✅ ارتش یمن هم در حال تبدیلشدن به نیرویی شبیه سپاه پاسدارن است.
به گزارش #رصدخانه_برون_مرزی_خیمه_گاه_ولایت _ روزنامه سعودی المدینه گفت:
🔵 نیروهای انقلابی یمن در حال تشکیل نظام سیاسی جدیدی شبیه "#نظام_ولایت_فقیه" در ایران اند.
🔵 آنها در حال ساقط کردن سازمانهای وابسته به نظام سابق یمن اند تا نظام سیاسی بر اساس مبانی حکومتی (امام) خمینی سرکار بیاورند.
🔵 بخشی از ارتش یمن هم در حال تبدیلشدن به نیرویی شبیه سپاه پاسدارن است که باتوجه به رابطه مستقیمی که با عبدالملک الحوثی دارند میتوانند قلب ارتش را در دست بگیرند.
#عبدالملک_حوثي #یمن
☑️ به کانال خیمه گاه ولایت در ایتا بپیوندید👇
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_شصت_و_نه اما آیا این همه ی چیزی بود که دیدم؟ نه ! د
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_هفتاد
منو بردن پایین داخل یه اتاقی، چنددقیقه بعد حاج کاظم وارد شد. یعنی به حدی عصبی بود که صورتش قرمز شده بود. معلوم بود کلی حرص خورده. باعصبانیت گفت:
_معلومه چیکار میکنی؟ با اجازه کی اومدی اینجا؟ به چه حقی وارد خونه امن شدی؟ با چه حقی به متهم زیر دستت حمله میکنی؟ هان؟ با تو هستم عاکف؟
چیزی نگفتم. ادامه داد گفت:
_مگه با تو نیستم؟ کر شدی؟ بیش از یک دهه تحت نظر من کار کردی، کجا بهت این غلط کردنای اضافی رو یاد دادم؟ کجا سیستم بهت اینارو یاد داد؟ کجا تشکیلات به تو یاد داد از اعتمادش میتونی سوء استفاده کنی وَ چون رمز ورود داری بیای بزنی یکی رو لت و پارش کنی؟ حرف بزن !! چرا لال شدی؟
صدا م و بردم بالا گفتم:
+ حاج کاظم، آقا، عمو، ارباب، رییس، فدات شم، من دارم از درد زنم می میرم. میفهمید چی میگید؟ باعث و بانی تموم این سیاهی های زندگیه من در این یکسال همین عطای آشغاله !
_تو از کجا میدونی عطا هست!!
با این حرف حاجی هنگ کردم. یعنی دیگه کی میتونست غیر از عطا باعث و بانی این اتفاقات باشه؟
حاجی ادامه داد گفت:
_بار آخرت باشه همچین غلطی میکنی.
+ خودت و بزار جای من ! بعدش ببینم چیکار میکنی. وقتی ببینی ناموست داره جلوی چشمات پرپر میشه، میخوام بدونم ببینم بلدی ساکت باشی؟ حاج کاظم بلدی؟ با شما هستم! بلدی؟ وقتی زنت چندوقت دست یه مشت نامحرم اسیر باشه بزننش اونوقت میتونی حرص نخوری؟ تو که دیدی فاطمه اسیر دست اینا شده بود. همین عطا و تیمش بودند که این بلا رو سر زندگیم آوردند. از کجا برات بگم؟ بگو تا بگم.
_گندکاری امشبت و خودم گزارش میدم به مقام بالاتر. تا الان هرچی در مقابل کله شقی های تو سکوت کردم بسه. بابا به همون خدای بالاسر که شاهده، پدر شهیدت هم کله شق بود در مسائل اطلاعاتی زمان جنگ! اما مثل تو یاغی و قالتاق نبود! چرا تشکیلات و با چاله میدون اشتباه گرفتی عاکف؟
+من با چاله میدون اشتباه نگرفتم. میدونم چی به چیه! اما موقعی که ببینم زنم و زندگیم داره بخاطر کم کاری های امنیتی مقامات بالاتر از خودم به این روز می افته ساکت نمیشینم!
_کسی کم کاری نکرد. شلوغش نکن.
+چرا، کم کاری شده که الان وضع من اینه.
خیلی بحث کردیم... دیگه داشتم بخاطر خون ریزی زیاد از حال میرفتم که دکتر فورا اومد بالا سرم. درمانم کردند و به خاطر درد شدیدی که داشتم با رضایت حاج کاظم بهم مرفین تزریق کردند و تا صبح خوابیدم. اونشب تا صبح ساعت 9 صبح در بازداشت موقت خانگی بودم تا اینکه حاج کاظم دستور داد منو آزاد کنند برگردم 4412.
حاجی گزارشم و نوشت داد به رییس تشکیلات! قرار شد تا انتهای این پرونده موقتا با من کاری نداشته باشند تا بعد از پرونده دهنم و صاف کنند.
بعد از یک هفته خانومم وضعیتش بهتر شدو به بخش عمومی منتقل شد. کمی سرحال تر بود.
12 روز در بیمارستان تریتا بستری بود تا اینکه مرخص شد، برگشتیم خونه. روزها مادرم و مادر فاطمه پیشش بودند و پدرشم بهش سر میزد و پیگیر داروها و... بود، منم شب ها یک درمیون میرفتم خونه، موقعی هم که نبودم مهدیس می موند پیش فاطمه. دیگه همه از وضعیت فاطمه زهرا خبر داشتند، حتی خودشم بخاطر شیمی درمانی تاحدود زیادی فهمیده بود.
14 روز مانده به اربعین سید و سالار شهیدان.
اون سال قرار نبود برم کربلا. برای رهگیری هم در کمیته سه نفره تصمیم بر این شده بود که عاصف و بفرستیم. یادمه اون سال خیلی دل فاطمه میخواست باهم دیگه بریم زیارت امام حسین. از یک سال قبلترش هم برنامه ریزی کرده بودیم اربعین اون سال و پیاده بریم کربلا. هرکسی منو می دید یا وقتی زنگ میزد، میگفت:
«آقا عاکف ، اگر میری کربلا، به ما بگو تا با هم بیایم.» منم میگفتم نه قرار نیست امسال برم.
اما...
خاطرم هست یه شب حدود ساعت 11 بود که کنار خانومم بودم و ازش مراقبت میکردم، از فرط خستگی چشام باز نمیشد. بین خواب و بیداری بودم و همینطور که نشسته بودم، گوشی کاریم زنگ خورد...نگاه به شماره کردم عاصف بود.. از اتاق فاطمه خارج شدم... جواب دادم:
+سلام. جانم عاصف.
_حاجی سلام. آبجی فاطمه حالش خوبه؟
+شکر. چی شده زنگ زدی؟!
_سوژه مون داره بارو بَندیلشو میبنده بره زیارت.
+چقدر زود؟
_الله اعلم.
+کِی حرکت میکنه؟
_فردا صبح ساعت 8 !
+با کی؟
_خب معلومه دیگه! با عشقش حضرت نسترن.
+عجب.. پس با هم میرن!! خیل خب.. من صبح زود میام سمت تو. کاری نداری؟
_نه. یاعلی. شب بخیر.
همین که قطع کردم پشت بندش یکی دیگه زنگ زد..جواب دادم:
+سلام. بفرمایید
_سلام آقا عاکف..خوبی آقاجان؟
خشکم زده بود از این لحن.. حاج هادی پشت خط بود.. کمی جا خوردم چرا این وقت شب زنگ زد.. لحنش هم نسبت به هفته های قبل مودبانه تر شده بود. گفتم:
+ممنونم.. چیزی شده حاج آقا؟
_باید بیای اداره.
+چشم. تا کِی؟
_الان 23:05 دقیقه هست.. تا 12 و نیم بیای خوبه.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_هفتاد منو بردن پایین داخل یه اتاقی، چنددقیقه بعد حاج
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک
بعدش خندید، گفت:
_راستش خانوادم امشب خونه نیستن، منم امشب موندم اداره!
توی دلم گفتم بی نمک، متنفرم ازت. بهش گفتم:
+بله ان شاءالله خیره! میرسم خدمتتون.
_میبینمت یاعلی.
+یاعلی.
رفتم آماده شدم لباسام و پوشیدم، خواستم به خواهر خانومم مهدیس زنگ بزنم تا بیاد پیش فاطمه که صدای دریافت پیامک گوشی شخصیم اومد!
