Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze4.mp3
4.12M
فایل صوتی تحدیر قران مجید ☝️
#جزء۴
@khoban_ir
♦️مشاهده متن قران جزء ۴
هر روز یک جز از قرآن به روش تحدیر(تندخوانی) در خوبان عالم👇👇👇
https://eitaa.com/khoban_ir
❌انتشار با لینک کانال مجاز است
#تحدیر #ترتیل #ختم_قرآن
#رمضان #امام_زمان #ماه_رمضان
🖼 دعای روز چهارم ماه رمضان
خدایا به من قوّت بده تا فرمانتو اجرا کنم
https://eitaa.com/khoban_ir
🔴 دعای شب چهارم ماه مبارک رمضان
🔵 در کتاب اقبال الاعمال برای شب چهارم ماه رمضان این دعا نقل شده است:
🌕 يَا رَحْمَانَ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ وَ رَحِيمَهُمَا وَ يَا جَبَّارَ الدُّنْيَا وَ يَا مَالِكَ الْمُلُوكِ وَ يَا رَازِقَ الْعِبَادِ هَذَا شَهْرُ التَّوْبَةِ وَ هَذَا شَهْرُ الثَّوَابِ وَ هَذَا شَهْرُ الرَّجَاءِ وَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَجْعَلَنِي فِي عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الَّذِينَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ وَ أَنْ تَسْتُرَنِي بِالسِّتْرِ الَّذِي لَا يَهْتِكُ وَ تُجَلِّلَنِي بِعَافِيَتِكَ الَّتِي لَا تُرَامُ وَ تُعْطِيَنِي سُؤْلِي وَ تُدْخِلَنِي الْجَنَّةَ بِرَحْمَتِكَ وَ أَنْ لَا تَدَعَ لِي ذَنْباً إِلَّا غَفَرْتَهُ وَ لَا هَمّاً إِلَّا فَرَّجْتَهُ وَ لَا كُرْبَةً إِلَّا كَشَفْتَهَا وَ لَا حَاجَةً إِلَّا قَضَيْتَهَا بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَجَلُّ الْأَعْظَم
#امام_زمان
#رمضان_مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️روایت #مدافعحرم از لحظه ای که
در #بیهوشی حضور دشمن را دید
✔️#باماهمراهشوید:
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان #امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بعد از من
تجربه گری که مراسم ختم خود را هم دید و به دنیا بازگشت
🔸 این قسمت: فقط پدر
تجربهگر: میثم نثاری
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#تیزر_فصل_چهارم
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ننه حمیده
تجربه گری که اقوام درگذشته ی خود را ملاقات کرد.
🔸 این قسمت: فقط پدر
تجربهگر: میثم نثاری
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#تیزر_فصل_چهارم
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱کانال حیات پس از زندگی👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ازحفظخوانی عجیب قرآن در برنامه رمضانی شبکه سه
🔺داوران روی هر آیهای که از دور انگشت گذاشتند، قاری آن را خواند.
این جریان واقعا چیه. چشم بندی است؛ شعبده بازی یا ارتباط قلبی با آیات یا.....
373.2K
🌱بسیار آموزنده
🌱 عاقبت فرد کینه ای و
آخرت وحشتناک او ...
📚استاد مرحوم #مجتهدی_تهرانی
مداحی ترکی و فارسی /خوبان عالم
❌دیدار با با سه امام معصوم وشفاعت آنان‼️ بخش اول ♦️ اگر هیچکدام از پست ها را ندیده اید این پست را
🖕🖕🖕🖕🖕
پیشنهاد ویژه از تجربه گر مرگ و دیدار وی با امام رضا، امام حسین و امام زمان علیهما سلام .....
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز (تلنگر آمیز)
داستان جالب درویش و پادشاه
🎙استاد #عالی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
#تلنگر
https://eitaa.com/khoban_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠هنوز من نبودم
آگاهی از اتفاقاتی که پیش از تولد تجربه گر رخ داده است💠
🔺تجربه گر: الهام موحدی🔺
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از بهترین های حیات پس از زندگی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان #امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گواهان حضور روح
▪️تایید حضور روح تجربهگر مرگ موقت در محل کار توسط همکاران
👤تجربهگر: آقای رحمان امیریوسفی
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از بهترین های حیات پس از زندگی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#ماه_رمضان #امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی #حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتی از نجات یک زن از موجودات وحشتناک برزخ به واسطه ذکر "یا حسین"
👤تجربهگر : خانم سمانه مختارزاده
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
😱گلچینی از بهترین های حیات پس از زندگی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
#رمضان #ماه_رمضان #امام_زمان
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیهی حضرت جبرئیل به حضرت آدم علیهماالسلام!
💠 حضرت آیتالله بهجت «قدسسره» :
میگویند که اولاد حضرت آدم [علیهالسلام] زیاد شده بودند؛ (هزار و صد [سال تقریباً] عمر کرده بوده)؛ زیاد در محضر او قال و قیل میکردند و آدم ساکت بود و ابداً هیچ حرفی نمیزد. یک دفعه ملتفت شدند و گفتند : ما این همه شلوغ کاری میکنیم ، پدر ما ابداً یک کلمهای نمیگوید و همانطور نگاه میکند. تعجب کردند! [گفتند آقا! بابا! شما اینجا ساکت و صامت اینجا نشستهاید و هیچ نمیگویید]؛ ما این همه سر و صداها میکنیم، این همه بازی ها میکنیم، این همه کارها میکنیم. .
⭕ حضرت آدم [علیهالسلام] به اینها فرمود: آن وقتی که جبرئیل ما را به این زمین آورد، به من فرمود : اگر میخواهی برگردی به همان جایی که از اول بودی، به همان بهشتی که از اول بودی، فَأَقْلِلْ کَلامَکَ؛ کم سخن بگو.
#آیت_الله_بهجت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸بعضی دعاها عجیب به دل می شینه:
⬅️ خداوندا:
نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی
و نه آنقدر بدم که رهایم کنی …
میان این دو گم شده ام
هم خودم و هم تو را آزار می دهم
هر چه تلاش کردم نتوانستم
آنی شوم که تو می خواهی
و هرگز دوست ندارم
آنی شوم که تو رهایم کنی
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن ...
🙏امین یارب العالمین🙏
هرکی رو از ته دل دوست داری بفرست براش دعای زیبایی است
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت هفتم»»
داخلی-خانه امن آبتین
بابک از رختخوابش بلند شد. قدی کشید و نگاهی به ساعتش انداخت. از جاش بلند شد و بعد از اینکه دست و صورتش شست و موهاشو شونه زد، از پله ها اومد پایین.
همین طور که میومد پایین، صدای کسی رو شنید که پشتش به بابک بود و داشت در آشپزخونه کار میکرد. تا متوجه حضور بابک شد، برگشت و سلام و احوال کرد.
هاکان، مردی حدودا 30 ساله، با بدن ورزشکاری رو به بابک کرد و پرسید: با سر و صدای من بیدار شدی؟
بابک: نه. اختیار داری.
هاکان: مخلص شما هاکان هستم. شما هم آقا بابک هستید. درسته؟
بابک: بله. خوشبختم.
هاکان: آبتین سلام رسوند. رفت دنبال کاراش. از حالا به بعد ما باهمیم.
بابک: آذر ...
هاکان: اونم دیگه نمیبینی. اونا کارشون تا پشت درِ این خونه است. هر کس از این در اومد داخل و با من صبحونه خورد، دیگه باید با دنیای قبل از اون خدافظی کنه و فقط نگاهش رو به جلو باشه.
بابک که نمیدونست چی باید بگه، با تعجب گفت: درسته. جناب! نگفته بودند اوضاع اینجوریه. من وسایلمو گم کردم و اونا یه کمک دادن که یه شب شام بخورم و با خانوادم هم حرف بشم و یه جا بخوابم. همین. ببخشید کار خاصی باید بکنم؟
هاکان: تو پاتو از اینجا بذاری بیرون، اگه به دست پلیس وحشی و احمق ترکیه بیفتی، پدر پدر جدت را درمیارن! چی خیال کردی بابک خان؟!
بابک: میدونم. یه بار از دستشون فرار کردم. میدونم چه جونورایی هستند. الان میگی چیکار کنم؟
هاکان: چقدر هولی تو! حالا بذار یه صبحونه بزنیم و یکی دو تا چایی بخوریم بعدش درباره اونم حرف میزنیم.
در مکانی نامعلوم، آبتین و اون دو نفری که در حال شنود تماس بابک و خانوادش بودند نشسته بودند و با هم حرف میزدند.
آبتین: زبان بدنش به شدت صادقانه است. این منو میترسونه.
یه نفرشون گفت: حالا قرار نیست که فورا استخدامش کنیم. میشه بیشتر روش کار کرد.
نفر دوم گفت: مکالمه با مادر و خواهرش هم عادی بود. دادیم تحقیق کنن اما دو سه بار گوش دادم. مورد خاصی نداشت.
آبتین: به نظرم کار من تمام شده. دیشب سپردمش به هاکان. هاکان الان منتظر ماست که طبق معمول، تا صبحونه اش خورد، یا کارشو تمام کنه و خلاص! یا توجیهش کنه و بفرستتش مرحله بعد.
نفر دوم گفت: ما تا اطلاعات خانوادش نیاد نمیتونیم تصمیم قطعی بگیریم.
نفر اول گفت: آبتین چرا عجله کردی؟ خب میذاشتی دو سه شب دیگه! ما تا اطلاعات خانوادش نرسه نمیتونیم کاری بکنیم. اومدیم و خانواده ای در کار نبود و همه صداهایی که شنیدیم پوشش باشه!
آبتین: خب تمامش کنین. برای من که فرقی نداره. قوم و خویشم نیست که نگرانش باشم. یه چیزی تو این پسر دیدم که به نظرم رسید به دردمون میخوره. حالا ببین هاکان چی میگه؟ اگه اونم تاییدش کرد که صبر میکنیم تا نتیجه تحقیق درباره مادر و خواهرش بیاد. این دو سه روز اونجا بخوره و بخوابه. اگرم دیدیم که تو زرد از آب دراومد، جوری خلاصش میکنیم که انگار هیچ وقت نبوده و به دنیا نیومده.
اون دو نفر نگاهی به هم انداختند و چیزی نگفتند.
تو خونه امن آبتین هاکان داشت چایی میریخت و حواسش به بابک هم بود. براش اس ام اس اومد.
متن پیامک این بود: نظرت دربارش چیه؟
جواب هاکان این بود: نظر خاصی ندارم. خیلی معمولیه.
از این پیامک و جواب هاکان، 48ساعت گذشت. یکی از اون دو نفری که درباره بابک تحقیق میکرد به همکارش گفت: جواب تحقیق درباره بابک اومد. یکی از متهمان شب های اغتشاش معرفی شده و دنبالشن. بعید نیست که برای خونشون هم مامور گذاشته باشن که بگیرنش. دوستاش نمیدونن که هنوز ایرانه یا زده بیرون. اینم عکس خواهرش هست. مادرش چون از خونه بیرون نمیاد و فکر کنم مریض باشه، ازش عکس نداریم.
همکارش گفت: همین قدر خوبه. بسه. حالا مگه میخواد برامون چیکار کنه؟ اینم مثل بقیه. به هاکان پیام بده که کارای اولیه رو شروع کنه.
هاکان براش اس ام اس اومد. خوند و گوشیشو گذاشت تو جیبش. رفت سراغ بابک. بابک رو مبل نشسته بود و داشت تلوزیون تماشا میکرد.
هاکان گفت: باید صحبت کنیم.
بابک با تعجب گفت: بفرما آقا.
هاکان گفت: مشخصات کاملت رو اینجا بنویس. امروز میگم برات گذرنامه بگیرن و حداقل برای سه ماه اقامتت درست بشه.
بابک با تعجب و خوشحالی گفت: واقعا؟ بگو جان بابک!
هاکان: بنویس تا بگم امروز فردا ردیف کنند. بنویس تا دو تا لیوان شربت بریزم بیارم که کلی باهات حرف دارم.
بابک قلم و کاغذو گرفت و شروع کرد فرم رو پر کرد. خیلی هم تلاش کرد مثلا خوش خط بنویسه و همه اطلاعاتش دقیق باشه.
هاکان با دو تا لیوان شربت آب پرتقال اومد و نشست کنار بابک.
هاکان گفت: دو تا جمله بهت میگم که تا آخرین روزی که با ما کار میکنی، به دردت میخوره و اگه رعایت نکنی، ممکنه با زندگی خودت بازی کنی!
بابک پرسید: کار سختی میخواید پیشنهاد کنین؟
از لابلای سیم ها و فرکانس ها که عبور کنیم، در نهاد امنیتی که چترشون رو سر بابک بود، سه نفر در یک اتاق نشسته بودند و در حال گوش دادن به مکالمه بابک و خانوادش بودند.
بابک: بد نیست. راحتم. ولی بهترم میشه.
مادرش: چیزی گیرت میاد؟ شام خوردی؟
بابک: آره بابا. چه جورم. بره کباب زدم. دلت نخواد. اصلا بره کبابش حرف اول میزنه.
مادرش: خب خدا رو شکر. جات چطوره؟
بابک: به نظرم داره بهتر میشه.
مادرش: ینی چی؟ مگه بد بوده؟
بابک: حالا ولش کن. هتل که نبودم. همین جوری یه جایی جور شد و اونجا تِلِپ شدیم. ولی به نظرم بهتر میشه.
مادرش: خدا کنه. مادر خیلی نگرانتم. مراقب خودت باش.
بابک: نگران من نباش. من جایی نمیرم که زیر پام آب بره.
مادرش: خدا کنه. کی برمیگردی؟
بابک: معلوم نیست. راستی اینجا شبها خیلی دیدنیه. برعکس روزا که خبری نیست. اونجا چطوریه؟
مادرش: نمیدونم چی میگی! باز کجا رفتی که میگی شبها دیدنیه؟ بابک شیرمو حلالت نمیکنم اگه جای بدی بریا.
وسط مکالمه اونا محمد رو کرد به مجید و گفت: لااقل سه چهار تا کد خوب داد. درسته؟
مجید گفت: کارش عالی بود. فکر نمیکردم اینقدر دقیق بتونه کد بده.
محمد: بره کباب کجای استامبول خیلی معروفه و حرف اول میزنه؟
سعید: قربان اینجا نوشته رستوران اوتانتیک.
محمد: جاش بهترم میشه. ینی چی مجید؟ اینو تو بگو!
مجید: ینی حداقل با یکی دو نفر ارتباط گرفته اما خیلی ازشون مطمئن نیست و اول راه هست.
محمد: آفرین. درسته. زیر پاش آب نمیره ینی چی؟
سعید با خنده گفت: ینی منطقه یک و دو و سه ساحلی نیست و جایی در عمق شهر ...
محمد: اینم درسته. شبهاش چرا دیدنیه؟
مجید با دقت در حال نگاه کردن به کامپیوترش بود که گفت: ینی تا الان همه قرارهایی که داشته شبها بوده و اگه لازم بشه میتونیم روز باهاش ارتباط بگیریم.
محمد: حالا تا ارتباط! کاش اینو نمیگفت. بگذریم. راستی واحد خواهران حواسشون به خواهر و مادر بابک هست؟
سعید: بله قربان. مشکلی نیست. دیروز هم چک کردند و خدا رو شکر مشکلی نداشتند.
محمد پاشد رفت سراغ مانیتور بزرگ و نقشه را زوم کرد روی منطقه هتل اوتانتیک.
محمد: مختصات دقیق اینجا را بدید بچه های اون ور. از حالا 24 ساعته میخوام این هتل و آدما و رفت و آمدش زیر بار باشه.
اما از یه طرف دیگه، در یک مکان نامعلوم، دو نفر، در یک اتاق با یک کامپیوتر و دو تا دستگاه شنود و ... در حال گوش دادن به صحبت های بابک با مادرش بودند.
نفراول: کدوم شهر؟
نفر دوم: بانه است! خودِ بانه.
نفر اول: مکان دقیق خونه مادر و خواهرش مشخصه؟
نفر دوم: آره. حوالی شهرک نور. بلوار عثمان آباد.
نفر اول: خوبه. بچه ها رو بفرست تحقیق. عکس مادر و خواهرش و کلا کوچه و محله اش را هم بفرستند.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت هشتم»»
کمپ پناهجویان-اتاق 13
بابک و پونزده نفر دیگه در اتاق سه در چهاری افتادند که حتی نمیتونستند پاهاشون رو به طور کامل دراز کنند. یه نفر سرفه میکرد. یه نفر عطسه میکرد. یه نفر داشت جورابش درمیاورد و نمیدونست کجا بذاره. یه نفر انگار خمار بود و همش چرت میزد. خلاصه هرکسی در اوضاع اسفناک خودش غرق بود. چون همه مجبور بودند کف اتاق، رو موکت بخوابند و خبری از تخت نبود، امکان برخورد را بین اونا بیشتر میکرد و اوضاع خوبی برای هیچ کدومشون نبود.
بابک که داشت عصبی میشد از این وضعیت، رفت و یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد. نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود از نهادش بلند شد. بغل دستیش سر صحبت باز کرد.
شاهین: اووووه ... چه خبره عمو؟ سوزوندیمون با همین آهت!
بابک با تعجب و چشمای گرد گفت: ببخشید داداش. حواسم نبود که تو حلق همدیگه نشستیم.
شاهین: وقتی آه میکشیدیم بابای خدا بیامرزم میگفت چِت کمه؟ نون نداری؟ لباس نداری؟ آب نداری؟ چته که آه میکشی؟
بابک یه نگاه به سر و وضع اونجا کرد و گفت: نه خدا رو شکر ... همه چی ردیفه ... اصلا شرایطمون در حدّ سنگ تمومه!
شاهین: کوچیک شما شاهینه ... اسم شما چیه؟
بابک: بابکم. کجا میخوای بری؟
شاهین: هر جایی به جز ایران!
بابک: چرا؟ واسه کار؟
شاهین: هی ... تقریبا ... تو چی؟
بابک: من چی؟
شاهین: تو میخوای به کجا برسی که اینجوری آه میکشی؟
بابک: منم هر جایی به جز ایران اما نمیتونم. همین حالاش دلتنگ خونمونم.
شاهین با پوزخند و در حالی که تکونی به خودش داد و روی کمر خوابید گفت: دل؟! مگه دلی هم واسه آدم میمونه؟
عصر اون روز، حوالی ساعت 4 و نیم از طریق بلندگو اعلام شد که همه در محوطه جمع بشن. همه در محوطه جمع شدند. زن و مرد و پیر و جوون و ایرانی و غیر ایرانی و...
صدایی که از بلندگو پخش میشد و با اونا حرف میزد میگفت: کلیه پناهجویان! همین حالا همه باید در محوطه جمع بشن. تکرارمیکنم: همه باید در محوطه کمپ دور هم جمع بشن و هیچ کس در اتاق ها و خوابگاهش نباشه.
بعد از اون صدا و دقایقی بعد، مردی نسبتا چاق که مسئول کمپ بود در لباس پلیس ترکیه با زبان فارسی فصیح برای همه صحبت کرد و گفت: سه روز پیش، سی و سومین دوره 45 روزه را تمام کردیم و همکارانم بعد از اینکه کلّ محوطه را تمیز کردند، از دیروز شماها را پذیرش کردیم.
وقتی اسم تمیز کردن محوطه توسط همکاراش آورد، بابک و بقیه یه نگاه به دور و برشون انداختند. دیدند تنها چیزی که به چشم نمیخوره، تمیزی و بهداشت هست. بیشتر به زندان های متروکی شبیه بود که از بس کسی توش نبوده، تبدیل به زباله دون شده!
مسئول کمپ ادامه داد: ما اینجا هیچ مسئولیتی در قبال اموال و وسایل شخصیتون نداریم. باید خودتون از خودتون نگهداری کنید. حتی اگر یکی از نردیکان و دوستان شما توسط خودتون از بین رفت و یا مشکل اساسی براش اتفاق افتاد، ما فقط مسئولیت بیرون بردن جنازه اون فرد از اینجا به عهده داریم. هزینه کلیه خدمات پزشکی در لحظه مراجعه به درمانگاهِ اینجا از شما گرفته میشه. ضمنا در طول این چهل و پنج روز حق بیرون رفتن از کمپ ندارید. حالا به هر دلیلی که میخواد باشه
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
محمد با چند نفر از همکارانش در جلسه بودند. محمد گفت: سعید درباره هتل اوتانتیک توضیح بده.
سعید گلویی صاف کرد و گفت: این هتل یه هتل کاملا بی حاشیه و معمولی هست و به خاطر اجناس و خدمات نسبتا ارزان اما با کیفیتش مورد استقبال خیلی ها قرار گرفته. حالا چه اهالی اونجا و چه توریست ها.
محمد پرسید: ینی مکان سرویسِ خاصی نیست؟
سعید: به نظر نمیرسه. چون بچه های اون ور تقریبا هیچ اثری از فعالیت سرویس خاصی در اون مکان ندیدند.
محمد: این چند روز مشاهده و گزارش خاصی از اونجا نداشتیم؟
سعید: جالبه که در بین عکس هایی که تا الان برای ما ارسال کردند تصویر سه چهار نفر داریم که کلا پاتوق اونا اونجاست و از عواملی بودند که گزارش وابستگی اونا به گروهک ها داشتیم. یه نفرشون در میدان تقسیم دکه داره و اصالتا اهل کردستان عراق هست اما بیست سال اونجا زندگی کرده. اسمی که با اون اسم میشناسنش «آذر» هست.
محمد: خب آذر که اسم کردستانی عراقی نیست. قطعا اسمش یه چیز دیگه است. اما چون میخواد ترکیه ای به نظر بیاد به خودش میگه آذر. اون سه نفر دیگه چی؟
سعید: اون سه نفر دیگه ایرانی هستند که سابقه حضورشون در ترکیه به ده سال هم نمیکشه. مثل مردی که الان عکسش در مانیتور میبینید به نام مستعار «آبتین»
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
هاکان گفت: نکته اولش همینه که سوال نکنی! تو خیلی سوال میپرسی. هر چی لازم باشه بدونی، خودمون بهت میگیم. لازم نیست اینقدر سوال بپرسی.
بابک: ببخشید. چشم.
هاکان: نکته دوم هم اینه که کنجکاوی نکنی. جلوی حس فضولی خودتو بگیری. همه آدما اطلاعات بیشتر از چیزی که لازم دارن، براشون مثل سمّ خطرناک میمونه. اینا رو الان دارم میگم که بعدا نگی نگفتی و شاکی نشی. هر وقت دیدی یه نفر از ما روت اسلحه کشید و قراره بزنه تو مغرت، بدون یا زیاد سوال کردی یا فهمیدن که کنجکاوی و دیگه حوصلشون سر رفته.
بابک با ترس و دلهره گفت: یا قمر بنی هاشم! ینی تا این حد؟
هاکان: حتی جدی تر از این. حله؟
بابک: آقا دستم به دامنت. نمیشه بی خیال اقامت و گذرنامه قانونی و این چیزا بشم و زحمت کم کنم؟
هاکان: کجا میخوای بری؟ میخوای برگردی پیش خانوادت؟ اصلا میذارن برگردی اونجا؟
بابک با ناراحتی گفت: نه. نامردا نمیذارن.
هاکان: میخوای بمونی و مثلا کار کنی و پول دربیاری؟ میتونی بدون گذرنامه و اقامت؟ اگه گرفتنت میتونی خودتو نجات بدی؟
بابک با ترس گفت: نه. اینا به کسی رحم نمیکنند.
هاکان: پس لطفا دهنتو ببند و گوش بده ببین چی میگم.
هاکان نشست و حدود سه چهار ساعت با بابک حرف زد.
سه روز بعد، بابک تابه خودش اومد، دید در محوطه ورودی یک کمپ ایستاده و در حالی که یک کیف دستی دستش بود، در صفی طولانی ایستاده و منتظره تا یواش یواش نوبتش بشه و بتونه پس از اینکه خودش معرفی کرد، وارد کمپ بشه.
هر کدام از صف ها بسیار شلوغ بودند. همه ایرانی بودند و با گویش های مختلف با هم صحبت میکردند. بابک خیلی معمولی ایستاده بود اما معلوم بود که داره به حرف نفرات جلویی و پشت سرش توجه میکنه و گوش میده.
اون بیچاره ها داشتند از بدبختی ها و مشکلاتشون حرف میزدند و ناله میکردند.
نفر اول: تازه من کسی هستم که همه کارام در دفتر آسام(سازمان همبستگی با پناهجویان و مهاجران) در کمتر از یک سال انجام شد و الان اینجوریم خدا به فریاد بقیه برسه.
نفر دوم: یک سال که خوبه. من و برادرم قشنگ دو سال منتظر آسام شدیم ولی خبری نشد تا اینکه همین دو ماه پیش یهویی زنگ زدند گفتند جور شده.
نفر سوم: اصلا مشخص نیست اینا معیار و ملاکشون چیه؟ پسر دایی من با همین آسام کوفتی تونست دو ماهه همه کاراش ردیف بشه و الان هم رفته یونان.
نفر چهارم: شاید وصل بوده!
نفر پنجم: نه بدبخت ... به زن داییمم وصل نیست. چه برسه به جایی! (خنده بقیه)
نفر ششم: آقا چند روز اینجا میمونیم؟
نفر هفتم: میگن 45 روز. ینی قانونش اینه که بیشتر از 45 روز نشه. حالا یهو میبینی شد دو ماه.
نفر هشتم: همین جوری میخوریم و میخوابیم؟ کسی کارمون نداره؟
نفر نهم: نمیدونم. منم بار اولمه. ولی انگار کسی به کسی نیست. فقط میخوان ببینن مریضی خاصی نداشته باشیم.یا شایدم محکومی پحکومی نباشیم.
تا اینکه نوبت بابک شد. بابک از جیبش کاغذی درآورد و به انضمام گذرنامه اش تحویل کسی داد که این چیزارو چک میکرد. اون هم یه نگا به هر دوش کرد و یه نگاه هم به قیافه بابک انداخت و وقتی انطباق داد، اجازه ورود داد. نفر بعدی که دومتر اون طرفتر ایستاده بود و یه مرد لاغر اندام و دقیق بود و به چهره همه بیشتر از نفر قبلی توجه میکرد، یه کاغذ به بابک داد که نوشته بود: اتاق 13 !
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
#منبرهای کوتاه و جذاب #داستان های مذهبی #خاطرات مشاهیر و بزرگان #گلچین کلیپ های مذهبی#مداحی و ...
همه در خوبان عالم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze5.mp3
3.96M
فایل صوتی تحدیر قران مجید ☝️
#جزء۵
@khoban_ir
♦️مشاهده متن قرآن جز ۵
هر روز یک جز از قرآن به روش تحدیر(تندخوانی) در خوبان عالم👇👇👇
https://eitaa.com/khoban_ir
❌انتشار با لینک کانال مجاز است
#امام_زمان #رمضان #قرآن
#تحدیر