بسم الله الرحمن الرحیم..
رودربایستی
یعنی جلوی در ایستادن؟
یا شایدهم یعنی بالای در ایستادن؟
اصل این کلمه از کی و کجا باب شد نمیدانم؟
حتما کسی جلوی دری ایستاده بود و وارد نمیشد یا اینکه نمیگذاشت دیگران وارد شوند. هرچه که بود چالش خیلی از ما آدمها رودربایستی است.
از سر رودربایستی مهمانی می دهیم و مهمانی میرویم.
کادو میدهیم و هدیه ها را هم قبول نمیکنیم.
حتی از سر رودربایستی دختر شوهر میدهیم و عروس میگیریم.
بعضی از این مدلهای رودربایستی خیلی خاصصصند.
مثلا از سر رودربایستی بچه اش را دریک کلاس لاکچری ثبت نام میکند.
حالا قسط شارژ آپارتمانش را بزور میدهد اما چون فامیل فلان همسایه که اتفاقا بسسسسیار خانم موجهی است مربی آن کلاس است و پیشنهاد داده و او هم یکباردر خانه همسایه در رودربایستی آن موجهه بانو گیر کرده ، حالا مجبور است که ....
نمونه های مردانه اش هم کم نیست ...
مدتهاست یک دورهمی فامیلی با فامیلهای درجه یکش نداشته یا حتی زن و بچه ی خودش را تفریحی نبرده بیرون از روی دوتا پل ویراژ بدهند و کنار یک فضای سبز کوکو سیب زمینی با گوجه خیار شور بدهند بالا ... اما حالا در رودربایستی مدیر شرکت، در دورهمی کارکنان؛ شرکت میکند و همینجور با لبخند ژکوند مسئول تدارکات کار میشود و از جیب مبارکش ول ول خرج میکند تا به بهترین نحو مهمانی مدیر برگزار شود.
گاهی بعضی ها پا را ازین هم فراتر میگزارند و دچار یک رودربایستی ذهنی میشوند و با همان حال میروند و آدم میخرند
میروند و آدم انتخاب میکنند
می روند و رای میدهند
یک شام ستاد انتخاباتی را خورده ای آن هم به دعوت زوری. ارث پدر که ازشان نگرفتهای ...
مجبور نیستی حتما به همانها رای بدهی..
این همه آدم درست
رودربایستی نکن
یکی را انتخاب کن
باز خداروشکر در انتخابات کسانی هستند که با رودربایستی تایید صلاحیت نکنند و در رودربایستی آنها که بعد از عدم تایید صلاحیتشان بیانیه صادر میکنند، قرار نگیرد.
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم
پیرزن چهارتا نان میخواست
کارتش را آرام روی میز گذاشت تا نوبتش که شد یکی برایش کارت بکشد.
دانه های آبی تسبیح آرام آرام از بین دو انگشتش روی هم میافتاد و لبهای چروکیدهاش ذکری را مرتب تکرار میکرد.
سبحان الله سبحان الله سبحان الله
دستهایش ظرافت زنانه نداشت اما بوسیدن داشت.
پر بود از گرمای مادرانه، از آنها که برای خدا در خانه کار کرده بودند،
ازشستن و پختن گرفته تا دوختن و نوازش کردن.
سبحان اللهش قطع نمیشد.
مرد جوانی برایش کارت کشید.
شاطر نان را که روی پیشخوان گذاشت جلو رفت تا سنگهایش را بردارد.
نمی دانم تسبیح دور چندمش بود که پیرزن نانهایش را جمع کرد و رفت .
چه نانی می خورند امشب ...
خدا مادرها را از ذکر گفتن نیندازد.
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم
یادش بخیر بچه که بودیم به هر دری میزدیم تا ثابت کنیم دیگر بچه نیستیم و بزرگ شدهایم.
حداقل با خواهر کوچکترمان تومنی یک قران فرق داریم و برای اثبات این مدعا یک عالمه کارهای سخت سخت میکردیم .
سینی پر از غذا را میخواستیم تنهایی بلند کنیم که بله زورمان زیاد است که در نهایت کشانکشان و نفس زنان سینی را میبردیم تا پیش مهمانها.
در بعضی مهمانیها بزور خودمان رو در آشپزخانه می چپاندیم که عین کنیزهای دم مطبخی کلی ازمان کار بکشندکه مثلا از همه بچه های فامیل بزرگتریم .
و خدا نمیکرد در مهمانیها صاحبخاته میگفت که مراقب باشیم بچه ها به فلان اتاق نروند.
بچه ها که سهلند
مورچهها و مگس ها هم حق نداشتند دور و بر آن اتاق بپلکند.
خلاصه حسابی خودمان را قاطی بزرگتر ها میکردیم .
خصوصا وقتی بساط چای خوردن پیش میآمد.
عین خانم بزرگها مینشستیم و لبه روسری را پشت گوشمان میانداختیم و انتظار داشتیم داخل ادم حسابمان کنند و یک استکان چای دامندار ، ازآنها که استکانش لبریز شده در نعلبکی و فقط مخصوص سرآشپزها و چای خورهای حرفه ای ست، برایمان بریزند. با یک قندان پر از قند و یک ظرف پر از شیرینی..
چه رنجی را به جان میخریدیم.
اما حالا بچه ها با یک گوشی و عکس از بالای سر بچه ی کوچکتر از خودشان براحتی ثابت میکنند که قلدرِبازی اند،
حتی نیازی به بلندکردن پاهایشان ندارند.
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم
#یادداشت_روزانه
#غلامرضاپور
"خواب بعدازظهر"
امان ازین خواب بعدازظهر.
گاهی چنان وابسته اش میشوی که اگر یک روز دیر بشود و نخوابی تا شب سر درد میگیری.
پلکهایت که بخواهند بیفتند دیگر مغز هیچ فرمانی نمیدهد
فرقی هم نمیکند وسط سبزی پاک کردن باشی یا کتاب خواندن یا تلوزیون دیدن و یا حتی رانندگی کردن...
قدیم ترها که کولر و پنکه نبود بیست دقیقه نیم ساعت خواب بعدازظهر کار ۶ساعت خواب شب را میکرد.
بعدش دقیقا انگار از خواب اصحاب کهف بلند شده ای ، شدیدا تشنه و گاهی هم گرسنه ای و دلت چای می خواهد آنهم قندپهلو همراه با کیک و کلوچه خانگی...
بچه ها اما همیشه از خوابیدن بعدازطهر بزرگترها کلافه اند
از ینکه مجبورند بی خودی بخوابند
یا اینکه مجبورند بخاطر بزرگترها آرام بگیرند و حرف نزنند
آنهم چه آرامی...
صدای یواشکی راه رفتن و یواشکی حرف زدنشان گاهی تا وسط خوابهای بعدازظهر بزرگترها هم می آید.
تازه همه خلاقیت بچه ها بعدازظهرها گل میکرد.
پ ن.خواب بعدازظهر خانه های شلوغ کجا و خانه های تا لنگ ظهر خواب امروز کجا
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم
#مادرانه
#یادداشت_روزانه
#یک_فوریت
#دو_فوریت
#لایحه_حجاب
#س_غلامرضاپور
🖌عادی سازی
روسری اش را با ناراحتی از دستم گرفت که "چرا از سرم دراوُردی الان آقاهه میبیندم"
گیره روسری اش را با لبهایش نگه میدارد و اشاره میکند تا لبنانی برایش ببندم.
فقط دوسال و چهار ماهش است.
اینجا لب دریاست هیچ کس روسری ندارد
چندروزی میشود که با بچه ها آمدهایم شمال خانه پدری
عجب خانه ی پدری شده این روزها
همه خواهر و برادرِ هم که نه، زن وشوهر هم شدهاندگویا..
خواهر و برادرها که انقدر برای هم جلوه گری نمیکنند.
استغفرالله ربی و اتوب الیه
آن دخترهای شمالی ماخوذ به حیا با لپهای گل منگلی و روسریهایی که دنباله اش را از زیر موهایشان رد میکردند و بالای سرشان میبستند با دامن بلند و شلواری که ازیر دامن پیدابود
جایشان را دادهاند به دماغ عملیهای لب ور قلمبیدهی همه چیز کاشته ای که کلی خرج موهای وزوزی و آویزهای گوش و دماغ و لب و ابرو و ناخونشان کردهاند.
از شال و روسری هم خبری نیست
قبلترها در پس کلههایشان از شاخک کلیپسشان یک سه متریاش آویزان بود
این روزها از همان هم دیگر خبری نیست.
احیانا شاید یک کلاه پهلوی یا کلاه لبهدار یا یک چیزی شبیه کلاه حمام روی سرشان باشد آنهم اگر به ترکیب بقیهی چیزهایی که پوشیدهاند و نپوشیدهاند، بیاید .
خبری از دکمه و جادکمه روی مانتوهایشان هم نیست
اصلا معلوم نیست این مانتوست یا یک تکه شمد روانداز .
دوسرش را بهم دوختهاند و پوشیدهاند.
شلوارها هم که همزمان هم کوتاه می شود هم سوراخهایش بیشتر و بزرگتر میشوند.
میترسم تا دوستان مجلسیمان مشغول الک دولک فوریتهای لایحه ی پوشش دولت هستند مرز بین پیراهن و شلوار عملا خنثی و شهر تبدیل به یک اتاق خواب عمومی شود.
اگرچه قدرتمندی این لایحه فعلا در حد جریمه ی نقدی است آنهم به اندازه پول تو جیبی یک شبو دوشب بعصی ازین سوسولهای سگ به بغل خیابانهای زادگاهم ایرانم،اما بازهم کاچی به از هیچی ست.
انگار هم عقیدهاند با آنها که میگویند "شما پیاز داغش را زیادکردهاید"
کمکم همه چیز عادی میشود.
به بهانهی عادی سازی هر بار سطح پوشش و حجاب را هم کمی تنزل میدهند.
فقط خدا کند این وسط زن و شوهرهای راستکی برای هم عادی نشوند.
روسری دخترم را لبنانی میبندم تا آقاهه موهایش را نبیند.
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم
همه آمده بودند.
کیک و شربت و دوربین هم مهیا بود.
بعضیها موهیتو سفارش داده بودند و بعضی ها در گوشیهایشان دنبال چیزی میگشتند.
بعضیها را میشناختم و خیلیها را نه.
به دعوت و همراهی یک دوست من هم خودم را رسانده بودم.
اولین بار نبود که پای حرفهای این شکلی می نشستم ولی اولین بار بود که در جمع کسی را میدیدم که من میشناختمش اما او مرا نمیشناخت و مهمتر اینکه صاحب هیژده چرخ بود.
از بچگی همیشه از ماشینهای بزرگ میترسیدم از راننده هایشان بیشتر.
یکبار که برادرم با یک کامیون احتمالا هشت چرخ تصادف کرد ترسم بیشتر شد.
اصلا از دور که میبینمشان دلم هری میریزد هم بوی دودشان را دوست ندارم هم گنده بودنشان آزارم میدهد.
مخصوصا وقتی در جادهی پرپیچ و خمی مثل هراز در سربالاییها جلو می افتند و هنهن کنان مسیر را میبندند.
جوری با تکبر از کنار ماشینهای کوچکتر رد میشوند که فقط دلت می خواهد ازشان سبقت بگیری و دور شوی و از آینه برایشان خط و نشان بکشی ..
اما برای دیدن این هیژده چرخ تشویق شدم.
دختر درونم میگفت:" سلام کردن که اشکالی نداره"
خانم درونم میگفت: "بشین سرجات می خوای بری چی بگی؟ تازه دو جلسه کلاس برگزار شده.خیلی فعالم نبودی یادشون مونده باشه"
جلسهی خوبی بود.
مهمان جلسه، همان صاحب صاد؛ یکی دوباری به صاحب هیژده چرخ اشاره کرد و گفت : "از هنرش استفاده کنید".
پ.ن به لطف کلاسهای مجازی ، شاگردها استاد را میبینند و میشناسند اما استادها شاید هیچوقت ..
#هیژده_چرخ_نوشته_یونس_عزیزی
#خودکار_نوشت
#غلامرضاپور
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم
"سوسکه"
از بچگی همیشه میز پراز کادوی روز معلم را دوست داشتم.
با اینکه هیچکدام از آنها هیچوقت متعلق به من نبود اما از دیدن آنهمه بستهی کادو پیچ شدهی رمز آلود کوچک و بزرگ که نمیدانستم چه چیزی در آنها هست بهوجد می آمدم..
کلاس اولی بودم که یک روز پدرم چند جلد کتاب تربیتی نو از قفسه کتابخانه بیرون آورد و لای روزنامه کادو پیچ کرد و داد به من و خواهرهایم که برای معلمهایمان کادو ببریم، چندروز قبل از روز معلم.روز معلم که شد دل توی دلم نبود که حتما خودم هم برای معلمم یک چیزی بخرم.
یک ده ریالی داشتم . پشت دیوار مدرسه پیرمرد دستفروشی بود که خیلی چیزها در بساطش پیدا میشد .
آن روز قبل از رفتن به مدرسه با خواهرم کل بساط آن پیرمرد را گشتیم تا بالاخره دوتا سنجاقسر سیاه از آن نازکهای بلند که یک طرفش صاف و یک طرفش موج دار است خریدیم، دانه ای پنج زار.
ما به آنها میگفتیم سوسکه..
از خوشحالی نیشم تا بنا گوش باز بود
توی ذهنم خانم معلم را میدیدم که موهای سفید مشکیاش با فرق از وسط باز ،از زیر روسری پیداست درحالیکه به هر طرف موهایش یک سوسکهی سیاه زده و دارد برای دوستش تعریف میکند که "اینها را یکی از شاگردهایم برای روز معلم برایم آورده، راحت شدم همهاش موهایم توی صورتم میریخت و چشمهایم اذیت میشد"
اما هنوزیک دغدغهی بزرگ داشتم و آن اینکه اینها را چطور کادو کنم ؟ دیگر پولی نداشتم.
سوسکهها را محکم در دستم گرفتم و به طرف مدرسه راه افتادم.
از بساط پیرمرد دستفروش تا سر کلاس چند بار ایستادم و مشتم را باز و بسته کردم تا سوسکهها کمی هوا بخورند و کف دستهای محکم فشردهی من، خیس عرق نشوند.
توی کلاس یکی از دخترها یک دسته گل مصنوعی بزرگ آورده بود.
وقتی دسته گلش را به خانم معلم میداد، یک عالمه پز از سر و رویش می ریخت.
از دسته گلی که آورده بود احساس غرور میکرد ولی من کادوی خودم را بیشتر دوست داشتم.
به ذهنم زد بروم کنار میز معلم و سوسکهها را کنار همان دسته گل بگذارم تا کادو پیچ نبودنش به چشم نیاید.
مطمئن بودم خانم معلم هم برایش فرقی ندارد اما فقط نمیدانم چرا زنگ آخر داشت از بچه ها میپرسید که هرکدام چه هدیهای آوردهاند.
به اسم من که رسید خودش گفت :" آها چند روز پیش کتاب اُوُردی "
با ذوق گفتم" دوتا سنجاق سر هم براتون آوردم، همونا که کنار گل روی میزه "
زنگ خورد و دیدم که خانم معلم تمام کادوها را با خودش برد .
پ.ن: سوسکه ای که تنها زیر پای بچه های نیمکت اول افتاده بود،
حتما مال کریمی بود که آنجا مینشست .
#س_غلامرضاپور
خودمانی
بسم الله الرحمن الرحیم
معامله
تازه مراسم تمام شده بود که تلفنش زنگ خورد.
بچه ها بودند. با عجله و شتاب حرف میزدند:" مامان تورو خدا زودتر بیا داره دیر میشه نمیرسیم امسال جایی بریما"
برنامه هرسالهی روز عیدشان بود که بروند خانه سادات.
قول داد زودتر خودش را برساند اما بخاطر شلوغی روز عید اسنپ گیرش نیامد.
باید تا ایستگاه تاکسی پیاده میرفت.
از کوچه که بیرون آمد، سرش را بلند کرد و در انتهای خیابان اصلی گنبد نورانی بانو را دید. مثل همیشه می درخشید.
سلامی از روی ارادت تقدیم کرد و به سمت حرم راه افتاد.
خیابانها پر بود از مردمی که امروز رنگ و بوی دیگری به زندگیشان داده بودند .
همه درحال رفت وآمد بودند .
سردر بعضی خانهها کتیبهی سبز نصب شده بود .
حواسش به رفت و آمد و نشاط روز عید بود که صدای زنی توجهش را به خودش جلب کرد.
زن نگاه متحیر او را که دید نزدیکتر آمد:
"خانم امیرالمومنین یاور بچههات باشه روز عیده، یه عیدی میدی دست خالی نرم خونه؟"
دست کرد تا کیف پولش را بیرون بیاورد،
اما همراهش نبود.
تازه فهمید که تا خانه هم باید پیاده برود.
تبرکی مراسم روز عید قدری شیرینی و شکلات و ساندویچ بود که خانم صاحبخانه برای بچه هایش داده بود.
دستش را به سمت زن دراز کرد و گفت:
"کیف پولم همرام نیست باید تا خونه پیاده برم. اینا تبرکی جشنه ببر برای بچه هات."
زن دستش را پس زد و گفت:
"گشنه نیستم .
پول لازمم.
مال خودت."
نگاهش به کفش و لباس زن افتاد.
به گداها نمیخورد.
یادش آمد قدری مرحمتی عید غدیر
توی زیپ مخفی کیفش هست. چهل پنجاه تومنی میشد.
یک لحظه شک کرد.
" واقعا فقیره ؟
نکنه با این پول دنبال مواد و هزار کوفت و زهرمار دیگه باشه..
نکنه بره دنبال گناه...
چه زمونهای شده راست دروغ مردم پیدا نیست..."
یکهو یاد اسم امیرالمومنین افتاد که زن چند بار تکرار کرده بود.
تا خواست فکرهایش را جمع کند و پول را در بیاورد، زن لابلای جمعیت گم شده بود .
او ماند و حسرت معاملهای شیرین با امیرالمومنین .....
#س_غلامرضاپور
#فقط_حیدر_امیر_المومنین_است
خودمانی
بسم الله الرحمن الرحیم
شبها همیشه بابا
تا صبح گرم کار است
با رفت و آمد او
کوچه پر از بهار است
حتی اگر که پاییز
از آسمان ببارد
هر جای این محله
عطر بهار دارد
آخر تمام کوچه
جارو شده تمیزاست
بابای مهربانم
رفتگری عزیز است
#شعرکودک_و_نوجوان
#س_غلامرضاپور
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم
🖌س.غلامرضاپور
نامرئی
از ترس چشمهایش را محکم بسته بود.
دستهایش را روی سرش گرفته بود و سرش را محکم تر به دیوار چسبانده بود.
شاید با خودش فکر میکرد لباس قرمزم را که ببیند فکر میکند تیر خورده ام و خونی شده ام و دیگر مرا نمیکشد.
اما قاتل هنوز فرصت نکرده بود او را ببیند که از پشت با لگدی محکم زمین گیر شد.
مرد جوان جوری دویده بود که قاتل حتی نتوانست رویش را کامل برگرداند
شاید با خودش فکر نمیکرد که کسی به سمتش بدود
اسلحه را جوری گرفته بود که انگار همه باید ازو بترسند و فرار کنند .
کار به لگد دوم نرسید که به زمینش انداخت و نشست روی گرده اش.
مردم هم برای کمک آمدند تا فرار نکند.
قاتل فکرش را هم نمیکرد یک خشاب را هم نتواند خالی کند.
پسرک گوشه دیوار کی سرش را بلند کرد نمیدانم
ولی حتما بعدا فیلم جوانی با سلاح نامرئی را خواهد دید و دلش آرام خواهد شد.
#شاهچراغ
#پسرک_قرمز_پوش_کنج_دیوار
#دست_خالی
#سلاح_نامرئی
#صهیونیست_داعش
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
همیشه صبحِ بعد از انتخاب صبح دل انگیزی ست.
انگار دلت می خواهد یکنفر شانه های ذهنت را بمالد و با یک لیوان دم نوش بهارنارنج و دارچین ، خستگی آنهمه بالا و پایین کردنها و فکر کردنها را از تن خسته ی ذهنت بیرون ببرد...
و تو هم از ته دل یک آخیییییش لطیف بگویی و همه ی حسّت را از آنهمه افتخار و غرور برای یک انتخاب درست در پشت پلکهای بسته ی چشمانت و لبخند گوشه ی لبت پنهان کنی...
اما یادت باشد ؛ انتخاب همیشه اول راه زندگی است ، مثل ماه عسل..
باید دستت را بعد از خوردن آن دم نوش بر سر زانوهایت بگذاری و یک یا علی بگویی ...
مبادا انتخابت تنها بماند.
#انتخاب
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم
چقدر ازین روزهای پایانی ترم بیزارم،
زندگی با کتابها و جزواتی که دوستشان ندارم.
خصوصا آنها که خوب نخواندمشان .
آخر ترم کتاب باید جگر زلیخا باشد ، آنقدر خوانده باشیاش که دیگر حرف تازهای برای گفتن نداشته باشد.
نه مثل کتابها و جزوات این ترم من که همهاش توی لب تاپ چسبیده و دستم به گوشههای خالیاش نمیرسد تا حاشیه بزنم برآن یا لااقل چند تا ابرو از آن مدل کمانیهای قدیم یا قلب ولب و گل و بلبل در آن بکشم..
دیگر چندبیت شعر که باید بتوانم گوشهی کتابم بنویسم..
امان از دست این چیزهای مجازی
🤨😒
حقیقتم آرزوست
دلم میخواهد باز دوباره آن پله های برقی را بالا بیایم
در پاگرد طبقات منتظر مسول واحد تکثیر بمانم تا جزوه دوستم را که دیروزش داده بودم تا کپی بگیرد ،تحویل بگیرم ..
بعد دوباره پلههای برقی دوم را بالا بیایم
برسم به ایوان طبقه چهارم رو به آسمان مقابلم ،به آنکه خوب میشناسدم سلام کنم و برای شهدای خوشنام وسط حیاط دستی تکان بدهم..
سمت راست درب بزرگ سالن تعلیم را باز کنم باهمان صدای قیییییژ همیشگیاش ..اول صبحی چقدر سرد وسنگین است..
باید روی تابلوی اعلانات دنبال کلاسم بگردم ...پیدایش که کردم رویم را برمیگردانم تا اگر در اتاق شیشهای پشت سرم چشمان خندانی را دیدم با سلام و لبخند جوابش را بدهم ...
سری میگردانم تا همکلاسیهایم راهم پیدا کنم ..اما طبق معمول سرویس ما جز اولین سرویسهاست و هنوز سالن خالیست...
نوای دعای عهد که به انتهایش نزدیک میشود دیگر اکثر بچه ها آمدهاند و دست بر سر، دارند سلام اول صبحشان را تقدیم میکنند...
آخ که چقدر دلم برای راس ساعت حاضر بودن استاد کریمی سر بحث فقه تنگ شده همیشه قبل از بچه ها سرجایشان نشسته بودند
یا کلاسهای.....
اصلا چه فایده ما که سال آخریم و گمانم دیگر این روزها را نبینیم ...
کتابهایی که کم خواندیمتان حلال کنید😞
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم
یک قطره خنده:
دانه دانه آمد از
ابرهای مهربان
نیمه شب از آسمان
برفهای پشمکی
گوشه گوشه ی اتاق
زیر پله های باغ
پرشد از هوای سرد
با صدای زاغکی
ذره ذره صبح شد
از کنار آسمان
نور زرد آفتاب
پهن شد یواشکی
ریزه ریزه بچه ها
آمدند و سرگرفت
شادی و نشاط برف
در حیاط کوچکی
قطره قطره شد چکید
خنده های بچه ها
از میان آن همه
برفهای آبکی
#شعرکودک_و_نوجوان
#س_غلامرضاپور
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم.
#معرفی_کتاب
#اجاره_نشین_خیابان_الامین
#علی_اصغر_عزتی_پاک
چند خط اول را که خواندم برگشتم دوباره به صفحه شناسنامه ی کتاب...
چاپ هشتم ؟
آنهم با این قلم ؟
قلمش و پیوستگی خطوطش را دوست نداشتم. انگار نویسنده یکریز توضیح میداد.
اما عنوان کتاب برایم جالب بود .
اجاره نشین خیابان الامین
برخلاف عادت همیشگی که کتابهای زیردویست صفحه را یکی دو روزه تمام میکردم؛ این کتاب را با روزی چند صفحه شروع کردم. نمیخواستم کتاب خستهام کند.
کمکم کش و قوسهای کلام آقا جمال و لوتی منشی مرامش مرا جذب کرد.
انگار دوست داشتم کتاب را آرامتر بخوانم تا عمق ماجرا را بیشتر درک کنم .
هر چه از التهاب کف خیابانهای سوریه میگفت بیشتر یاد آشوبهای خیابانی پاییز چهارصد و یک خودمان میافتادم.
این تاریخ انگار دست بردار نیست.
هرچقدر خواست خودش را در سوریه عریانتر از همیشه نشانمان بدهد ولی باز انگار عدهای چشم و گوششان را بسته بودند و فقط بو میکشیدند.
هرچه بوی اعتراض میداد به مذاقشان خوش میآمد.مذاقشان را هم از قبل تعیین کرده بودند. همانها که مرغ همسایهشان همیشه غاز .. غاز که نه ... همیشه شاهین بوده حتی اگر کلاغ را رنگ کرده باشند و جای شاهین بهشان انداخته باشند .
انگار تاریخ این بار بدجوری سرِ عبرت آموزی داشت .
حالا که آقا جمال فکر میکرد کل جنگ سوریه را خدا راه انداخته تا حالی جمال قلدر بکند که یک من ماست چقدر کره دارد، چرا من فکر نکنم که انگار جنگ سوریه راه افتاده تا بقول حاج قاسم "حرم ایران" حفظ شود؟
تا بعضیها حواسشان را جمع کنند که
نانشان را سر سفرهی کدام همسایه چرب میکنند و دوزاریشان جا بیفتد که نیمه های شب لبخند ژکوند وسط خوابشان را مدیون شب بیداریهای چه کسانی هستند.
آقا جمال چیزهایی دیده بود که حتی تصورش هم برای ما سخت است.
کتاب زبان تعریفی دارد.انگار واقعا جلوی جمال فیض اللهی نشسته ام و او دارد خاطراتش را موبهمو برایم تعریف میکند به همین سبکی و روانی.
ماجرای ایزدیهای آن روستا نفس را در سینهام حبس میکند.
یک آن صدای رعب و وحشت در سرم میپیچد.
در با لگد بازمیشود و چند مرد کریه المنظر وارد حیاط خانه میشوند.
دخترها از ترس پشت مادرشان پنهان شده اند.
پدر درخانه نیست.
صدای خندهی وحشیانهی نامردها با صدای گریهی دخترها درهم میآمیزد.
سرم را تکان میدهم تا این افکار از ذهنم بیرون بریزد.
بچهها کنارم آرام نشستهاند و دارند مشقهایشان را مینویسند.
تا کتاب تمام میشود زنده بمانم خوب است.
امنیت واژهی خز شدهای است اگر ندانی بهای آن را چه کسانی میپردازند.
🖌س.غلامرضاپور
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
دسته دسته باز کرد
دسته های بسته را
هشت دسته اسفناج
بیست دسته اِمزِنا*
سِرسِم* و زِلِنگ* را
روی تخته نرم کرد
عطر ساقه های سیر
خانه را چه گرم کرد
مادرم شمالی است
دوستدار پرتقال
عاشق گل و گیاه
هر چهار فصل سال
عطر سبز دست او
مهربان و سربه زیر
سبزی دلال ماست
تند و تیز و بینظیر
*امزنا،سرسم زلنگ : انواع سبزی محلی شمال که در ترکیب دلال ماست و... استفاده میشود
#س_غلامرضاپور
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم
مادرانه
نگاهش که میکنم باور نمیکنم انقدر بزرگ شده که باید دربارهی آینده با او حرف بزنم.
باور نمیکنم حالا دیگر همان کودک بی دست و پای دیروز نیست که از بند کفش گرفته تا لباس و حتی وسایل توی کیفش را من باید مرتب میکردم.
هم قد من است کمی کوتاه تر.
حالا دیگرهفت سال سوم زندگیش را دارد طی میکند و از همین حالا که هنوز دوسال نگذشته برای خودش صاحب نظر است.
این روزها ذهنم درگیر اوست . او و خواهرهایش که به سرعت باد دارند بزرگ می شوند. انگار پنج دوره از زندگیام هر روز جلوی چشمهایم قد میکشد.
وقتی اولین بار برایش خواستگار آمد باورم نمیشد. کلی توی ذهنم به خواستگار و مادرش چپ چپ نگاه کردم که آخر امان بدهید قدری منو دخترم همدیگر را پیدا کنیم بعد بیایید دنبالش.
آن روزها هنوز چهارده سالش نشده بود.
حالا که سه سال از آن روزها میگذرد هربار که زنگ تلفن با لحن خواستگار به صدا در میآید دلم میگیرد.
اما دنیا کاری به باور مادرها ندارد.
بچه ها زود بزرگ میشوند.
خیلی زود.
خیلی زودتر از آنکه مادرها فرصت پیدا کنند با باورهایشان کنار بیایند.
🖌س.غلامرضاپور
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم.
دیروز هم، همه رفتیم.
با خیال راحت
صبحانه خورده
کفش و کلاه پوشیده
کوچک و بزرگمان هم رفتیم.
کلی شعار دادیم
کلی هم گفتیم و خندیدیم
کلی بادکنک هوا کردیم و با عروسکها و پلاکاردهای توی مسیر عکس انداختیم
تکی ، گروهی ، سلفی
بدون هیچ تیرو ترکش و بمب و انفجاری..
فقط کمی کف پاهایمان دردگرفت و کمی ترافیک برگشت حوصلهیمان را سر برد.
اما باز هم از شلوغی خیابان و دسته جمعی بیرون رفتن کیف کردیم.
ازینهمه همراهی و یکرنگی لذت بردیم.
و دلمان قرص شد برای قدمهای بعدی..
هرسال همین است.
اهالی غزه هم بزودی بیستودوی بهمنشان را جشن میگیرند.
یکچیزهایی در قانون خدا غیر قابل تغییر است. مثل اثر آه مظلوم و خون شهید.
س.غلامرضاپور
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم.
یک انتخاب ساده
صبح با صدای چک چک قطرات آب شدهی برف که از ناودان میچکید بیدار شدم
از پشت پنجره، حیاط شبیه کیک سفید بزرگیست که از یخچال بیرون مانده و کم کم دارد آب میشود.
آدم برفیهایی که بچه ها دیروز درست کردهبودند دارند غزل خداحافظی را میخوانند.
پرندهها هم که از سرمای هوا، دیشب را نمیدانم کجا خوابیده بودند؛ امروز با صدای آبهای روان دارند آواز میخوانند و پرواز میکنند.
صدای موتورها و ماشینهایی که کار روزانه را شروع کردهاند از دور میآید.
سرمای برفی را دوست دارم خصوصا وقتی کمی آفتاب هم میتابد و سوز برف را میگیرد.
سفره را پهن میکنم. عطر دارچین و زنجبیل حلیم صبحانه استخوانهایم را گرم میکند.
بچهها که دور سفره جمع میشوند صدای حرفها و خندههایشان از ترکیب آب شدهی آدم برفیها تا سقف بالا میرود و همین شروع یک روز شاد است.
این هفته کلا مدرسهها تعطیل بود.
اتفاق خاصی نیفتاده، برای همین برودت هوا و خطر لغزندگی و مصرف گاز که خدای نکرده خون از دماغ کسی نریزد.
نزدیک ظهر برای خرید چند قلم بار و بنشن بیرون میروم. زندگی در شهر هم جریان دارد. مردم سرگرم انتخابهای آخرسالشان هستند.
از نشانه های بلوغ فکری و فرهنگی و سیاسی و اقتصادی اهالی یک شهر همین آرامش در انتخاب است.
انتخابهای ساده که گاهی نتایج بسیار دارند.
#س_غلامرضاپور
#حق_انتخاب
#نزدیک_قله_برفیست
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم.
شب هرچه سعی کردیم زودتر از مهمانی برگردیم نشد.حرفها و چک و چانه های بزرگترها درباره مسائل مختلف تمام شده بود ولی بچه ها از بازی سیر نمیشدند.بالاخره با وعدهی مهمانی بعدی راضی شدند و برگشتیم.
صبح اول وقت باید برای یک کار ساده ولی مهم از خانه بیرون میرفتم.
نباید به تاخیر میافتاد.
بچه ها هنوز خواب بودند که راه افتادم سمت مسجد باب الجنه .
اگرچه دوست داشتم در صف طویلی از جمعیت بایستم و بعد از کلی گپ و گفت با دوروبریهایم رای بدهم اما خب السابقون السابقون مزهی دیگری دارد.
#س_غلامرضاپور
#حق_انتخاب
#صبح_اول_وقت
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم.
هرچه برف از دیروز باقی مانده بود امروز یخ زده بودند خصوصا مسیر آبهای ریخته از ناودانها در کوچه و خیابان .
باید با احتیاط قدم برمیداشتم. خطر سرخوردن قطعی بود.
آرام آرام خودم را به مسجد رساندم.
اولین نفر بودم.
یک گوشه از مسجد کنار بخاری نشستم تا هم کار رای گیری شروع شود و هم انگشتهایم گرم شود برای مهر زدن.
ولی ظاهرا امسال اینجا خبری از مهر و استامپ نیست.
#س_غلامرضاپور
#حق_انتخاب
#نزدیک_قله_ی_برفی
https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم
بالاخره کار شروع شد.
کارتم را تحویل دادم
هویتم را که ثبت کردند ، کارت رایم را تحویل گرفتم.
رفتم سراغ دستگاه و به حریت حرم رای دادم.
به همین راحتی.
الحمدلله رب العالمین
#س_غلامرضاپور
#حق_انتخاب
#نزدیک_قله_ی_برفی
#ایران_مستقل
خودمانی
بسم اللهالرحمنالرحیم
الهی لم اُسلِّط علی حُسن ظنی،
قُنوط الاَیاس.
لحظات نورانی ماه شعبان
دارد به انتها میرسد.
خدایا
من به امید بخشش آمدم
مرا با گمان نیکویم بپذیر.
#حسن_ظن
#خدای_امیدواران
#مناجات_شعبانیه
خودمانی