💢مرا از چشم خدا ننداز
ذوالنون عارفی نامدار بود. روزی شنید مردی عابد است که در صومعهای زندگی میکند و هر سال یکبار از صومعهاش بیرون میآید و لشگری از معلولان را شفا میدهد.
منتظر او نشست، تا از صومعه بیرون آمد و معلولان را شفا داد و خواست به درون صومعه برگردد. ذوالنون دامن او گرفت و گفت: دامنت گرفتم پس نزنی دست مرا، من بیمار جسمی ندارم بیمار روحیام، بگو چه کنم چون تو شوم؟؟؟
عابد گفت:
«دامن مرا رها کن که مرا گرفتار عجب میکنی و شیطان را متوجه من میسازی و من گمان میکنم، کسی شدهام. اگر دوست (خدا) ببیند که به دامان غیر او چنگ زدهای، و غیر از او نظری داری، تو را به آن کسی که التماسش میکنی میسپارد...»
#داستان
✨خدامهرباناست✨
https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت ۱۰ شب هابعدازنمازچنددقیقه ⏳دورهم می نشستیم وبچه هاحدیث یاآیه ای می
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۱۱
#نمازجمعه
ازاینکه بچه های بسیج ومسجدبه دنبال مسائل فهم درست معارف دین نیستندبسیارناراحت بود😔خیلی برای ارتقای سطح معرفت وعقیده ی بچه هاتلاش می کرد.درمناسبت های مذهبی به همراه بچه هابه مسجدحاج آقاجاودان می رفت.به این عالم ربانی ارادت💞 ویژه داشت.مدتی هم بزرگ ترهای فرهنگی مسجدرابه جلسات حاج آقامجتبی تهرانی می برد.وقتی احساس کردکه این جلسات برای بچه هاسنگین است,جلسات آن هاراعوض وازاساتیددیگری استفاده کرد.ازدیگرکارهایی که تقریباًدرهفته تکرارمی شد,برنامه های زیارت 🕌حضرت عبدالعظیم حسنی(علیه السلام)بود.بابچه هابه زیارت می رفتیم وروبه روی ضریع می نشستیم وبه توصیه ی ایشان,آقاماشاءالله برای مامداحی کرد.
بابچهابه خدمت مرحوم آیت الله ناصرصراف ها(قرائتی)درمسجدمحله چال رفتیم.ایشان پدردوشهید🌷ویکی ازاوتادزمانه بود.توصیه های اخلاقی بسیارخوبی به طلاب وشاگردان داشتند.یک بارفرمودند: آقا نمازجمعه راترک نکنید.نمی دانیدحضوردرنمازجمعه چقدربرای انسان برکت داره.خصوصاًوقتی که هوابسیارسرده یابسیارگرم باشد✅
(یعنی زمانی که مردم کمترشرکت می کنند.)من ودیگرشاگردان احمدآقاازاین حرف ایشان خیلی خوشحال شدیم,چون اززمانی که به یادداشتیم بااحمدآقابه نمازجمعه می رفتیم.احمدآقاهمه ی مارابه حضوردرنمازجمعه مقیدکرده بود.اوباسختی بچه هاراجمع می کرد👌بعدمی رفتیم چهارراه مولوی وبااتوبوس🚎 دوطبقه یاوانت و....خلاصه باکلی مشکل به نمازجمعه می رفتیم.بچه هاشلوغ می کردند.اذیت می کردند😖و....امااحمدآقاباصبروتحمل وصف ناشدنی بچه هارابامعارف دینی آشنامی کرد.یکی ازبچه هامی گفت:من ازهمان دوران احمدآقابه نمازجمعه مقیدشدم.بعدازشهادت احمدآقاهم سعی کردم نمازجمعه من ترک نشود.یک باردرعالم 😴رویامشاهده کردم که درخیابانی ایستاده ام.احمدآقاازدوربه طرفم آمد.ومن رادرآغوش گرفت.خیلی حالت زیبایی بود.بعدازسال هااحمدآقارامی دیدم.بعدازروبوسی به تابلوی خیابان نگاه👀 کردم.دیدم نوشته خیابان قدس.فهمیدم اینجانمازجمعه است.همان لحظه ازخواب بیدارشدم.فهمیدم علت اینکه احمدآقااین گونه من راتحویل گرفت,به خاطرحضورهمیشگی من درنمازجمعه است.
#اردو
برخی روزهابه من توصیه می کرد:امشب جلسه ی حاج آقایادت نره!می گفت:کمال,امشب بیایه خبرهایی هست!شب هایی 🌃که اوتوصیه می کرد واقعاًحال وهوای جلسه آیت الله حق شناس دگرگون بود.آن شب هامجلس نورانیت عجیبی پیدامی کرد.نمی دانم احمدآقاچه می دیدکه این گونه صحبت می کرد❗️ماازبچگی باهم رفیق بودیم.دردوران کودکی باهم فوتبال ⚽️بازی می کردیم.اماازوقتی که درمسجدفعالیت می کرددیگرندیدم فوتبال بازی کند.یک باردیدم احمدآقادرجمع بچه های نوجوان قرارگرفته ومشغول بازی است.فوتبال اوحرف نداشت.درپیل های ریزمی زدوهیچ کس نمی توانست توپ راازاوبگیرد.خیلی به بازی مسلط بود👌ازهمه عبورمی کرد.امّاوقتی به دروازه ی حریف می رسیدتوپ راپاس می دادبه یکی ازنوجوان هاتااوگل بزند❗️احمدمی رفت درتیم افرادی که هنوزبامسجدوبسیج رابطه ای نداشتند.
👈 ادامه دارد... 👉
#داستان
✨خدامهرباناست✨
https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه 🌹 قسمت ۱۱ #نمازجمعه ازاینکه بچه های بسیج ومسجدبه دنبال مسائل فهم درست م
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۱۲
ازهمان جاباآنهاآشنامی شدو...بعدازبازی گفتم:احمدآقا,شماکجا!اینجاکجا⁉️گفت:یارنداشتند.به من گفتندبیابازی,من هم قبول کردم😑بعدادامه داد:فوتبال وسیله ی خوبیه برای جلب بچه ها به سوی مسجد✅بعدازبازی چندنفرازبچه های مسجدبه من گفتند:مانمی دانستیم که احمداینقدخوب بازی می کنه?گفتم :من قبلاًبازی احمدآقارودیده بودم.می دونستم خیلی حرفه ای بازی می کنه.تازه برادرش هم که شهید🌷شدبازیکن جوانان استقلال بوده,بعدبه اونهاگفتم:قدراین مربی رابدانیداحمدآقاتوهمه چیزاستاده.یکی دیگرازبرنامه های فرهنگی که احمدآقابه آن توجه می کرداردوبود.یک باربچه های مسجدرابرای برنامه ی مشهد🕌انتخاب کرد.آن موقع امکانات مثل حالانبود.بچه هاهم خیلی شیطنت می کردند.خیلی برای این سفراذیت شد.امابعدازسفرشنیدم که می گفت:بسیارزیارت بابرکتی بود.گفتم :برای شماکه فقط اذیت وناراحتی و....بود.امااحمدآقافقط ازبرکت این سفروزیارت امام رضا《علیه السلام》می گفت.مانمی دانستیم که احمددراین سفرچه دیده!چرااین قدرازاین سفرتعریف می کند.امابعدهادردفترچه 📒خاطراتی که ازاوبه جامانده بودماجرای عجیبی رادرباره این سفرخواندیم: وقتی درحرم مطهربودم (به خاطربدحجابی هاو....)خیلی ناراحت شدم تصمیم گرفتم که واردحرم نشوم❌به خاطرترس ازنگاه کردن به نامحرم.که آقابه مافهماندکه مشرف شویدبه داخل حرم.درجایی دیگردرباره ی همین سفرنوشته بود:درروزسه شنبه۸/۱۳درحرم مطهربودم.ازساعت⏰ نه وسی دقیقه الی یازده.حال بسیارخوبی بود.الحمدالله.ازدیگربرنامه های احمدآقابرای بچه ها,زیارت مزارشهدادربهشت زهرا《سلام الله علیها》بود.
#بچه_های_مسجد
من یقین دارم اینکه خداوندمتعال به احمدآقااین قدرلطف کرد,به خاطرتحمل سختی وصبری بودکه درراه تربیت بچه های مسجدازخودنشان داد💯این جمله رایکی ازبزرگان محل گفت.مداراکردن بابچه ها
درسنین نوجوانی,همراهی باآن هاوعدم تنبیه ازاصول اولیه تربیت است.احمدآقاکه ازسن شانزده سالگی قدم به وادی تربیت نهاد.اوبدون استادتمام این اصول رابه خوبی رعایت می کرد.امادرباره ی بچه های مسجدبایدگفت که نوجوان های مسجدامین الدوله بادیگرمحله هاومساجدفرق داشتند👌آن هابسیاراهل شیطنت و...بودند.شایدبتوان گفت:هیچ کدام ازنوجوانان وجوانان آنجامثل احمدآقااهل سکوت ومعنویات نبودند.نوع شیطنت های آن هاهم عجیب 😳بود.درمسجدخادمی داشتیم به نام میرزاابوالقاسم رضایی که بسیارانسان وارسته وساده ای بود.اوبینای چشمش ضعیف بود.برای همین بارهادیده بودم که احمدآقادرنظافت مسجدکمکش می کرد.امابچه هاتامی توانستنداورااذیت می کردند
👈 ادامه دارد... 👉
#داستان
✨خدامهرباناست✨
https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه 🌹 قسمت ۱۲ ازهمان جاباآنهاآشنامی شدو...بعدازبازی گفتم:احمدآقا,شماکجا!اینج
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۱۱
#نمازجمعه
ازاینکه بچه های بسیج ومسجدبه دنبال مسائل فهم درست معارف دین نیستندبسیارناراحت بود😔خیلی برای ارتقای سطح معرفت وعقیده ی بچه هاتلاش می کرد.درمناسبت های مذهبی به همراه بچه هابه مسجدحاج آقاجاودان می رفت.به این عالم ربانی ارادت💞 ویژه داشت.مدتی هم بزرگ ترهای فرهنگی مسجدرابه جلسات حاج آقامجتبی تهرانی می برد.وقتی احساس کردکه این جلسات برای بچه هاسنگین است,جلسات آن هاراعوض وازاساتیددیگری استفاده کرد.ازدیگرکارهایی که تقریباًدرهفته تکرارمی شد,برنامه های زیارت 🕌حضرت عبدالعظیم حسنی(علیه السلام)بود.بابچه هابه زیارت می رفتیم وروبه روی ضریع می نشستیم وبه توصیه ی ایشان,آقاماشاءالله برای مامداحی کرد.
بابچهابه خدمت مرحوم آیت الله ناصرصراف ها(قرائتی)درمسجدمحله چال رفتیم.ایشان پدردوشهید🌷ویکی ازاوتادزمانه بود.توصیه های اخلاقی بسیارخوبی به طلاب وشاگردان داشتند.یک بارفرمودند: آقا نمازجمعه راترک نکنید.نمی دانیدحضوردرنمازجمعه چقدربرای انسان برکت داره.خصوصاًوقتی که هوابسیارسرده یابسیارگرم باشد✅
(یعنی زمانی که مردم کمترشرکت می کنند.)من ودیگرشاگردان احمدآقاازاین حرف ایشان خیلی خوشحال شدیم,چون اززمانی که به یادداشتیم بااحمدآقابه نمازجمعه می رفتیم.احمدآقاهمه ی مارابه حضوردرنمازجمعه مقیدکرده بود.اوباسختی بچه هاراجمع می کرد👌بعدمی رفتیم چهارراه مولوی وبااتوبوس🚎 دوطبقه یاوانت و....خلاصه باکلی مشکل به نمازجمعه می رفتیم.بچه هاشلوغ می کردند.اذیت می کردند😖و....امااحمدآقاباصبروتحمل وصف ناشدنی بچه هارابامعارف دینی آشنامی کرد.یکی ازبچه هامی گفت:من ازهمان دوران احمدآقابه نمازجمعه مقیدشدم.بعدازشهادت احمدآقاهم سعی کردم نمازجمعه من ترک نشود.یک باردرعالم 😴رویامشاهده کردم که درخیابانی ایستاده ام.احمدآقاازدوربه طرفم آمد.ومن رادرآغوش گرفت.خیلی حالت زیبایی بود.بعدازسال هااحمدآقارامی دیدم.بعدازروبوسی به تابلوی خیابان نگاه👀 کردم.دیدم نوشته خیابان قدس.فهمیدم اینجانمازجمعه است.همان لحظه ازخواب بیدارشدم.فهمیدم علت اینکه احمدآقااین گونه من راتحویل گرفت,به خاطرحضورهمیشگی من درنمازجمعه است.
