خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_یک چندثانیه ای مکث کرد گفت: _حدودا تا دو ساعت دی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_دو
تهران / فرودگاه امام خمینی
وقتی رسیدیم فروگاه تهران وَ هواپیما نشست و کامل ایستاد، از پنجره هواپیما دیدم سه تا لندکروز مشکی شیشه دودی پلاک شخصی بود اومدن کنار هواپیما.
فهمیدم بچه های اداره هستند.. بعد از اینکه درب خروجی هواپیما باز شد، سه نفر اومدن بالا که دیدم حاج هادی و بهزاد و خانوم افشار هستند.
نسترن توسلی وقتی فهمید رسیدیم ایران،خودش و به طور کامل شکار شده میدید. از طرفی دقیقا خلع سلاح شده بود و کاملا وسیله هایی که همراهش و درون جیبش بود در همون عراق بررسی کردیم تا یه وقت مثل اعضای سازمان منافقین با سیانور یا مثل یهودی ها با ابزار خاصی خودکشی نکنه.
بلند شدم با حاج هادی سلام علیک کردم و همدیگر و بغل کردیم. حاج هادی خداقوتی گفت و سر حرف و باز کرد:
_من بهتون گفتم برگردید. اما از دستور سرپیچی کردی برادر!
چیزی نگفتم! حاج هادی گفت:
_کار خیلی خطرناکی کردید آقاعاکف.
گفتم:
+خداروشکر به خوشی تموم شد.
_به هر حال ممنونم از زحماتتون.
+من لحظات آخر خیلی تلاش کردم با ایران ارتباط بگیرم اما تموم خطوط ارتباطی ما بسته بود انگار !
_متاسفانه بله ! همین باعث شد من نگران بشم ! بچه های سفارت همکاری کردند؟
+زیاد سفارت و درگیر نکردم! سعی کردم با حاج آقای «....» بیشتر هماهنگ باشم!
تعجب کرد! چیزی نگفت و سری تکان داد،بعد به خانوم افشار گفت:
«متهم و منتقل کنید به داخل خودرو شماره دو.»
تعجب کردم.. خودروی شماره 2 ماشینی بود که حاج هادی و رانندش اومده بودن... خودرو شماره یک هم بهزاد بود. خودرو شماره سه هم خانوم افشار بود وَ یک راننده که کنار ماشین ایستاده بود.
منم دیگه چیزی نگفتم و رفتیم پایین دیدم حاج هادی و خانوم افشار با نسترن رفتند سوار خودرو شماره 2 شدند.. حاج هادی جلو نشست و خانوم افشار با نسترن عقب نشستند.
من و عاصف هم رفتیم خودرویی که بهزاد رانندش بود نشستیم. ما راه افتادیم و خودرو اول بودیم و حاج هادی و متهم و خانوم افشار هم خودروی شماره 2، وَ پشت سرشون هم یکی از همکارا که تنها بود. اون از پشت اسکورت میکرد و ماهم از جلو.
قرار شد متهم و منقل کنیم اداره.
اداره مرکزی تهران_ ساعت 23 _ واحد ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضدتروریسم
بعد از اینکه وارد اداره شدیم متهم منتقل شد به یکی از اتاق ها و من هم که وقتی خیالم جمع شد برگشتم رفتم بهداری اداره.. یه تیم پزشکی بالای سرم حاضر شد و من و بردن اتاق عمل برای جراحی پای سمت راستم بخاطر گاز گرفتن اون سگ وحشی در عراق!
با آمپول پای من و بی حس کردند و چندبار شست و شو دادند و ضدعفونی کردند و بهم سه تا آمپول تزریق کردند، بعدش بخیه زدند و پانسمان کردند. بعد از حدود دوساعت استراحت لنگان لنگان برگشتم دفترم.
خسته و کوفته بودم.. درد زیادی هم داشتم.. هم انگشتای دستم که چندوقت قبلش موقع تشنج همسرم اونطور شد، وَ هم اینکه پای سمت راستم که اون سگ زد جرش داد.
وقتی رسیدم دفتر دیدم نمیشه اثر انگشت بزنم برم داخل.. چون دستم پانسمان شده بود و انگشت دومی هم که برای دستگاه تعریف شده بود، اونم زیر پانسمان بود... هماهنگ کردم با بچه های حفاطت اومدن درو برام با دستگاه و... باز کردن رفتم داخل..
وقتی رفتم داخل، علیرغم اینکه نباید میرفتم دوش میگرفتم چون تازه از جراحی کوتاهی که روی من انجام شده بود برگشته بودم، اما پای سمت راستم وَ انگشتای دست راستم و با پلاستیک بستم، بعدش داخل همون دفترم که حمام داشت رفتم دوش گرفتم.
بعد از حمام لباسای مربوط به ماموریت عراق و که بوی خون و زباله و... میداد عوض کردم، نشستم یه آب پرتقال خوردم تا جگرم حال بیاد.
دوتا ژلوفن خوردم تا دردم آروم بشه؛ یه کم که بهتر شدم زنگ زدم خونمون اما کسی گوشی رو جواب نداد. نگران شدم، خواستم زنگ بزنم به موبایل مادرم یا خواهر فاطمه، اما تلفن دفتر زنگ خورد.. نگاه به شماره کردم دیدم از دفتر معاونت «حاج کاظم» هست. جواب دادم:
+سلام.. جانم.
_سلام آقا عاکف.. رسیدن بخیر. حاج کاظم میخوان باهاتون حرف بزنن.
+باعث افتخاره.
حاجی اومد روی خط. گفت:
_سلام پیر مرد!
+سلام حاجی.. خوبی.. خیلی پیر شدم مگه نه؟
_از خودت باید پرسید. رسیدنت بخیر..دلتنگتم پسرم.. نمیای ببینمت؟
+چشم میام.
_نبینم بی حالی.
+خستم حاج آقاجون. داغون داغونم! زنگ زدم خونه کسی جواب نداد. راستش نگرانم.
_یه چیز بهت میگم نگران نشو.
+یا ابالفضل.. چی شده؟
_نگران نشو! چیز خاصی نیست. رفتند دکتر. مادرت و خواهرت با دخترم مریم غروب فاطمه رو بردن بیمارستان تا آمپولش و بزنن.
+خب الآن ساعت دو صبح شده.
_ظاهرا یه کم بدحال شد بیمارستان نگهش داشتن. اما الان بهتر شده! احتمالا تا یک ربع بیست دقیقه دیگه میرسن خونه!
+پس من زدوتر میرم سمت منزل. اگر اجازه بدی صبح بیام ببینمت.. عیبی نداره؟
_نه مواظب خودت باش.. سرفرصت میبینمت.
+یاعلی.