eitaa logo
خودمانی
91 دنبال‌کننده
42 عکس
15 ویدیو
0 فایل
می نویسم تا آرام بگیرم. @Manyekmadaram5
مشاهده در ایتا
دانلود
ا ﷽ ا ۱ دوباره دارد دلم شور می‌زند. شور کارهای عقب مانده . چیزی به اربعین نمانده ولی من هنوز کار دارم تا برای پیاده روی آماده باشم. مانده‌ام کار این دنیا چرا تمامی ندارد. خیلی وقتها بی خیال انبوه کارهای ریز و درشتی که دارم، می گیرم می خوابم. فقط برای اینکه از دست این دلشوره‌ها فرار کنم. اما خواب می‌بینم که همه دارند می‌روند ولی من هنوز دنبال کارهای نیمه تمامم ، می‌دوم. باید مثل پارسال بی‌خیال حضورشان شوم . اما امسال به این نیمه تمام‌ها ، درد‌های تازه‌ی جسمی هم اضافه شده. بچه ها مشتاق رفتن‌اند و من زمین‌گیر این درد تازه وارد. باید تصمیم بگیریم ... خانوادگی. * "مواظب خودتون باشیدا احترام بابارو حفظ کنیدا هوای همدیگه رو داشته باشیدا نمیگم اصلا دعوا نکنید یه خورده کمتر با هم دعوا کنید،کمتر کشش بدین دعواتون رو" چهارتایی می‌خندند. "هوای حجابتونم داشته باشید چند قدم بجای ما هم بردارید سلام ماروهم برسونید" اینها را می‌گویم و به نوبت از زیر قران ردشان می‌کنم. دستشان را به دست پدرشان و پدرشان را به امام حسین علیه السلام می‌سپارم. کوچه را که طی می‌کنند با زبانم چهار قل و ایه الکرسی و اللهم اجعلهم فی درعک الحصینه ،برایشان می‌خوانم و با چشمهایم قربان قد و بالایشان می‌روم. بوس‌های ارسالی آنها هم از وسط کوچه دانه دانه می‌آید و روی گونه‌هایم می‌نشیند. ایستادم تا ماشین از سر کوچه گذشت و اولین سفر اربعین پدر و دختری دخترهای من و پدرشان شروع شد. اصلا اربعین یعنی محکم‌تر شدن عاطفه پدرها و دخترها . ادامه دارد... . ✍ س.غلامرضاپور خودمانی
ا ﷽ ا ۲ در حیاط را آرام بستم که از صدایش زینب بیدار نشود. بیدار می‌شد و می‌دید خواهرهایش نیستند حتما خیلی گریه میکرد. با اینکه دوسال و هفت ماه بیشتر ندارد اما به مدد عکسها و فیلمها انگار پیاده روی پارسال را بخاطر دارد. دو روز پیش که تلویزیون داشت تصاویر پیاده روی را نشان می داد، با همان زبان شیرینش به پدرش می‌گفت: "بابا منو کربلا می.بری؟" خانه بدون بچه‌ها در سکوت خاصی فرو رفته. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. آرام کنار زینب دراز کشیدم اما انگار دست و دل چشمهایم هم به خواب نمی‌رود. یاد پارسال اولین سفر اربعینمان افتادم . "بچه ها از صبح مشغول بستن کوله هایشان بودند کمی سخت بود تقریبا نمی‌دانستیم چه چیزاهایی باید برداریم چه چیزهایی نباید... مثل شمال خانه‌ی مادربزرگ رفتن نبود که کلی لباس رنگارنگ مناسب مهمانی و احیانا دورهمی های فامیلی و لوازمی که حالا شاااااید نیازمان شد، هم برداریم . قرار بود همراه کاروان اسرا به کربلا برویم پس باید این همراهی لااقل کمی در ظاهرمان هم پیدا می‌بود.. طبق