گوشی رو چک کردم دیدم مادرم پیام داد:
«سلام پسرم! خوبی مادرجان؟ خواهرت از لبنان برگشته. داریم میایم اونجا. بیداری؟»
فورا زنگ زدم بهش. گفتم:
+سلام مادرم، خوبی دورت بگردم؟
_سلام.خوبی محسن جان. شام خوردی؟
+آره قربونت برم. الآن چه وقت شام خوردن هست! سرشب یه چیزی خوردم.
_میخوای با خواهرت حرف بزنی؟
+نه. فقط اگر قراره بیاید اینجا زودتر بیاید، چون برام کاری پیش اومده و باید برم اداره.
_باشه مادر، برادرت صائب داره مارو میاره.
+بسیارعالی، منتظرم.
نیم ساعت بعد رسیدند. درب خونه رو باز کردم رفتم جلوی ورودی ایستادم. مادرم و خواهرم با آسانسور اومدن بالا. درب آسانسور که باز شد، تا خواهرم منو دید گریه افتاد!
بهش گفتم:
+هیسسسس. میترا ساکت باش لطفا !!
به مادرم اشاره زدم بره داخل. خواهرمو بیرون نگه داشتم بغلش کردم تا آروم شد. بهش گفتم:
+میترا حق نداری جلوی فاطمه ناراحت باشی. توی خونه من فقط میگی میخندی. اگر اومدی اینجا اشک بریزی برگرد برو لبنان سر خونه زندگیت و کار و تحصیلت! من حوصله ندارم اینجا ببینم کسی داره جلوی فاطمه ناراحتی میکنه.
همینطور داشت آروم آروم گریه میکرد، با هق هق و خیلی آروم طوری که صدا داخل خونه نره، گفت:
_داداش چقدر شکسته شدی؟ چرا انقدر لاغر شدی؟ چرا ریشات اینطور شده؟ چرا پلکات افتاده؟ الهی خواهرت برات بمیره. چرا مصیبتای زندگی تو تموم نمیشه؟ حالا هم که نوبت خانومت شده.
+بیا برو داخل میترا. هرکسی یه سرنوشتی داره. منم راضی هستم به رضای خدا. امام حسین داخل گودال هم به خدا اعتراض نکرد، با اینکه بچه ها و یارانش جلوی چشماش پر پر شدند و میدونست قراره ناموسش تا چنددقیقه بعد برن اسارت، اما تسلیم اراده الهی بود. منم که در مقابل بلاهایی که سر امام حسین و خانوادش اومد عددی نیستم و ذره ای مصیبت ندیدم. شاید سرنوشت منم اینه که باید این روزا رو ببینم. حالا اشکات و پاک کن و برو داخل پیش فاطمه. برو قربونت برم.
درو باز کردم رفت داخل... خودمم رفتم کیف و اسلحمو از داخل اتاق کارم گرفتم بعدش درو قفل کردم، اومدم دستای مادرم و بوسیدم و از خواهرم خداحافظی کردم رفتم پارکینگ سوار ماشینم شدم از خونه زدم بیرون. فورا رفتم سمت 4412 یه سری گزارشات و اسناد و مدارک رو برای ارائه در جلسه گرفتم، بعدش بلافاصله عازم شدم سمت اداره.
بعد از 45 دقیقه رسیدم اداره، وارد محوطه که شدم از دور دیدم یکی داره زیر چراغا قدم میزنه. دقت کردم دیدم حاج هادی هست. زدم کنار پیاده شدم. سلام علیکی کردیم گفت:
_چطوری عاکف جان.
+ممنونم. داشتید قدم میزدید مزاحم شدم؟
_نه. اتفاقا منتظرت بودم بیای تا بریم بالا برای جلسه.
+چشم. درخدمتم.
ماشین و بردم گذاشتم پارکینگ، بعدش اومدم سمتش، با هم رفتیم وارد ساختمون شدیم. از اتاق کنترل عبور کردم وسائلم چک شد. گیت باز شد رفتم بالا. حاج هادی هم با اینکه داخل اداره بود اما چون از ساختمون اصلی خارج شد و اومد داخل حیاط مجددا برای برگشت به ساختمون اصلی وارد اتاق کنترل شد. چیزی نداشت، اونم خیلی فوری تایید شد اومد باهم رفتیم بالا. داخل آسانسور بودیم که دیدم یه هویی بغلم کرد. هنگ کردم، توی دلم گفتم خدایا این فازش چیه؟
حاج هادی گفت:
_منو حلال کن. من بهت جفا کردم. بعد از اتفاقات اخیر در این چندهفته، شب و روز عذاب وجدان دارم.
رسیدیم به طبقه مورد نظر.. درب آسانسور باز شد و رفتیم بیرون دستمو گرفت گفت:
_من با کاظم مشکل قدیمی داشتم. اون با من مشکل نداشت، وَ همیشه کمکم میکرد. میتونست خیلی جاها زیر پام و خالی کنه اما نکرد. من تلافی اون مشکلی که با اون داشتم سر تو خالی میکردم.
فقط نگاه میکردم بهش... ادامه داد گفت:
_من ماجرای همسرت و نمیدونستم. خیلی خجالت کشیدم. این چندوقت دنبال این بودم ازت عذرخواهی کنم.. قرار بود بفرستمت قرنطینه.. حتی کار به جایی رسید که حاج آقای ( .... ) منو خواست و با کاظم سه بار جلسه گذاشت که منم بودم. اونم فهمید من مقصرم و زود عصبی میشم، بهم گفت دیگه ادامه نده ! اما تو بعد از ماه ها سکوت واکنش نشون دادی که اونم بخاطر همسرت بود. بهت حق میدم. منو ببخش که نتونستم روی نفسم پا بزارم.
خیلی مودبانه و آروم سرم و آوردم بالا آهی کشیدم، چیزی به جز همین یک کلمه نگفتم:
«خدا ببخشه. بنده خدا کاره ای نیست. بریم جلسه حاجی.»
وارد اتاق مسئول دفتر حاج آقای (....) رییس تشکیلات شدیم.. هماهنگ کرد، از داخل درب و باز کردند با حاج هادی وارد شدیم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک بعدش خندید، گفت: _راستش خانوادم امشب خون
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دو
دیدم رئیس و حاج کاظم نشستند و منتظر ما هستند. سلام علیک گرمی کردیم بعدش پشت میز جلسه رفتیم. نفری یک فنجان چای سبز میل کردیم، رییس تشکیلات نگاهی به جمع کرد گفت:
«بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه شما سه همکار محترم، بنده جلسه رو آغاز میکنم. اول از همه خیلی خوشحالم که شما سه نفر با اتفاقاتی که اخیرا پیش اومد و شبیه یک تسویه درون سازمانی بود بازم کنارهم حضور پیدا کردید وَ دارید به مسیر اصلی ادامه میدید. اما روی سخنم با برادر هادی و آقای عاکف خان سلیمانی هست. چون حاج کاظم که اشتباهی نداشتند الحمدلله وَ عزیز ما هستند.حرفام و جلوی خودتون به صراحت میگم. آقا عاکف شما در لیست توبیخ و بعدشم اخراج از سازمان قرار دارید. اما خب با وساطت حاج کاظم فعلا اجازه دادم این پرونده رو ادامه بدید شاید مورد عفو قرار بگیرید.»
گفتم:
« ممنونم از شما !!»
نگاهی بهم کرد، ادامه داد گفت:
«بخاطر این رفتارهای غیرحرفه ای مجازات سنگینی درانتظارت بود که در طول تاریخ سازمان شاید این اتفاق پیش نیومده بود. اول توبیخی و بعدش هم قرنطینه اداری و حبس طولانی مدت. اما آقا هادی بزرگی کردند و کوتاه اومدن. من حاج هادی عزیز و تحسین میکنم که کوتاه اومدن.»
حاج هادی خیلی خوشحال بود انگار، چون خودش و پیروز این اتفاقات میدید، وَ منو شکست خورده این میدان. اما من خیلی زرنگتر از این حرفا بودم، برای همین احساس من بهم میگفت که این حرفا و رفتارها یک سناریو هست.
براتون عجیبه مگه نه؟ کارهای اطلاعاتی همینه. همه چیزش عجیبه.
ممکن بود در این پروژه یا سناریو من هر لحظه شکست قطعی رو بخورم، وَ برای همیشه نیست و نابود بشم، ممکن بود جون سالم از این ماجرا به در ببرم. حاج کاظم هم که اصلا چیزی نمیگفت. حالا شما بعدا میفهمید کار ما به کجاها کشید وَ چه اتفاقاتی پیش اومد... رییس تشکیلات به من گفت:
«آقاعاکف، شما خیلی بیخود کردید که مسئول خودتون رو تهدید کردید که با اسلحه میزنید. اینجا ایران هست. تگزاس نیست. این قانون های بزن_بزن_میزنم_میزنم_ برای جنگل آمازون هست. نمیتونید کار کنید بفرمایید بیرون. این بار فقط به دلیلِ ، تاکید میکنم، فقط به دلیل خدماتی که شما به این مملکت داشتید و بخاطر اصرارهای فروان حاج کاظم از اشتباهاتت چشم پوشی کردم.»
من اصلا یک کلمه حرف نزدم.. بهترین کار این بود سکوت کنم. بعد ادامه داد گفت:
«خب بریم سر اصل مطلب. آقا هادی بفرمایید. برای پرونده افشین عزتی چیکار کردید؟»
حاج هادی نیم ساعتی رو توضیح داد و رییس هم قانع شد که دیگه حالا من بهش نمیپردازم. نوبت من شد. رییس تشکیلات گفت:
_آقا عاکف بفرمایید چیکاره ایم؟ با این توضیحاتی که آقا هادی دادند ما میدونیم چی به چیه! حالا شماهم اقدامات و رصدهای عملیاتی و میدانی خودت و تیمت رو در تهران و خارج از تهران که داشتید بیان کن ببینیم میخوای چیکار کنی؟
گفتم:
+بنام خدا. به محضر سه بزرگوار باید عرض کنم طبق بررسی ها و بَرآوُردهای اطلاعاتی که داشتیم یک سر این قضیه مشترکا به سرویس های جاسوسی آمریکا و اسراییل برمیگرده.
حاج آقای (...) رییس تشکیلات گفت:
_خبر هست یا یک تحلیل قوی؟
+این یک خبر هست.
_دلیلت؟
+زمانی که ملک جاسم از کشور خروج میکنه چند روزی در قندهار افغانستان در یک خانه ای مستقر میشه. عامل ما در موقعیت مورد نظر تمامیه ورودی و خروجی های اون خونه رو 24 ساعته زیر نظر داشته.
_خب!
+بعد از چند روز دوتا ماشین شاسی بلند که شیشه هاش کاملا دودی بوده در اون محله حاضر میشن وَ به منزل ورود میکنند. گزارشی که نیروی ما در موقعیت مورد نظر در قندهار افغانستان داده حاکی از این هست که حدودا بعد از نیم ساعت همه میان بیرون وَ ملک جاسم رو با خودوری پلاک نظامی منتقل میکنن به یکی از پایگاه های آمریکایی.
_چطور مطمئنید که از اون خونه منتقل شده؟ ممکنه برای اطمینان خاطر خودشون تمام جوانب حفاظتی و امنیتی رو مدنظر قرار داده باشن و از ضد رهگیری برای منحرف کردن کسی که احتمال میدادن اینارو زیر نظر داره استفاده کرده باشن.
+فرمایش شما درسته. اما عامل ما در افغانستان ورودی و خروجی خونه رو طی اون روزها کنترل کرده بود و فقط همون یک در وجود داشت. از طرفی موقعی که خودرو میاد بدنبال سوژه ما، سه نفر وارد اون خونه میشن، اما چهار نفر برمیگردند.
_بسیارعالی. اما یک سوال.
+بفرمایید.
_شما آیا بعد از خروج سوژه از اون منزل، مکان استقرارش و زیر نظر گرفتید؟
+بله. تا 48 ساعت.
_به چه شکلی؟
+نیروی ما از دوربین ریزی که در یک جایی نصب کرده بود، تموم اون 48 ساعت و ضبط کرده و از طریق یک واسطه ای که از بچه های ما بوده فرستاده به ایران.
_خب، ادامه بده!
+بعد از خروج سوژه از منزل، آقای داریوش که نیروی ما هست بدنبال خودروهایی که برای بردن ملک جاسم اومده بودند حرکت میکنه.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دو دیدم رئیس و حاج کاظم نشستند و منتظر ما هس
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سه
گغتم:
+موقعیت پایانی که عامل ما در مورد ملک جاسم گزارش داده، یکی از پایگاه های نظامی آمریکا هست.
_بسیار عالی.. وضعیت نیروی ما چطور هست.
سرم و انداختم پایین، گفت:
_چیزی شده؟
سرم از شرمندگی و حسرت پایین بود، گفتم:
+من خیال کردم حاج آقا هادی یا اینکه حاج کاظم آقا خدمت حضرتعالی گزارش این موضوع رو دادند.
سرم و آوردم بالا دیدم داره به هر سه تامون نگاه میکنه. حاج کاظم گفت:
«عاکف جان، حاج آقا همین چندساعت قبل ازماموریت استانی برگشتن..من خودم صبر کردم تا بیاد بعدا بهشون گزارش بدم.»
بعد روش و کرد سمت رییس گفت:
«من الآن توضیح میدم براتون.. حقیقتش اینه متاسفانه نیروی ما در افغانستان به طرز مشکوکی به شهادت رسیده.. ما بعد از دریافت خبر، عاملمون و که فرزند یکی از فرمانده هان فاطمیون مستقر در سوریه هست، فرستادیم سمت موقعیت مدنظر. اما متاسفانه بعد از دوساعت برامون آیه ی مربوط به شهادت رو بعنوان رمز فرستادند. از طریق یکی از اون چندنفری که در طالبان هستند و برای ماهم کار میکنند پیگیر شدیم که آیا کار اونا هست یا نه ، که به شدت تکذیب کردند.»
حاج هادی گفت:
«احتمال دومی هم وجود داره که ممکنه بلایی که ملک جاسم سر عقیق آورد، سر داریوش هم آورده باشه. یعنی متوجه حضور اون نیرو شده باشه.»
گفتم:
+غیر ممکنه. داریوش به هیچ عنوان به سوژه نزدیک نشد. آدمی مثل داریوش که در اسرائیل کار اطلاعاتی کرده، به این راحتی گاف نمیده. داریوش فقط از داخل خونه، اون خونه ای که ملک جاسم بوده رو کنترل میکرده. محاله که بخواد آدمی با تجریه داریوش که سال ها کارهای اطلاعاتی در سطح بین الملل کرده، از یه ملک جاسم ضربه بخوره. به نظرم قضیه فراتر از ایناست.
حاج هادی چپ چپ نگام کرد، تعجب کردم.. روش و کرد سمت رییس گفت:
«القصه، ما فعلا در سطح وزارت خارجه داریم پیگیری میکنیم، قرار هست سرفرصت به این موضوع بپردازیم.»
رییس گفت:
_خب این بحث رو موقتا تمام کنیم، اما در دستور کار باشه که به زودی سرفرصت بهش بپردازیم، تا ببینیم علتش چی بوده.
رییس به من گفت:
_خب آقای عاکف خان، دلیل شما برای اینکه میگید موضوع این پرونده، یک اقدام مشترک بین سرویس اطلاعاتی آمریکا و اسراییل علیه ما هست بر چه اساسی هست ؟
+ملک جاسم مدت ها پیش در یکی از مقرهای مخفی اسراییل آموزش های اطلاعاتی و نظامی دیده.
گزارش مربوط به رگ و ریشه ملک جاسم و آموزش ها و مدت زمانی که در تل آویو بوده و... همه رو از لای پرونده کشیدم بیرون و بلافاصله دادم به حاج آقای (......) رییس تشکیلاتمون.
همینطور که داشت میخوند گفتم:
+اجازه هست ادامه بدم.
کاغذارو گذاشت روی میز گفت:
_بله. خواهش میکنم... بفرمایید.
+یک موضوع مهمی هم وجود داره که بنده و کارگروهی که تحت امر حقیر در 4412 هستند فقط در حد تحلیل روی اون حساب کردیم، وَ 50_50 هست که ممکنه این پرونده یک سرش به ام آی سیکس انگلیس یا از همه قوی تر به سرویس اطلاعاتی عربستان سعودی برگرده.
وقتی گفتم چشمای هر سه نفر گرد شد. هم حاج آقای (......) رییس تشکیلات، وَ هم حاج کاظم معاونِ کلِ تشکیلات، وَ هم چشمای حاج هادی که مدیرکل بخش ضدجاسوسی بود.
حاج کاظم گفت:
«بر چه اساسی این و میگی؟»
رییس کل بهم نگاه کرد گفت:
«یعنی میخوای بگی این یک پروژه مشترک بین آمریکا و اسراییل به اضافه همکاری یکی از دوکشور عربستان یا انگلیس هست؟»
حاج هادی گفت:
«جناب عاکف، این فرضیه درست نیست. نمیشه به صِرف وجود چند فرضیه و چند تحلیل، بخوایم اینطور فکر کنیم.»
