eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سیزدهم چشم بندو از روی صورتش گرفتم، کمی چشماش و مالید، ب
وقتی از دکتر عزتی پرسیدم شغلتون و میشه بدونم و گفت دکتر هست وَ گفتم در چه زمینه ای فعالیت میکنید، با پرسیدن این سوال نگاهی به من انداخت، با دلهره و آشفتگی آب دهانش و قورت داد، یه لیوان آب خورد... گفت: _در یک آزمایشگاهی که مربوط به یک بیمارستان در تهران میشه فعالیت میکنم. +حالا که خبر رسیده اشتباهاً شمارو دستگیر کردیم، جسارتا میشه بدونم فامیلی شریفتون چیه؟ _دکتر محمدی هستم. لبخندی زدم گفتم: +بسیار عالی.. از آشنایی با حضرتعالی خیلی خرسندم. لطفا تا دوستانم براتون چای و کیک میارن، یه کم سر و وضعتون و مرتب تر کنید.. چون خیلی به هم ریخته اید. بعد از اینکه چای و کیکتون و میل کردید به همکارانم میگم ماشین و روشن کنند شمارو برسونن به هر جایی که مدنظرتون هست. گفت: « ممنونم. فقط لطفا سریعتر من و از اینجا ببرید کلی کار دارم. » دیگه چیزی نگفتم، از اتاق بازجویی اومدم بیرون! وقتی اومدم بیرون چشمم افتاد به سیدعاصف عبدالزهراء !! فهمیدم داشته از شیشه ی اتاق بازجویی داخل و میدیده. از داخل اتاق بازجویی به بیرون اصلا مشخص نبود اما از بیرون به داخل مشخص بود. درب اتاق بازجویی رو بستم، به عاصف گفتم: +چرا اینجایی؟ یه نگاهی به من کرد گفت: _حاج عاکف !!! مشتی !!! داداش !!! رفیق !!! فرمانده !!! رییس !!! مسئول من !!! گرفتی مارو ؟ مسخرمون کردی؟؟ ما نیروی انتظامی هستیم؟ ما دنبال سرکرده باند مواد مخدریم؟ این هم هیچ کاری نکرد؟ به همین راحتی بره؟ دستم و آوردم بالا گفتم: +هیسسسسس. تموم کن این بحثارو ! برو به راننده بگو این و برسونه، بعدش بیاد دنبال ما که بریم اداره. _باز معلوم نیست میخوای چیکار کنی. خدا می دونه. معلوم بود که عاصف بدجور تعجب کرده.. از رفتارش مشخص بود که هنگ کرده.. عاصف رفت و منم از پشت شیشه به رفتارای دکترافشین عزتی که مدعی بود دکتر محمدی هست نگاه میکردم. یکی از بچه ها قهوه و چای و کیک آورد برای کسی که بهش مظنون بودیم، سنسور زدم رفت داخل گذاشت روی میز و برگشت. دکتر کمی ازش میل کرد، بعد عاصف اومد به دلیل رعایت مسائل امنیتی وَ علیرغم اینکه اون شخص مخالف بود بهش چشم بند زد تا بچه ها رو نبینه، وَ موقعیت خونه رو نفهمه. حدود 10 دقیقه بعد طهماسبی وَ داوودی دکترو سوار ماشین کردن فورا از خونه خارج شدند. اونا که رفتن، چنددقیقه بعد عاصف اومد بالا.. دیدم تویِ خودشه! بهش گفتم: +پاشو خودت و جمع کن ، برای من ادا اصول در نیار. حوصله این مسخره بازیارو ندارم. _باشه.. شما راست میگی. +تموم کن این رفتارو ! _باشه من تموم میکنم، اما میشه بگی چرا جوری پیش رفتی که انگار کم مونده بود دست عزتی رو ببوسی. عه عه عه! مرتیکه مزخرف میگه فامیلیم محمدی هست. آره ارواح عمت! +عاصف !!! _آقاعاکف!! + هیسسس.. چیزی نگو. هیچچی نمیخوام بشنوم. این بار صدام و بردم بالا، خیلی جدی بهش گفتم: +آقای عاصف خان! خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم؛ اگر بخوای از دستورات سرپیچی کنی، یا اینکه از همین حالا بخوای روی نظرات من حرف اضافی بزنی، یا بخوای دست و پاگیرم بشی، همین الآن دارم جلوی خودت بهت میگم که گزارشت و مینویسم، مستقیم میدم دست حاج هادی مدیرکل بخش ضدجاسوسی! پسر تو چرا انقدر کم عقل شدی؟ من مگه کاری میکنم که برضرر کشور یا سیستم امنیتیمون باشه؟ بعدشم به تو ربطی نداره که من چه کاری میکنم یا چه کاری رو نمیکنم. تو تحت امر منی! از من دستور میگیری، پس حق نداری حرف اضافی بزنی! _چشم. من خفه میشم.. حالا خوبه؟ +نمیخوام خفه بشی. میخوام حرف بزنی، اما درست حرف بزنی. مگه تازه کاری که این چیزارو ندیده باشی؟ _تازه کار نیستم، اما حداقل منم درجریان بزار. +دلم نمیخواد. مشکلی داری؟ دیدم داره نگام میکنه.. معلوم بود تعجب کرده! گفتم: +یه سوال.. به من اطمینان داری؟ با تو هستم.. چرا جواب نمیدی؟ داری یا نه؟ _ بله که دارم ! ولی... +ولی نداریم. ان قلت نیار برام. من نمیزارم حیثیت کاریم، و از همه بالاتر امنیت کشورم و این مردم به خطر بیفته. تو از من دستور میگیری، پس برای من تعیین تکلیف نکن پسرجان. هنوز مونده تا خیلی چیزارو بفهمی. _میدونم. ولی حداقل به من بگو چرا گذاشتیش بره. ما حکم داشتیم برای بازداشت این آدم.. من توی خونت بهت گفتم اون زنی که همراه این آدمه ظاهرا مشکل دارهست.. از این آدم نه باز جویی کردی، نه ازش چیزی پرسیدی !! +آخه چیزی نبود که. باید بی خیال میشدیم. تموم کن بحث و ! همین !! بعد از این بحثی که بین منو عاصف پیش اومد از اون طبقه زدم بیرون و رفتم داخل حیاط خونه امن کمی قدم زدم. یه نسیم خنکی به صورتم خورد تا اینکه کمی سرحال تر شدم. صدای اذان صبح از ماذنه ی مسجد اون منطقه بلند شده بود. تا انتهای اذان داخل حیاط موندم و قدم زدم.. بعدش برگشتم بالا نماز صبح رو خوندم، یه ربعی هم مشغول مناجات و دعا شدم.