#اردو
برخی روزهابه من توصیه می کرد:امشب جلسه ی حاج آقایادت نره!می گفت:کمال,امشب بیایه خبرهایی هست!شب هایی 🌃که اوتوصیه می کرد واقعاًحال وهوای جلسه آیت الله حق شناس دگرگون بود.آن شب هامجلس نورانیت عجیبی پیدامی کرد.نمی دانم احمدآقاچه می دیدکه این گونه صحبت می کرد❗️ماازبچگی باهم رفیق بودیم.دردوران کودکی باهم فوتبال ⚽️بازی می کردیم.اماازوقتی که درمسجدفعالیت می کرددیگرندیدم فوتبال بازی کند.یک باردیدم احمدآقادرجمع بچه های نوجوان قرارگرفته ومشغول بازی است.فوتبال اوحرف نداشت.درپیل های ریزمی زدوهیچ کس نمی توانست توپ راازاوبگیرد.خیلی به بازی مسلط بود👌ازهمه عبورمی کرد.امّاوقتی به دروازه ی حریف می رسیدتوپ راپاس می دادبه یکی ازنوجوان هاتااوگل بزند❗️احمدمی رفت درتیم افرادی که هنوزبامسجدوبسیج رابطه ای نداشتند.
#داستان
✨خدامهرباناست✨
https://eitaa.com/khodamehrbanast
👈 ادامه دارد... 👉
🍃💐 داستان شب 💐🍃
سلام و تبریک؛
شبتون بخیر و شادی...؛
عرض تبریک حلول سال جدید و آرزوی بهترین ها در این سال برایتان...؛
الهی سال ۱۴۰۳ سال محقق شدن همه آرزوها و رقم خوردن عاقبت بخیری و تخصیص همه انچه خوبان دارند برای شما و خانواده محترم باشد...؛
الهی آمین
...................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۲/۱۲/۲۹
سال ۱۴۰۲ تمام شد و امیدوارم خاطرات خوش و بیادماندنی برایتان بجا مانده باشد.
منم بعد از حدود چهارسال تمام با حدود ۱۵۰۰ داستان ؛ نهایت تا چندشب دیگر(بعداز نیمه ماه رمضان) بیشتر داستان بارگزاری نمیکنم.
اما در آستانه تحویل سال یک کار ارزشمند را با یک داستان یادآوری میکنم.
ما که میگوییم شیعه و امت پیامبر رحمت و رافت(ص) هستیم؛ باید تمام رفتارهای او را الگو قرار داده و سعی کنیم در حد خودمان پیرو او باشیم...!
" طلب حلالیت...."
در طول روز بارها و بیشتر از آن شده که دیگران را آزرده میکنیم در حالیکه نمیدانیم تا فردا زنده هستیم یا نه که طلب حلالیت کنیم....!!!
یا گاهی از طلب بخشش خجالت میکشیم و آن را به آینده موکول میکنیم....!!!
یا گاهی کسر شان خود میدانیم که از کسيکه در حقش ظلمی کردیم حلالیت بطلبیم ...!!!
یا گاهی طرف را قابل و شایسته نمیدانیم که از او طلب بخشش کنیم...!!!
و قس علیهذا...!!!
حالا این داستان را از پیامبر رحمت و مهربانی ها(ص) بشنوید:👇
حضرت ختمی مرتبت (ص) ؛ در مسجد رو به مردم کرد و گفت : ایهاالناس؛ اگر به کسی رنجی رسانده ام؛ دیناری ضایع کرده ام؛ یا سیلی زده ام و یا کسی پیش من حقی دارد ؛ مرا ببخشد و حلال کند و یا طلب خود را بخواهد تا بدهم و جبران کنم....!!!
که مرا فردا روزی در پیشگاه خداوند توان جبران نیست ....!!!
حتی اگر کسی حقی داردکه محل برخورد و تقاص دارد ؛ میتواند جبران آن را همینجا از من بخواهد...!!!
مردم در فکر فرو رفتند خدایا چه شده.... پیامبر(ص) که بسیار محتاط و رئوف بوده ؛ مگر میشود که حقی را ضایع کرده باشد و یا به کسی جفا کرده باشد...!!!
گریه بر جمعیت حاضر در مسجد قالب شد....!!!😭
ناگاه از میانمجلس فردی بلند شد و گفت: ای رسول خدا(ص)؛
در جنگ بدر تازیانه ای که میخواستی به شتر بزنی ؛ به شکم من خورد...!!!
حضرت(ص) فرمودند؛ بسیار خوب. سپس پیکی جانب خانه فرستاد و آن تازیانه را آوردند و به مرد گفت :
این تازیانه رو بگیر و با شدت همان روز به من ضربه بزن....!!!
و آن فرد به گریه افتاد و عرض کرد: ای رسول رحمت و رافت(ص) من که باشم که بخواهم تقاص کنم. من از عمق وجودم شما را بخشیدم از حق خود گذشتم....!!!😭
رسول مکرم اسلام(ص) باز سوال کرد کسی هست که حقی بر من داشته باشد و باز صدای گریه مردم بلند شد....!!!😭
بعد پیامبر عظیم الشان اسلام(ص) در باره اهمیت حق الناس صحبت کردند و اینکه توصیه مردم به رعایت حقوق دیگران....!!!
.................................
آری دوستان عزیز؛
حق الناس تنها موردی است که خدا هم از آن نمیگذرد. پس مراقب باشید و حلالیت از هم بطلبید و اعاده کنید اگر حقی از دیگران را ضایع کردید و بدانید اگر کار به آخرت برسه ممکن است برای اعاده یک حقی از دیگران اعمال صالح شما را بردارند و به او بدهند و چه بسا اگر طلب بیشتری کرد تا رضایت بدهد گناهان او را بردارند و به شما بدهند تا او راضی شود. فلذا سعی کنید از سیره عملی اهل بیت علیه السلام درس گرفته و تا وقت دارید ؛ جبران کنید و بسیارمراقب باشید...!!!
بخصوص در فضای بی در و پیکر و ناجوانمرد مجازی حتما" همه ما دچار خطا و لغزش و تعدی و ظلم به دیگران شده ایم ؛ پس به بهانه تحویل سال نو حلالیت بطلبیم.
ان شاءالله که همه ما عاقبت بخیر شویم و با روی سفید و عمل صالح از این جهان پیش پیامبر لطف و احسان و مرحمت "ص" برویم . الهی آمین...
شبتون برقرار و آرام
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🌺🌸🌼💐🌼🌸🌺
#داستان شب
✨خدامهرباناست✨
https://eitaa.com/khodamehrbanast
🍃💐سلام و شب بخیر
پیشاپیش سال نو مبارک
حسب تدبیر مدیر محترمگروه از امشب "پست داستان شب" بعنوانپست ثابت هرشب ؛ به برنامه کانال اضافه شد.
#داستان شب
✨خدامهرباناست✨
https://eitaa.com/khodamehrbanast
🌸❤️ داستان شب ❤️🌸
سلام علیکم...؛
شبتون بخیر و شادی؛
ان شاءالله که تا اینجای تعطیلات عید ؛ بهتون خوش گذشته باشه...؛
امیدوارم فردا با انرژی و توان مضاعف و بابرنامه ؛ سال جدید کاری را شروع کنید...؛
ان شاءالله
.................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۱/۰۱/۰۴
"رسم عاشقی "
بزرگان ادب آورده اند :
دختر پادشاهی خواستگارهای زیادی داشت...؛!
یه روز گفت : همه خواستگارها را جمع کنید...؛!
تا از بین آنها همسرم رو انتخاب کنم...؛،!
بعد دستور داد تا اتاقش را
با چیزهای زرق و برق دار پر کنند...؛!
خودش هم لباس سادهای پوشید و
خواست همه خواستگارها داخل اتاقش بروند...؛!
در حالی که وسط اتاق ایستاده بود گفت:
از شما میخواهم هر چیزی که اینجا هست را خوب و دقیق ببینید و به حافظه بسپارید و یادداشت کنید...!
چند دقیقه که گذشت از همه خواست که از اتاق بیرون بروند...!
بعد هم قلم و کاغذی به هر کدام داد و گفت: هر چیزی که آنجا دیدید را بنویسید من از روی نوشتههای شماهمسرم را انتخاب میکنم...!!!!
کاغذها که جمع شد ؛ شاهزاده خانم آنها رو یکی یکی میخواند
و به کناری میانداخت...!
تا اینکه یکی از نوشتهها توجهش را
به خودش جلب کرد...!
روی آن برگ نوشته شده بود :
من میدانم که لایق همسری شما نیستم ؛ و از امتحان سربلند بیرون نیامدم ؛ ولی میخواهم حرف دلم را بزنم ؛ راستش من آنقدر محو تماشای خود شما بودم که چیزی جز شما ندیدم...!!!
دختر پادشاه که به وجد آمده بود ؛
فریاد کشید و گفت:
انتخاب من همینه و با خوشحالی ادامه داد:
میخواستم ببینم کسی در میان شما هست که فقط منو ببینه؟؟
یا همه غرق تماشای زرق و برق اتاق و اشیای دورو برم میشوید؟
.................................
بله عزیزانم ؛
یک ســ❓ــؤال
ما بعنوان یک شیعه مدعی ؛ چقدر عاشقانه در تمام لحظات زندگی محو تماشای خدایی شدیم
که عاشقانه دوستمان دارد
و هیچ چیز را جز او و زیبائیهایش ندیدیم؟
یا بهتره بگم ؛ عاشق خدا هستیم یا نعمت ها و زرق و برق هایی که بهمون داده ...؟!!!
الهی خوش باشید و عاشق و معشوق. الهی آمین🤲💐
شبتون خوش.
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌸💐🌻💐🌸🍃
#داستان شب/ع
✨خدامهرباناست✨
https://eitaa.com/khodamehrbanast
💐🌸 داستان شب 🌸💐
*سلام علیکم*
شبتون خوش و وجودتون بدور از هر رنج و تعب؛
*ان شاءالله*
................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۱۵
" طمع و ولع بلای جانسوز دین و دنیای آدم"
حکمای سخن و قدمای کلام نقل میکنند :
تاجری از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت : در وقت خرید روغن ، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن ، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری به خریدار داده شود...!
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد و روز به روز ولع او بیشتر و سیرناپذیرتر میشد...!
بلاخره روز طلایی فرارسید و داستان مرد به آنجا رسید که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد...!
اما از بد روزگار؛ وقتی کشتی به میان دریا رسید ، دریا طوفانی شد و ناخدای کشتی فرمان داد تمام بارهای اضافی مسافران را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند...!
آن مرد تاجر از ترس جان مثل بقیه مسافران کشتی ، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت...!
در این حال غلام گفت: «ارباب این درسی باشد برای تو که انگشت انگشت از روغن ها برنداری تا چون امروزی بخواهی خیک خیک روغن در دریا بریزی.»
...............................
بله دوستان عزیزم ؛
ممکن است از روی سهو یا عمد ما هم به طمع افتاده و ثروتی دست و پاکرده و به مال و منالی حلال و غیر حلال دست یابیم.( چیزی که متاسفانه امروز در بازار اسلامی ما رایج و پسندیده شده....)
باید بدانیم که اولا" از آن خیری نخواهیم دید و در ثانی چندبرابر آن مال را در شکل ناپسندانه و تلخی به تاراج باد خواهیم داد...!
دعاکنیم خداوند از مال دنیا به حداقلی در حد رفع نیاز به ما عطا کند و اگر هم از لطفش عطای بیشتری داشت ؛ به ماظرفیت بدهد و سلامت نفس و مالی باشد که حلال بدست آمده و در راه حلال مصرف شود. الهی آمین.
شبتون خوش.
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🌱🌸🌹🌱🌹🌸🌱
#داستان شب/ع
✨خدامهرباناست✨
https://eitaa.com/khodamehrbanast
💐🌸 داستان شب 🌸💐
سلام علیکم
عرض تبریک مجدد عید فطر بر شما و خانواده محترم و آرزوی بهترین ها برایتان....؛
ان شاء الله
.................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۴/۰۱/۲۲
مراقب سختجانهای زندگی مان باشیم
دوستی خوش ذوق و سخن تعریف میکرد:
یک روز در محل اداره ؛ منتظر آسانسور ایستاده بودیم. یکی از دوستام هم اونجا بود .سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد...!
تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر میآمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی میکرد....!
آن یکی که کوچکتر بود و قدیمیتر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود. باتریاش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر...!
دوستم از افتادن اون گوشی ناراحت نشد. خونسرد خم شد و اجزای جداشده را از روی زمین جمع کرد...!
لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت:
خیلی موبایل خوبیست، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته...!
بعد موبایل جدیدش را به سمت من گرفت و ادامه داد:
اما اگه این یکی بود همان دفعه اول تکه تکه و خورد شده بود. ولی این یکی اما سختجان است...!
اون دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد و به علامت خوشحالی سری تکون داد و نگاهم کرد...!
بهش گفتم:ببین دوست خوبم ؛ متاسفانه ما توی زندگی هم همین کار را میکنیم، همیشه مراقب آدمهای حساس زندگیمان هستیم. مواظب رفتارمان، حرفزدنمان، چه بگویم چه نگویمهایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم و...!
اما آن آدمی که نجیب است، آنکه اهل مداراست و مراعات، انکه برایمان هزینه ندارد ؛ آنکه همیشه و در همه احوال کنارمان هست ؛ انکه مدام چشمش به خواسته ما هست بی چشمداشت ؛... یادمان میرود که اون هم رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، و در یک کلام اون هم آدم است.
حرفمان، رفتارمان، حرکتمان چه خطی میاندازد روی دلش وقتی به چشم نمی پنداریم و به حساب نمی انگاریمش...!
در این موقع دوستم سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد...!
سوار آسانسور که شدیم ؛ حس کردم دوستماین بار موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار میدهد و به داشتنش مباهات میکنه...!
...............................
بله دوستان خوبم؛
در زندگی همه ما این قانون جاری است. :
گه کسی برامون هزینه نداشت ؛ اگه صادقانه کنارمون بود؛
اگه خیلی بزک و دوزک نداشت ؛
اگه ملاحظه مون کرد؛
ما هم خیلی بهش توجه نداریم و گاهی فکر میکنیم وظیفه اش هست و ماهم بهش لطف میکنیم در حالیکه یک روزی میفهمیم چه اشتباهی کردیم که اونو از دست بدیم...!
شبتون خوش و آرام
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌸💐🌻💐🌸🍃
#داستان شب/ع
✨خدامهرباناست✨
https://eitaa.com/khodamehrbanast
💐🍀 داستان شب 🍀💐
سلام و تحیت؛
شبتون به زیبائی و طراوت گلستان؛ آرام و مطبوع و دل انگیز....؛
الهی دورهمی و بودن در کنار عزیرانتون سرشار از لطف و مهرورزی و نشاط...؛
الهی آمین
................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۲۵
عشق کاذب و گذرا....؛
عاشقی پیداست از زاری دل...
نیست بیماری چوبیماری دل..
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست...!
خطبای وعظ و عبرت آورده اند :
در دیاری دوردست سلطانی بود که دخترکی زیبارو و دلربا در خانه داشت و به دیدنش بسیار مسرور و بی تاب...!
به مرور از نشاط و فتانگی و شیدائی دختر کم میشد و رنگ رخساره اش به زردی و حال دلش به بی قراری میگرائید...!
سلطان ؛ حکیم دربار را خواست و ازو چاره و طبابت طلبید...!
حکیم به سلطان گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون ، حتی خود شما...!
من میخواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک...!
حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟
حکیم نبض دختر را گرفته بود و سوال از پشت سوال میپرسید و دختر یک به یک جواب میداد...!
از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد...!
حکیم از محلههای شهر سمر قند پرسید...!
نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک به این کوچه دلبستگی خاصی دارد...!
پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان میکنم...!
این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک میروید و سبزه و درخت و باثمر میشود...!
حکیم پیش سلطان آمد و او را از کار دخترش آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دخترت از دیدن او بهتر شود...!
سلطان دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده ، سلطان تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیهها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید...!
زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمیدانست که شاه میخواهد او را بکشد...!
زرگر بیچاره و بی خبر از همه جا ؛ سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش سلطان برد...!
سلطان او را گرامی داشت و خزانههای طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد...!
حکیم گفت: ای سلطان ؛ اکنون باید یکی از کنیزکان دربار را به این جوان بدهی تا بیماری دخترت خوب شود...!
به دستور سلطان ؛ کنیزکی با جوان زرگر ازدواج کرد و یک ماه در خوبی و خوشی گذراندند...!
آنگاه حکیم دارویی ساخت و به کنیزک داد تا از طریق او به مرور به زرگر خورانده شود...!
جوان زرگر روز بروز ضعیف میشد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت...!
در این حال سلطان زرگر را به دختر نشان داد...!
با دیدن زرگر نحیف و بیمار و زشت ؛ عشق او در دل دخترک سرد شد و از دیدن زرگر سیر و متنفر...!
عشقهایی کز پی رنگی بود...
عشق نبود عاقبت ننگی بود...
زرگر جوان از دو چشم خون میگریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را میریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را میکشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را میریزند. ای شاه مرا کشتی...!!!!
منبع :داستانهای مثنوی
..............................
بله عزیزانم؛
عشق دخترک به زرگر عشق به صورت زیبا بود و هیچ صورت زیبایی تا ابد زیبا نمی ماند و عشق باید به سیرت و به حقیقت باشد تا زنده و همواره پویا و متعالی تر باشد...!
عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه میکند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.
درپناه خدا و موفق باشید.
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍃🌸🌻❤️🌻🌸🍃
#داستان شب/ع
📚#داستان_آموزنده
دوستی میگفت که محصول کشاورزی ام را جمع و خالص کرده بودم و برای اینکه از دست پرنده ها در امان باشد و ضرر و زیانی نبینم
کنار آن مترسک گذاشتم و راهی منزل شدم برای استراحت و ناهار که در بین راه بصورت اتفاقی یکی از اهالی روستایمان را دیدم که به سمت باغ شخصی خودش میرفت
البته شخصی متدین و کاریزماتیک بود که اهل روستا خیلی احترام براش قائل بودن
با دیدن من دستم را گرفت و گفت باید حتما ناهار مهمان من باشی
پذیرفتم و وارد باغ که شدیم
درحین قدم زدن متوجه شدم که زیر درختان انگور کاسه های کوچکی آب گذاشته بود، با فاصله خاص، تعجب کردم و پرسیدم، این چه کاریه؟؟
این کاسه های آب برای چیه؟ ؟
جواب داد چون گنجشکها از این انگورا میخورند و بخاطر شیرینی زیاد انگورها ممکنه دهنشون خشک بشه، این کاسه های آب رو گذاشتم تا بخورند
با دیدن مهربانی این پیرمرد، خیلی از کار خودم خجالت کشیدم وبرای چند دقیقه از اون بزرگمرد به بهانه ای اجازه گرفتم و سریعا برگشتم و مترسک را از کنار محصول برداشتم و اصلا دوست داشتم تمام پرنده ها بیایند و از این محصول من بخورند
حالا یک سوال:
عمل ما در زندگی کجای این داستانه؟😭🥺
#داستان
✨خدامهرباناست✨
https://eitaa.com/khodamehrbanast
ﺑﺎﻧﻮي ﻣﺤﺠﺒﻪ اي در ﯾﮑﯽ از ﺳﻮﭘﺮﻣﺎرﮐﺖﻫﺎي زﻧﺠﯿﺮﻩاي در ﻓﺮاﻧﺴﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽﮐﺮد.
ﺧﺮﯾﺪش ﮐﻪ ﺗﻤﻮم ﺷﺪ ﺑﺮاي ﭘﺮداﺧﺖ رﻓﺖ ﭘﺸﺖ ﺻﻨﺪوق..
ﺻﻨﺪقدار ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯽﺣﺠﺎب و اﺻﺎﻟﺘﺎً ايراني ﺑﻮد.!
صندوقدار ﻧﮕﺎﻫﯽ از روي ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻬﺶ اﻧﺪاﺧﺖ و ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر ﮐﻪ داﺷﺖ ﺑﺎرﮐﺪ اﺟﻨﺎس را ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ اﺟﻨﺎس او را ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﻣﺘﮑﺒﺮاﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﯽاﻧﺪاﺧﺖ.!
اﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺣﺠﺎب ﻣﺎ ﮐﻪ روﺑﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ داﺷﺖ ﺧﻮﻧﺴﺮد ﺑﻮد و ﭼﯿﺰي ﻧﻤﯽﮔﻔﺖ و اﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽﺷﺪ ﺻﻨﺪوﻗﺪار ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﺸﻪ!
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺻﻨﺪوقدار ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎورد و ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ اﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮي ﻓﺮاﻧﺴﻪ ﺧﻮدﻣﻮن ﻫﺰار ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻞ و ﺑﺤﺮان دارﯾﻢ، اﯾﻦ ﻧﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ روي ﺻﻮرﺗﺖ داري ﯾﮑﯽ از ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻠﺶ ﺗﻮ و اﻣﺜﺎل ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﺪ!
ﻣﺎ اﯾﻨﺠﺎ اوﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮاي زﻧﺪﮔﯽ و ﮐﺎر، ﻧﻪ ﺑﺮاي ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬاﺷﺘﻦ دﯾﻦ و ﺗﺎرﯾﺦ!
اﮔﻪ ﻣﯽﺧﻮاي دﯾﻨﺖ رو ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺪي ﯾﺎ روﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺮو ﺑﻪ ﮐﺸﻮر ﺧﻮدت..؟!!
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ اﺟﻨﺎﺳﯽ رو ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮد ﺗﻮي ﻧﺎﯾﻠﻮن ﮔﺬاﺷﺖ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻨﺪقدار ﮐﺮد، روﺑﻨﺪﻩ را از ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮداﺷﺖ و در ﭘﺎﺳﺦ ﺧﺎﻧﻢ ﺻﻨﺪوقدار ﮐﻪ از دﯾﺪن ﭼﻬﺮﻩ اروﭘﺎﯾﯽ و ﭼﺸﻤﺎن رﻧﮕﯿﻦ او ﺟﺎ ﺧﻮردﻩ ﺑﻮد ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﻓﺮاﻧﺴﻮي ﻫﺴﺘﻢ…
اﯾﻦ دﯾﻦ ﻣﻦ اﺳﺖ.
اﯾﻨﺠﺎ هم وﻃﻨﻢ هست…
ﺷﻤﺎ دﯾﻨﺘﻮن را ﻓﺮوﺧﺘﯿﺪ و ﻣﺎ ﺧﺮﯾﺪيم...!
#داستان
@khodamehrbanast