خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_هشتم صداش و صاف کرد فوری گفت: _ببخشید، ببخشید.. شو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#سی_و_نهم
گفتم:
+فاطمه، این پسره بهزاد دیگه واقعا داره کچلم میکنه. تورو خدا بگیر با این مریم صحبت کن، ببین چیکار میخواد کنه آخرش. باید هرچی سریع تر تکلیفشون و مشخص کنیم. هر بار که منو میبینه از چشماش میخونم میخواد از دختر حاجی بگه، اما خودش و میکشه عقب.
_محسن جان، مریم که حرفی نداره و چندوقت قبل هم که دوستت خواستگاری رفته، ظاهرا مریم آقای بهزادو پسندیده.. اما دیشب میگفت پدرم یه کم داره سخت میگیره. من مشکل خاصی با شرایط کاری اون بنده خدا ندارم !
+خودش گفت؟
_اوهوم.
+حاجی با من... خودم ردیفش میکنم. تو رفیقت و راه بنداز که یه وقت پشیمون نشه.
_باشه.. پس تلاشت و بکن.
+ای به چشم قربان.
_محسن خداییش به هم میاناااا، مگه نه؟
+ من که از این چیزا سر در نمیارم. چی بگم والله.
_هیچچی نمیخواد بگی.. فقط بگو دوست دارم.
همین طور که داشتم صبحونه میخوردم، گفتم:
+مامانم بهم یاد داد موقع خوردن غذا حرف نزنم.
خندید گفت:
_عجب.. تو که تا الآن حرف میزدی !! بعدشم موقع غذا خوردن تا دو شب قبل سوت بلبلی میزدی و نصف غذارو گیرپاژ میکردی روی سر و صورت عاصف بیچاره. یادت رفت؟
+حالا تو هی اون یک بار و یادم بیار و مارو بخندون.
_خب نشنیدم. نگفتی !! منتظرم.
+چی و ؟
_جمله دوست دارم و !
+عزیزم، دوست دارم.
_آفرین، می دونی که، نیکوتین دوست دارم من خیلی زود به زود میاد پایین.
+مشکل از خودته دیگه. اثرات بیش از حد خوردن پاستیل هست.
_اشکالی نداره. ولی تو جبران مافات میکنی. مگه نه؟
+آره.. بزار حالا لقمم و بخورم.
_باشه. بیا این لقمه رو هم برای تو گرفتم. عسل و کره رو باهم بخور.
لقمه رو از دست خانومم گرفتم و فرو کردم در حلق مبارک. خانومم هم همش میگفت یواش تر. خفه نکن خودت و حالا !!
صبحونه رو خوردم و رفتم روی مبل پذیرایی چنددقیقه ای رو ولو شدم. بیست دقیقه ای به حالت چرت نشستم پای حرفای خانومم که تهشم نفهمیدم چی گفت بنده خدا.. فقط هر چندثانیه میگفت محسن حواست هست به من؟ منم میگفتم « آره میفرمودی ادامه بده. خب داشتی میگفتی. خب ادامش و بگو..» اونم فهمید من نمیفهمم حرفاش و بیخیال شد. گفت بخواب.
بعد از اینکه 20 دقیقه ای رو چرت زدم، بلند شدم با همسرم خداحافظی کردم، از خونه زدم بیرون و برگشتم اداره.
ساعت 9 صبح/ اداره مرکزی/ دفترمعاونت ضدنفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضدتروریسم.
یک ساعتی بود که داشتم به کارام میرسیدم، به گوشیم پیام اومد. دیدم عاصف با خط امن پیام داده:
«متن پیام» :
« رفته محل کارش »
جواب دادم:
«بمون همونجا تا بهت بگم چیکار کنی.»
بعد از این ارتباط، بهزاد به اتاقم زنگ زد. جواب دادم و گفتم:
+سلام! بگو بهزاد!
_آقا سلام! از دفتر معاونت سازمان انرژی اتمی کشور تماس گرفتن با دفتر حاج هادی (رییس واحد ضدجاسوسی). رییس هم چون جلسه بود گفت مستقیما ارجاع بدن به شما این گفتگو رو. الان پشت خط هستند میخوان با شما صحبت کنن. وصلشون کنم؟
+آره فوری وصلش کن.
وصل شد گفتم:
+سلام. بفرمایید.
_سلام. خوب هستید. صبحتون بخیر. دکتر (...) هستم از دفتر معاونت سازمان انرژی اتمی.
+مشتاق دیدار. بفرمایید.
_آقای عاکف شمایید؟ آخه قرار بود با ریاست صحبت کنم.
+حاج آقا جلسه بودن، ارحاع دادند به من. اگر امری هست درخدمتم !
_راستش خبری داشتم براتون.
+میشنوم.
_اون شخص امروز صبح اومد سازمان.. بدجور شاکی بوده.
+برای چی؟
_اینکه چرا نامه بهش زدیم که در بعضی بخش ها به طور موقت تا اطلاع ثانوی نیازی نیست فعالیت داشته باشه.. فکر میکنم کاهش اختیاراتی که به طور نامحسوس براش قائل شدیم بو برده. میگفت مگه مشکلی پیش اومده که اینطور شده؟
+چی گفتید؟
_پاسخ قانع کننده ای براش نداشتم. اما خب بهش گفتم قرار شده شمارو منتقل کنیم به واحد جدیدتر که ان شاءالله پست بالاتری بهتون میدیم. فعلا هم بخاطر یه سری الزامات و محدودیت ها در این بخش مجبور شدیم که اینکارو کنیم. راستش جناب سلیمانی بیشتر از این نمیشد دست به سرش کنم.
به معاون سازمان اتمی گفتم:
+واکنشش چی بود؟
_ به ظاهر که کمی آروم شد.. اما همچنان آتیش زیر خاکستره انگار.