معمول ساک بچه‌ها را دوباره کنترل کردم تا بار اضافی برنداشته باشند. اینبار چهارتا کوله‌ی مدرسه و یک ساک زنانه‌ی دم دستی با یک کیف کمری برای پول و مدارک و یک ساک کوچک برای داروی های گیاهی ... برای حداقل یک هفته برای هفت نفر .... هنوز کربلا نرفته داشتیم تغییر می‌کردیم حداقل در سبک ساک بستنمان" و این تغییر امسال ملموس تر از پارسال بود. نفری سه دست لباس یک دست را که پوشیده‌اند یک دست در ساک و یک دست هم درماشین که وقتی برگشتند مهران؛ تازه اگر نیاز شد... باقدری خورده ریزهای خوردنی و بهداشتی. حتی بستن کوله برای اربعین هم آدم ساز است. در همین فکرها بودم که تلفنم زنگ خورد. محمد بود که داشت دلبری می‌کرد. با ناله‌ی خنده داری گفت "خانم کجایی که دخترات به داد من نمی‌رسن؟ ساندویچ درست کردن برام؛ فقط یه ذره مخلفات داره توش، نون خالیه ازگلوم پایین نمیره..." و بعد صدای خنده بچه‌ها آمد. صدای زهرا را هم شنیدم که انگار داشت غرمی‌زد : "چقدر کار مامان سخت بوده تومسافرتا .." ادامه دارد.. ✍ س.غلامرضاپور خودمانی
ا ﷽ ا ۳ باید خودم رابرای نق زدن‌های زینب آماده می‌کردم. خوراکی های جورواجوری که برایش خریده بودیم تنها لحظات کوتاهی می‌توانست مشغولش کند. اسباب بازی و تلویزیون هم خیلی سرگرمی‌های جالبی برایش نبودند. او بیشتر ساعات روز را با خواهرهایش به بازی و نقاشی و ...می‌گذراند. و حالا جای خالی آنها را باید یک جوری پر می‌کردم. برنامه یک دورهمی را برای شب با خاله ها و دختر خاله‌هایش چیدم و مشغول مرتب کردن خانه شدم. از خواب که بیدار شد فکر‌کرد خواهرهایش رفته‌اند کلاس و بابا رفته تا آنها را بیاورد. بعدازظهر کم‌کم داشت از نبودنشان کلافه میشد که ریحانه پیغام صوتی فرستاد. منکه گوش بزنگ بودم سریع پیغامش را باز کردم . اصلا فکرش را هم نمی‌کردم با شنیدن صدای ریحانه، بهم بریزد. بغض کرد و روی زمین دراز کشید . گفت "آجیا نرفتن کلاس؟ رفتن کربلا؟" مانده بودم چه بگویم:" زود میان مامان جون. الان خاله ها میان بچه ها میان یک عالمه بازی می‌کنیم." خدا را شکر مهمانها زود رسیدند . تا شب مشغول بازی شد. قرار شد خاله ها خوابیدن هم پیش ما بمانند. قبل از خواب خاله وحیده پرسید: "ظاهرا مرز مهران شلوغ بوده. تا مرز هم پیاده‌ روی داشتن؟" داشتم برایش توضیح می‌دادم که :" نه منکه با بچه ها و پدرشون صحبت کردم گفتن با ماشین تا مرز اومدن و خیلی راحت...." که یِهو زینب شروع کرد به گریه کردن ... پرسیدم:" چی شده مامان؟" با صدای نق‌دار و درحالیکه همزمان داشت محتوای شیشه پستانکش را می‌خورد گفت : "نگو دلم تنگ میسه." تا بخوابد دیگر حرفی نزدم. اما در دلم قربان صدقه‌ی آن سه ساله‌ای رفتم که یک روز از صبح تا غروب پدر و برادرهایش را .... ادامه دارد... ✍ س.غلامرضاپور خودمانی
