eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ امشب ساعت 22 قسمت قسمت های 167 و 168 و 169 #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم از #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا_و_تلگرام_و_سروش منتشر می‌شود. از شما مخاطبان محترم تقاضامندیم این بنر را از همین جا برای کانال ها و گروه ها و ادمین ها و دوستان خود ارسال بفرمایید. حتی برای کسانی که با این نظام و کشور مشکل دارند. 🙏 لطفا این بنر را از همین جا برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید. 👤 حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_شصت_و_شش حاج کاظم خیلی عصبی بود.. اومد دست حاج هادی
سنسنور و زدم وارد اتاقم شدم.. عاصفم از پشت سرم اومد داخل و اصلا حرفی نمیزد. معلوم بود در شوک به سر میبره.. رفتم روی مبل دراز کشیدم چشم بند زدم به چشام، عاصف هم برقارو خاموش کرد تا استراحت کنم ! نیم ساعتی چشامو بستم تا آرامش بگیرم. اما درد انگشتام داشت کلافم میکرد. با صدای درب اتاق از حالت چرت اومدم بیرون. عاصف رفت سنسورو زد در باز شد.. گفت « بفرمایید داخل حاج آقا ! » با این جمله فوری چشم بندو از چشام کشیدم پایین، از روی مبل یه کم سرم و آوردم بالا دیدم حاج کاظم هست.. بلافاصله بلند شدم. اومد جلو بهم گفت: _استراحت کن پسرم.. بگیر بخواب خسته ای ! حاجی دید نمیخوابم، اومد نشست روبروم ! عاصف چراغارو روشن کرد.. حاجی به عاصف گفت: «در و ببند» عاصف در و بست اومد کنار حاج کاظم نشست.. به حاجی گفتم: +رفت؟ _آره، رفت. مرتیکه خیال کرد میتونه هر کاری که دلش میخواد انجام بده! +یه سوال بپرسم؟ تا این جمله سوالی رو عنوان کردم حاج کاظم گفت: _می دونم چی میخوای بگی، اما الان وقت این حرفا نیست.. الان باید فاطمه رو نجات بدیم! همزمان باید حواسمون به پرونده باشه. در همین حین تلفن اتاق زنگ خورد. هر سه تامون به تلفن روی میز نگاه کردیم، عاصف بلند شد رفت گوشی رو گرفت..گفت: «سلام..بله..جانم! چطوری آرمین.. جانم بگو.. خب ! آها آره.. آخ ببخشید.. باشه، باشه.. چشم داداش. چشم.. حتما اونو درست میکنم.. جدی میگی؟ کِی؟ همین الان؟؟ خب خب ! آره بفرست الان میبینم.. باشه داداش. یاعلی.» عاصف گوشی رو گذاشت، گفتم: +چیشده؟ آرمین چی میگه؟ _ میگه عزتی و نسترن با هم رفتن کافی شاپ ! +خب _حدید چنددقیقه قبل با خودکار دوربین دار که داخل جیبش بوده فیلم و آنلاین فرستاده روی سیستم اینجا. آرمین گفته یه نسخش و الآن فرستادند روی سیستم من و شما.. گفتن ببینید. +سیستم من و روشن کن.. عاصف سیستم من و روشن کرد، رفتم رمز و زدم برگشتم اومدم نشستم. چون حاج کاظم هم بود عاصف مانیتور بزرگ اتاق و که روی دیوار نصب بود ON کرد، فیلم و از سیستم فرستاد روی مانیتورینگ بزرگ اتاقم.. چراغارو خاموش کرد تا بتونیم قشنگ ببینیم. عزتی سرش یه کلاه مشکی بود. به چشماش عینک زده بود. یه تی شرت آستین کوتاه مشکی هم تنش بود.. نسترن توسلی هم آرایش غلیظی کرده بود، عینک زده بود، چادر قجری روی سرش بود، کفش های پاشنه بلند و... !! حالا این ها زیاد مهم نبود! مهمتر از همه چیزی بود که شاید باورتون نشه، اونم اینکه دستشون در دست هم دیگه بود و رفتن داخل کافی شاپ نشستن!! عزتی لبه کلاهش و جوری داده بود پایین تا کسی از آشنایانش اون و با نسترن نبینه و نشناسه! اما غافل از اینکه در تور امنیتی افسران اطلاعاتی و سربازان گمنام حضرت ولیعصر عج الله تعالی فرجه الشریف بود. وسط بررسی لحظه به لحظه ی اون فیلم بودیم که یه چیزی نظرم رو جلب کرد! رفتم سمت میز سیستمم که عاصف اون لحظه برای نشون دادن فیلم پشتش نشسته بود. عاصف رفت کنار، فورا فیلم و استپ زدم برگشتم روی صحنه ای که برام شک ایجاد کرده بود. حاجی گفت: _چرا استپ زدی؟ چیزی شده؟ +یه لحظه صبر کن حاجی.. الان بهت میگم. زوم کردم روی کیف نسترن توسلی که روی دوشش بود. بازم زوم کردم.. بازم زوم کردم.. تا جایی که میشد و کیفیت تصویر اجازه میداد زوم کردم. به عاصف و حاج کاظم گفتم: +نگاه کنید.. روی کیفش لنز دوربین بسیار ریزی نصب شده. حاج کاظم بلند شد رفت جلوی مانیتور خیره شد به تصویر، گفت: _عه عه.. آره.. آفرین.. دقیقا مشخصه که لنز دوربین نصب شده. +نسترن خیلی زرنگه.. احتمالا میخواد با این مسائل عزتی رو تحت فشار قرار بده وَ ازش بیشتر جاسوسی کنه و اگر به خواسته هاش تن نده، با تهدید کردن نسبت به داشتن همین فیلم ها و فیلم های خصوصی دیگه ای که به احتمال قوی ازش داره به خواستش میرسه ! _وضعیت اتاق عزتی چطوره ! +همه چیز تحت کنترلمونه. _حواست باشه عاکف. میدونم توقع بی جایی هست و نشدنی.. اما لطفا تمرکزت روی پرونده باشه تا امنیت هسته ای و ملی کشور آسیب نبینه! فاطمه رو بسپر به خدا و اهلبیت. من و حاج خانوم پیگیر کارا میشیم از این به بعد. تو پرونده دستته.. به هیچ عنوان حاج آقای ( ....... ) قبول نمیکنه که تا این جای پرونده رو تو بردی جلو، حالا که آخر کار هست بده دست یکی دیگه. گزارش امروز و اتفاقات امروز در این خونه رو هم مینویسم میبرم میدم به حاج آقا. باید پیش دستی کنیم. اما تو حواست باشه که به هیچ عنوان به هادی نزدیک نشی تا این پرونده تموم بشه. فقط در جلسات باید با هادی_رو در رو بشی. گزارش هایی هم که مینویسی عاصف میرسونه دستش. با هادی هم صحبت کردم یه مدت باهم ارتباط نداشته باشید. گفتم فکر معاون باشه برای خودش.. این پرونده رو سریعتر تمومش کنید.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_شصت_و_هفت سنسنور و زدم وارد اتاقم شدم.. عاصفم از پش
گفتم: حاجی جان دست من که نیست! طرف میخواد بره کربلا. ما هم برای اون مرحله نهایی که میخوایم کار کنیم باید درحال حاضر صبر کنیم. _میدونم چی میگی، منظورم اینه حواست باشه خللی ایجاد نشه. درهمین حین صدای در اتاق اومد عاصف رفت درو بازکرد دیدم خانوم افشار هست. نگاه کردم به صورتش، مضطرب بود انگار. رفتم سمتش گفتم: +چی شده؟ _چطور بگم... حاج کاظم گفت: «حرفت و بزن خانوم» خانوم افشار گفت: «ارتباط ما با داریوش در افغانستان به طور کامل قطع شده» با کف دستم یه دونه محکم زدم به پیشونیم گفتم: «واااای» گفتم: +باید چیکار کنیم؟ _هرکاری میکنیم نمیتونیم ارتباط بگیریم. +فورا برو پایین با یه خط امن برون مرزی منو وصل کن به صابر. برو منتظرم. خانوم افشار رفت پایین، چنددقیقه بعد تلفن زنگ خورد. گوشی رو گرفتم خانوم افشار بود پشت خط ! گفت: «وضعیت سفیده! ارتباط برقرار شده و میتونیدصحبت کنید.» رفتم روی خط صابر: +صابر جان سلام. _سلام آقاعاکف. +اصلا فرصت حرف اضافی نداریم. برو در موقعیت داریوش. _چشم. +ببین وضعیتش چطوره. با یه بهانه ای برو سمت خونش. _چشم. حدود دوساعت بعد صابر از افغانستان آیه ی قرآن رو کد کرد فرستاد: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» وقتی این و خوندم خشکم زد. چطور ممکن بود داریوش شهید بشه. چطور ممکن بود لو بره! یعنی کار ملک جاسم بود که فهمیده بود، یا نیروهای طالبان یا... خیلی ناراحت شدم. حاجی و عاصف بیشتر ازمن! اون روز قرار بود داریوش اون موقعیت و ترک کنه چون گفته بود احساس خطر میکنه. برای همین تصمیم ما در ایران بر این شدکه فوری از اون منطقه خارجش کنیم. خیلی روزهای سخت و بدی بود. میخواستم به حاج هادی گزارش کنم اما حاج کاظم خودش تلفن و برداشت زنگ زد بهش این خبرو داد! قرار شد وزارت خارجه بابت تحویل گرفتن بدن مطهر شهیدمون در افغانستان پیگیر بشه. از طرفی ما به عواملمون در نیروهای طالبان اطلاع دادیم که کار اونا هست یا نه که نیروهای طالبان به شدت تکذیب کردند. تهدیدشون کردیم اگر کار اونا باشه عواقب سخت و پشیمان کننده ای در انتظارشون هست. بررسیهای اولیه به شدت این فرضیه رو رد میکرد که بخواد کار طالبان باشه. قرار شده بود اون موضوع موقتا در سطح وزارت خارجه فقط برای برگرداندن بدن مطهر شهید محمد ایزدی (بانام مستعار داریوش) پیگیری بشه. حاج کاظم بعد از این جلسه تصمیم گرفت فورا برگرده بیمارستان تا خیال منو جمع کنه! یکی از بچه ها حاج کاظم و رسوند. عاصف هم موند 4412، منم مجددا آخر شب برگشتم بیمارستان. وقتی رسیدم، مهدیس، حاجی، مریم خانوم و بهزاد هم اونجا بودند. حاج کاظم و دخترش و تازه دامادش و فرستادم برن. من با مهدیس موندیم. به مهدیس دلداری دادم که چیزی نیست و ان شاءالله فاطمه خوب میشه. اما همینطور اشک میریخت. فاطمه تحت شدیدترین مراقبت های ویژه بود. بعد از سه روز منتقلش کردن بیمارستان تریتا پرفسور سمیعی و تحت مراقبت قرار گرفت. خلاصه بعد از چند روز حاج کاظم موفق شد مادرم، وَ همچنین پدرومادر فاطمه رو یکجا جمع کنه و باهاشون صحبت کنه. خدا میدونه وقتی اومدن بیمارستان تریتا من از خجالت داشتم می مُردم. روم نمیشد به صورتشون نگاه کنم. یعنی هیچچی نداشتم به پدرخانومم و مادر خانومم بگم. از مادرم که دیگه نگم براتون. يه شب که داخل بیمارستان تریتا بودم تصمیم گرفتم برم عقده دلمو یه جایی خالی کنم. چطوری؟ میگم براتون. ساعت 3 بامداد بود، آمار اینکه عطا «رجوع شود به مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم در خیمه گاه ولایت» در کدام خونه امن و چه موقعیتی نگه داری میشده رو داشتم. عطا اعدام نشده بود. البته موقتا. چون باید از طریق اون بعضی از شبکه های دیگه رو شناسایی میکردیم. وقتی رسیدم جلوی درب خونه امن، کد و دادم وارد شدم. من به خاطر مسئولیتم و چون در رده ی معاونت بخش ضدجاسوسی بودم از خیلی رمزهای ورود به خونه ها مطلع بودم. برای همین از این فرصت استفاده کردم. شما میتونید اسمش و بزارید سوء استفاده. عیبی نداره. بگذریم. موقع وارد شدن، حفاظت اونشب ازم پرسید: _آقا عاکف چیزی شده اومدید اینجا؟ +کاریت نباشه! عطا کجاست؟ _طبقه آخر. درش قفله. +برو بازش کن. رفتیم بالا در و بازش کرد. از اون اتفاقات مدت ها بود که میگذشت، منم عطارو مدت ها بازجوییش کردم، اما یه هویی از من گرفتنش وَ حدود شش ماه بود که دیگه بازجویی نمیکردم اون و! اما کجا هست و در چه خونه امنی نگه داری میشده رو خبر داشتم. وقتی وارد شدم صحنه ای رو که نباید میدیدم، دیدم. عطا با ریش های بلند، چشمای وحشتاک و درشت شده، صورت خسته و... که معلوم بود تحت شکنجه روانی بدی قرار گرفته. چون وقتی عطا رو اون لحظه دیدمش، صورتش رنگ آدمیزاد نداشت. معلوم بود همش در تاریکی نگه داشته میشده،یا تحت شکنجه های روانی زیادی قرار گرفته!
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_شصت_و_هشت گفتم: حاجی جان دست من که نیست! طرف میخواد
اما آیا این همه ی چیزی بود که دیدم؟ نه ! در که باز شد عطا رو دیدم، فوری رفتم داخل اتاق.. تا دستم و آوردم بالا خواستم یه چک نثار صورتش کنم، یه هویی یک صدایی به گوشم رسید. «دستت و بیار پایین.» دستام همینطور بالا موند.. دوباره صاحب همون صدا گفت: «مگه با تو نیستم.. گفتم دستت و بیار پایین» دستم و آوردم پایین. طبیعتا صدا، صدای عطا نبود که روبروی من_روی تخت نشسته بود.. برنَگشتم به سمت صاحب صدا.. اما خوب میشناختمش.. شاید باورتون نشه، اما اون شخص کسی نبود جز حاج کاظم.. دستم و آوردم پایین، ادامه داد گفت: «حدس میزدم بیای سراغش. فورا از این اتاق بیا بیرون.» اینبار برگشتم نگاه کردم.. با سرعت رفتم سمت در.. حاجی که بیرون در ایستاده بود، زرنگی کردم درو بستم. فورا میز فلزی بازجویی رو از وسط اتاق کشیدم آوردم گذاشتم پشت در قرار دادم.. حاجی هی به اون بنده خدا که ازبچه های حفاظت بود میگفت: « عجله کن در و باز کن. » اونم میگفت: «حاجی یه لحظه!! باید سنسور بزنم بعدشم باید کد بدم قفل و باز کنم.. صبر کنید.» از فرصت استفاده کردم رفتم سمت عطا.. خودم و ته خط میدیدم. چون باید هر لحظه منتظر مرگ فاطمه می بودم.. فاطمه فقط همسرم نبود. بلکه همه ی زندگیه من بود. پس این زندگی بدون فاطمه برای من یه زندگی نمیشد و معنایی نداشت و جهنم میشد! تموم عواقبشم از زندان، حبس، انفصال از خدمت و اخراج از سیستم و قرنطینه طولانی مدت و... رو پیش بینی کرده بودم.. رفتم یقه ی عطارو گرفتم، وحشت زده بود.. گرفتمش با دستم کشیدم سمت راست اتاق، محکم هولش دادم  زدمش به دیوار.. چشمم افتاد به یه سطل آشغالی که داخل اتاق بود. سطل زباله رو از روی زمین بلند کردم محکم زدم به سرش.. پانسمان دستم باز شده بود و از انگشتام داشت خون می چکید.. درد دستم داشت بیچارم میکرد، اما درد دلم، درد روحم، زخمی که عطا به زندگیم زده بود، بیشتر بود. چشمم افتاد به یه تلویزیون. عطا رو  از روی زمین بلندش کردم با مشت زدم به صورتش، بعد سرش و کوبیدم به تلویزیون، افتاد زمین.. چپ و راست بهش لگد میزدم.. داد میزدم  بهش می گفتم: + کثافت. تو و خود خواهی های تو باعث شد زنم به این روز بیفته آشغااااال !! زنده به گورت میکنم امشب. مثل سگ میکشمت.. امشب با هم میریم جهنم.. تا ته جهنم باهات میام عطا !!! از صورتش خون داشت میومد.. نفس نفس میزد..گفت: _عاکف، من واقعا نمیدونم چی میگی... نزن.. آی خداااا.. تنم درد میکنه.. نزن عاکف.. صبر کن ببینم چی میگی. تورو به روح پدر شهیدت صبر کن. مجددا از روی زمین بلندش کردم و محکم کوبیدمش به دیوار.. با دستم فشارش میدادم به دیوار تا از بیحالی نیفته روی زمین.. بهش گفتم: +خفه شو آشغال.. اسم پدرم و نیار... تو نون و نمک مارو خوردی.. اما منو زن و زندگیم و به این روز انداختی!! بی ناموس. عطا همینطور نفس نفس میزد.. میگفت: «تورو خدا نزن.. وایسا عاکفففف.. آیییییی... درد دارم... تورو خداااا  یکی بیاد کمک کنننهههه این داره منو میکشه... یکی بیاد این و بگیررررره» یه دونه محکم با مشت زدم به شکمش.. تموم این کتک زدن های عطا که شما دارید در چند خط میخونید، شاید در تایم بسیار کوتاه 40 ثانیه ای اتفاق افتاد.. یعنی چیزی کمتر از 1 دقیقه !! دستم از درد وَ جراحی که شده بود میلرزید.. اما من موقعی که این حالت بهم دست میده درد و بی حسی نمیفهمم چیه! عطا افتاد روی زمین.. مجددا بلندش کردم تا عقده ی اصلی دلمو خالی کنم و سرش و بکوبونم به دیوار تا انتقام همسرم و بگیرم، اما در همین حین درب اتاق باز شد، سه نفر از بچه های حفاظت از خونه امن که داخل ساختمون بودند اومدن داخل، دوتاشون منو از پشت گرفتن، یکی هم رفت سراغ عطا ! همینطور نفس نفس میزدم گفتم: «ولمممم کنیددددددد. با شما هستم.. ولم کنیییید.» به عطا گفتم: «عطا میکشمت.. عطا من زِندَت نمیزارم.. وای به حالت اگر فاطمه زهرا بره زیر خاک. عطا وای به حالت.. به جان مادرم، به خاک پدرم، اگر من دوباره ببینمت دستم بهت برسه میکشمت.. همه رو میکشم. تورو هم میکشم. عطااااا من میکشمت. لعنتی من میکشمت. جای این زخمی که زدی به زندگیم و باز گذاشتم تا همیشه برام تازه باشه و انتقام خانومم و ازت بگیرم.» حاج کاظم اومد روبروم ایستاد، یکی محکم زد به صورتم. انصافا دردم اومد. یادمه یه متهم و زده بود طرف بیهوش شد. بعد از اینکه یه دونه سیلی زد بهم، یکی هم با پشت دستش زد به لب و دهنم که پاره شد خون اومد. رفت سومی رو بزنه چشام و بستم. منتظر موندم تا بزنه، اما این کارو نکرد. بعد از چندثانیه چشام و باز کردم ببینم چرا نمیزنه، دیدم انگار بغض کرده. فقط یک کلمه به بچه های حفاظت گفت:«ببریدش.» ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمه‌گاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️ 🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹 🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ 🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ 🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹 🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ 🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ 🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹 🌹یاصاحب الزمان...🌹 🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸 @kheymegahevelayat
🔻درآمد ۱۳ ساعت فروش نفت ایران برابر با هزینه یک سال چادر مشکی مشاور انجمن نساجی اصفهان: 🔹هزینه چادر مشکی در کل سال با فروش ۱۳ ساعت نفت ایران تأمین می‌شود. 🔹آیا چادر به عنوان یک کالای مهم فرهنگی و استراتژیک، ارزش یک روز درآمد نفت ایران را ندارد؟ 🔹در حالیکه قیمت یک مانتو جلوباز ۱۵۰ هزار تومان است، اما یک خانم برای چادر مشکی به عنوان یک کالای فرهنگی باید هزینه ای بالغ بر 700 هزارتومان تا 2میلیون تومان پرداخت کند. ✅ @kheymegahevelayat
این آقا، پسر رهبر ایران است. فقه درس می دهد. یکی از طلبه ها گفت: استاد اجازه بدید صندلی برایتان بگذاریم تا هم میکروفن بهتر جلوی دهانتان قرار گیرد و هم طلاب راحت شما را ببینند. سکوتی کوتاه کردند و فرمودند: بهتون میگم... «یعنی اگر نیاز بود به شما می‌گویم.» . و کلاس همچنان مثل سابق ادامه دارد. آقازاده ای که حتی به اندازه نشستن روی صندلی در کلاس تدریسش هم راضی نمی‌شود، به او تهمت دزدی میزنند. ایشان را در قم بنام سید مصطفی حسینی میشناسند. هرچه گشتم ندیدم ایشان از عنوان پدر بزرگوارش، امام خامنه ای، و پدرخانم مرحومش آیت الله خوشوقت استفاده ای برده باشد. آخرنوشت: تمام کسانی که میگن رهبر انقلاب و فرزندانشون دزد هستند حتی یک برگ سند هم منتشر نکردند. جالب اینجاست موقعی که می‌گوییم سند حرفت را بیاور سکوت میکنند. ✅ @kheymegahevelayat
📷اسرار گوشی آقای رئیس‌جمهور فاش شد 🔻موبایلی که ولادیمیر پوتین از آن استفاده می کند ضخیم‌تر از گوشی های معمولی است و دارای چند سطح حفاظتی است. 🔻«چند سطح حفاظتی برای این گوشی در نظر گرفته شده است از جمله برای دریافت سیگنال و مقابله با شنود مکالمات. احتمال اینکه گفتگوی رسمی دو ریاست کشور رهگیری شود مساوی با صفر است. 🔻بطور کلی ارتباط ویژه سرویس امنیت فدرال روسیه از طریق ماهواره های نظامی تأمین می‌شود. سیگنال‌ها حتی اگر به دست کسی بیفتد بر اساس برنامه سری رمزگذاری شده است. برای بازکردن کدها چند سال وقت لازم خواهد بود». 🔻مکالمات سیاستمداران با رئیس جمهور روسیه همیشه با شرکت مترجم صورت می‌گیرد و از طریق کانال های دیپلماتیک بر طبق پروتکل سازماندهی می‌شود. ✅ @kheymegahevelayat
🚩 ‌فرمانده هوانیروز ارتش: ‌قوی‌ترین بالگردهای خاورمیانه را در اختیار داریم / پاسخ سریع ایران به کوچک‌ترین خطای دشمن 🔹 در چهار گوشه کشور امنیت صددر‌صد وجود دارد و هیچ دشمنی جرات نمی‌کند که به سرزمین جمهوری اسلامی ایران ورود کند 🔹حذف نام شهدا از کوچه‌ها و خیابان‌ها کار نفوذی‌ها‌ست. ✅ @kheymegahevelayat
سعدالله زارعی، کارشناس مسائل منطقه در گفت‌و‌گو با «فرهیختگان»: چند استان‌ عربستان سقوط کرده است 🔻یمنی‌ها در استان‌های سعودی عسیر، جیزان و نجران نقاط استراتژیک را تصرف کرده‌اند، ولی بر اساس یک تدبیر نظامی وارد نقاط بیابانی و نقاط آسیب‌پذیر آن نشده‌اند. در شهری که موقعیتِ -به تعبیر ما- «کاسه»‌ای دارد، نیرویی که در کف قرار می‌گیرد، باید بلندی‌های موجود در آن را بگیرد. یمن، تمام بلندی‌های استان‌های جیزان و نجران را گرفته است اما در کف کاسه نرفته است، زیرا هوشمند است و می‌داند نباید در این منطقه نیرو مستقر کند. ✅ @kheymegahevelayat
✅ ارتش یمن هم در حال تبدیل‌شدن به نیرویی شبیه سپاه پاسدارن است. به گزارش _ روزنامه سعودی المدینه گفت: 🔵 نیروهای انقلابی یمن در حال تشکیل نظام سیاسی جدیدی شبیه "" در ایران اند. 🔵 آنها در حال ساقط کردن سازمان‌های وابسته به نظام سابق یمن اند تا نظام سیاسی بر اساس مبانی حکومتی (امام) خمینی سرکار بیاورند. 🔵 بخشی از ارتش یمن هم در حال تبدیل‌شدن به نیرویی شبیه سپاه پاسدارن است که باتوجه به رابطه مستقیمی که با عبدالملک الحوثی دارند می‌توانند قلب ارتش را در دست بگیرند. ☑️ به کانال خیمه گاه ولایت در ایتا بپیوندید👇 ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_شصت_و_نه اما آیا این همه ی چیزی بود که دیدم؟ نه ! د
منو بردن پایین داخل یه اتاقی، چنددقیقه بعد حاج کاظم وارد شد. یعنی به حدی عصبی بود که صورتش قرمز شده بود. معلوم بود کلی حرص خورده. باعصبانیت گفت: _معلومه چیکار میکنی؟ با اجازه کی اومدی اینجا؟ به چه حقی وارد خونه امن شدی؟ با چه حقی به متهم زیر دستت حمله میکنی؟ هان؟ با تو هستم عاکف؟ چیزی نگفتم. ادامه داد گفت: _مگه با تو نیستم؟ کر شدی؟ بیش از یک دهه تحت نظر من کار کردی، کجا بهت این غلط کردنای اضافی رو یاد دادم؟ کجا سیستم بهت اینارو یاد داد؟ کجا تشکیلات به تو یاد داد از اعتمادش میتونی سوء استفاده کنی وَ چون رمز ورود داری بیای بزنی یکی رو لت و پارش کنی؟ حرف بزن !! چرا لال شدی؟ صدا م و بردم بالا گفتم: + حاج کاظم، آقا، عمو، ارباب، رییس، فدات شم، من دارم از درد زنم می میرم. میفهمید چی میگید؟ باعث و بانی تموم این سیاهی های زندگیه من در این یکسال همین عطای آشغاله ! _تو از کجا میدونی عطا هست!! با این حرف حاجی هنگ کردم. یعنی دیگه کی میتونست غیر از عطا باعث و بانی این اتفاقات باشه؟ حاجی ادامه داد گفت: _بار آخرت باشه همچین غلطی میکنی. + خودت و بزار جای من ! بعدش ببینم چیکار میکنی. وقتی ببینی ناموست داره جلوی چشمات پرپر میشه، میخوام بدونم ببینم بلدی ساکت باشی؟ حاج کاظم بلدی؟ با شما هستم! بلدی؟ وقتی زنت چندوقت دست یه مشت نامحرم اسیر باشه بزننش اونوقت میتونی حرص نخوری؟ تو که دیدی فاطمه اسیر دست اینا شده بود. همین عطا و تیمش بودند که این بلا رو سر زندگیم آوردند. از کجا برات بگم؟ بگو تا بگم. _گندکاری امشبت و خودم گزارش میدم به مقام بالاتر. تا الان هرچی در مقابل کله شقی های تو سکوت کردم بسه. بابا به همون خدای بالاسر که شاهده، پدر شهیدت هم کله شق بود در مسائل اطلاعاتی زمان جنگ! اما مثل تو یاغی و قالتاق نبود! چرا تشکیلات و با چاله میدون اشتباه گرفتی عاکف؟ +من با چاله میدون اشتباه نگرفتم. میدونم چی به چیه! اما موقعی که ببینم زنم و زندگیم داره بخاطر کم کاری های امنیتی مقامات بالاتر از خودم به این روز می افته ساکت نمیشینم! _کسی کم کاری نکرد.  شلوغش نکن. +چرا، کم کاری شده که الان وضع من اینه. خیلی بحث کردیم... دیگه داشتم بخاطر خون ریزی زیاد از حال میرفتم که دکتر فورا اومد بالا سرم. درمانم کردند و به خاطر درد شدیدی که داشتم با رضایت حاج کاظم بهم مرفین تزریق کردند و تا صبح خوابیدم. اونشب تا صبح ساعت 9 صبح در بازداشت موقت خانگی بودم تا اینکه حاج کاظم دستور داد منو آزاد کنند برگردم 4412. حاجی گزارشم و نوشت داد به رییس تشکیلات! قرار شد تا انتهای این پرونده موقتا با من کاری نداشته باشند تا بعد از پرونده دهنم و صاف کنند. بعد از یک هفته خانومم وضعیتش بهتر شدو به بخش عمومی منتقل شد. کمی سرحال تر بود. 12 روز در بیمارستان تریتا بستری بود تا اینکه مرخص شد، برگشتیم خونه. روزها مادرم و مادر فاطمه پیشش بودند و پدرشم بهش سر میزد و پیگیر داروها و... بود، منم شب ها یک درمیون میرفتم خونه، موقعی هم که نبودم مهدیس می موند پیش فاطمه. دیگه همه از وضعیت فاطمه زهرا خبر داشتند، حتی خودشم بخاطر شیمی درمانی تاحدود زیادی فهمیده بود. 14 روز مانده به اربعین سید و سالار شهیدان. اون سال قرار نبود برم کربلا. برای رهگیری هم در کمیته سه نفره تصمیم بر این شده بود که عاصف و بفرستیم. یادمه اون سال خیلی دل فاطمه میخواست باهم دیگه بریم زیارت امام حسین. از یک سال قبلترش هم برنامه ریزی کرده بودیم اربعین اون سال و پیاده بریم کربلا. هرکسی منو می دید یا وقتی زنگ میزد، میگفت: «آقا عاکف ، اگر میری کربلا، به ما بگو تا با هم بیایم.» منم میگفتم نه قرار نیست امسال برم. اما... خاطرم هست یه شب حدود ساعت 11 بود که کنار خانومم بودم و ازش مراقبت میکردم، از فرط خستگی چشام باز نمیشد. بین خواب و بیداری بودم و همینطور که نشسته بودم، گوشی کاریم زنگ خورد...نگاه به شماره کردم عاصف بود.. از اتاق فاطمه خارج شدم... جواب دادم: +سلام. جانم عاصف. _حاجی سلام. آبجی فاطمه حالش خوبه؟ +شکر. چی شده زنگ زدی؟! _سوژه مون داره بارو بَندیلشو میبنده بره زیارت. +چقدر زود؟ _الله اعلم. +کِی حرکت میکنه؟ _فردا صبح ساعت 8 ! +با کی؟ _خب معلومه دیگه! با عشقش حضرت نسترن. +عجب.. پس با هم میرن!! خیل خب.. من صبح زود میام سمت تو. کاری نداری؟ _نه. یاعلی. شب بخیر. همین که قطع کردم پشت بندش یکی دیگه زنگ زد..جواب دادم: +سلام. بفرمایید _سلام آقا عاکف..خوبی آقاجان؟ خشکم زده بود از این لحن.. حاج هادی پشت خط بود.. کمی جا خوردم چرا این وقت شب زنگ زد.. لحنش هم نسبت به هفته های قبل مودبانه تر شده بود. گفتم: +ممنونم.. چیزی شده حاج آقا؟ _باید بیای اداره. +چشم. تا کِی؟ _الان 23:05 دقیقه هست.. تا 12 و نیم بیای خوبه.