•🌱بـویِ عـطـرِ خُـدا🌱•
خـیـالـم راحـتـه ڪهܩاگـه زمـسـتـون هـرچـقـدم سـرد بـاشـه "✦خـ♡ُـدایـی✦" دارم ڪهܩدمـش خـیـلـی گـرمـه...🌱♥️
✿ •「@khodajoonnn」• ✿
🍃 شھیدعباسدانشگر
خدایا...؛
روحمانازبینرفتهسردرگموبازیچه
دنیاییم
توبیدارمانکنتوهوشیارمانکن..!
❣همسفر با شهدا❣
#شهیدانه
@khodajoonnn
•🌻🚜•
رفیق دقت کردی ؟
تا وقتی که مشغول کاری هستی کمتر شیطون باهات ور میره؟...
ولی
همین که بیکار میشی یا هدفی نداری...بعدش شیطون ول کنِت نیست؟؟...
پس در طول روز تا میتونی هدفهای کوچیک و بزرگ برای خودت بریز تا بیکار نباشی✨
••¦⇢ #تلنگرانھ
••¦⇢ #ترک_گناه
@khodajoonnn
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #هشتم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
[سهماهبعد]
روز پنجم فروردین بود و سه ماه از رفتن احسان گذشته بود و من تو این سه ماه از خونه بیرون نرفتم و بیشتر وقت ها هم تو اتاقم بودم
به مامان سفارش کرده بودم اگر مهمونی برامون اومد بگه من خونه نیستم
هرچند توی این وضعیت کرونا دید و بازدید های عید خیلی کم شده!
عکس های حامد رو که خیلی وقت پیش حذف کرده بودم از توی سطل آشغال موبایلم در اوردم و دوباره توی گالریم ذخیرشون کردم
در حال ورق زدن عکس های حامد بودم که به یکی از عکس هاش که یادم نمیاومد کجاست برخورد کردم!
با اخمی که نشان از تمرکز روی کار هاش میداد پشت کامپیوتر نشسته بود!
یادم نمیاومد کجاست ولی معلوم بود موقعه ی عکس برداری حامد حواسش به من نبوده!
کمی بیشتر روی عکس زوم شدم
پرده های مشکی روی دیوار بود!
لباس خودش هم سیاه بود!
به یکی از متن های روی پرده دقت کردم که روش نوشته شده «یا سید الشهدا»!
آهان یادم اومد!
خانواده ی حامد همیشه محرم ها توی خونشون مراسم عزاداری امام حسین رو برگزار میکنن و اینم مربوط میشه به سال نود و هفت یعنی سه سال پیش!
زمانی که ما تازه ضیغه ی محرمیت بینمون جاری شده بود و بعد از محرم هم عقدمون بود
[فلشبهسهسالقبل]
دستی به چادرم کشیدم و در زدم
آقایی در رو باز کرد!
فکر کنم از دوستان حامد باشه
چند قدمی عقب رفتم تا فاصلمون حفظ بشه
سرش پایین بود
× بفرمایین؟ کاری داشتین؟
- ببخشید با آقا حامد کار دارم، میتونم بیام داخل؟
زیر چشمی نگاهی بهم کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین که باعث شد من هم سرم رو بندازم پایین!
بعد هم گفت: البته؛ بفرمایین داخل
و راه رو برام باز کرد
وقتی رفتم داخل خودش رفت بیرون و در رو بست!
آروم از راهروی کوچیکی که سراسر پرده ها و پارچه های مشکی بهش متصل شده بود رد شدم و به اتاق کوچیکی رسیدم
سمت چپ اتاق حامد با چهره ای جدی پشت کامپیوتر نشسته بود
نفهمید من وارد اتاق شدم و حواسش به من نبود!
از فرصت استفاده کردم و موبایلم رو در اوردم و یک عکس ازش گرفتم
با صدای فلش موبایل حامد متوجه ی من شد و سرش رو اورد بالا!
+ عه شمایین!
بعد هم نگاهی به دور و اطراف کرد و گفت: پس امیر کوش؟!
لبخندی ملیح زدم و گفتم: اگر منظورتون اون آقایی که تا چند دقیقه پیش اینجا بودن هست باید بگم که در رو برام باز کردن و وقتی فهمیدن با شما کار دارم رفتن!
+ بله، صحیح! جانم بفرمایین کارتون رو
هنوز با هم رسمی حرف میزدیم و به عبارتی یخمون باز نشده بود
- تیام جان این فلش رو به من داد و گفت بدم به شما؛ نوحه ها و مداحی های جدید توی این فلش هستن
بعد هم فلش رو سمتش گرفتم
فلش رو از دستم گرفت و تشکری کرد و بعد هم تا دم در همراهیم کرد
[پایانفلشبک]
با صدای در از افکارم بیرون اومدم
موبایل رو کنار گذاشتم و گفتم: بفرمایبد
مامان وارد اتاقم شد و گفت: مهمان داریم
کلافه گفتم: مامان، من که گفتم حوصله ی مهمونی ندارم! گفتم بهشون بگو من نیستم، الآن میفهمن که من خونه ام!
مامان با لبخند گفت: آیه و آیناز اومدن
بعد از مدت ها لبخندی روی صورتم نشست!
دو سال بود که دختر خاله هام رو ندیده بودم!
از وقتی حامد رفته بود ارتباطم با کل فامیل به جز احسان اینا قطع شده بود!
با خوشحالی تمام گفتم: واقعا؟!
= آره، واقعا!
- باشه، شما برو منم الآن میام!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883
پارت پایانی امروز🌱
منتظر نظراتتون هستم🌻
.
.
الھـیعظـمالبلاء(:
نبودنـت،ھمـانبـلایعظیـماسـت؛
کـهزمینراتنـگکـرده!
••اللهمعجݪݪولیڪالفرج'
#امام_زمان_عج
@khodajoonnn
خودمانیم ولے این شبها،
ترس من کرببلایےست
کھ امضا نشود !...🚶🏿♂
#امام_حسین_ع
#استوری
#محرم
@khodajoonnn
💙🚙¡
-
پرستوییڪهباتوهمنفسباشدنمیترسد
بدزدندآبونابشرابگیرندآسمانشرا!(:🙇🏻♂💙
‹ #حضرتآقـٰآ ›
@khodajoonnn
خدا♥️
باتمـٰامِوجودمسعۍمیکنمتـٰالحظهاۍ
ازتوغافلنشـَوم..
چونمیدانمبراۍتمـٰامِدقایقـم
‹ حَسبُنَااللّٰهوَنِعْمَالوَکِیلُ ›
کـٰافیست.🌸💕
#خدای_من
@khodajoonnn
‹📙🔗›
تازمیـندَرگردشوآسمـٰآندر
چرخـِشاست؛
یآدِیـٰارانچونشمآدرقلـبماآرامـِش
اسـتシ!
🕊⃟🧡⸾⇜ #حاج_قاسم
@khodajoonnn
•🗞🖇•
💥میدونستی کسی که راحتبا نامحرم چت میکنه و غیر ضروری حرف میزنه خیلیبعیده که شهید بشه؟!
اگه آرزوشو داری خیلی خوبه ولی باید براش تلاشم بکنی
نمیشه هم به نفست لذت بدی هم بگی اللهم الرقنا الشهادت🤷🏻♂‼️
اگه میخوای رزقت بشه باید قبلش له کنی هوای نفستو👍
درِ دلتو باز کن و بنداز بیرون علاقهی این لذتای مسخره رو
حیف تو نیس واقعا؟!
حیف نیس بخاطره یه لذت زودگذر که اگه صبر کنی از راه درستش بهت میرسه روح باارزش خودتو داغون و سرنوشت خودتو خراب کنی؟!
بخدا که حیفه رفیق💔
-------------------------
باطن این گناها خیلیزشته🕸
نزار شیطون برات تزییتش کنه🚶♂
••¦⇢ #نه_به_روابط_حرام
••¦⇢ #تلنگرانھ
──┅┅┅📓🔗┅┅┅──
@khodajoonnn
•🦋🌧•
آیت الله مجتهدی (ره):
پنج چیز قلب را نورانی میکند:
① زیاد قل هوالله احد را خواندن
② کم خوردن
③ نشستن با علماء
④ #نماز_شب خواندن
⑤ و راه رفتن در مساجد
📝 مواعظ العددیه
@khodajoonnn
تا ذکر لبم جواد باشد
رزق حرمم زیاد باشد...
شهادت امام جواد علیه السلام تسلیت باد 🏴
#امام_جواد_ع
#شهادت
@khodajoonnn
▪️ای كوی تو قبله ی مراد ادركنی
▪️ای دادرس روز معاد ادركنی
▪️ ای گشته زفرط جود و احسان و عطا
▪️مشهور و ملقب به جواد ادركنی
🏴شهادت حضرت امام جواد علیه السلام بر عموم شیعیان جهان تسلیت باد
#شهادت_امام_جواد
@khodajoonnn
1_1093586892.mp3
8.34M
🎧 مداحی | اگه گرفتاری بگو یا جوادالائمه
🎤 سیدمهدی میرداماد
#شهادت_امام_جواد
@khodajoonnn
چرا ترک میکنید ؟
گفتم که فقط اسم و پروفایل کانال عوض شده مگر نه همون کانال( 🍃چادری ها فرشته اند🍃) هسته.
لطفا ترک نکنید🙏
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و سوم ✨
مادر وحید گفت:
_اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم.😊
از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم☺️🤗 و گفتم:
_خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده.
مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت:
_منم خوشحال میشم بهم بگی بابا.😊
بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم:
_..نه.☺️
همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت:
_چرا؟!😐
به پدر وحید گفتم:
_من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا.☺️
وحید گفت:
_آقاجون چطوره؟😍
همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد.
جدی گفت:
_هر چی خودت دوست داری بگو.
رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم:
_از من ناراحت نباشین.😊
بامهربونی گفت:
_نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی.😊
از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم.
وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت:
_تو رانندگی کن.😇
لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم.
منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم:
_رسیدیم.😌
وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت:
_چه زود رسیدیم؟!😅
-نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید.😌😉
خندید.😍😁گفتم:
_اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...☺️وحید
-جانم
-خداحافظ
پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت.
من سعی میکردم همیشه #بامحبت و #احترام با وحید رفتار کنم....😊☝️
بخاطر #سادات_بودنش احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم.😊هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با #صدای_بلند باهاش صحبت نمیکردم.
شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد...
وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن...
وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست.😊
روی تخت نشسته بودیم...
من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن.
کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی 👧🏻و رضوان 👶🏻هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.😍☺️به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره.☺️☝️
ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن.😅
من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم #بااحترام برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از #حجب و #حیای وحید خیلی خوشم میومد.
محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت:
_از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟😁
وحید لبخند زد و گفت:
_آره.☺️
محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت:
_اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید.😔
وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
گفتم:
_هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.👌 زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید #قوی باشه.
اون زهرا....
ادامه دارد..
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و چهارم ✨
_... اون زهرا اونقدر که باید قوی نبود. باید میرفت تو کوره تا #پخته بشه، #محکم بشه...😊😎
وحید گفت:
_زندگی با من خیلی هم سخت نیست ها.😅
لبخند زدم و گفتم:
_هست آقا..😊خیلی سخته...همه تو زندگیشون سختی دارن.سختی زندگی بعضیها بداخلاقی همسرشونه،👉بعضیها بیماری،👉بعضیها بی پولی...👉هرکی یه سختی ای داره تو زندگیش.☺️
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_سختی زندگی ما هم اینه که همسرامون خیلی خونه نیستن.👉😊برای زنی که شوهرشو خیلی دوست نداره یا درحد معمولی دوست داره این سختی خیلی سخت نیست ولی برای امثال من و مریم که عاشق همسرامون هستیم خیلی سخته،خیلی.😌☺️
محمد به مریم نگاه کرد...
منم به وحید نگاه کردم.با ناراحتی نگاهم میکرد.شام آوردن.
بعد از شام محمد گفت:
_زهرا..به نظرت بهترین ویژگی وحید چیه؟😎
بالبخند گفتم:
_صداش،وقتی مداحی میکنه.☺️😍
وحید لبخند زد.محمد با شیطنت گفت:
_و بدترینش؟😉
به محمد گفتم:
_میخوای امشب دعوا راه بندازی ها.😃
محمد لبخند زد.😁گفتم:
_هر صفت خوبی ممکنه معایبی هم داشته باشه.مثلا همین مهربونی و دوست بودن با بچه ها.اصلا نذاشتن امشب ما دو کلمه با هم حرف بزنیم.😅
همه خندیدن.😀😁😃
بالبخند به وحید نگاه کردم و گفتم:
_یا مثلا خوش تیپی.😉
وحید خندید.محمد گفت:
_الان تیپش خوب شده.اگه قبلامیدیدیش که اصلا باهاش ازدواج نمیکردی.😜😆
من و وحید با هم خندیدیم.😂😁محمد یه کم مکث کرد و گفت:
_زهرا تو باعث شدی لباس پوشیدن وحید تغییر کنه؟!!!😟
بالبخند به وحید گفتم:
_محمد رو که میشناسی.امشب بی زهرا میشی.😫😁
وحید به محمد نگاه کرد و گفت:
_هیچ کس حق نداره به خانوم من کمتر از گل بگه.😠😁
محمد با اخم به من نگاه کرد و گفت:
_چجوری بهش گفتی؟😳
وحید بالبخند گفت:
_سه دست لباس شیک به من هدیه داد.😍
محمد به وحید نگاه کرد بعد به من نگاه کرد و گفت:
_راست میگه؟!!😳😠
به وحید گفتم:
_اینجوری میگی فکر میکنه کادو کردم بهت دادم.😫😁
محمد منتظر جواب من بود.بهش گفتم:
_بردمش یه لباس فروشی.سه دست لباس مختلف براش انتخاب کردم.😌دادم بپوشه که ببینه با لباس های دیگه هم میشه خوش تیپ بود..مامان هم
بود.🙈
محمد خیلی جدی نگاهم میکرد.وحید اومد جلوی نگاه محمد و بالبخند بهش گفت:
_چیه؟حرفی داری؟😌😎
محمد گفت:
_الان نه.بعدا به خودش میگم.😒
وحیدگفت:
_حرفی داری جلو من بگو😉
محمد گفت:
_این یه مسأله خواهر برادریه،شما دخالت نکن.😒
وحید لبخند زد و گفت:
_داداش! حالا ما غریبه شدیم.😁
محمد هم لبخند زد و گفت:
_به حساب شما هم بعدا میرسم،داداش.😄
وحید:
_اگه چیزی به زهرا بگی با من طرفی.😠👊😁
محمد:
_مأموریت طولانی میفرستیم؟😜
وحید:
_نخیر.اونکه جایزه ست برات.مرخصی طولانی میفرستمت.😌
من با تعجب گفتم:
_مگه مرخصی یا مأموریت رفتن محمد دست شماست؟😳😧
وحید و محمد مثل کسانی که رازی رو فاش کرده باشن به هم نگاه کردن...😨
به مریم نگاه کردم با تکان سر گفت
_ آره.
با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم:
_یعنی وحید رئیسته؟😳😧
محمد بالبخند گفت:
_متاسفانه.😁
به وحید نگاه کردم.خودشو با رضوان مشغول کرده بود.ترجیح میدادم قبلا خودش بهم میگفت.
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_عزیزم،دوست داری بری سفر؟😌
مریم لبخندی زد و گفت:
_آره،خیلی دلم میخواد.🙁
به وحید و محمد نگاه کردم.با لبخند به هم نگاه میکردن.به مریم گفتم:
_از کی دوست داری بری؟😎
یه کم فکر کرد...
گفت؛...
ادامه دارد...