ا ﷽ ا ۴ صبح بچه‌ها و خاله‌ها رفتند پای درخت انجیر. از اواخر تیر که انجیرها می‌رسند برای صبحانه نان و انجیر تازه می‌چسبد. بعد از صبحانه بساط بازی امروز را هم برای بچه ها فراهم کردیم. موکت دم در هال کثیف شده بود. توی حیاط پهنش کردم. یکی یکدانه تور دادم دست بچه ها و روی موکت که حالا دیگر کاملا خیس شده بود، قدری شوینده ریختم . کف که درست شد صدای خنده‌ی بچه‌ها رفت بالا. کلی رویِ موکت خیس و کفی بپربپر کردند. زینب حسابی خیس شده بود. کار که تمام شد لباسهایش را عوض کردم. رفت از توی کشو جوراب و لباسِ بیرونش را آورد و گفت: " مامان بیا اینارو برام بپوش، بریم آجیا رو بیاریم" انگار دلش می‌خواست در شادی این بازی تازه آنها هم شریک باشند. مادرجون هم ظهر از مشهد رسید. با خاله فاطمه اینها رفته بود زیارت. می خواست از همان‌جا برگردد شمال اما مادری کرد و یکی دو روزی آمد پیش ما تا تنها نباشیم. خاله زهرا اینها هم از کربلا رسیدند. زینبِ من، فاطمه؛ دخترِ خاله زهرا را خیلی دوست دارد. قبل ترها که هنوز از قم نرفته بودند، فاطمه هم یکی از دخترهای خانه‌ی ما بود. یکسالی می‌شود که رفته اند شمال. از آمدنشان کلی خوشحال شدم. زینب هم انگار خواهرهایش را پیدا کرده دیگر از بغل فاطمه پایین نمی‌آمد. خاله زهرا می‌گفت بچه ها را در سرداب سامرا دیدند . گفت حالشان خوب بوده و قرار بوده که بعد ازسامرا به کاظمین بروند. با خنده یک عنوان جدید هم به من داد؛ "دل‌گنده" گفت : "چطور دلت اومد بچه ها رو بفرستی و خودت نری..." دلم آمد؟ گاهی فکر می‌کنم نکند از سر عافیت طلبی به زیارت اربعین نرفتم! نمی‌دانم ... فقط می‌دانم همه بی قرارِ رفتن بودند و شرایط من نباید مانعشان می‌شد. ادامه دارد... ✍ س.غلامرضاپور خودمانی
ا ﷽ ا ۵ دوباره رفت سراغ کشو. ایندفعه جوراب شلواری و پیراهن مشکی و روسری‌اش را درآورد. نشست یک گوشه جوراب شلواری‌اش را به زحمت پوشید. پیراهن و روسری‌اش را گرفت و آمد پیش من که مامان بیا لباسامو بپوش بریم دنبال بابا و آجیا. گاهی می‌مانی مقابل بچه‌ها چطور عمل کنی!؟ لباسهایش را پوشیدم. روسری‌اش را که داشتم می‌بستم طبق عادت همیشگی‌اش گفت:" خوسگلم کن مامانا همیسه بچه هاسونو خوسگل میکنن، آره ؟ " منظورش این بود که روسری‌اش را برایش لبنانی ببندم و لبه‌اش را تا کنار صورتش بالا بیاورم. آماده که شد، بریم دیگه‌هایش شروع شد. خداروشکر همگی ناهار مهمان خاله فائزه بودیم و الا نمیدانستم کجا ببرمش که بی‌خیال شود. غروب هم همه باهم رفتیم حرم. وقت برگشتن چند لحظه‌ای تا کنار ضریح رفتم . زینب رو به مادرجون نشسته بود و داشت خوراکی می‌خورد. گفتم تا مشغول خوردن است بروم و زود برگردم . وقتی برگشتم مثل ابر بهار بغض‌آلود بود و داشت بی‌صدا گریه می‌کرد. مرا که دید دنباله‌ی روسری‌اش را روی صورتش کشید سرش را گذاشت روی پایش. بغلش که کردم دیگر طاقت نیاورد و بلند بلند گریه کرد. "چرا رفتی؟ منو تهنا گذاستی؟" قربان صدقه‌اش که رفتم آرام شد ولی تا کنار ماشین از بغلم پایین نیامد. نزدیک ماشین که شدیم یهو گفت: "ما با خاله زهرا اینا بریم بابا اینا خودشون میان؟ " شاید فکر کرده بود آمده‌ایم حرم دنبال بابا و بچه ها... حس و حالش برایم عجیب نیست. اما شاید چون اربعین نزدیک است ناخود آگاه ذهنم گریز می‌زند. این دخترها خصوصا دو سه ساله هایشان چرا انقدر بابایی‌اند؟ پیامکی با بچه ها و پدرشان ارتباط داشتم. کربلا بودند و داشتند با زیارت رفتنهای صبح و شبشان استخوان سبک می‌کردند. اخبار و رسانه ها می‌گفتند هوا به شدت گرم است و حرمهای عراق به شدت شلوغ. اما هربار که با بچه‌ها حرف می‌زدم خاطرم جمع.تر می‌شد که همه چیز خوب است. اصلا وقتی در پناه حسین باشی دیگر به شلوغی و جای تنگ و گرمای هوا که شاید قبلا جانت را به لبت می‌رساند، به چشم مشکل نگاه نمی‌کنی. حتی اگر در اوج گرمای بعدازظهر توی یک اتاق کوچک، تازه از راه رسیده باشی و دور و برت پر باشد از آدمهای شبیه خودت، آنقدر که حتی شاید جایی برای کش و قوس دادن به دست و پای خسته‌ات نداشته باشی و برق هم عین تازه عروس‌های نابلد تندتند قهر کند و برود و اتاق بشود عین سونای بخار... قلبت بزرگ می‌شود، مثل زمین کربلا که معلوم نیست چطور اینهمه آدم را در خودش جا می‌دهد. کربلا بچه ها را بزرگ می‌کند. ادامه دارد... ✍ س.غلامرضاپور خودمانی
ا ﷽ ا ۶ مهمانها همه رفتند. چفت در را انداختم . توی دلم خدا خدا می‌کردم زینب گریه نکند یا سراغ کشوی لباسهایش نرود. و الا باید با همه خستگی‌ام یک دلیل بچه‌پسند جور می‌کردم که قانع شود و دست از سر دنبال بابا و آبجیا گشتن بردارد. خدا را شکر انقدر خسته بود که زود خوابید. نمی‌دانم بقیه مادرها هم همین طوری‌اند یا فقط من اینجوری‌ام. تا نخوابیده بود همش می‌گفتم کی می شود بخوابد و آرام بگیرد تا لااقل کمی به کارهایم برسم حالا که خوابیده یادم نمی‌آید چه کار داشتم. خیاطی که الان وقتش نیست، دست و دلم به نوشتن مقاله و پایان نامه نمی رود، ظرف نشسته هم که ندارم، حوصله خورده کاری‌های آشپزخانه‌ را هم ندارم. دلم پیش بچه هاست. از بعدازظهر که ریحانه پیام داده بود که چندتا ازین خانمهای عراقی شیطنت کرده‌اند و با ایرانی ایرانی گفتن همراه با تمسخرشان حالم را گرفته‌اند، کمی نگرانم. یاد پارسال افتادم. ( بعد از نماز ظهر و عصر با بچه‌ها در انتهای سرداب حرم باب الحوائج خوابیده بودیم. تازه پشت چشمم گرم شده بود که از مجوس مجوس گفتن زن میانسال عربی که انگار با کسی دعوا داشت از خواب بیدار شدم. سرم سنگین بود و حوصله نداشتم چشمهایم را باز کنم. اما صدایش را دیگر واضح می‌شنیدم که بلندبلند می‌گفت " ایرانی مجوس .." معلوم بود دارد فحش‌کِشمان می‌کند. لای چشمم را به قاعده‌ی یک دریچه‌ی نازک افقی بزحمت باز کردم درحالیکه هنوز دستم روی پیشانی‌ام بود. نمی‌خواستم نور به چشمهایم بزند و خواب از سرم بپرد. دیدم زنی با عبای عربی و قامتی نسبتا درشت، درست روبروی من روی یک صندلی نماز نشسته و می‌خواهد نماز بخواند. دستهایش را تا کنار گوشش بالا آورده‌بود اما بجای اینکه الله‌اکبر نمازش را بگوید داشت پشت هم دُرّ و گوهر نثار ایرانیها می‌کرد. یکی دو دقیقه صدایش نیامد اما دوباره شروع کرد ... فلان بن فلان ایرانی مجوس ، نجس .. شنیده بودم که داعشی‌های زخم خورده از ایرانیها قصد برهم زدن رابطه ایران و عراق را دارند، مقابلشان فقط صبوری کنید. ولی دیگر جای کظم غیظ نبود. لاکردار از فحش دادن خسته نمی‌شد. رویم را برگرداندم ببینم کدام ایرانی پا روی دمش گذاشته. سمت راستم دو نفر نشسته بودند و داشتند با ناراحتی و تعجب نگاهش می‌کردند. نیم خیز نشستم و ازشان پرسیدم:" چه خبره ؟" یکی از آنها که جوان‌تر بود با لهجه‌ی اصفهانی گفت : " هیچی بخدا مادرم نشست رو صندلی که نماز بخونه اومد پرتش کرد پایین ازونوقت تابحالم داره یکسره سروصدا میکنه و مجوس مجوس میگه" سمت چپم چند خانم ایرانی دیگر حلقه زده بودند و می‌گفتند "ولش کنید انگار دیوونه ست " ولی به دیوانه‌ها نمی‌خورد. کم کم از اطراف خانمها توجه‌شان داشت جلب میشد . یکی می‌گفت : "قربون امام حسین برم. حیف این حرمها که اینجا بین عرباست." آن یکی گفت : " لیاقتتون همین عراق خراب شده‌ست" دیگری با غیظ می‌گفت : " اونقدری هم که دور و بر حرم آباده صدقه سر ایرانیاست." خواب دیگر از سرم پریده بود باید کاری می‌کردم ممکن بود دعوا بالا بگیرد. خادمی هم اطرافمان نبود. رو به زن عرب کردم و با هیجان و کمی لبخند گفتم : "نحن زائر الحسین حسین امامکم و امامنا حب الحسین یجمعنا" صدایش را بلندتر کرد و با خشم می‌گفت انت المجوس ایرانی مجوس مجوس ، نجس " گفتم:" الاعراب یعبد لات و العزی من قبل ظهور الاسلام ایضا. لکن الان نحن و انتم مسلم" صورتش سرخ شده بود ، داد می‌زد: " رسول الله و اهل البیت من الاعراب انتم مجوس هذا بلادنا.... " تهش هم یک چیزی گفت تو مایه های گمشید از کشور ما برید بیرون ... صورتم داغ شده بود نیمچه لبخندم را خوردم. همه ی ذهنم را جمع کردم تا جمله‌ام را درست به عربی بگویم : " حسین علیه السلام من الاعراب و الذین یقتلونه من الاعراب ایضا. نحن شیعه الحسین نحن محب الحسین " اشک در چشمهایم حلقه زده بود و صدایم می لرزید. دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. خودمانی
ا ﷽ ا ۷ مامان آب می خوام لطفا زود باس. مامان بیا لباسمو بپوس بریم دنبال بچه ها. مامان بیا بریم حیاط جوجه ببینیم. مامان بابا چرا نمیاد؟ مامان چیسبی ( چیپس) می خوام. مامان بیا بریم روضه گریه کنیم. مامان بیا گذا( غذا) می خوام. مامان پسه( پشه) منو گاز گرفت. مامان نخواب بیدار باس من تنهایی می سم. مامان پفاری ( پفیلا) می خوام. مامان گوسیتو بده زود بهت میدم. مامان پاسو بریم بچه ها رو بیاریم خونمون. مامان سیسه(شیشه) پستونکم دُرُس کن. داغ نباسه. مامان خاله میاد؟ مامان بغلم کن. مامان پستمو (پشتمو)بخارون. مامان من مامانم تو زینبی؟ آره بیا من مامان بباسم تو زینب بباس. مامان جیس دارم. مامان من می خوام ظرفارو بسورم. مامان زنگ بزن بابا بیاد. مامان دفترم کجاست؟ مامان بیا بازی کنیم. مامان بیا منو گربه کن. مامان.. مامان... مامان.... فکرش را که می‌کنم حتی موهای سرم درد می‌گیرد. تفاوت سنی بین خودم وزینب را می‌گویم. خیلی وقتها کم می‌آورم. تندتند آدم را از جایش بلند می‌کند. یادم نمی‌آید وقتی ریحانه کوچک بود چطور هم بچه‌داری می‌کردم هم به کارهای خانه می‌رسیدم هم ... . وقتهایی که تنهاییم غیر از رسیدگی به زینب کار دیگری نمی‌توانم بکنم. باید دوباره چند نفر را دعوت کنم که با بچه هایشان بازی کند. هنوز کلی مانده تا خواهرهایش بیایند. بعد از یک هفته تازه رسیده‌اند نجف و قرار است یکی دو روز دیگر پیاده‌روی را شروع کنند.کمی لنگ هم کاروانی‌هایشان هستند. خواستم بگویم بی خیال کاروان خودشان پنج نفری راه بیفتند که زودتر برگردند؛ اما می‌دانستم تحمل سختی‌های حرکت گروهی سازنده‌تر از حرکت انفرادی است. و ما دنبال همین بودیم. می خواستیم بچه‌ها قدری از دلم می‌خواهدهایشان کوتاه بیایند. قدری برای دیگران بیشتر گذشت کنند، حتی شده به اندازه‌ی دو سانت جای نشستن یا خوابیدن.البته اگر خدام الحسین بگذراند. آنقدر قربان صدقه‌ی زوار می‌روند و همه چیز را برایشان فراهم می‌کنند که گمانم بچه ها که برگردند مدام سفارش فلافل و کباب ترکی و پیتزا و ماهی و فالوده و آب طالبی و شربت انار و لیمو عمانی بدهند. ادامه دارد... ✍ س.غلامرضاپور خودمانی
ا ﷽ ا ۸ داشتم خاطرات اربعین پارسال را مرور می کردم از راننده‌ای که از مرز مهران سوارمان کرد و در خانه اش که دو ساعت تا کربلا فاصله داشت؛ میزبانمان شد و همان شب مارا به کربلا رساند. بزرگ عشیره بود. دوسال پیش همسرش را دریک بیماری از دست داده بود. عجیب بود که با داشتن بچه های بزرگ و کوچک تا بحال ازدواج نکرده بود. عربی حرف زدن من و بچه ها در اندرونی خانه با دخترهایش دیدنی بود . بزور می‌گشتیم معادل عربی کلمات را پیدا می‌کردیم .گاهی که پیدا نمیشد کانالمان را عوض می‌کردیم و انگلیسی بلغور می‌کردیم . حیف شد دم رفتن هرچه گشتم بین بساطمان سوغاتی‌هایی که داشتیم را پیدا نکردم تا کمی از مهمان نوازیشان را جبران کنم. تا زنی که در ابتدای راه در مسیر محلی بعد از وادی السلام بزور ما را به خانه‌اش برد. وارد اتاقی شدیم که ظاهرا مهمان‌خانه‌شان بود. فرش و موکت نداشت. دورتادور تُشکچه های ابری بود و پشتی و کف اتاق هم سرامیک . دانه دانه زنهای خانه می‌آمدند و می‌نشستند. سراغ مردها را گرفتیم،گفتند در موکبی که همین نزدیکی ها خدمتِ زوار می‌کنند. خدارا شکر سوغاتیها را پیدا کردیم تا ذره ای از محبتشان را جبران کنیم. تا شبی که با یک راننده بد اخلاق تا مرز مهران رفتیم. به هیچ صراطی مستقیم نبود که برای نماز بایستد می‌گفت بین راه یک جای خوب هست برویم تا به شام آنجا برسیم .کولرش را هم خاموش کرده بود تا سرعت ماشین بیشتر شود. هیچ دست اندازی را هم‌جا نمی‌گذاشت. پشت سرهم سیگار دود می‌کرد. بوی دود سیگارش با گردو خاک و گرما از پنجره توی ون می وزید و خستگی‌مان را بیشتر می‌کرد. محمد و بقیه ی مردهای ماشین اولش به حرمت زیارت و حق نان و نمک این روزها، به آرامی خواهش می‌کردند که هرجا ممکن است برای نماز بایستد اما گوشش بدهکار این حرفها نبود. صدای بچه ها که از گرما به گریه بلند شد و وقت نماز هم تنگ ، دیگر طاقت نیاوردند. محمد راکه کارد می‌زدی خونش در نمیامد. جوری با راننده عربی دعوا می‌کرد که طفلک ترسید، مجبور شد همان جا کنار یک موکب بایستد. ازین موکبهای قبیله ای بود که کل عشیره آمده بودند برای خدمت به زوار. اصلا فارسی بلد نبودند.نیم ساعت بیشتر وقت نداشتیم. به سرعت رفتیم برای وضو و نماز. بعد از نماز فرصت نداشتیم برای شام راننده شرط کرده بود فقط نماز. خودش نشست خورد و دلی از عزا درآورد اما کسی ندید نمازش را هم بخواند. ** بچه ها پیاده‌روی اربعین را شروع کرده اند. دلم به تب و تاب افتاده است. مرور خاطرات پارسال هم آرامم نمی‌کند. چندبار خواستم ساکم را ببندم و با زینب راهی شوم . بی قراری‌های زینب انگار دارد دامن من را هم می‌گیرد. حتی به این درد تازه و ضعف بیش از اندازه هم فکر نمی‌کنم. ادامه دارد... ✍ س.غلامرضاپور خودمانی
ا ﷽ ا ۹ چشمهایم را می‌بندم. فکر می‌کنم زائرم. روبروی یک در ایستاده‌ام. جنس درَش فرق می‌کند. مثل درهای دیگر حرم سنگین و چوبی و پر از نقشهای زیبا نیست. از سمت بین الحرمین که وارد حرم می‌شوی از یکی از ورودی‌های زنانه ناگهان با دری مواجه می‌شوی که بیشتر شبیه درِ قدیمی یک باغ بزرگ است، آهنی و معمولی. باهمه‌ی درهای چوبی حرم فرق می‌کند. این را نه فقط از ظاهرش که از صدای در زدن زوار موقع سلام و خداحافظی هم می‌شود فهمید. گویا وصله‌ی ناجوری ست در حرم زیبای باب الحوائج... درست مثل من . خودم را لای جمعیت پنهان می‌کنم، مبادا کسی صدایم یا جنس خرابم را بشناسد. اما حکایت آن در فرق می‌کند... باهمه‌ی ناجوری‌اش روی پاشنه‌ای می‌چرخد که به حرم سقا باز می‌شود. ** این روزها تنها چیزی که آرامم می‌کند قراری است که با محمد گذاشته‌ام . اجازه گرفته‌ام تا بزودی مادرم را در یک سفر به کربلا همراهی کنم. دیگر مثل چند سال قبل نمی‌تواند در پیاده روی اربعین شرکت کند. اربعین پارسال که دعای خیرش پشت سرمان بود، آه حسرتش را هم می‌‌شنیدم. شرایط جوری نبود که با ما بیاید. بعد از سفر حجش هنوز نتوانسته به کربلا برود. کاش برای پاییز یک کاروان خوب پیدا کنم. ادامه دارد... ✍ س.غلامرضاپور خودمانی
ا ﷽ ا ۱۰ پارسال همین روزها بود. روزهای برگشت زوار از سفر اربعین. ماهم تازه برگشته بودیم که خبر را شنیدیم. خبر تصادف یکی از دوستان با خانواده در مسیر بازگشت از مهران. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. بیشتر ازهمه چیز نگران زینب بودم. آدم که عمرش دست خودش نیست اما چشم انتظاری زینب برای پدر و خواهرهایش داشت کم کم به اوج می رسید. صدقه و دعا تنها کاری بود که از دستم برمی آمد. آخر شب تلفنم زنگ خورد.گوشی را برداشتم. محمد بود. نزدیک مرز مهران بودند، اما هنوز آن طرف مرز. گفت:" از ظهر چندبار تماس گرفتم اما جواب ندادی." ظهر مهمان داشتیم. "بخاطر تبلیغ دهه آخر صفر زودتر از گروه جدا شدیم و بقیه راهو با ماشین تا کربلا رفتیم . منو زهرا و معصومه." ریحانه و فاطمه مانده بودند با گروه تا مسیربیشتری را در پیاده روی طی کنند. حالا اگر خاله زهرا بود حتما می‌گفت: "همه تون باهم دل گنده اید خواهر" دیگر کار از کار گذشته بود. تاحکمت این ماندن چه باشد... باید صبر کنم. **** از صبح خانه را آب و جارو کرده‌ام . چیزهایی که برای زینب خریده بودم تا به عنوان سوغاتی، بابا و آبجیها به او بدهند را گذاشتم دم دست.می‌دانستم فرصت خرید پیدا نمی‌کنند. برای بابا و آبجی‌ها هم هدیه گرفته بودم از طرف زینب . تا برسند آخر شب شد و زینب خوابید. طاقت نیاوردند. انگار آنها دلشان بیشتر از زینب تنگ شده بود . سه نفری نشستند کنارش و آرام آرام صدایش کردند. دوربین گوشی‌ام را آماده کردم. زهرا: "زینب، آجی پاشو ما اومدیم. " معصومه: "زینب گفتی ایشالا بیایید خونه مون پاشو ببین چقد زوداومدیم" لای چشمش را باز کرد. خواب توی چشمهایش موج می‌زد. شبیه آدمهایی که دارند خواب می‌بینند نگاهشان می‌کرد. "زینب بابا..." صدای بابا را که شنید از جایش بلندشد و خودش را انداخت توی بغل بابا گریه و خنده را باهم تحویل می‌داد. هم بلد بود خودش را لوس کند هم نمی‌خواست شادی‌اش را پنهان کند. سرش را گذاشته بود روی شانه‌ی بابا و بلند نمی‌کرد. با یک دست اشکهای گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد تا لبخند روی لبهایش پنهان نماند، دست دیگرش را هم انداخته بود دور گردن بابا. جایش توی بغل بابا امن بود. محمد هم خوب بلد بود ناز دخترانه‌اش را بخرد. اشک همه را در آورده بود. گوشی بدست مشغول ثبت صحنه‌ها بودم که زهرا با گریه و خنده گفت : "مامان شما که دکمه فیلمبرداری رو نزدی!" تازه فهمیدم چه کار کردم. اصلا چه بهتر، شاید سالها بعد طاقت دیدنش را نداشتیم. هیچ کار خدا بی حکمت نیست. بهتر که این لحظات فقط در دوربین خودش ثبت شد. پایان ✍ س.غلامرضاپور خودمانی