eitaa logo
خودمانی
71 دنبال‌کننده
31 عکس
15 ویدیو
0 فایل
می نویسم تا آرام بگیرم. @Manyekmadaram5
مشاهده در ایتا
دانلود
ا ﷽ ا ...اللّهم بارِک لی فی ما اَنعمتَ به علیَّ حتی لا اَشکُرَ اَحداً غیرَک و وَسِّع علیَّ فی رزقی یا ذا الجلال و الاکرام.... وبسیار بگو یا ذا الجلال و الاکرام حال گل خوب شد از دیدن لبخند بهار شب و روز از اثر لطف خدا حیرانم خودمانی
ا ﷽ ا خدایا پناه می برم به تو از هَمز و لَمز و نَفث و نَفخ و وسوسه و تَثبیط و کِید و مکر و حَبائِل و خُدعه و اَمانی و غُرور و فتنه و شَرَک و اَحزاب و اَتباع و اَشیاع و اولیاء و شُرکاء و جمیع مَکائد شیطان رجیم در این ماه و یازده ماه دیگر‌ پ.ن چقدر این ملعون با ما کار دارد. خودمانی
37.2K
ا ﷽ ا به هیچ صراطی مستقیم نبود فقط گریه می‌کرد و یک چیز می‌خواست هرچیز دیگری راهم برایش می‌آوردم گریه اش قطع نمی‌شد از خوراکی‌های خوشمزه گرفته تا عکس و فیلمهای خانوادگی که دوست داشت. فیلم که می‌دید تازه بدتر هم می‌شد خصوصا فیلمهایی که بابا یا صدایش درآن بود. از وقتی پدرش رفته بود نق زدنش شروع شده بود. اما شب که می‌شد دیگر قابل تحمل نبود. مدام به اتاق پدرش اشاره می‌کرد که" بیا بلیم اونجا بابا اونجا هست داله دلس می‌خونه " ساعت که از دوازده می‌گذشت یقین می‌کردم پدرش از مسجد برگشته تماس می‌گرفتم تا کمی با هم صحبت کنند بلکه آرام شود. اما با پدرش قهر کرده بود. بابای گوشی را دوست نداشت. هروقت زنگ می‌زدیم میرفت گوشه‌ی دیوار رویش را برمی‌گرداند که" من گوشی نمی‌خوام دوست ندالم" ماه رمضان که به نیمه رسید کم کم با بابای گوشی آشتی کرد.. گاهی می‌امد و حرف می‌زد اما جزء سوالهای همیشگی‌اش این بود که "بابا شما چلا نیومدی؟" دخترخاله‌اش که پرسید " زینب شما چرا نیومدی خونه مادرجون؟ دلم برات تنگ شده" برایش توضیح دادکه : " چون بابااَم نیست ، بابااَم لفته گم شده " مانده بودم بخندم یا گریه کنم خدا سایه‌ی هیچ پدری را از سر هیچ خانه‌ای کم نکند چه می‌کنند مادرهایی که پدرِ دخترهایشان قرار نیست دیگر برگردند. " اللهم رد کل غریب" خودمانی
ا ﷽ ا ... و وَفِّقنی لِلیله القدر علی اَفضل حال تُحبُّ اَن یکونَ علیها احد مِن اَولیائک و اَرضاها لک ... و امشب از تو بهترین حالتی که دوست داری و به آن راضی هستی، می‌خواهم. خودمانی
ا ﷽ ا یا مُقدِّرَ کُلِّ قَدَر... تقدیر امشبم را دستت بگیر مولا لطفت اگر نباشد خورشید سرد و تار است . پ.ن: *به ذره گر نظر لطف بوتراب کند به آسمان رود و کار آفتاب کند خودمانی
ا ﷽ ا اللّهمَّ العَن قَتلَةَ اَميرَالمُومِنين علیه السلام به عدد ریگهای بیابان خودمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا ﷽ ا آخرین شب قدر بود. بچه ها دلشان هیئت می‌خواست و من دلم خلوت. نشستم برایشان فلسفه بافتم که امشب که شب آخر است اصلا وقت دورهمی‌های دوستانه هیئت نیست . بیایید قدری تنهایی با خدا خلوت کنیم. شلوغی‌ها و سروصدای بچه ها توجه آدم را کم می‌کند. اما حالا که شما دلتان هیئت می‌خواهد من در خانه می‌مانم شما خواهرانه باهم بروید. می‌دانستم بدون من هیئت نمی‌روند. اما چاره‌ای نبود شدیدا به این اشک و آه نیاز داشتم خصوصا که ته تغاری خوابیده بود و حداقل یکساعتی شیرین می‌خوابید و فرصت خوبی بود برای چندخط دعا و قران خواندن با توجه اما ظاهرا فلسفه بافی‌ام قانعشان نکرد مجبورشدم حاضر شوم و همراهی‌شان کنم به هیئت که رسیدیم دعا هنوز شروع نشده بود زیر یک‌پنجره‌ی باز نشستم و مشغول مرتب کردن بند و بساطمان شدم کفشها و کیف و چادر کوچکترها را مرتب کردم و کناری گذاشتم بچه ها که خاطرشان از جای من جمع شد ،اجازه گرفتند و رفتند من ماندم و ته تغاری دعا که شروع شد تازه شصتم خبردارشد که فلسفه‌ام را جور دیگری فهمیده‌اند مرا تنها گذاشتند که به خلوتم برسم خودشان هم هرکدام رفتند و یک گوشه‌ی حسینیه دور از زاویه دید من نشستند و مشغول دعا شدند. تمام لحظات دعا دلم پیششان بود باید فلسفه‌ام را می‌گذاشتم دم کوزه و آبش را می‌خوردم اصلا دعا بدون بچه ها نچسبید. خودمانی
ا ﷽ ا یا غیاث المستغیثین یا صریخ المستصرخین یا عَون المومنین یا مجیب دعوت المُضطَرّین ای فریادرس ، به اضطرار افتاده‌ایم. خودمانی
ا ﷽ ا اللَّهم صلِّ علی محمَّد و ال محمَّد و اَن تَجعل اِسمی فی هذه اللَّیله فی السُّعَداء و روحی معَ الشُّهداء.. بی دست کربلا، دست مرا بگیر... خودمانی
ا ﷽ ا هی می‌گویند " نگاه نکن به این فیلم‌ها و عکس‌ها نگاه نکن خبرها را نخوان روحیه‌ات خراب می‌شود همه می‌دانند که اسرائیل یک حیوان وحشی‌ست دیگر دیدن این صحنه‌ها چیزی را ثابت نمی‌کند فقط حال خودت خراب می‌شود." اما مگر می‌شود ندید؟ مگر می‌شود خبرها را دنبال نکرد؟ اصلا می‌خواهم قلبم درد بگیرد. می‌خواهم از شدت بغض سرم را محکم به دیوار بکوبم. می‌خواهم کودکم را محکم در آغوش بگیرم و برایش از کودکان غزه بگویم. نمی توانم خودم را جای آن مادری بگذارم که برای جسم بی جان کودکش لالایی می خواند. این روزها تند تند دلم برای بچه‌ها تنگ می‌شود. برای پدرو مادرم. برای دوستانم. برای همسایگانم. حتی برای فامیل‌های ندیده‌ام. حال نشستن و دعا خواندن ندارم . حتی حال گریه کردن. حسی در وجودم به جوشش افتاده. قلبم می خواهد بیرون بپرد. دلم می خواهد قدمی بردارم. خودمانی
ا ﷽ ا من اینجایم درین نامرد دنیایم و تو می‌بینی ام که تنهایم؟ و می‌ترسم من از این نفس وحشی سخت می ترسم نمی‌دانم چه می‌خواهد ولی ای کاش دلم را سخت می‌بستم. نباید هرزه گردی و تنهایی و حتی میل شب گردی میان کوچه های خانه ای ناآشنا برایم آشنا می‌شد و راز چشمهای سرد من نباید برملا می‌شد. و حالا از تو می‌خواهم ازتو که از من هم به من نزدیکتر هستی که حتی لحظه ای درین زندان تاریکی که باید هرزمان از وحشت همراهی هر آشنا هم سخت بگریزم مرا تنها .... رها.... مگذار خدایا با دل من مهربان‌تر باش دلم را بسته‌ام با رد گرم اشکهایم .. می‌سپارم دست تو ای مهربان‌تر، ای خدایم... خودمانی
ا ﷽ ا هم می زدم در دیگ نذری تا خاطرات روشنم را می‌رفت از پای اجاقم دود غلیظی تا ثریا هی اشک...سرفه...بعد ازآن اشک می بست راه خنده ام را هی اشک.. موشک .. اشک ..سرفه سوزانده این آتش دلم را آن شب خودم را در خیابان گم کرده بودم پشتِ دیوار سایه.. صدا.. وحشت.. تمنا.. می خورد از من مشت دیوار از آسمان آتش که می‌ریخت حق زمین می سوخت اینجا هی آجر آجر ،خانه خانه هی قطره قطره ، حق دریا ماهی.. قناری.. شاپرک.. گل.. اینجا همه بی تاب هستند کور و کر و لال است دنیا گویا همه در خواب هستند رشته.. نمک.. قدری محبت با ذکرهایی آسمانی می‌ریختم در دیگ نذری با اشکهایی لن ترانی من نذر کردم تا بمانم با بچه‌های سرزمینم یا جشن پیروزی بگیرم یا پای این پرچم بمیرم خودمانی
ا ﷽ ا مهمان امیدوار به آسمان نگاه می‌کنم یعنی دارند می‌روند ؟ دارند می‌روند بالا ؟ نکند سروصدای گنجشکها هم برای خداحافظی با آنهاست. هزار هزار فرشته‌ای که از آسمان به زمین آمده بودند را می‌گویم. بچه تر که بودم از خیال حضور فرشته‌ها در زمین آرام می‌شدم. هر نسیم خنکی که در شبهای ماه مبارک به صورتم می‌خورد حس می‌کردم فرشته‌ای همین اطراف بال و پرش را تکان‌داده‌است. دیگر از تاریکی هم نمی‌ترسیدم. آخرهای ماه رمضان که می‌شد دور از چشم بقیه برای فرشته‌هایی که داشتند از زمین برمی‌گشتند آسمان، دست تکان می‌دادم. به خانه نگاه میکنم . در و دیوار خانه مثل همیشه است . همه چیز آرام است. یعنی تا دو روز دیگر همه چیز برمی‌گردد به روال قبلی‌اش و من می‌شوم همان آدم سابق بی هیچ تغییری؟ مگر می‌شود؟ از صاحب‌خانه‌ی مهربان و بامعرفتی که این شب‌ها سر سفره‌اش مهمان بودم که بعید است سفره‌اش را جمع کند. شبهای دلدادگی یادم هست خیلی چیزها از او خواسته بودم. حتما این گوشه و کنار چیزی برایم گذاشته رمزی... نشانی... راهی... باید بگردم آن را پیدا کنم تا مزه این روزها هرگز از زیر زبانم بیرون نرود و خودم را ازین رحمت واسعه محروم نکنم. اللّهم لا تَجعَلهُ آخِرَ العَهدِ مِن صیامِنا اِیَّاه فاِن جَعَلتَه، فاجعَلنی مرحوماً ولاتجعَلنِی مَحروماً خودمانی
ا ﷽ ا اللّهُمَّ إِنِّی لَوْ وَجَدْتُ شُفَعاءَ أَقْرَبَ إِلَیک مِنْ مُحَمَّدٍ وَأَهْلِ بَیتِهِ الْأَخْیارِ الأَئِمَّةِ الأَبْرارِ لَجَعَلْتُهُمْ شُفَعائِی الهی پناهی جز امامم ندارم. همان که امین رازهای توست. می شود در میان شفاعت شوندگانش باشم؟ خودمانی
ا ﷽ ا به بچه ها قول داده بودم نمیتوانستم زیرش بزنم قرار بود ماه مبارک یک شب بعد افطار ببرمشان پارکی، بوستانی برای بازی و هوا خوری چون از صبح تا بعدازظهر هم دنبال کاری بیرون رفته بودم حال بوستان نداشتم اما ظاهرا چاره ای نبود و باید به قولم عمل میکردم در معیت خاله فاطمه و بچه هایش سر ازبوستان هاشمی در آوردیم قرار شد کمی روی چمنها بنشینیم و کمی خوردنی خانگی بخوریم و بعد بچه ها هرکدام یک بازی سوار شوند و بستنی و تمام بچه ها هم خیلی ادا اصول درنیاوردند که یک بازی کم است و چیپس و پفک هم بخرید و.... اما نمیدانم چرا من از اول تا آخر احساس پینوکیویی را داشتم که با گربه نره و روباه مکار رفته اند شهربازی همه اش سعی میکردم گول آن دلقک صاحب سیرک را نخورم که یکهو گوشهایم دراز نشود بعد یک‌ماه روزه‌داری ، دوست داشتم شب عید فطرم جور دیگری باشد اما ... . با اینکه کلا دوساعت بیشتر آنجا نبودیم ولی به بچه ها خیلی خوش گذشت بزرگترها تاب اژدها سوار شدند و کوچکترها قصربادی ته تغاری هم از ذوق راه رفتن و غلتیدن روی چمنها از ته دل می‌خندید. دلم به همان خنده ها خوش است . خودمانی
ا ﷽ ا مامان: زینب آب می خوری؟ زینب: بلد نیستم آب بخویَم آخه یوزه‌م (روزه‌م) پُفاری = پفیلا بوشباک = بشقاب کِکِشدی؟= کشیدی خودمانی
ا ﷽ مامان میخوای یه کاری کنی امام زمان خوشحال بشه؟ آره مامان .شما بگو چی کار کنم. مثلا برای من بستنی بخر خوراکی بخر خودمانی
ا ﷽ ا خودمو به آینه نشون دادم بجای خودمو تو آینه دیدم خودمانی
ا ﷽ ا وسط بازی کردن با بادکنک: بابا من برم توی این زندگی کنم؟ خودمانی
ا ﷽ ا لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذًى ۖ وَإِنْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا يُنْصَرُونَ هرگز نمی‌توانندبه شما آسیب سخت برسانند، و اگر مقابلشان بایستید از جنگ خواهند گریخت و از آن پس هیچ کس به یاریشان نخواهد رفت. ۱۱۱سوره مبارکه آل عمران خودمانی
ا ﷽ ا تکیه دادم به کنج دیواری روبروی ضریحتان بانو غصه دارم، دلم پر از درد است ضامنم می شوی ؟ منم آهو.. خودمانی
ا ﷽ ا بادکنک قشنگم می پره این ور اون ور خیلی خیلی زرنگه از خودمم زرنگ تر دلم می خواد یه روزی برم توی بادکنک گمون کنم ازونجا دنیا میشه با نمک خودمانی
داشتم برای کاری با عنوان معلم دنبال شعر خوب می‌گشتم که به این شعر آقای جهاندار برخوردم. از تاریخ و مناسبت سرایش شعر بی‌اطلاعم. اما به ذهنم رسید چقدر با حال و هوای این روزهای مبارزه با صهیونها می تواند همراه باشد. وقتی نشانی اسم اعظم را با سربند یازهرا می دهد و آرزومند عشق را همراه شهیدان می‌بیند و کربلایی شدن را به دل مشکل پسند امام حسین علیه السلام می‌‌سپارد اشک در چشمهایت حلقه می‌زند. یک بند وصیت نامه‌ی اکثر شهدا فتح قدس و پیروزی مردم فلسطین است . انگار این روزها وصیت نامه ها تازه تر شده اند. گمانم تکنیک قاعده افزایی که تازگیها به معلوماتم اضافه شده هم درین شعر دیده می‌شود ، در همان بیت اول با ترکیب نشانی اسم اعظم و سربند یازهرا. و دربیت آخر با دل مشکل پسند امام حسین علیه السلام آن اسم اعظم که نشانی می‌دهندش سربند یا زهراست محکم‌تر ببندش هر کس که در سر آرزوی عشق دارد هنگام رفتن با شهیدان می‌برندش بابا! وصیّت‌نامۀ همسنگرت کو؟ این روزها خون می‌چکد از بندبندش آقا معلم، قصه از آن روزها گفت کردند سالِ آخری‌ها ریشخندش شرمی نکردند از صدای سرفه‌دارش چیزی نخواندند از نگاه دردمندش گیرم عَلم از دست عباسی بیفتد عباس دیگر می‌کند از جا بلندش هر کس به این آسانی اهل کربلا نیست کار حسین است و دل مشکل‌پسندش خودمانی