eitaa logo
دغدغه های یک طلبه
905 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
35 فایل
دغدغه ی های بزرگ را روح های بزرگ دارند... روحت را آزاد کن که بزرگی ش را ببینی برای بیان دغدغه هاتون... 👇👇👇👇 @khodaparast313
مشاهده در ایتا
دانلود
این همه انیمیشن با حیوانات سخنگو که مثل آدم ها که زندگی دارند... عجیب نیست؟؟ چه تعمدی هست که حتما حیوانات را شبیه آدم ها کنند؟؟!
14.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 من ایرانم و تو عراقی به زبان آذری ✍دلتان شکست مرا هم دعا کنید ارسالی مخاطبین
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب💧 نویسنده:حسین خداپرست ♨️قسمت هفتم 🔹بودن یا نبودن نمی خواهم راوی دیده ها و شنیده
تشکر از لطف شما.. فقط اونجای که نوشتید درسته نیاز داریم فکر کنیم تا بفهمیم نمیدونم مذمت کردید یا تعریف 😂😂😂 ممنونم از همراهی شما ان شاالله دعا کنید بتونیم انجام وظیفه کنیم.
شب زیارتی هست.. زیارت به یک سلام است به جوابش امیدوارم السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
ببخشید بابت تاخیر
قسمت امشب تقدیم به قمر منیر بنی هاشم.. باشد که حضرت قبولمان کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب💧 نویسنده:حسین خداپرست ♨️قسمت هفتم 🔹بودن یا نبودن نمی خواهم راوی دیده ها و شنیده
💧 💧 نویسنده: حسین خداپرست ♨️قسمت هشتم 🔹امیدِ ناامید زمان از دستم رفته و نمیدانم چند ساعت است که با تو به گفتگو نشسته م.. چقدر خلوت است و ساکت! پرنده هم پر نمی‌زند؛ یکی خود من.برای پرواز باید دل داشت و پری آزاد...و همتی بلند و رهایی از قفس تن با این زمین گیری که نمی‌شود پرواز کرد «پربسته ی نفسم که زمین گیر نشستم من فکر پریدن به سماوات نکردم» دیدم خونی که به آسمان رفت و قطره یی از آن به زمین برنگشت چقدر آزاده بود آن خون و صاحبش دوبار این صحنه را دیدم مثل تیری که از کمان رها میشود و برنمی گردد به زمین چسبیدگان را چه به پرواز! حسین و اصحابش روی زمین نبودند؛ آنان به فکر رهایی بودند؛زمین خوردند که آسمانی شوند و پرواز کنند؛خون دادند که بال و پر گیرند و عشق در رگ هایشان جاری شود؛ جان زمینی دادند که جانی آسمانی بگیرند. حسین و اصحابش زرنگی کردند! دشمنانش فکر کردند که با مرگ آنان دیگر اسم و یاد و مرام آنان نیز خواهد مُرد اما.... اصلا از خودمان بگویم؛ ما پرنده ها یاد گرفته یم که اگر روزی اسیر قفسی شدیم خودمان را به مُردن بزنیم تا قفس را خودِ صیاد باز کند و ما را بیرون بیاندازد. این را هم بگویم که پدرم به ما گفت: وقتی بیرون انداخته شدیم جلوی چشم صیاد پرواز کنیم! دلیلش را نمیدانم؟آن زمان هم نپرسیدم تو می‌دانی چرا؟هر چه باشد به ما یاد داده اند که این یکی از اصول پرنده بودن است اما حالا فهمیدم این یکی از قانون های پرواز است باید بمیری که پرواز کنی حسین و اصحابش زرنگی کردند؛ خودشان را به کام مرگ بردند که پرواز کنند... صدای پا احساس میکنم؛صدای پای انسان نیست تو هم میشنوی؟ شبیه اسبان است چهارتا پا همزمان با زمین می‌خورند بیشتر از چهار پا هستند..شاید دو تا اسب باشد یا بیشتر؛مگر اسبی هم مانده؟ همه ی اسبان را برده ند..مگر ذوالجناح را اسب نبود فرشته یی بود که مرکب حسین ع را شده بود دیدم وقتی راکبش توان نشستن رویش را از دست داد؛ آرم به زمین نشست و امام را پیاده کرد ایستاد سرش را خم کرد اشک چشمش را دیدم؛ قطره قطره مثل مروارید می‌چکید عذرخواهی کرد خواست که دشمن را دور کند حتی چند نفری را لگد مال کرد و به درک رساند اما امام فرمود: اهل بیتم را خبر کن که آنان آماده مصیبت شوند.. یالش سفیدش را که مثل پر فرشته ها میماند به خون امام آغشته کرد و برگشت.. گفتم که سکینه او را دید چه گفت و بعد او یک شیهه ی کشید و ناپدید شد انگار که پرواز کرده باشد.
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب 💧 نویسنده: حسین خداپرست ♨️قسمت هشتم 🔹امیدِ ناامید زمان از دستم رفته و نمیدانم چند
گفتم شیهه می‌‌اندازد...یاد اسبی افتادم که او نیز با راکبش افتاد و پاهایش قلم شد حتماً شنیده‌ای، صدای شیهه‌ی اسب عباس را،آن هنگامی‌که پاهای اسبش را قطع کردند؛امید حسین و بچه‌هایش هم قطع شد. دختربچه‌ها کاسه‌ی خالی به دست، با لب‌های تَرَک‌خورده و چشم‌های منتظر و دل‌های لرزان به سمت رود فرات، دور خمیه‌ی عمویشان به امید یک قطره آب بودند. عباس امیدش ناامید شد، حسین با امیدی بر باد رفته، انبوه لشکر شیطان را شکافت و خود را به برادرش رساند؛می‌گویند: حسین دست به کمر گرفت! این‌کار در میان انسان‌ها، یعنی کمرم شکست! حسین صدایش کرد و خواست عباس را ببرد عباس گفت:خجالتم...بیشتر از این خجالتم مده؛ بگذار دور از چشم های بچه ها جان بدهم شرمسارم که نتوانستم آبی به آنان برسانم.... حسین همچون ابر بهار می‌گریست. گریه‌ی بچه‌ها را دیده‌ای؟ آستینش را روی صورتش گرفته بود. حتماً این‌ها را شنیده‌ای، نه! این‌ها را با چشم خود دیده‌ای؛ چون آن لحظه، تو در فرات بودی. حتماً بهتر از من شنیده‌ای و دیده‌ای و می‌توانی بازگو کنی! بگو... راستش را بگو... چه بر حسین آمد؟ وقتی عباس گفت: روی دیدن بچه‌ها را ندارم، خجالت می‌کشم، مرا همین‌جا رها کن. حال حسین را چه کسی می‌تواند بداند و بفهمد؟ حسین بدون حرفی، با سکوتی سرشاری، خود را به خیمه‌ها رساند. مستقیم سمت خیمه‌ی علمدار و ساقی لشکرش رفت. نگاه‌ها همه به او بود؛نگاه دختربچه‌های نگران؛نگاه خواهر؛از همه بدتر مادر علی‌اصغر از داخل خیمه‌اش نظاره‌گر بود؛ امید داشت عباس با مشک آب بیاید و طفل شیرخوارش را آب دهد و دمی آرام گیرد. دل همه به بازگشت علمدار خوش بود؛ اما این خوشی تبدیل به تردید شد و در آخر کاخ دل‌خوشی‌ها فرو ریخت. حسین همه‌ی نگاه‌ها را با نگاه مسکوت پاسخ داد. سرش را پایین انداخت و رفت سمت خیمه‌ی عباس...!ستون خیمه را کشید. این‌کار در رسم و فرهنگ انسان‌ها؛ یعنی صاحبِ خیمه، دیگر باز نخواهد گشت.. یعنی اُمیدِ نااُمید تو بگو بر عباس چه گذشت وقتی حسین برگشت و او مانده بود و خیل لشکر زخم خورده از جنگ بی نظیرش. عباس خار چشم دشمنان بود و امید دوستان...و اگر سربازی چنین قوی باشد و چنان مطیع یقینا از نبودش شیطانین خوشحال خواهند شد و جوری از او انتقام خواهند گرفت که...خدا میداند از آن جسم قوی و خوش اندام و هیکلی پر ابهت و دیدنی چه مانده بود... بگویم ؟ چرا بی قرارشدی؛ خودت را هلاک می‌کنی اینگونه موج نگیر آرام باش چه شد مگر چه گفتم؟ چشمت را بگذار ببینم تا بفهممت.. چه چشم های دارید خون شده اند خون گریه می‌کنی مگر... بگذار حدس بزنم با چند سوال تو چگونه در این چاله ی دور از فرات افتاده یی؟نکند از مشک عباس؟ وای که...حق داری چنین نالان باشی! تو از نرسیدن به خمیه ها شرمشاری و عباس از نرساندن تو و اهل خیام از نرسیدن عباس نه تو! پس خودت را کم سرزنش کن... ای اهل حرم میر و علمدار نیامد سقای حسین سید و سالار نیامد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا