eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.3هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
202 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_سی_و_هفت از نسترن دوساعت دیگه بازجویی کردم. طوری
گفت: _ببین پسرجان، خوب گوش کن چی میگم آقایِ آقا محسن! اگر اتفاقی برای دخترم بیفته، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. چندوقت دیگه هم که حال فاطمه بهتر شد میرید برای طلاق.. من نمیزارم دخترم با یه آدم بی مسئولیتی مثل تو زندگی کنه. وای به حالت اگر برای دخترم اتفاقی بیفته ! دخترم سرطان داره! میفهمیییی؟ توی سرش تومور هست.. همچنان سرم پایین بود، دلم میخواست از خجالت جلوی اون همه آدم زمین دهن باز کنه و منو فرو ببره به داخل خودش تا انقدر تحقیر نشم و خجالت نکشم! آروم گفتم: +حاج آقا، یه کم ملاحظه خانواده رو کنید.. من خیلی خجالت میکشم.. مردم دارن رفت و آمد میکنن اینجا! هرچی شما فرمایش میکنید درسته! با کف دستش دوتا محکم زد به سینم گفت: _خودتم میدونی که من از روز اول با این ازدواج مخالف بودم، اما بخاطر دل دخترم و اصرار مادرش رضایت به این ازدواج دادم.. اما بزار یه چیزی رو خیلی رک و پوست کنده بهت بگم.. از وقتی فهمیدم مشکل داری و بچه دار نمیتونید بشید، دنبال این بودم از زندگی دخترم حذفت کنم. اوایل تورو دوست داشتم..الانشم دارم.. یه هویی بغضش ترکید به گریه افتاد گفت: _اما دیگه نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم و ببینم دخترم داره جلوی چشمام آب میشه و روز به روز لاغرتر میشه و شده یه تیکه استخون افتاده توی خونش.. پسرجان، دختر من داخل سرش یه تومور بدخیم داره! صداش و برد بالا، با گریه ادامه داد گفت: _میفهمییییی؟ دیگه نمیییتتتوننننننم.. نمیتوننننم ببینننننم دخترم داره زجر میکشه! نمیتونننمممم ببینم دخترم به سختی حرف میزنه و قدرت تکلمش اومده پایین! نمیتونم ببینم دخترم ویلچر نشین شده. خواستم ازش تقاضا کنم«یه کم آروم باشه و آرومتر صحبت کنه» اما... چنان هولم داد که خوردم به دیوار و افتادم روی ویلچرهای کنار راهروی بیمارستان و نقش زمین شدم!!! کمرم به خاطر برخورد با دسته ی ویلچر بدجور درد گرفته بود و نای بلند شدم نداشتم.. داشتم تلاش میکردم از روی زمین بلند بشم مجددا اومد سمتم گفت: _خوب گوشات و واکن ببین چی میگم محسن خان! حرف همونیه که گفتم.. یک کلام ختم کلام !! «طلاق...» تمام. پدر فاطمه این و گفت و از سالن بیمارستان خارج شد... دختر کوچیکش یعنی خواهر خانومم مهدیس با دامادم رفتند دنبالش تا آرومش کنند و...! وقتی بلند شدم مادر خانومم اومد سمتم، کلی ازم عذرخواهی کرد.. منم گفتم «چیزی نیست.. حاج آقا حق دارند که عصبی باشن، چون مقصر تموم این روزها منم.» یه لحظه نگاهم افتاد به مادرم، دیدم نشسته روی صندلی چادرش و کشیده روی صورتش شونه هاش داره میلرزه... معلوم بود داره گریه میکنه. گریه های مادرم منو به هم میریخت.. رفتم سمتش، خواهرم حسنا بلند شد از کنارش. نشستم کنار مادرم و بغلش کردم اما وقتی دست من و روی شونه ها و گردنش حس کرد بیشتر گریه کرد. سعی کردم آرومش کنم اما نمیشد. دیدم پرستارا اومدن کمک کردند بردنش داخل یه اتاق مربوط به خودشون تا آرومش کنن! منم رفتم داخل همون اتاق پیش مادرم.. پرستارا رفتن بیرون مجددا گریه ی مادرم شروع شد، دیدم با اشک و هق هق میگه: _پسرم، دردت اومد؟ کمرت ناراحت بود، الان بدتر شدی! آره؟ راستش خیلی درد داشتم اما اون لحظه برای دل مادرم لبخندی زدم گفتم: +نه دورت بگردم.. چیزیم نیست.. حاج آقا هم عصبی بود.. وگرنه توی دلش هیچچی نیست. همینطور اشک می ریخت گفت: _من طاقت ندارم ببینم کسی بهت چیزی میگه! خواهرات و برادرت و با سختی بزرگ کردم.. اما تو رو، هم با سختی بزرگت کردم، هم با نذر و نیاز تا الآن حفظت کردم! تو پسر مظلومی هستی، از بچگیت همین بودی! برای همین چون پدر بالای سرت نبود تا یک نفر بهت چیزی میگه دلم میشکنه و خیال میکنم تنها گیرت آوردن و میخوان اذیتت کنن. چرا حاج آقا محمدی باتو اینکارو کرد. +مادر من! نگران نباش. _محسن، تا جایی که یادمه همش این طرف اون طرف بودی.. میدونم مسئولیتت سنگینه! میدونم وقت نداری! برای من و خواهرات و برادرت وقت نزاشتی، حداقل برای خانومت وقت بزار. اون گناهی نداره! فاطمه هنوز جوونه! الانم درگیر بیماری هست. تو رو به روح پدر شهیدت قسمت میدم، یه کم بیشتر در کنار خانومت باش. +به روی چشام.. خواهرم حسنا و دختر کوچیکش آلاء اومدن داخل، مادرم فورا چشماش و پاک کرد و آلاء رو بغلش کرد. دلم میخواست برم خانومم و ببینم! اومدم بیرون با رایزنی که با مدیریت بخش مراقبت های ویژه انجام دادم، قرار شد خیلی کوتاه برم پیش خانومم. وقتی رسیدم بالای سرش بدجور به هم ریختم... داغون بودم، اما با دیدن اون صحنه داغون تر شدم.. کلی به خانومم سیم و دستگاه و ... وصل کرده بودند. واقعا دیگه کِشِش این همه مصیبت و تحمل سختی های روحی و جسمی رو نداشتم... اما تا این بی قراری ها می اومد سراغم یک جمله درون دلم میگفتم: «الهی رضا برضائک... تسلیما لقضائک...»