#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه
سال 95 وسیروز قبل از اربعین بود که من و حسین و رسول و چندنفر از همکارانم در واحد ضدجاسوسی و ضد تروریسم ستاد، طی ماموریتی به عراق رفتیم. یکی از ماموریتهای ما این بود که در پوششهای مختلف مستقر بشویم و چهره زنی کنیم.
خیانت برخی از افسران عراقی در زمان حضور داعش بیش از حد بود و چون که نزدیک اربعین بود، هراتفافی محتمل بود.
یک هفته قبل از اربعین از بالا به من دستور دادند که از کربلا خارج میشوی و میروی به سمت سامراء و در فلان نقطه مستقر میشوی!
فورا با یکی از همکاران و با یک خودروی پرادو عازم شدیم سمت سامراء!
اما...
شب اربعین شد
من در 2 کیلومتری حرم ایستاده بودم و گاهی هم برخی خیابانها را قدم میزدم و مشغول چهرهزنی بودم.
در حین مأموریت، به یک نفر مشکوک شدم. وقتی نگاهم به او افتاد، زیر نظرش گرفتم تا اینکه رفت و در گوشهای از خیابان روی جدول پیاده رو نشست. خیلی نامحسوس او را زیر نظر و زیر چتر امنیتیام گرفتم.
به مرصاد که به دستور سازمان از کربلا به سامراء آمده بود، با اشارهای هشدار دادم که حواسش را جمع کند.
اما سوژه...
نیم ساعتب گذشته بود که دیدم مرد عرب که محاسن بلندی هم داشت و دشداشه مشکی پوشیده بود وَ روی دشداشهاش کاپشنی هم پوشیده بود، کمی دست به محاسن و دستار سرش کشید از جایش بلند شد.
به مرصاد که حالا به من نزدیکتر شده بود و سوژه را چهار چشمی زیر نظر داشت، اشارهای زدم که باید برویم دنبالش.
مرد عرب که لاغر اندام بود، لحظه به لحظه به حرم نزدیکتر میشد.
یک لحظه احساس کردم طبیعی راه نمیرود و برخلاف زمان نشستن روی زمین، لباسش حالا کمی گشادتر به نظر میرسد. چون موقع نشستن لباس جمع میشود و نمیشود به خوبی تشخیص داد.
حالا داشتم یقین میکردم که فیسآف کرده و حالت لباس این مرد طبیعی به نظر نمیرسد و به جثهاش نمیخورد.
اما اینکه این آدم چطور با خیانت برخی افسران عراقی حالا به 2 کیلو متری حرم رسیده بود هم بماند.
یک ایست بازرسی بود که نمیخواستم به او به آنجا برسد. چون فاجعه بود. احساس میکردم این آدم میتواند عامل انتحاری باشد...
مرصاد کمی دورتر از من و از پشت سرم حرکت میکرد تا من را کاور «تامین» کند و درصورت لزوم، سایه سوژه شود.
مظنون عرب، مجددا به سمت پیاده رو رفت و کنار یک مغازهای که کرکرهاش پایین بود نشست. حواسش فقط به سمت مسیر حرم بود.
یقین داشتم در زیر لباسش خالی از سلاح یا جلیقه نیست. چون برآمدگی دور کمرش را میتوانستنم به خوبی ببینم.
رفتم نزدیکش و به آرامی نشستم.
خلاصه بعد از سالها کارهای اطلاعاتی و امنیتی و عملیاتی در داخل مرزها و بیرون از مرزها، میدانستم که نسبت به چه کسی باید حساس شد.
کمی به او نزدیکتر شدم، همینطور مرصاد.
مرد عرب خودش را جمع کرد. معلوم بود ترسیده.
احساس کردم دستش را دارد آرام آرام به سمت جیبش میبرد تا چیزی را خارج کند.
نزدیک تر شدم.
حساس تر شدم.
استرس گرفتم...
دیدم دستش را کامل به داخل جیبش برد
همزمان بلند شد
الله اکبر بلندی گفت...
چشمانم گرد شد
مرصاد منتظر حرکت من بود...
مرد عرب دستانش را که بیرون آورد
ریموت را در دستانش دیدم...
او یک کیس انتحاری بود...
خودم را فورا بر روی او انداختم. طوری که سر هر دویمان خورد به کرکره مغازه.
زائران وحشت زده بودند...
فورا مچ دست سمت چپش را که ریموت در آن بود، به زور بازش کردم و مرصاد با اسلحه بالای سرش حاضر شد و با لگدی محکم به صورتش کوبید. ریموت را گرفتم و گذاشتم در جیبم...
برشگرداندم و فورا به دستانش دستبند زدم و سپس با بچههای حشدالشعبی که نزدیکمان بودند هماهنگ شدیم تا منطقه را خلوت و سوژه را به جای امن و خلوتتری جهت از کار انداختن جلیقه ببرند.
لحظه بردن سوژه، لبخندی تحویلم داد...
بچههای حشد او را بردند و حدود 500 متر از ما فاصله گرفتند تا اینکه صدای یک انفجار، تمام وجودم را به هم ریخت...
نیروی انتحاری داعش، عمل کننده از راه دور داشت...
ریموت از راه دور توسط هادی ِ نیروی اجرایی عملیاتِ انتحاری، زده شد...
5 تن از بچههای حشد شهید شدند...
❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است
#اربعین
#سامراء
#امنیتی
📢 #برای_آگاهی_جامعه_نشر_دهید
➖➖➖➖➖➖➖➖
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را از #خیمه_گاه_ولایت به جهت آگاهی جامعه با دوستان و آشنایان و همکاران و خانواده خود به اشتراک بگذارید.
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه
سال 95 وسیروز قبل از اربعین بود که من و حسین و رسول و چندنفر از همکارانم در واحد ضدجاسوسی و ضد تروریسم ستاد، طی ماموریتی به عراق رفتیم. یکی از ماموریتهای ما این بود که در پوششهای مختلف مستقر بشویم و چهره زنی کنیم.
خیانت برخی از افسران عراقی در زمان حضور داعش بیش از حد بود و چون که نزدیک اربعین بود، هراتفافی محتمل بود.
یک هفته قبل از اربعین از بالا به من دستور دادند که از کربلا خارج میشوی و میروی به سمت سامراء و در فلان نقطه مستقر میشوی!
فورا با یکی از همکاران و با یک خودروی پرادو عازم شدیم سمت سامراء!
اما...
شب اربعین شد
من در 2 کیلومتری حرم ایستاده بودم و گاهی هم برخی خیابانها را قدم میزدم و مشغول چهرهزنی بودم.
در حین مأموریت، به یک نفر مشکوک شدم. وقتی نگاهم به او افتاد، زیر نظرش گرفتم تا اینکه رفت و در گوشهای از خیابان روی جدول پیاده رو نشست. خیلی نامحسوس او را زیر نظر و زیر چتر امنیتیام گرفتم.
به مرصاد که به دستور سازمان از کربلا به سامراء آمده بود، با اشارهای هشدار دادم که حواسش را جمع کند.
اما سوژه...
نیم ساعتب گذشته بود که دیدم مرد عرب که محاسن بلندی هم داشت و دشداشه مشکی پوشیده بود وَ روی دشداشهاش کاپشنی هم پوشیده بود، کمی دست به محاسن و دستار سرش کشید از جایش بلند شد.
به مرصاد که حالا به من نزدیکتر شده بود و سوژه را چهار چشمی زیر نظر داشت، اشارهای زدم که باید برویم دنبالش.
مرد عرب که لاغر اندام بود، لحظه به لحظه به حرم نزدیکتر میشد.
یک لحظه احساس کردم طبیعی راه نمیرود و برخلاف زمان نشستن روی زمین، لباسش حالا کمی گشادتر به نظر میرسد. چون موقع نشستن لباس جمع میشود و نمیشود به خوبی تشخیص داد.
حالا داشتم یقین میکردم که فیسآف کرده و حالت لباس این مرد طبیعی به نظر نمیرسد و به جثهاش نمیخورد.
اما اینکه این آدم چطور با خیانت برخی افسران عراقی حالا به 2 کیلو متری حرم رسیده بود هم بماند.
یک ایست بازرسی بود که نمیخواستم به او به آنجا برسد. چون فاجعه بود. احساس میکردم این آدم میتواند عامل انتحاری باشد...
مرصاد کمی دورتر از من و از پشت سرم حرکت میکرد تا من را کاور «تامین» کند و درصورت لزوم، سایه سوژه شود.
مظنون عرب، مجددا به سمت پیاده رو رفت و کنار یک مغازهای که کرکرهاش پایین بود نشست. حواسش فقط به سمت مسیر حرم بود.
یقین داشتم در زیر لباسش خالی از سلاح یا جلیقه نیست. چون برآمدگی دور کمرش را میتوانستنم به خوبی ببینم.
رفتم نزدیکش و به آرامی نشستم.
خلاصه بعد از سالها کارهای اطلاعاتی و امنیتی و عملیاتی در داخل مرزها و بیرون از مرزها، میدانستم که نسبت به چه کسی باید حساس شد.
کمی به او نزدیکتر شدم، همینطور مرصاد.
مرد عرب خودش را جمع کرد. معلوم بود ترسیده.
احساس کردم دستش را دارد آرام آرام به سمت جیبش میبرد تا چیزی را خارج کند.
نزدیک تر شدم.
حساس تر شدم.
استرس گرفتم...
دیدم دستش را کامل به داخل جیبش برد
همزمان بلند شد
الله اکبر بلندی گفت...
چشمانم گرد شد
مرصاد منتظر حرکت من بود...
مرد عرب دستانش را که بیرون آورد
ریموت را در دستانش دیدم...
او یک کیس انتحاری بود...
خودم را فورا بر روی او انداختم. طوری که سر هر دویمان خورد به کرکره مغازه.
زائران وحشت زده بودند...
فورا مچ دست سمت چپش را که ریموت در آن بود، به زور بازش کردم و مرصاد با اسلحه بالای سرش حاضر شد و با لگدی محکم به صورتش کوبید. ریموت را گرفتم و گذاشتم در جیبم...
برشگرداندم و فورا به دستانش دستبند زدم و سپس با بچههای حشدالشعبی که نزدیکمان بودند هماهنگ شدیم تا منطقه را خلوت و سوژه را به جای امن و خلوتتری جهت از کار انداختن جلیقه ببرند.
لحظه بردن سوژه، لبخندی تحویلم داد...
بچههای حشد او را بردند و حدود 500 متر از ما فاصله گرفتند تا اینکه صدای یک انفجار، تمام وجودم را به هم ریخت...
نیروی انتحاری داعش، عمل کننده از راه دور داشت...
ریموت از راه دور توسط هادی ِ نیروی اجرایی عملیاتِ انتحاری، زده شد...
5 تن از بچههای حشد شهید شدند...
❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است
#اربعین
#سامراء
#امنیتی
📢 #برای_آگاهی_جامعه_نشر_دهید
➖➖➖➖➖➖➖➖
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را از #خیمه_گاه_ولایت به جهت آگاهی جامعه با دوستان و آشنایان و همکاران و خانواده خود به اشتراک بگذارید.
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه سال 95 وسیروز قبل از اربعین بود که من و حسین و رسول و چندنفر از همکارا
#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه
سال 91 و در مقطعی که درگیریها در سوریه به اوج خودش رسیده بود، بنا به دستور معاونت ضد جاسوسی بعنوان سرتیم یکی از گروههای امنیتی و مستشاری شدم و مسئولیت آموزش نیروهای سوری و حزبالله در امور امنیتی و اطلاعاتی به من و تیمم واگذار شد.
رفت و آمد ما به لبنان شروع شد و بایستی یک سری مجوزها را شخصا از حاج قاسم میگرفتیم. اینجا نقطه همکاری مجدد ما بود تا اینکه در سال 91، درگیریهای سوریه هم آغاز شد.
آن زمان آقای شهید حاج حسین همدانی فرمانده سوریه بود. حاج قاسم پیغام داد که فلانی بیاید وضعیت امنیتی نیروهای سوریه را بررسی کند و یک گزارشی به من بدهد. من هم به همراه 4 نفر از بچههاس معاونتمان به سوریه اعزام شدیم تا گزارشی که مدنظر حاج قاسم بود را تهیه کنیم.
در زمان حضور ما دیگر جنگ را به خوبی میشد حس کرد و بخشهای زیادی از دمشق در دست داعش بود و از همان ابتدا درصدد محاصره فرودگاه دمشق بودند که اگر این اتفاق میافتاد، مشکلات خطرناک و خیلی زیادی به وجود میآمد.
سه روز بعد از حضور من و تیمم در دمشق، به ما گفتند حاج قاسم در شهر دمشق منتظر شماست. از فرودگاه تا خود شهر دمشق هم حدود 25 کیلومتر فاصله است.
به اتفاق عاصف عبدالزهراء و حسین و عبدالله و مصطفی و مهدی سوار یک ون شدیم تا به محل ملاقات برویم. در مسیر، چندجا ماشین ما را زدند؛ یعنی به نزدیک جاده آمده بودند و ماشینهایی که به سمت دمشق میرفتند را میزدند. حتی چند ماشین را دیدم که رانندههایشان کشته شده بودند و جنازه هایشان کنار ماشین افتاده بود.
راننده ون هم نمیدانست اوضاع اینگونه است. ما هم خبر نداشتیم که تروریستها بخشی از مسیر را گرفتهاند. وقتی تیراندازی شد، تازه فهمیدیم که در دام افتادهایم.
راننده یا باید ترمز میکرد و برمیگشت که امکان نداشت؛ چون اگر ترمز میکرد او را میزدند و میگرفتند و یا به رفتن ادامه میداد که در این صورت هم تیراندازی میکردند. فقط پایش را روی گاز گذاشته بود و با سرعت 170-80 کیلومتر میرفت به طوری که ماشین را به سختی میشد کنترل کرد.
یک لحظه دیدم ماشین دارد چپ میکند. به راننده گفتم:
+معلومه داری چیکار میکنی؟ یواشتر برو.
_دارند میزنند حاجی.
+متوجهم، اینها شاید ما رو بزنند، ولی حتما با این وضع رانندگی تو، ماشین چپ میکنه و هممون به چوخ میریم.
فورا اسلحه آکا12 روسی که داشتم و گرفتم از زیر صندلی و به مهدی گفتم شیشه ماشین و باز کنه و بلافاصله جاش و با من عوض کنه.
بلافاصه بعد از جابجایی شروع کردم به تیراندازی به سمت تکفیریهای مسلح که نزدیک جاده بودند.
یکی از همراهان ما در ماشین اسلحه داشت و اونم از سمت دیگهای شروع به تیراندازی به بیرون کرد تا اینکه نهایتا به یاری خدا با اینکه تیرهای زیادی به ماشین خورده بود، ولی ما آسیبی ندیدیم، رد شدیم.
دیگه شب شده بود. در دمشق ما را به خانهای امن و حفاظت شده بردند و خوابیدیم تا نماز صبح و بعد از نماز هم قرار شد برویم پیش حاج قاسم.
بهم با خط امن خبر دادند حاج قاسم در حرم حضرت رقیه(س) است. در واقع مقر فرماندهیاش را آنجا قرار داده بود. وقتی او را دیدم، در کمال آرامش در حرم نشسته بود و فرماندهی میکرد. آقای همدانی و آقای (...) هم آنجا حضور داشتند. دقیقا برج 9 سال 91 بود.
خدمت ایشان رفتم و دستش را بوسیدم. حاج قاسم از من خواست تا بروم و از وضعیت پایگاههای امنیتی سوریه گزارشی تهیه کنم و به ایشان بدهم.
با هواپیما به لاذقیه رفتیم. در آنجا شهید شاطری که بعدها توسط تک تیراندازهای اسرائیلی شهید شد را دیدم. یادش بخیر، چند شب باهم بودیم. چند جای دیگر هم رفتیم و وضعیت سوریه را دیدیم و متوجه شدیم تخصصشان خوب است و تجهیزات خوبی هم دارند ولی مشکل این بود که بخشی از ارتش سوریه رفته و به دشمن پیوسته بودند و ارتش آزاد (جیش الحر) را تشکیل داده بودند. توپ و مهمات و تجهیزات امنیتی و نیروهای اطلاعاتی خوبی داشتند، اما نیرو نبود که اینها را به کار بگیرد. البته در برخی موارد نیروهای اطلاعاتیاش ترور و برخی دمودستگاهها را از کار انداخته بودند.
توصیه میکنم برای خواندن خیانت سران سوری، به خاطرات #شهید_حاج_حسین_همدانی که قبلا در همین کانال منتشر شد مراجعه کنید.
لینک خاطرات
https://eitaa.com/kheymegahevelayat/22203
✍ادامه دارد...
❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است
#سوریه
#امنیتی
📢 #برای_آگاهی_جامعه_نشر_دهید
➖➖➖➖➖➖➖➖
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را از #خیمه_گاه_ولایت به جهت آگاهی جامعه با دوستان و آشنایان و همکاران و خانواده خود به اشتراک بگذارید.
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه سال 91 و در مقطعی که درگیریها در سوریه به اوج خودش رسیده بود، بنا به د
#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه
حدود 15 روز در ماموریتی که حاج قاسم به من سپرد بودم.
در این 15 روز به هیچ عنوان نمیتوانستم با خانوادهام ارتباط بگیرم و آنها هم فکر میکردند در ماموریتی در داخل خاک ایران به سر میبرم. چون در آن زمان برای من و برخی همکارانم به دلیل شرایط خانوادگی، واقعا سخت بود بخواهیم بگوییم میرویم سوریه. چون حجم آتش در مناطق و درگیریها به شدت بالا بود و شهادت هم زیاد.
بعد از 15 روز وقتی که کارم تمام شد و خواستم به ایران برگردم، در هواپیما دوباره حاج قاسم را دیدم که دخترش هم در کنارش نشسته بود و از دمشق به تهران میآمدند.
تعجب کردم از این، در آن شرایط که دشمن تا پشت دیوارهای کاخ بشار اسد آمده «میتوانید رجوع به خاطرات شهید حاج حسین همدانی که در این کانال منتشر شده کنید» و به نزدیک حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رسیده و شرایط بسیار سخت بود، حاج قاسم دخترش را هم آورده بود.
شرایط آنقدر سخت و خطرناک بود که من فکر میکنم خیلی از افراد در ازای پول زیاد هم حاضر نبودند به آنجا بروند و فقط زیارت کنند اما او با آرامش آمده بود سوریه و جلسه میگذاشته، نیروها را هدایت میکند و حتی دخترش را هم با خودش آورده است.
خاطرم است بعدها تلاش کردم یکنفر را که به او نیاز داشتم در سوریه در کنارم باشد، 4 ماه تلاش کردم موافقت سازمان را بگیرم، موافقت نمیشد، در نهایت با زحمات فراوان تایید گرفتم.
اینکه میگویم بعضیها حاضر نبودند به زیارت بیایند این است که شرایط خیلی وحشتناک و خطرناک بود.
وقتی بعد از چندسال که از جنگ گذشته بود و چهارماه تلاش کردم آن شخص به من ملحق شود، وَ شد، روز دوم حضورش به دلیل اصابت چند موشک و خمپاره، به من گفت صدایش را جایی در نیاور، من ترسیدم و بر میگردم. اما یکی مثل حاج قاسم...! دخترش هم آمده بود.
خلاصه من به ایران آمدم و اینجا هم یک گزارشی از وضعیت سوریه دادم.
ماموریت بعدی من در سوریه بررسیهای اطلاعاتی از میدانهای درگیری بود.
✍ادامه دارد...
❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است
#سوریه
#امنیتی
📢 #برای_آگاهی_جامعه_نشر_دهید
➖➖➖➖➖➖➖➖
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را از #خیمه_گاه_ولایت به جهت آگاهی جامعه با دوستان و آشنایان و همکاران و خانواده خود به اشتراک بگذارید.
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه حدود 15 روز در ماموریتی که حاج قاسم به من سپرد بودم. در این 15 روز به
#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه
مهر ماه/ 13 ماه قبل از شهادت حاج قاسم.
ساعت 7 صبح بود که رسیدم ستاد و وارد اتاقم شدم. لحظاتی بعد برای کاری آمدم بیرون و در راهرو طبقه خودمان سید را دیدم.
از سیدمهدی که همکلاسی دوران دبیرستان و حالا همکارم بود و در دفتر فرماندهی بود، سراغ حاجی را گرفتم. گفت:
_حاجی از سوریه مستقیم اومد ایران و از فرودگاه مستقیما آمد ستاد.
+ساعت چند رسید؟
_موقع اذان صبح رسید ستاد.
+الان کجاست؟
_بعد از اذان صبح نماز خوند و صبحونه برداشتند و باچندنفر رفتند سمت کوه شماره دو ستاد.
+چه حالی داره خداییش. جلسه امروز برقراره دیگه؟
_آره عاکف جان.
+با حاج اسماعیل یا حاجی هم میاد؟
_هم حاجی هست، هم حاج اسماعیل.
+ساعت چند؟ چون گزارش مهمی دارم.
_8 باش دفتر حاجی.
ساعت 8 / دفتر فرماندهی
وارد جلسه شدم و با حاجی سلام و احوالپرسی و روبوسی کردم. نوبت صحبت من شد، گزارشی که کاملا سری بود را به او دادم:
+حاج آقا، گزارشاتی که از دو منبع مورد تایید ما در سیا و موساد بهمون رسیده، حاکی از این است که جوخههای ترور سرویس موساد و سیا، به شدت دنبال ردی از شما برای ترور هستند. و برای این مسئله برنامه ریزیهای مهم و کلانی کردند.
_این که چیز تازهای نیست.
گزارش چندصفحهای و دادم بهش، در کمال ناباوری زیر گزارش نوشت:
✍انشاءالله خداوند شهادت را به دست بدترین دشمنان دینش نصیب من کند.
❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است
◀️ به پایگاه خبری تحلیلی #خیمهگاهولایت بپیوندید👇👇
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه
سال 91 و در مقطعی که درگیریها در سوریه به اوج خودش رسیده بود، بنا به دستور معاونت ضد جاسوسی بعنوان سرتیم یکی از گروههای امنیتی و مستشاری شدم و مسئولیت آموزش نیروهای سوری و حزبالله در امور امنیتی و اطلاعاتی به من و تیمم واگذار شد.
رفت و آمد ما به لبنان شروع شد و بایستی یک سری مجوزها را شخصا از حاج قاسم میگرفتیم. اینجا نقطه همکاری مجدد ما بود تا اینکه در سال 91، درگیریهای سوریه هم آغاز شد.
آن زمان آقای شهید حاج حسین همدانی فرمانده سوریه بود. حاج قاسم پیغام داد که فلانی بیاید وضعیت امنیتی نیروهای سوریه را بررسی کند و یک گزارشی به من بدهد. من هم به همراه 4 نفر از بچههاس معاونتمان به سوریه اعزام شدیم تا گزارشی که مدنظر حاج قاسم بود را تهیه کنیم.
در زمان حضور ما دیگر جنگ را به خوبی میشد حس کرد و بخشهای زیادی از دمشق در دست داعش بود و از همان ابتدا درصدد محاصره فرودگاه دمشق بودند که اگر این اتفاق میافتاد، مشکلات خطرناک و خیلی زیادی به وجود میآمد.
سه روز بعد از حضور من و تیمم در دمشق، به ما گفتند حاج قاسم در شهر دمشق منتظر شماست. از فرودگاه تا خود شهر دمشق هم حدود 25 کیلومتر فاصله است.
به اتفاق عاصف عبدالزهراء و حسین و عبدالله و مصطفی و مهدی سوار یک ون شدیم تا به محل ملاقات برویم. در مسیر، چندجا ماشین ما را زدند؛ یعنی به نزدیک جاده آمده بودند و ماشینهایی که به سمت دمشق میرفتند را میزدند. حتی چند ماشین را دیدم که رانندههایشان کشته شده بودند و جنازه هایشان کنار ماشین افتاده بود.
راننده ون هم نمیدانست اوضاع اینگونه است. ما هم خبر نداشتیم که تروریستها بخشی از مسیر را گرفتهاند. وقتی تیراندازی شد، تازه فهمیدیم که در دام افتادهایم.
راننده یا باید ترمز میکرد و برمیگشت که امکان نداشت؛ چون اگر ترمز میکرد او را میزدند و میگرفتند و یا به رفتن ادامه میداد که در این صورت هم تیراندازی میکردند. فقط پایش را روی گاز گذاشته بود و با سرعت 170-80 کیلومتر میرفت به طوری که ماشین را به سختی میشد کنترل کرد.
یک لحظه دیدم ماشین دارد چپ میکند. به راننده گفتم:
+معلومه داری چیکار میکنی؟ یواشتر برو.
_دارند میزنند حاجی.
+متوجهم، اینها شاید ما رو بزنند، ولی حتما با این وضع رانندگی تو، ماشین چپ میکنه و هممون به چوخ میریم.
فورا اسلحه آکا12 روسی که داشتم و گرفتم از زیر صندلی و به مهدی گفتم شیشه ماشین و باز کنه و بلافاصله جاش و با من عوض کنه.
بلافاصه بعد از جابجایی شروع کردم به تیراندازی به سمت تکفیریهای مسلح که نزدیک جاده بودند.
یکی از همراهان ما در ماشین اسلحه داشت و اونم از سمت دیگهای شروع به تیراندازی به بیرون کرد تا اینکه نهایتا به یاری خدا با اینکه تیرهای زیادی به ماشین خورده بود، ولی ما آسیبی ندیدیم، رد شدیم.
دیگه شب شده بود. در دمشق ما را به خانهای امن و حفاظت شده بردند و خوابیدیم تا نماز صبح و بعد از نماز هم قرار شد برویم پیش حاج قاسم.
بهم با خط امن خبر دادند حاج قاسم در حرم حضرت رقیه(س) است. در واقع مقر فرماندهیاش را آنجا قرار داده بود. وقتی او را دیدم، در کمال آرامش در حرم نشسته بود و فرماندهی میکرد. آقای همدانی و آقای (...) هم آنجا حضور داشتند. دقیقا برج 9 سال 91 بود.
خدمت ایشان رفتم و دستش را بوسیدم. حاج قاسم از من خواست تا بروم و از وضعیت پایگاههای امنیتی سوریه گزارشی تهیه کنم و به ایشان بدهم.
با هواپیما به لاذقیه رفتیم. در آنجا شهید شاطری که بعدها توسط تک تیراندازهای اسرائیلی شهید شد را دیدم. یادش بخیر، چند شب باهم بودیم. چند جای دیگر هم رفتیم و وضعیت سوریه را دیدیم و متوجه شدیم تخصصشان خوب است و تجهیزات خوبی هم دارند ولی مشکل این بود که بخشی از ارتش سوریه رفته و به دشمن پیوسته بودند و ارتش آزاد (جیش الحر) را تشکیل داده بودند. توپ و مهمات و تجهیزات امنیتی و نیروهای اطلاعاتی خوبی داشتند، اما نیرو نبود که اینها را به کار بگیرد. البته در برخی موارد نیروهای اطلاعاتیاش ترور و برخی دمودستگاهها را از کار انداخته بودند.
توصیه میکنم برای خواندن خیانت سران سوری، به خاطرات #شهید_حاج_حسین_همدانی که قبلا در همین کانال منتشر شد مراجعه کنید.
لینک خاطرات
https://eitaa.com/kheymegahevelayat/22203
✍ادامه دارد...
❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است
#سوریه
#امنیتی
📢 #برای_آگاهی_جامعه_نشر_دهید
➖➖➖➖➖➖➖➖
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را از #خیمه_گاه_ولایت به جهت آگاهی جامعه با دوستان و آشنایان و همکاران و خانواده خود به اشتراک بگذارید.
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه
حدود 15 روز در ماموریتی که حاج قاسم به من سپرد بودم.
در این 15 روز به هیچ عنوان نمیتوانستم با خانوادهام ارتباط بگیرم و آنها هم فکر میکردند در ماموریتی در داخل خاک ایران به سر میبرم. چون در آن زمان برای من و برخی همکارانم به دلیل شرایط خانوادگی، واقعا سخت بود بخواهیم بگوییم میرویم سوریه. چون حجم آتش در مناطق و درگیریها به شدت بالا بود و شهادت هم زیاد.
بعد از 15 روز وقتی که کارم تمام شد و خواستم به ایران برگردم، در هواپیما دوباره حاج قاسم را دیدم که دخترش هم در کنارش نشسته بود و از دمشق به تهران میآمدند.
تعجب کردم از این، در آن شرایط که دشمن تا پشت دیوارهای کاخ بشار اسد آمده «میتوانید رجوع به خاطرات شهید حاج حسین همدانی که در این کانال منتشر شده کنید» و به نزدیک حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رسیده و شرایط بسیار سخت بود، حاج قاسم دخترش را هم آورده بود.
شرایط آنقدر سخت و خطرناک بود که من فکر میکنم خیلی از افراد در ازای پول زیاد هم حاضر نبودند به آنجا بروند و فقط زیارت کنند اما او با آرامش آمده بود سوریه و جلسه میگذاشته، نیروها را هدایت میکند و حتی دخترش را هم با خودش آورده است.
خاطرم است بعدها تلاش کردم یکنفر را که به او نیاز داشتم در سوریه در کنارم باشد، 4 ماه تلاش کردم موافقت سازمان را بگیرم، موافقت نمیشد، در نهایت با زحمات فراوان تایید گرفتم.
اینکه میگویم بعضیها حاضر نبودند به زیارت بیایند این است که شرایط خیلی وحشتناک و خطرناک بود.
وقتی بعد از چندسال که از جنگ گذشته بود و چهارماه تلاش کردم آن شخص به من ملحق شود، وَ شد، روز دوم حضورش به دلیل اصابت چند موشک و خمپاره، به من گفت صدایش را جایی در نیاور، من ترسیدم و بر میگردم. اما یکی مثل حاج قاسم...! دخترش هم آمده بود.
خلاصه من به ایران آمدم و اینجا هم یک گزارشی از وضعیت سوریه دادم.
ماموریت بعدی من در سوریه بررسیهای اطلاعاتی از میدانهای درگیری بود.
✍ادامه دارد...
❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است
#سوریه
#امنیتی
📢 #برای_آگاهی_جامعه_نشر_دهید
➖➖➖➖➖➖➖➖
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را از #خیمه_گاه_ولایت به جهت آگاهی جامعه با دوستان و آشنایان و همکاران و خانواده خود به اشتراک بگذارید.
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه
مهر ماه/ 13 ماه قبل از شهادت حاج قاسم.
ساعت 7 صبح بود که رسیدم ستاد و وارد اتاقم شدم. لحظاتی بعد برای کاری آمدم بیرون و در راهرو طبقه خودمان سید را دیدم.
از سیدمهدی که همکلاسی دوران دبیرستان و حالا همکارم بود و در دفتر فرماندهی بود، سراغ حاجی را گرفتم. گفت:
_حاجی از سوریه مستقیم اومد ایران و از فرودگاه مستقیما آمد ستاد.
+ساعت چند رسید؟
_موقع اذان صبح رسید ستاد.
+الان کجاست؟
_بعد از اذان صبح نماز خوند و صبحونه برداشتند و باچندنفر رفتند سمت کوه شماره دو ستاد.
+چه حالی داره خداییش. جلسه امروز برقراره دیگه؟
_آره عاکف جان.
+با حاج اسماعیل یا حاجی هم میاد؟
_هم حاجی هست، هم حاج اسماعیل.
+ساعت چند؟ چون گزارش مهمی دارم.
_8 باش دفتر حاجی.
ساعت 8 / دفتر فرماندهی
وارد جلسه شدم و با حاجی سلام و احوالپرسی و روبوسی کردم. نوبت صحبت من شد، گزارشی که کاملا سری بود را به او دادم:
+حاج آقا، گزارشاتی که از دو منبع مورد تایید ما در سیا و موساد بهمون رسیده، حاکی از این است که جوخههای ترور سرویس موساد و سیا، به شدت دنبال ردی از شما برای ترور هستند. و برای این مسئله برنامه ریزیهای مهم و کلانی کردند.
_این که چیز تازهای نیست.
گزارش چندصفحهای و دادم بهش، در کمال ناباوری زیر گزارش نوشت:
✍انشاءالله خداوند شهادت را به دست بدترین دشمنان دینش نصیب من کند.
❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است
◀️ به پایگاه خبری تحلیلی #خیمهگاهولایت بپیوندید👇👇
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_کوتاه
سال 95 وسیروز قبل از اربعین بود که من و حسین و رسول و چندنفر از همکارانم در واحد ضدجاسوسی و ضد تروریسم ستاد، طی ماموریتی به عراق رفتیم. یکی از ماموریتهای ما این بود که در پوششهای مختلف مستقر بشویم و چهره زنی کنیم.
خیانت برخی از افسران عراقی در زمان حضور داعش بیش از حد بود و چون که نزدیک اربعین بود، هراتفافی محتمل بود.
یک هفته قبل از اربعین از بالا به من دستور دادند که از کربلا خارج میشوی و میروی به سمت سامراء و در فلان نقطه مستقر میشوی!
فورا با یکی از همکاران و با یک خودروی پرادو عازم شدیم سمت سامراء!
اما...
شب اربعین شد
من در 2 کیلومتری حرم ایستاده بودم و گاهی هم برخی خیابانها را قدم میزدم و مشغول چهرهزنی بودم.
در حین مأموریت، به یک نفر مشکوک شدم. وقتی نگاهم به او افتاد، زیر نظرش گرفتم تا اینکه رفت و در گوشهای از خیابان روی جدول پیاده رو نشست. خیلی نامحسوس او را زیر نظر و زیر چتر امنیتیام گرفتم.
به مرصاد که به دستور سازمان از کربلا به سامراء آمده بود، با اشارهای هشدار دادم که حواسش را جمع کند.
اما سوژه...
نیم ساعتب گذشته بود که دیدم مرد عرب که محاسن بلندی هم داشت و دشداشه مشکی پوشیده بود وَ روی دشداشهاش کاپشنی هم پوشیده بود، کمی دست به محاسن و دستار سرش کشید از جایش بلند شد.
به مرصاد که حالا به من نزدیکتر شده بود و سوژه را چهار چشمی زیر نظر داشت، اشارهای زدم که باید برویم دنبالش.
مرد عرب که لاغر اندام بود، لحظه به لحظه به حرم نزدیکتر میشد.
یک لحظه احساس کردم طبیعی راه نمیرود و برخلاف زمان نشستن روی زمین، لباسش حالا کمی گشادتر به نظر میرسد. چون موقع نشستن لباس جمع میشود و نمیشود به خوبی تشخیص داد.
حالا داشتم یقین میکردم که فیسآف کرده و حالت لباس این مرد طبیعی به نظر نمیرسد و به جثهاش نمیخورد.
اما اینکه این آدم چطور با خیانت برخی افسران عراقی حالا به 2 کیلو متری حرم رسیده بود هم بماند.
یک ایست بازرسی بود که نمیخواستم به او به آنجا برسد. چون فاجعه بود. احساس میکردم این آدم میتواند عامل انتحاری باشد...
مرصاد کمی دورتر از من و از پشت سرم حرکت میکرد تا من را کاور «تامین» کند و درصورت لزوم، سایه سوژه شود.
مظنون عرب، مجددا به سمت پیاده رو رفت و کنار یک مغازهای که کرکرهاش پایین بود نشست. حواسش فقط به سمت مسیر حرم بود.
یقین داشتم در زیر لباسش خالی از سلاح یا جلیقه نیست. چون برآمدگی دور کمرش را میتوانستنم به خوبی ببینم.
رفتم نزدیکش و به آرامی نشستم.
خلاصه بعد از سالها کارهای اطلاعاتی و امنیتی و عملیاتی در داخل مرزها و بیرون از مرزها، میدانستم که نسبت به چه کسی باید حساس شد.
کمی به او نزدیکتر شدم، همینطور مرصاد.
مرد عرب خودش را جمع کرد. معلوم بود ترسیده.
احساس کردم دستش را دارد آرام آرام به سمت جیبش میبرد تا چیزی را خارج کند.
نزدیک تر شدم.
حساس تر شدم.
استرس گرفتم...
دیدم دستش را کامل به داخل جیبش برد
همزمان بلند شد
الله اکبر بلندی گفت...
چشمانم گرد شد
مرصاد منتظر حرکت من بود...
مرد عرب دستانش را که بیرون آورد
ریموت را در دستانش دیدم...
او یک کیس انتحاری بود...
خودم را فورا بر روی او انداختم. طوری که سر هر دویمان خورد به کرکره مغازه.
زائران وحشت زده بودند...
فورا مچ دست سمت چپش را که ریموت در آن بود، به زور بازش کردم و مرصاد با اسلحه بالای سرش حاضر شد و با لگدی محکم به صورتش کوبید. ریموت را گرفتم و گذاشتم در جیبم...
برشگرداندم و فورا به دستانش دستبند زدم و سپس با بچههای حشدالشعبی که نزدیکمان بودند هماهنگ شدیم تا منطقه را خلوت و سوژه را به جای امن و خلوتتری جهت از کار انداختن جلیقه ببرند.
لحظه بردن سوژه، لبخندی تحویلم داد...
بچههای حشد او را بردند و حدود 500 متر از ما فاصله گرفتند تا اینکه صدای یک انفجار، تمام وجودم را به هم ریخت...
نیروی انتحاری داعش، عمل کننده از راه دور داشت...
ریموت از راه دور توسط هادی ِ نیروی اجرایی عملیاتِ انتحاری، زده شد...
5 تن از بچههای حشد شهید شدند...
❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمهگاه ولایت مجاز است
#اربعین
#سامراء
#امنیتی
📢 #برای_آگاهی_جامعه_نشر_دهید
➖➖➖➖➖➖➖➖
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را از #خیمه_گاه_ولایت به جهت آگاهی جامعه با دوستان و آشنایان و همکاران و خانواده خود به اشتراک بگذارید.
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff