ا ﷽ ا
#پارسال_همین_موقع
چند روزی بود که شاخه های نازک و خشکیده درخت روی کنتور گاز و اطراف جاکفشی پیدا میشد.
معلوم بود کار یا کریمهاییست که میخواهند لانه بسازند.
هر روز تعداد شاخه ها بیشتر میشد.
تا اینکه بالاخره لانه را ساختند.
یکیشان در لانه مینشست و به کارهای خانه میرسید و آن یکی میرفت برایش آب و دانه میآورد.
بچه ها که از حضور این مهمانهای ناخوانده بوجد آمده بودند یک ظرف آب و چند تکه نان نزدیک جاکفشی گذاشتنند تا آقای خانه برای خرید آب و دانه خیلی بزحمت نیفتد و بیشتر کنار خانومش بماند.
اما لانهای که آنها ساخته بودند فقط به اندازهی یک نفر جا داشت .
آقای یاکریم شبها روی شاخهی درخت انجیر میخوابید و روزها روی دیوار نزدیک کنتور گاز مینشست .
تا دیروز که دیدم یاکریمه خانم در لانه نیست. فکر کردم از خانه داری خسته شده و رفته .
روی پنجهی پا بلند شدم که دقیقتر ببینم.
یکدفعه دوتا کلهی خیس نینی یاکریم که چشمهایشان را هم حتی نمیتوانستند باز کنند، آمد بالا.
بچه هایشان بدنیا آمده بودند .
و حتما مادرشان رفته بود که پدر را بیاورد و چشم روشنی بگیرد.
بعد هم دوتایی بنشینند از دور قربان صدقهی بچه هایشان بروند و سر اینکه بچه ها بیشتر شبیه کدامشان هستند باهم کلکل کنند.
حالا دیگر حتی مامان یا کریم هم در لانه جا نمیشد.
به همین راحتی از همه چیزشان برای بچهها گذشتند.
چقدر خوب است که دنیای یاکریمها فمنیست ندارد.
که در گوش یاکریمه خانوم وز وز کنند که چه معنی دارد در خانه نشستهای و از لذت پرواز محرومی؟
مگر بالت یکوری ست؟
مگر نمیتوانی خودت خرج خودت را در بیاوری؟
تا کی میخواهی منتظر شندر غاز آب و دانهی مردت باشی؟
یا چقدر خوب است کسی در دنیای یا کریم ها اغتشاش نمیکند و شعار زن زندگی آزادی سر نمیدهد.
آنوقت معلوم نبود چه بر سر این طفل معصوم ها می آمد.
چقدر خوب است که یا کریمه ها "شغل مادرزادی شان"* را دوست دارند.
پ.ن : من شغل مادرزادیام را دوست دارم( زهرا سپهکار)
#خانه_داری
#یاکریم
#شغل_مادرزادی
خودمانی
37.2K
ا ﷽ ا
#یک_خاطره
#پارسال_همین_موقع
به هیچ صراطی مستقیم نبود
فقط گریه میکرد و یک چیز میخواست
هرچیز دیگری راهم برایش میآوردم گریه اش قطع نمیشد
از خوراکیهای خوشمزه گرفته تا عکس و فیلمهای خانوادگی که دوست داشت.
فیلم که میدید تازه بدتر هم میشد خصوصا فیلمهایی که بابا یا صدایش درآن بود.
از وقتی پدرش رفته بود نق زدنش شروع شده بود. اما شب که میشد دیگر قابل تحمل نبود.
مدام به اتاق پدرش اشاره میکرد که" بیا بلیم اونجا بابا اونجا هست داله دلس میخونه "
ساعت که از دوازده میگذشت یقین میکردم پدرش از مسجد برگشته
تماس میگرفتم تا کمی با هم صحبت کنند بلکه آرام شود.
اما با پدرش قهر کرده بود.
بابای گوشی را دوست نداشت.
هروقت زنگ میزدیم میرفت گوشهی دیوار رویش را برمیگرداند که" من گوشی نمیخوام دوست ندالم"
ماه رمضان که به نیمه رسید کم کم با بابای گوشی آشتی کرد..
گاهی میامد و حرف میزد اما
جزء سوالهای همیشگیاش این بود که "بابا شما چلا نیومدی؟"
دخترخالهاش که پرسید " زینب شما چرا نیومدی خونه مادرجون؟ دلم برات تنگ شده"
برایش توضیح دادکه :
" چون بابااَم نیست ، بابااَم لفته گم شده "
مانده بودم بخندم یا گریه کنم
خدا سایهی هیچ پدری را از سر هیچ خانهای کم نکند
چه میکنند مادرهایی که پدرِ دخترهایشان قرار نیست دیگر برگردند.
" اللهم رد کل غریب"
#دخترها_باباییاند
#س_غلامرضاپور
خودمانی
ا ﷽ ا
#پارسال_همین_موقع
آخرین شب قدر بود.
بچه ها دلشان هیئت میخواست و من دلم خلوت.
نشستم برایشان فلسفه بافتم که امشب که شب آخر است اصلا وقت دورهمیهای دوستانه هیئت نیست .
بیایید قدری تنهایی با خدا خلوت کنیم.
شلوغیها و سروصدای بچه ها توجه آدم را کم میکند.
اما حالا که شما دلتان هیئت میخواهد
من در خانه میمانم شما خواهرانه باهم بروید.
میدانستم بدون من هیئت نمیروند.
اما چارهای نبود شدیدا به این اشک و آه نیاز داشتم خصوصا که ته تغاری خوابیده بود و حداقل یکساعتی شیرین میخوابید و فرصت خوبی بود برای چندخط دعا و قران خواندن با توجه
اما ظاهرا فلسفه بافیام قانعشان نکرد
مجبورشدم حاضر شوم و همراهیشان کنم
به هیئت که رسیدیم دعا هنوز شروع نشده بود
زیر یکپنجرهی باز نشستم و مشغول مرتب کردن بند و بساطمان شدم
کفشها و کیف و چادر کوچکترها را مرتب کردم و کناری گذاشتم
بچه ها که خاطرشان از جای من جمع شد ،اجازه گرفتند و رفتند
من ماندم و ته تغاری
دعا که شروع شد تازه شصتم خبردارشد که فلسفهام را جور دیگری فهمیدهاند
مرا تنها گذاشتند که به خلوتم برسم
خودشان هم هرکدام رفتند و یک گوشهی حسینیه دور از زاویه دید من نشستند و مشغول دعا شدند.
تمام لحظات دعا دلم پیششان بود
باید فلسفهام را میگذاشتم دم کوزه و آبش را میخوردم
اصلا دعا بدون بچه ها نچسبید.
#یک_خاطره
#س_غلامرضاپور
خودمانی
ا ﷽ ا
#پارسال_همین_موقع
به بچه ها قول داده بودم
نمیتوانستم زیرش بزنم
قرار بود ماه مبارک یک شب بعد افطار ببرمشان پارکی، بوستانی برای بازی و هوا خوری
چون از صبح تا بعدازظهر هم دنبال کاری بیرون رفته بودم حال بوستان نداشتم
اما ظاهرا چاره ای نبود و باید به قولم عمل میکردم
در معیت خاله فاطمه و بچه هایش سر ازبوستان هاشمی در آوردیم
قرار شد کمی روی چمنها بنشینیم و کمی خوردنی خانگی بخوریم و بعد بچه ها هرکدام یک بازی سوار شوند و بستنی و تمام
بچه ها هم خیلی ادا اصول درنیاوردند که یک بازی کم است و چیپس و پفک هم بخرید و....
اما نمیدانم چرا من از اول تا آخر احساس پینوکیویی را داشتم که با گربه نره و روباه مکار رفته اند شهربازی
همه اش سعی میکردم گول آن دلقک صاحب سیرک را نخورم که یکهو گوشهایم دراز نشود
بعد یکماه روزهداری ، دوست داشتم شب عید فطرم جور دیگری باشد اما ... .
با اینکه کلا دوساعت بیشتر آنجا نبودیم ولی به بچه ها خیلی خوش گذشت
بزرگترها تاب اژدها سوار شدند و کوچکترها قصربادی
ته تغاری هم از ذوق راه رفتن و غلتیدن روی چمنها از ته دل میخندید.
دلم به همان خنده ها خوش است .
#س_غلامرضاپور
#یک_خاطره
خودمانی