#داستان_تندخوان_شدن_من
#بخش_پنجم
نهایت به ندای قلبم گوش کردم و سعی
کردم به خدا اعتماد کنم و تا حد ممکن
فقط مشغول مطالعه و مباحث طلبگی
خودم باشم و به وظیفه ام عمل کنم
روزها همینطور میگذشت و من روزم
رو توی کتابخونه حوزه سپری میکردم
بعضی وقتا که وارد مدرسه میشدم تازه
آفتاب ☀️ زده بود اما وقتی از کتابخونه
خارج میشدم هوا تاریک شده بود ، منبع
درآمدم هم شده بود تقریر نویسی برای
استاد و گزارشش به بخش معاونت
پژوهش موسسه ، یادمه دقیقا برای
تقریر هر درس تو نیم سال ، 300
تومان پرداخت می کردن ❗️
قشنگ یادمه اون لحظه ❗️ی روز
موقع نماز مغرب و عشاء بود که طبق
معمول برای خوندن نماز جماعت رفته
بودم نمازخونه موسسه ، ی حاج آقایی
اومد بعد از نماز شروع به صحبت کردن
درباره مهارتهای یادگیری و مطالعه و....
بین صحبت هاش بحث تندخوانی رو
مطرح کرد ، منم که با کلی ذوق و شوق
داشتم به حرفاشون گوش میکردم انگار
دنیا رو بهم دادن 😍 کل حرفاش ، جواب
سوالی بود که چند سال ذهن منو درگیر
خودش کرده بود ❗️
همینکه صحبتهاش تموم شد ، نفهمیدم
با چه سرعتی خودمو رسوندم بهش و
ازش پرسیدم .....
ادامه دارد .....