نگاهی به هر سه تاشون کردم گفتم:
+مطلبی که گفتم در حال حاضر میتونه یک تحلیل 50_50 باشه، اما طبق اسناد و شواهدی که به دست آوردیم؛ به زودی یک گزینه 100 درصدی هست.
حاج کاظم گفت:
«عاکف، یک افسر اطلاعاتی آینده نگری میکنه اما پیش بینی 100 درصدی نمیکنه. چون ممکنه درست از آب در نیاد.»
گفتم:
+نسترن توسلی، در عربستان رشد کرده. در انگلیس در یکی از موسسات که خانوم هما هودفر یکی از اعضای هیات مدیره اون هست آموزش دیده. اون موسسه در پوشش مطالعات روی بعضی کشورهای منطقه غرب آسیا فعالیت های ضدامنیتی و براندازی علیه ایران انجام میده.
رییس چشماش و تیز کرد و معلوم بود داره بادقت گوش میده گفت:
_میشه اون چیزی که توی دلت هست و صادقانه بگی؟ همونی که گفتی الآن 50_50 هست وَ در ادامه گفتی بزودی گزینه 100 درصدی میشه، میخوام اون و بگی؟
تاملی کردم گفتم:
+بنظرم این سفر کربلای دکتر افشین عزتی وَ خانوم نسترن توسلی فقط یک پوشش هست برای یک جهش وَ پرش بزرگ که برای اون من برنامه ریزی کردم،فقط امیدوارم موافقت کنيد که ضربه ای کمرشکن به CiA آمریکا وَ موساد اسرائیل بزنیم.
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
جاسوس سیا به اعدام محکوم شد
سخنگوی قوه قضائیه:
🔹محمد باباپور و علی نفریه به جرم جاسوسی برای آمریکا و سیا هر کدام از سوی دادگاه به ۱۰ سال حبس و استرداد ۵۵هزار دلار محکوم شده است.
🔹فرد دیگری هم که برای آمریکا جاسوسی کرده از سوی قاضی دادگاه به اعدام محکوم شده ولی با توجه به درخواست متهم برای فرجام خواهی پرونده به دادگاه تجدیدنظر فرستاده شده است.
🔹دادگاه شهرام حمامی را به ۱۲ سال حبس و پرداخت ۴۵میلیارد ریال و همچنین ۲۹۴۵۸ دلار و ۷۸۰۰ دلار دیگر محکوم کرده است.
🔹در مورد پروندهای که موسوم به وجود کارتخوان در دفتر وزیر نفت بود، تا این لحظه گزارش جامعی از اطلاعات واصل نشده و منتظریم گزارش دقیق وزارت اطلاعات به مرجع قضایی واصل شود.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
جاسوس سیا به اعدام محکوم شد سخنگوی قوه قضائیه: 🔹محمد باباپور و علی نفریه به جرم جاسوسی برای آمریکا
۵ سال حبس برای حسین فریدون
🔹سخنگوی قوه قضائیه: ۷ سال حبس حسین فریدون در دادگاه تجدید نظر به ۵ سال کاهش یافت است.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
۵ سال حبس برای حسین فریدون 🔹سخنگوی قوه قضائیه: ۷ سال حبس حسین فریدون در دادگاه تجدید نظر به ۵ سال ک
🔴رسانه ها خبر از دستگیری بیژن ق, بازپرس مربوط به فیلترینگ تلگرام را دادند!
از جناب آقای رئیسی خواهشمندیم که ماجرای مشکوک فیلترینگ ناقص تلگرام و ارتباط آن با مافیای پوسته های تلگرام, و دیگر مسئولین اهل شوآف را بررسی نمایند!
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اینجا مدرسه ای دخترانه در #لالی ، شهر محروم بختیاری نشین است.
● صحنه بوسه این دختر میهن دوست بوسیله دوربین مدار بسته مدرسه ضبط شد.
عشق به وطن...❤
● این عشق واقعی به وطن و نظام است که نه ریا داره و نه پست و مقامی پشت این بوسه هاست و نه در انتظار رای جمع کردن برای انتخابات!
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat