8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ
ﺣﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﻭﺍﻧﻨـﺪ
ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﻝ
ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﺳﻨﺪ،
ﺁﻩ ﭼﻪ ﻣﯽﺷﺪ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ
ﻗﺎﻓﻠﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﮑﺸﺎﻧﻨﺪ
السلام علیک یا اباعبدالله 🌹
#اربعین
#امام_حسین
#دغدغه_های_یک_طلبه
🔥 لحظاتی پیش، نیروی هوایی اسرائیل انبار مهمات حزب الله لبنان را بمباران کرد..
دغدغه های یک طلبه
✅ امشب پدیده ماه آبی رخ میده و ماه به درخشان ترین و زیباترین حالت خودش در میاد
همچون ماهی و دور از منِ زمینی..
چیزی فرق نکرده! من همانم و تو همینی!
#ارسالی_مخاطبین
مرده بودم و خودم خبر نداشتم!
چه جالب هم طلبه هستند هم کربلایی..
ولی خب من اسم طلبگی رو یدک میکشم
طلبه نیستم که..
خدا اموات همه را بیامرزد
ایشان را نیز هم و مرا نیز هم..
ممنون که ما رو چنین شادمان میکنید
🌺🌺
نظرات شما در مورد داستان را به دقت میخوانم
خوشحال میشم وقتی اشتباهات رو میفرمایید
بازم منتظرم
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب💧 نویسنده:حسین خداپرست ♨️قسمت یازدهم 🔹نشانه آمدند و دقایقی گفتند و شنیدیم و رفتند..
💧#یک_قطره_آب💧
نویسنده:حسین خداپرست
♨️قسمت دوازدهم
🔹حق
چقدر پرت و پلا میگویم خواستم از این خون ها بگویم و این تن آغشته به خون که رفتیم ناکجاآباد...
پراکنده گوییم را بر من ببخش؛ به من حق بده
چنان که تو حق داری گریه کنی و ناله بزنی و بجای اشک خون گریه کنی!
حق داری..
چنان که آسمان و زمین و همه حیوانات حق دارند.
فکرت پیش نشانه هست یا جایی دیگر ؟تو که نشانه داری؛هر چند آن را نبینی و نشناسی
مثل ماهی که در آب زندگی میکند و دنبال آب میگردد!
«تو قدر آب چه دانی؛ که در کنار فراتی »
خسته م و تو را نیز خسته کرده م..
نزدیک شب است؛هنوز کاروان دور نشده؛ میتوانم خودم را به آن دختر برسانم اما...
توانم نیست؛
قدرت بال و پر زدن و پروازم را از دست داده م؛
کمی که می پرم خسته میشوم شاید سنگینی این خون هاست که نشانه ی من شده اند..
یادم می آید یک صدای بلندی آمد و امام به سرعت سوار اسب شد!
به سرعتی رفت که نفهمیدم چگونه از چه زمانی از ما دور شد
ماندم بالای خیمه همه از خمیه ها بیرون آمدند؛ سراسیمه و با اضطراب...منتظر خبری بودند.
آن دختر به یک خانم قد بلندی که سیاهی چادرش خیلی به چشم می زد چسبیده بود و دو دستش را مثل قلابی دور او انداخته بود
نفس در سینه ها حبس شده بود
چند نفر از مردها جلوتر از خانم ها ایستادند..
دلهره ی آن زمان از وحشت و خبری ناگوار تکرار نشدنی بود
انان که سوار اسب بودند میدان مبارزه را میدیدند؛ و آنان پیاده بودند سرک می کشیدند و روی پای خود می ایستادند تا اتفاقات افتاده را بتوانند بینید
من از آن بالا ما نظاره خیمه ها بودم و افرادش
حواسم به چشم پر استرس و گریان آن دخترک بود او دیگر مرا نمی دید و توجهی به من نمی کرد
ناگهان یک خانم دوان دوان به بالای تپه یی رفت که بهتر بتواند تماشا کند...
نمیدانم چه دید که به لحظه یی از تپه به سمت میدان سرازیر شد؛ مثل سنگی که از بلندی می افتد و می غلتد..
چند نفری از سربازان امام با اسب و پیاده آمدند
من نیز پریدم؛ کنجکاوی امانم را بریده بود..
به سمتی رفتم که همه داشتند به آنجا می رفتند
دیدم اسب امام هست و خود اما اما نیست..
به دقت نگاه کردم!
امام پیاده شده بود؛..و بر جنازه ی پسرش نه گریه که باران می بارید جوری که نزدیک بود جان بدهند
صدای آن خانم بود که مکرر میگفت وای برادرم وای پسر بردارم... انگار برادرش با پسرش رفته بود؛..
آه از لحظه ی غم بار
امام توانش را از دست داده بود؛ از خون پسرش به محاسنش کشید
صدای خنده ی شیطانی دشمنانش را شنیدم
«پیش دشمن مپسند؛ این همه من گریه کنم»
من نیز خواستم همان کار را کنم!...
خودم را آغشته به بدنش کردم..
بدن که چه عرض کنم من که نتوانستم ببینمش و ...هیچ نمانده بود
امام عبایش را پهن کرده بود..و کار ناقص اما را بقیه انجام دادند..
دیدی امام هم توانش را از دست داده بود
از من دیگر چه انتظاری ؛
امام حق داشت!...
شرح واقعه را نمیگویم که زبان را توان گفتن نیست و گوش را یارای شنیدن
این پسر همانی بود که بخاطر اینکه بر صراط حق راه میرفت از مرگ ترسش نبود
او هم حق داشت!
مرگ در راه حق! زنده ترین مرگ هاست
باطل اما نیازی به مرگ و کشتن ندارد که صاحبش همان دم مرده است و رخت از جهانِ آزاده ها و زنده ها بر بسته
مگر نمیبینی ؛ باطل ها چه از مرگ گریزان هستند و فراری
چون در باطل مرده ند و مرده ی باطل را چه به مرگ حق و راستی
نمیبینی باطل ها به زنده ماندن حریص ترن چون اگر بمیرند به راستی و حق و حقیقت مواجه خواهند شد و موجود مانده در تاریکی و ظلمت از نور و روشنایی و حقیقت گریزان خواهد بود این مُسلَّم است
چه می گویم ؟ از علی بن الحسین گفتم
از حق بودنش؛ از مرگ بر حقش
دیگر حرفی باقی نمی ماند؛ تو حرفی نداری که من بشنوم
تو بگو عباس هم حق داشت اینجا بماند و برنگردد؟
حسین حق داشت همه ی مصیبت ها را ببینند و تنها بماند و بجنگند..
و من حق دارم اینجا بمانم..
تو بگو؟
مگر دشمن حق دارد چنین جنایتی بکند
ما حیوانات حتی وحشی ترین هامان چنین نمیکنیم که این موجودات شبیه انسان کردند
مشخص است که حق نداشتند و ندارند؛ اما سر حقیقت را بریدند که باطل دشمنی نداشته باشد
درحالی که نمی دانستند؛ حق سر بریدنی نیست..هر چه بِبُرندش او بالاتر میرود
شاید خداوند با حسین میخواهد حق و حقیقت زنده بماند که به چنین مصیبتی دچارش کرد!!
شاید...
حق سر بلندی است ...
سر حسین را بریدند اما کجا گذاشتند؛
بالای نیزه!!
سر بلند شد؛بلند تر قبل
حالا میتواند از آن بالا حرفش را به گوش همه برساند و از آن بالا...همه را تماشا کند و همه هم او را تماشا کنند
دشمن به دست خود حسین را سربلند کرد!
نه سرش بریده
او الان به همراه یارانش بر بالای نیزه عطر حقیقت را به همه می پاشد و حیات را نمایان میکند و باطل بودن دشمنش را آشکار
گفته بودم که حسین زرنگ تر از این حرفاست...
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب💧 نویسنده:حسین خداپرست ♨️قسمت دوازدهم 🔹حق چقدر پرت و پلا میگویم خواستم از این خون
حالا وقت جلوه گری حسین است و ظهور حق...
حالا وقت نمایان شدن باطل است و عریانی آن...
حالا وقت بالانشینی حسین است و زیر سم اسب ماندن دشمنانش..
حتم دارم دشمن حسین را اگر هم سر ببرند بر نیز نخواهند زد..
حتم دارم؛ یقین دارم..سر باطل بریده شد..
وقتی سر حسین را بریدند؛ خود سربریده شدند
حالا حسین بیشتر از گذشته منتشر میشود؛اگر هفتاد و تن حسین شده بودند ببین چیزی نگذشته آسمان و زمین همه حسین شده اند...
من و تو نیز شاید..
دشمنان حسین که باطل بودند محو و نابود و جز لعن و نفرین چیزی نصیبشان نخواهد شد.
حتی از خانواده هایشان؛این از حق بودن حسین و باطل بودن دشمنش است..
اگر بر حق باشی؛ به دست باطل کشته می شوی اما نمی میری
و اگر باطل باشی؛خودت باعث مرگ خودت خواهی شد و اصلا در شأن حق نیست که دست خود را آغشته به خون باطل کند..
من و تو مگر حق را ندیدم و نشنیدیم پس چرا هنوز به دست باطل کشته نشده یم؟!
شاید کشته شدن ما...به گونه یی دیگر رقم بخورد
الان مصمم که حق را یافته م ..
پس منتظرم...
تو نیز منتظر باش که مرگ حق است!
و برای حقیقت مرگ همان زندگی است
که زندگی یافتن در مرگ مختص کسانی هست که با حق زندگی کرده ند و مرده ند..
از پر خونینم می گفتم یا از حق یا از حسین یا از علی ابن الحسین...
از همه گفتم و از هیچ کدام نگفتم
به من حق بده...چنین پراکنده گوییم را
و من نیز به تو حق میدهم چنین بودنت را..
شب نزدیک است به گمانم امشب خبری میشود..
ما پرنده ها زودتر میفهمیم از آسمان و حال و هوایش..
از صدای زمین و سرما و گرمایش..
امشب شاید حق به حقدار برسد؛
اندکی صبر کنیم ببینیم چه میشود
نظر تو چیست؟
#دغدغه_های_یک_طلبه