توبیخ بشم و برم قرنطینه. حالا هم که فاطمه فوت شده، انفصال از خدمت و اخراج و قرنطینه و زندان هم برای من بهترین حالت ممکن هست.. حداقل میتونم داخل یه زندان امنیتی حال متهم هایی که زیر دستم بودن و درک کنم. اینطور میتونم توی زندان با درد خودم بمیرم. حاجی پشت تلفن بغض کرد.. از نحوه ی حرف زدنش مشخص بود... گفت: _من نمیزارم کسی بهت دست بزنه! تو از خیلی چیزا با خبر نیستی. تو از پشت پرده اتفاقات با خبر نیستی. فوت فاطمه برای همه ی ما سنگین بود و تا ابد روی دلمون هست. من به عمرم چهاربار داغ سنگین دیدم که هرکدومش برای من کمر شکن بود و قلبم و خیلی سخت به درد آورد، یکی فوت همزمان پدرو مادرم بخاطر تصادف، یکی شهادت پسرم در خاک غربت که هنوز جنازش برنگشته، یکی هم شهادت پدرت که بهترین رفیقم بود، همون داش علی خودم که توی بغل خودم شهید شد و جون داد، وَ آخرین داغی که به دلم نشست و جیگرم و سوراخ کرده فوت همسرت فاطمه بود که برام عین دخترم مریم با ارزش بود. +آقا، اگر صلاح میدونید، اجازه بدید یه مدت باهم ارتباط نداشته باشیم. دیدن شما منو یاد روزای خوشی میندازه که فاطمه، عمو کاظم صدات میکرد. دستت و میبوسم، فقط تنهام بزارید. حاجی مجبور بود بخاطر من بپذیره. دیگه چیزی نگفتیم و خداحافظی کردیم و قطع کردیم.. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_شصت_و_یک حاج کاظم گفت: _میریم دفتر رییس باهم برر
حاجی بلند شد چندقدمی راه رفت، بعد کنار میزش ایستاد بهش تکیه داد، گفت: _این موضوعات اصلا ربطی به اصولگرا و اصلاح طلب نداره! اصلا ربطی به فلان جریان و گروه و حزب هم نداره! همشون یکی هستند. چندتا گزینه رو همش جدی بگیر تا همیشه خط قرمزت باقی بمونه! عاکف، اولین خط قرمزت امنیت ملی مردمت باشه. با هیچ جریان و مقامی این خط قرمزت و معاوضه نکن. دومی، تعهدت به این کشور باشه. مردم ایران سال هاست از این جریانات نفوذی که در بدنه ی نظام رخنه کردند، دارند ضربه میخورند و بدبینیشون به کشور داره بیشتر میشه. عاکف، حواست باشه، تا این شبکه ها کشف نشن مردم روز خوش نمیبینن. تو حرف منو بهتر درک میکنی چون خودت قربانیه جریان نفوذی هستی. این مملکت تمام مشکلاتش از نفوذی هایی هست که شبکه دارند کار می‌کنند و سال هاست در دولت ها، اَدوار مختلف مجلس و... حضور دارند. سرم و انداختم پایین، حاجی  صداش و آروم کرد و مثل همیشه مهربانانه گفت: _نمیخوام ناراحتت کنم، اما تو 17 روز قبل، عزیزترین آدم زندگیت و از دست دادی که بخشی از اون اتفاق بخاطر ضربه ی همین نفوذی ها بود. بیشتر از این توصیه نمیکنم، ضمنا، به این پسره عاصف هم بگو حواسش و جمع کنه.. ممکنه بزنن حذفش کنن. +چشم! مگه چیزی شده؟ _زمانی که در عراق بودی، وَ هنوز قرار نبود عاصف رو بفرستیم سمتت، یه روز اومد بهم گفت مادرم مریض شده و برادرمم مسافرت هست، از طرفی کسی رو نداریم دنبال کارای درمان مادرم باشه. +خب. _اومد بهم گفت که هرچی به حاج هادی میگم بهم یه صبح تا غروب مرخصی بده من برم قبول نمیکنه، اگر میشه شما باهاش حرف بزن. +خب بعدش چی شد؟ _به عاصف گفتم من الآن توی این وضعیت نمیتونم کاری کنم و دستام بسته هست! از طرفی عاکف نیست، تو داری در غیابش جای اون در 4412 پُر میکنی تا پرونده در ریل خودش هدایت بشه. اما دیدم همچنان نگران مادرشه، خلاصه مجبور شدم براش از هادی مرخصی بگیرم تا بره و غروب همون روز برگرده. قرار شد موقع رفتن با ماشین خودش بره به شهر خودشون، اما برای برگشت با هواپیما بیاد. بلیط هم براش رزرو شده بود. بعد از اینکه رفت شهرشون کارای مادرش و رسید، وقتی برگشت، اومد دفترم گفت میخوام یه چیزی رو بهتون گزارش بدم. بهش گفتم گزارشت چیه؟ گفت الان برای بار چهارم هست که وقتی میرم شمال به خانوادم سر بزنم، چندتا ماشین اذیتم میکنن. +عجب.. خب پلاک ماشین، افراد ماشین... نتونست اینارو پیگیری کنه!؟ _ هیچکدومشون پلاک نداشتن. شیشه های اون ماشینا هم کلا دودی بودن. سری آخر مجبور شد سلاحش و آماده کنه تا به سمتشون شلیک کنه، اما اونا فرار کردند. +بررسی کردید؟ _آره. تونستیم با یه سری اقدامات فنی و اطلاعاتی بفهمیم چه خبره..  چندروز بعد بچه ها گزارشش و آوردن بهم دادند. گزارشی که اومد برام به عاصف چیزی نگفتم، اما بهش گفتم که به یک سری موارد و سرنخ هایی رسیدیم تا خیالش جمع بشه. +کی هستند؟ _ از همون شبکه ای هست که هادی سازمان دهی کرده. +پناه بر خدا ! _خلاصه تو و عاصف حواستون باشه. هادی مدتهاست که شروع کرده به تسویه حساب درون سازمانی، اما خودش گیر افتاد. امروز قراره طومارش پیچیده بشه. چندنمونه هم فساد مالی داشته. +پس حسابی دارید سیاهش میکنید. _خودش گند زد، برای همین چوبشم میخوره. رییس بدجور قاطیه. یکساعت قبل بودم دفترش، میگفت به جان بچم، به خون برادر شهیدم قسم توی همین اداره وسط حیاط سازمان چگ و لگدش میکنم. دیگه چیزی نگفتم و با حاج کاظم رفتیم دفتر رییس، مسئول دفترش هماهنگ کرد، وارد شدیم. وقتی من و دید بغلم کرد و رفتیم روی مبل دفترش نشستیم. سر صحبت و باز کرد: _خب، عاکف جان، چطوری پسرم؟ اوضاع روحیت چطوره؟ لبخندی زدم گفتم: +والله چی بگم حاج آقا... به قول شاعر که میگه «چه بگویم، نگفته هم پیداست/ غم این دل مگر یکی و دوتاست؟» حاجی تاملی کرد و نگاهی به حاج کاظم کرد، بعد بهم گفت: _ببین آقا عاکف، شما و تموم نیروهای این تشکیلات عین پسر خودم می مونید. امثال تو برای من واقعا با ارزش هستن که به وجودشون در این کشور افتخار میکنم. اما سعی کن با این غم کنار بیای. عمر همه ی ما آدم ها دست خداست. سرنوشت و نمیشه تغییر داد. به جان پسرم این جمله رو از ته دلم میگم. «واقعا دوست دارم و برام محترمی، وَ میدونم در زندگیت چقدر مظلوم واقع شدی! بخصوص با اتفاق تلخی که منجر به مرگ همسرت شد. به نظرم به نوعی میشه گفت شهادت هست. چون جدای توموری که در مغزش بود، اون مرحومه در اثر ضرباتی که به سرش وارد شد و جمجمش ترک برداشت سرش خون ریزی کرد و لخته های خون هم یکی از دلایل این اتفاق بود.» +ممنونم از نگاه پر مهرتون! حاج کاظم بهم گفتن بیایم اینجاخدمتتون، ظاهرا کاری داشتید! ✅ کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_شصت_و_چهار گفتم: +راستش حاج آقا، قبل از رفتن به
مثلا وقتی در جلسات ما میگفتیم چنین چیزی غیر ممکنه اما ایشون اسرار میکرد باید فلان کار صورت بگیره چون من میگم، وَ همه هم واقف بر این بودن با انجام اون کار به مشکل بر میخوریم اما ایشون روی موضع خودش اصرار میکرد. یکی دیگر از دلایلی که ما رو روی هادی حساس کرد، میزان دسترسی من به حاج هادی بود که به شدت کم بود.. با بهانه های مختلف من و رد میکرد! یا میگفت میزان دسترسی تو به من 20 درصد هست و خودت تصمیم بگیر. از طرفی بعضی جاها هماهنگی سخت میشد کارا عقب می افتاد، اما داد و بیدادش سر من و تیم من بود! همین خلل ها رو به حاج کاظم گزارش دادم که اوناهم شک کردند! یکی دیگه از دلایل این بود، چندروز قبل از مرگ فاطمه زهرا سندی از دفتر حاج کاظم برای من ارسال شد  که این سند حاکی از این بود بچه های برون مرزی ضدجاسوسی ما مدت ها پیش سه روز اضافه موندن افشین عزتی رو به حاج هادی مدیرکل بخش ضدجاسوسی خبر میدن اما ایشون این موضوع رو بایکوت میکنه، وَ از دستور کار خارج میکنه و براش پرونده پیگیری تشکیل نمیده. اینم یکی از دلایل ما بود که مارو به یقین رسوند. شاید براتون جالب باشه اما حاج هادی همون کسی بود که آمار نیروهای پشت سر ملک جاسم رو داد، که باعث شهادت عقیق شد. اگر یادتون باشه ما در چند جا به شدت کندی سرور داشتیم که هرچی گزارش میدادیم به حاج هادی برای پیگیری فقط میگفت: «باشه پیگیری میکنم» اما پیگیری نمیکرد. نکته بعدی این بود که وقتی عاصف بهم خبر داد داریوش در افغانستان احساس خطر میکنه، گزارشش و به حاج هادی دادم، کمتر از بیست و چهارساعت بعد داریوش به طرز فجیعی در اون خونه امن واقع در افغانستان به شهادت رسید. نکته: قطعا برای شما مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت این سوال بوجود میاد «پس چرا ملک جاسم صابر و شهید نکرد؟ چون صابر بعد از مرز کیلومترها با ملک جاسم همراه و همسفر بود.. یعنی هادی داریوش و لو داد صابر و لو نداد؟ » این سوال درسته! ولی ما پس از بررسی ها به این نتیجه رسیدیم که علت عدم شهادت صابر توسط ملک جاسم این بود که چون ملک جاسم بعد از مرز نمیتونست اون مسیر و به تنهایی از دره ها و کوه ها و مناطق صعب العبور رد بشه تا به منظقه مورد نظرش در افغانستان برسه، برای همین از راه بلدیِ صابر استفاده کرد تا به خواسته ی خودش برسه. طبیعتا میدونست هر اقدام غلطی کنه صابر دست به اسلحه میشه. اگر یادتون باشه در اولین ملاقات بین عزتی و نسترن دوربین های امنیتی اون منطقه قطع شده بود و بعد از پایان اون ملاقات داخل ماشین عزتی، بهزاد و فرستادم تا از دوربین های راهنمایی رانندگی فیلم اون تایم و بگیره.. هادی خیلی زرنگ بود، سه روز قبل از اون دیدار دوربین ها رو توسط عواملش در اداره قطع کرد تا همه چیز طبیعی جلوه کنه! یکی از دلایلی که اقدامات ما لو می رفت این بود که چون مسئول پرونده من بودم وَ حاج هادی به توانایی من باور داشت، از همون روز اول گفت: «پرونده رو میدم دست خودت با اختیار خودت ببر جلو، لطفا من و زیاد درگیر این موضوع نکن، میخوام از آخر کارت فقط باخبر بشم». اما پس از هر اقدام تازه ای، چند روز بعدش من و میخواست و ازم میپرسید «میخوای چیکار کنی از اینجا به بعدو !؟» بعد از اینکه چندتا موضوع لو رفت، ریاست تشکیلات و معاونتش حاج کاظم و من حساس شدیم که در این پرونده یک حفره ای وجود داره! ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat