eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
237 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتم نور گوشیم و کم کرده بودم تا خاموش نشه و صرفه جویی
عاصف گفت: _آخه ظاهرا یکی از سوالاشون از اون شخصی که آمارش رسیده بهمون این بود که چیکاره ای، آقایی هم که مدعی کارمند سازمان اتمی بودن هست، برای اینکه بهش حالی بدن گفته کارمند فلان جا هستم تا با این حرکت برای خودش اعتبار بخره. بچه های انتظامی هم بخاطر حساسیت شغلی اون شخص موضوع رو به اداره ما ارجاع دادن، بچه های اداره هم به واحد ما. +خب. _اما موضوع از جایی پر اهمیت میشه که ظاهرا یک خانوم هم همراش بوده. تا اینجا هم به قول شما به ما ربطی نداره. اما از اینجا به بعدش بچه های انتظامی رو حساس کرده و اوناهم بلافاصله به ستاد ارجاع دادند. +حالا چی هست؟ _این آقا با اون خانوم هیچ نسبتی ندارن و اون خانوم هم ظاهرا ...... !! حساسیت موضوع به همین دلیل بوده. +جالبه.. پس این و زودتر بگو. حالا گفتی بررسی کنن یا نه؟ _نه هنوز. راستش خواستم اول شمارو در جریان بگذارم تا ببینم نظرتون چیه. + پس بلند شو بریم اداره. اگر موضوع شخصی هست که هیچچی، اما اگر واقعا با این چیزی که تو گفتی مشکوکه پیگیر بشیم. _چشم. من میرم پایین تا شما بیاید. بلند شدم رفتم سمت در تا عاصف و بدرقه کنم، همزمان خانومم در زد چای بیاره. درو باز کردم سینی چای و از دستش گرفتم بعد من و عاصف همونطور که ایستاده بودیم چای رو خوردیم و آماده شدیم برای رفتن. عاصف رفت، منم از فاطمه عذر خواهی کردم که این وقت شب تنهاش میزارم. لباسام و پوشیدم رفتم پایین سوار ماشین شدم و با عاصف رفتیم سمت اداره. در مسیر اداره بودیم که بهش گفتم: +عاصف وقتی رسیدیم ستاد، چون اسم و مشخصات این آدم و بچه های انتظامی به ستاد دادن، فورا تموم ریز و درشت این آدم و میریزی روی میزم. _چشم. +حس ششمم میگه این قضیه فراتر از یک دعوا هست. وگرنه نیروی انتظامی همینطور الکی خبرش و به ما نمیداد. حتما از توانش خارج بود. _یعنی چی؟ +یعنی اینکه باید بریم اداره و علیرغم اینکه مشکوکم اما فعلا نمیتونم چیزی بگم. چون این موضوع تا دقیق برامون روشن نشه، تجزیه و تحلیل کردنش کمی سخته! اما عاصف میدونی چی من و متعحب میکنه؟ _چی آقا عاکف؟ +من در عجبم از این که یه همچین آدم مهمی چه گافی داده که خبرش به ما رسیده. من احساس میکنم این قصه سر دراز دارد. عاصف همینطور که داشت رانندگی میکرد نگاهی بهم کرد اما چیزی نگفت. معلوم بود جوابی نداره! بیسیمم و روشن کردم ارتباط گرفتم با یکی از بچه ها که در اون تایم در واحد ما شیفت شب بود. یه پرس و جویی کردم درمورد یه موضوعی تا خیالم جمع بشه. وقتی حدود 40 دقیقه بعد رسیدیم اداره فوری با عاصف رفتیم بالا سمت دفتر من. بلافاصله اثر انگشت زدم و رفتم داخل اتاقم. عاصف هم پشت سرم اومد داخل. رفتم سراغ میز کارم و مانیتورو روشن کردم. بعد از اینکه سیستم اومد بالا فورا کددادم وارد صفحه شدم، بلافاصله کارتابلم و باز کردم تا ببینم چه خبره.. دیدم خبر اومده روی سیستمم. خبر و از روی مانیتور خوندم، چند لحظه ای فکر کردم. نگاهی به عاصف کردم دیدم منتظر یه چیزی بگم. همینطور که کنارم ایستاده بود بهش گفتم: +عاصف جان فوری میری به سمت اون کلانتری که اینارو بازداشت کردن، یه سر و گوشی آب بده ببین چه خبره. _نیاز هست بگم از کجا اومدم؟ +بعید می دونم نیاز باشه، اما اگر خیلی گیر دادند، درصورت لزوم بدون اینکه افراد مورد نظر بفهمن، فقط به بچه های انتظامی بگو از حراست سازمان اتمی میای. ولی نظرم اینه که اول بری اونجا ، یه سر و گوشی آب بدی، بلکه شاید قائله ختم بخیر شده باشه و نیازی هم به معرفی و پیچوندن نباشه. فقط قبل از اینکه بری به پناهی که شیفت شب هست، بگو که ریز و درشت این آدم و برام در بیاره و بفرسته روی سیستم من. _چشم. +اونجا رفتی یه آمار بگیر و همه چیزایی که دیدی رو بهم گزارش کن. فقط لطفا طولش نده. منتظرم. برو خدا به همرات. _چشم آقاعاکف. یاعلی عاصف رفت و منم انقدر خسته بودم رفتم قسمت استراحتگاه دفترم یه چرت بیست دقیقه ای زدم که با صدای در بیدار شدم. چشام و مالیدم بلند شدم رفتم سمت میز کار، از روی مانیتور دوربین بالای در ورودی اتاقم و چک کردم تا ببینم کیه! نگاه کردم دیدم پناهی هست. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد. پناهی وارد دفتر شد سلام علیکی کردیم، گفتم: +چه برایمان آورده ای مارکو ! خندید گفت: _ آقا ببخشید مزاحم شدم! راستش امشب برای دقایقی سرعت سرور کند شده بود، منم دیدم چون که شما عجله دارید به همین خاطر پرینت گرفتم و دستی آوردم خدمتتون. +ممنونم آقای پناهی. عیبی نداره.. فقط بررسی کن مشکل سرور زودتر حل بشه.. میتونی تشریف ببری. _چشم. فقط کاری بود من داخل اتاقم هستم. تماس بگیرید میرسم خدمتتون و یا اینکه براتون از همونجا انجام میدم. +تشکر. فقط لطفا آماده باشید، چون ممکنه امشب پروژه داشته باشیم. _چشم حاجی. امری نیست؟ +نه برو خدا به همرات.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
باهم رفتیم سمت ماشین...خواست درب عقب و باز کنه، بهش گفتم: «اگر ممکنه تشریف بیارید جلو و در کنار من باشید تا انتهای مسیر.» با اکراه، کمی شونه هاش و بالا انداخت و پذیرفت. سوار شدیم و حرکت کردیم. در طول مسیر به سختی حرف میزد. معلوم بود آدم محتاطی هست. ازش درمورد سن و تحصیلاتش پرسیدم. سنش و بهم نگفت، اما تحصیلاتش و برام گفت. دانشجوی  دکترا بود. روانشناسی میخوند. عین خودم عاشق علوم سیاسی بود. ازش پرسیدم چرا اونوقت شب کنار خیابون تنها ایستاده بود و اونهایی که مزاحمش شدند چه کسانی بودند... گفت: «من خونه بی بی کلثوم که مادر شهید هست، مستاجرم. اینجا کسی رو ندارم. امشب از تهران بهم خبر دادند یه اتفاقی برای یکی از اعضای خانوادم افتاده. مجبور شدم اونوقت شب بیام سر خیابون بایستم تا سوار یه ماشین بشم و برم تهران.» گفتم: + چرا زنگ نزدید آژانس؟ حداقل یه ماشین مطمئن میتونست شمارو تا یه آبادی برسونه. گفت: _راستش چندجا تماس گرفتم، اما اصلا خبری نشد. +هیچ میدونید چه خطری از بیخ گوش شما رد شد؟ اصلا چیشد یه هویی؟ _والله نفهمیدم. یه هویی جلوی پام ترمز کردند، یکیشون پیاده شد دست انداخت دور کمرم و میخواست به زور من و سوار کنه که من جیغ و داد کردم. تا اینکه خدا شمارو رسوند. گریه افتاد. به زور صحبت میکرد و سعی داشت خودش و کنترل کنه؛ معلوم بود گریه کردن جلوی من براش سخته... گفت: «اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم اومده بود.» چیزی نگفتم... به مسیر ادامه دادم و سعی میکردم تا تهران، هر از دقایقی یه چیزی رو بهانه کنم تا اندک اطلاعاتی هم که شده از زیر زبونش بکشم بیرون، اما مشخص بود نمیخواد اطلاعات شخصی بده. برای همین رفتارها و جواب ندادن ها و محترمانه پیچوندناش بود که من و حساس میکرد و واسم شک برانگیز بود. القصه، رسیدیم تهران. رسوندمش درب منزلشون. بعد از رسوندن اون خانوم مشکوک، مستقیم رفتم سمت منزل مادرم. وقتی رسیدم خونه مادرم، با ماشین رفتم توی پارکینگ، اما نرفتم بالا. یکساعتی تا نماز صبح باقی مونده بود. میدونستم برم توی خونه، وَ بخوام اون تایم از صبح درب خونه رو باز کنم مادرم میترسه، وَ اینکه دیگه خوابش نمیبره و بدخواب میشه. ترجیح دادم داخل ماشینم بخوابم تا نماز صبح. برای نماز صبح رفتم بالا و مادرم من و دید، کلی گریه کرد. خیلی دلتنگ بود... خداروشکر مجددا پای آسیب دیده م نشکسته بود، ولی دردش تقریبا زیاد بود اما با دگزا خودم و آروم کردم. نمازم و خوندم دیگه نتونستم بیدار بمونم. کمی خوابیدم و بعدش بیدار شدم مختصری غذا میل کردم، هماهنگ کردم راننده از اداره اومد دنبالم. رفتم پایین سوار ماشین شدم و عازم شدیم سمت ستاد. وقتی رسیدم، از دفتر حاج کاظم وقت گرفتم تا برم بعد از دوماه ببینمش. از دفتر حاج آقا کاظم بعد از نیم ساعت تماس گرفتند و خبر دادند حاجی منتظرته و جلسه ش تموم شده. فورا رفتم بالا. هماهنگ شد و در باز شد وارد اتاق حاجی شدم. وقتی رفتم داخل اتاق، اومد سمتم و محکم بغلم کرد. روبوسی کردیم و دستش و بوسیدم. خیلی دلم برای حاج کاظم تنگ شده بود. بعد از شهادت پدرم برای من و برادر و خواهرام عین پدر بود، برای مادرم عین برادر و مثل یک کوه استوار که همیشه پشت ما بود. نشستیم کلی باهم حرف زدیم. فکر میکنم اون روز یک ساعتی رو با هم دل دادیم و قلوه گرفتیم. وقتی از شکستگی پای سمت راستم براش گفتم، خیلی ناراحت شد. بین صحبتامون بهم گفت: «شیخ (( ..... )) هفته ی قبل، حاج آقا سیف رو به عنوان مدیر کل بخش ضدجاسوسی ستاد، تعیین کرد.» گفتم: «خب به سلامتی! معاونت عملیات کی شده؟» «قرار شد همچنان تو در این سمت باقی بمونی. پیشنهاد من و ریاست بهش بوده.» گفتم: «جالبه! خودش نظری نداشت؟ بعدشم، پس این چندوقت کی معاونش بوده؟» حاج کاظم گفت: «نظرش مثبت بوده چون از پرونده ت با خبر بوده و از طرفی من و شیخ پشتت بودیم! ضمنا، این چندوقت سید عاصف عبدالزهراء رو گذاشتیم به جای تو، تا اینکه برگردی. نشون داد که خیلی پسر توانمندی هست.» گفتم: «خب خداروشکر. حتما تا الآن تونسته به خوبی از پس کارها بر بیاد.» حاجی سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. خیلی صحبت کردیم، و در آخر سوغاتی رو که از شمال آورده بودم، بهش دادم و برام وقت گرفت تا به اتفاق هم بریم خدمت حجت الاسلام والمسلیمن «...» ریاست کل. وقتی وارد شدم سلام علیک گرمی باهام کرد و روبوسی کردیم و نشستیم کمی صحبت زمین و هوا و دریا و... رو کردیم تا اینکه صحبت های ما کشیده شد سمت همسر مرحومم که حجت الاسلام دنبال این بود من و قانع کنه تا روی سنگ مزار همسرم عبارت «شهیده» حک بشه، اما من شدیدا مخالف بودم. چون نباید کسی میفهمید چه اتفاقی برای زندگی من پیش اومده. القصه، صحبت ها رو کشوندم سمت مسائل کاری. حجت الاسلام «...» به حاجی گفت: «درمورد وضعیت جدید آقا عاکف، با خودش صحبت کردی؟»
خیمه‌گاه ولایت
#شیوه_امام_علی_در_امور_امنیتی #قسمت_هفتم 🔴 اشراف و رصدهای اطلاعاتیِ شبانه روزی امیرالمومنین علی عل
🔷نامه به کارگزار مدائن در نامه به مردم مدائن و ابقاي استاندار «حذيفه بن يمان » دستور ميدهد نسبت به افراد مريب سختگير باشد و اين نكته را براي مردم بيان ميكند: «و به او دستور داده ام که به نيكان شما احسان و نيكى نمايد و نسبت به افراد مشكوك با شدت برخورد نمايد و در عين حال نسبت به تمام افراد مردم، رفق و مدارا کند». اما در نامه اي که به خود حذيفه نوشته و وظايف او را مشخص ميكند، از تعبير مريب عدول کرده و به جای آن ذکر کرده اند: «از تو میخواهم که به افراد نيكوکار نيكى نموده، بر افراد معاند و مخالف سخت بگيري.» شايد علت تفاوت در نامه ای که حضرت به حذيفه مينويسند، با آنچه برمردم خوانده می شود، جلوگيری از سوءاستفاده احتمالی باشد که ممكن است برخي از آن مينمودند؛ چراکه در افراد غيرمسلمان زياد بودند. شاهد بر اين تفسیر، سخن حضرت درباره مردم سواد عراق است که غيرمسلمان بودند. وقتی حضرت ميخواست مردی را به منطقه عكبرا برای گردآوری خراج اعزام کند، در جمع مردم به او فرمود: خراج آنها را به طور کامل دريافت کن و در تو ناتواني و سستی نباشد. هنگامی که آن کارگزار نزد حضرت رفت به او فرمود: «نبايد سختگيری نمايد.» 🔷توصيه امنيتی امام علی عليه السلام مبنی بر برخورد جدی با افراد مشكوک در توصيه به کارگزار مصر اميرالمؤمنين علی علیه السلام به "قيس بن سعد" کارگزار جديد مصر در هنگام اعزام وی فرمود: هرگاه به مصر وارد شدی، به نيكوکاران نيكويی کن و بر اشخاص مشكوک و مريب، سخت بگير و با تمام افراد خاص و عام مهربان باش؛ زيرا مدارا، ميمون و مبارک است. ايشان در نامه دومی که همراه قيس براي مردم مصر نوشت و قيس را به آنها معرفی کرد؛ وظايفی را که برای وی تعيين کرده بيان نموده و به اين نكته متذکر ميشود: «به او دستور داده ام که به نيكان شما خوبی نموده و به افراد مشكوک از شما، سخت بگيرد و با افراد خاص و عام شما مدارا نمايد. او از جمله افرادى است که روش اش مورد رضايت من و اميد به صلاح و خيرخواهى او دارم.» منظور از افراد مشكوک و مريب در مصر کساني بودند که با علی علیه السلام بيعت نكردند و در منطقه "خِربتا" سكونت داشتند. نظر حضرت و مشاوران سیاسی و نظامی و امنیتی ايشان اين بود که آنان بايد بيعت کنند و اگر بيعت نكنند، تحت فشار قرار گيرند. قيس معتقد بود اکنون که آنان مخالفتی ابراز نميكنند، با آنها کاری نداشته باشد؛ اما نظر حضرت سختگيری بود. چون وجود هسته ای مخالف در مصر که درهمسايگی معاويه و شام بود، بسيار خطرناک می‌نمود. اين موضوع و توطئه معاويه در جعل نامه از قول قيس و خواندن آن در منبر مسجد شام، برابر گزارش‌های نيروهای اطلاعاتی حضرت در شام، باعث شد که امام علي ( ع ) "قيس بن سعد" را از مصر عزل، و "محمد بن ابوبكر" را به آنجا اعزام نمايد. در جمع بندی اين دسته از روايات بايد گفت که سختگيری و مراقبت از افراد مشكوک و منافق کاری لازم است؛ اين امر در نامه های حضرت به مردم مصر، به قيس بن سعد و مردم مدائن آمده است. اما برخورد آنها در سطح درگيری و جنگ وقتی است که آنها به مخالفت و عصيان دست زنند. 🔷مبارزه با افراد مريب و مشكوک در موارد ديگر نيز امام از افراد مشكوک تعبير به مريب کرده اند. آنان همان مخالفان داخلی هستند که بايد بر آنان اشراف اطلاعاتی داشت. گاهي اينان درگيری را آغاز ميكنند. حضرت ميفرمايد: «وَ لكن من با کساني که به حق روي آورند، با کساني که به حق پشت کرده اند مبارزه ميكنم و توسط افراد شنونده مطيع، عصيان کنندگان مشكوک را هميشه سرکوب مينمايم.» آن حضرت در سخنانی دیگر میفرماید: «برپادار مردم را بر روش و دينشان؛ و بى گناهانشان بايد از تو ايمن باشند و با کسى که متهّم هست از تو بيمناک باشد؛ و سر حد ات و اطراف شهرهاى ايشان را بازرسي کن.» خوانساري در شرح غرر ميگويد: علی، اين توصيه ها را به تمام کارگزاران مينمود که در آن آمده است «افراد مشكوک بايد از تو بترسند.» ممكن است در اين مقام سوال شود كه چگونه حضرت نسبت به و و خريت، كاري انجام ندادند، ولي از حذيفه و قيس بن سعد مي خواهند بر افراد مريب سخت بگيرند! 🔷برابر آنچه مورخان ذكر كرده اند نيز، مدارا كردن قيس با افراد مريب، يكي از علل بركناري قيس بوده است. در پاسخ بايد گفت: اولاً، در هر سه مورد، آنان مدعي بودند مخالفتي با حضرت ندارند. هم طلحه و زبير و هم خريت و هم ابن ملجم چنين نظري ابراز ميكردند؛ اما در مصر گروهي بودند که رسماً بيعت نكرده بودند و مشکوک به ملی_حکومت_مولای_متقیبان بودند. ثانياً، اينان در مدينه و کوفه مخالفتي با حضرت ابراز نكرده بودند؛ در حاليكه افراد حاضر در مصر با بيعت نكردن در مصر به نوعي مخالفت خود را ابراز کرده بودند.