دوستان تا اخر شب رای ها شمرده میشه و اخر شب برنده اعلام میشه اگر میشه امکانش هست تا شمردن رای ها بعد پیام رای دیگه پیامی نفرستید که اشتباه نشه بازم تشکر میکنم از کسایی که تو مسابقه شرکت کردن و رای دادن ممنون از مشارکتتون🥰💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم قبل و بعد اشپزخونه من🤦♀🥲😂
یعنی مردم و زنده شدم 😕
دیشب کیک و دسر درست کردم این همه ظرف کثیف شد دیگه چون دیر شده بود رفتیم ۲نصف شب اومدیم خونه صبحشم بلند شدم رفتم برای امتحان الان وقت شد اشپزخونه تمیز کنم🥲
♦️دوستان تا ساعت نه وقت رای دادن دارید بعد نه دیگه حساب نمیشه امشب تا قبل ساعت ده عکس سفره یلدا برنده رو میزاریم❌️
17.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم کلیپ روز مادر برای مامانم🥺❤️
از بچگی ارزو داشتم خودم با پولای خودم برای مامانم کادو بگیرم و امسال اولین سالی بود که به ارزوم رسیدم و مامانم خیلی خوشحال شد 🥺❤️🥰
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هرچی_تو_بخوای 💗
#قسمت_90
از همه چیز میگفت....
خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم میکرد.منم فقط بالبخند نگاهش میکردم.فقط به وحید نگاه میکردم.
ماشین رو نگه داشت و گفت:
_رسیدیم.
بعد به من نگاه کرد.من به اطراف نگاه کردم.مزار امین بود.خیلی جا خوردم.با تعجب نگاهش کردم.گفت:
_پیاده شو.
دلم نمیخواست پیاده بشم.
دلم نمیخواست با وحید برم پیش امین.
وحید درو برام باز کرد و گفت:
_بیا دیگه.
نگاهش کردم تا بفهمم چی تو سرشه ولی رفت در عقب رو باز کرد و چیزی برداشت.
تو فکر بودم که چرا روز اول عقدمون منو آورده اینجا.گفت:
_زهرا...پیاده شو.
پیاده شدم.وحید میرفت.منم پشت سرش.تا به مزار امین رسید.اون طرف مزار رو به روی من نشست...
من با سه تا مزار فاصله ایستاده بودم. داشت فاتحه میخوند ولی به من نگاه میکرد.چشمهاش پر اشک بود. اشاره کرد برم جلو و بشینم.نمیفهمیدم چی تو سرشه.رفتم جلو.ایستاده بودم...
مزار امین رو با گلاب شست.بعد گل نرگسی رو که با خودش آورده بود روی مزار امین چید.همونجوری که من همیشه میچیدم.
وقتی کارش تموم شد به پایین چادرم نگاه کرد و گفت:
_بشین.
صداش بغض داشت.نشستم.
گفت:
_یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم به من فکر کنی.یادته؟..گفتی چرا اینجا؟..گفتم از امین خواستم کمکم کنه... امین واقعا خیلی خوب بود.بهت حق میدام نخوای جز امین کس دیگه ای رو دوست داشته باشی..ولی من پنج سااال منتظرت بودم.انتظاری که هر روز میگفتم امروز میبینمش،شب میشد میگفتم فردا دیگه میبینمش...
اون روز بعد تصادف وقتی تعقیبت کردم،وقتی رفتی خونه تون،وقتی فهمیدم خواهر محمدی، وقتی فهمیدم همسر امین بودی اونقدر گیج بودم که حال خودمو نمیفهمیدم.از خودم بدم میومد،
از اینکه چرا تمام این مدت به این فکر نکردم که ممکنه ازدواج کرده باشی.
از اینکه چرا حتی یکبار هم به حرف مادرم گوش ندادم تا ببینم خواهر محمد کی هست.
حالم خیلی بد بود. دلم میخواست بیام پیش امین و ازش بخوام کمکم کنه ولی خجالت میکشیدم.
اون شب وقتی بعد هیئت دیدمت،حالم بدتر شد.اومدم اینجا.خیلی گریه کردم..
از خدا از حضرت فاطمه(س)،از امام حسین(ع)، از امین میخواستم کمکم کنن.
ازشون میخواستم کمکم کنن که فراموشت کنم... خواب دیدم امین یه دسته گل نرگس به من داد. بهش گفتم این گل مال خودته، به من نده.گفت از اول هم مال تو بوده.تا حالا پیش من امانت بود.
وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم.
عصر اومدم اینجا.تو اینجا بودی.صبر کردم تا بری.وقتی رفتی اومدم جلو.یه دسته گل نرگس روی مزار بود.همشو برداشتم و با خودم بردم.اون گل ها و کسیکه که اون گل ها رو آورده بود،مال من بود.
وحید به مزار امین و به گل های نرگس نگاه میکرد...
چشمهاش نم اشک داشت.منم صورتم از اشک خیس بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هرچی_تو_بخوای 💗
#قسمت_91
منم از اشک خیس بود...
گفتم:
_وقتی صحبت خاستگاری شما شد بابا خیلی اصرار داشت بیشتر بشناسمت.ولی من حتی نمیخواستم بهت فکر کنم.تا اون موقع هیچ وقت رو حرف بابام نه نیاورده بودم.خیلی دلم گرفته بود.خیلی ناراحت بودم. رفتم امامزاده.از خدا خواستم یا کاری کنه فراموشم کنی یا عشقت رو بهم بده، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم. گرچه اون موقع خودم دوست داشتم فراموشم کنی ولی الان خیلی خوشحالم که خدا دعای دوم منو اجابت کرده....
وحیدنگاهم کرد... لبخند زدم و گفتم:
_من خیلی دوست دارم...خیلی
اولین باری بود که بهش گفتم خیلی دوستش دارم.
وحید لبخند عمیقی زد. خوشحال شدم.
اذان مغرب شده بود...
وحید همونجا نمازشو شروع کرد و من پشت سرش به جماعت نماز خوندم.اولین نماز جماعت من و وحید.
بعد از نماز مغرب برگشت سمت من و خیلی جدی گفت:
_پشت سر من نماز نخون؛هیچ وقت.
لبخند زدم و گفتم:
_من زن حرف گوش کنی نیستم.
وحید خنده ش گرفت.
تو راه برگشت،منم شوخی میکردم و میخندیدیم.
وقتی رسیدیم خونه،بابا هم بود...
وحید با بابا هم خیلی با مهربونی و محبت و احترام رفتار میکرد.رو به روی باباومامان نشسته بود و بامهربونی نگاهشون میکرد و به حرفهاشون گوش میداد و باهاشون صحبت میکرد...
به من نگاه نمیکرد.ولی من فقط به وحید نگاه میکردم.از رفتار های وحید خیلی خوشم میومد.
برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان.
وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت،بعد برای مامان،بعد برای من، بعد هم برای خودش.
برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش میکردیم.وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره زندگی میکنه.
سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد.خنده ش گرفت.گفت:
_من غذای خوشمزه خیلی دوست دارم.
مامان گفت:
_نوش جونت.
باباومامان مشغول غذا خوردن شدن.ولی من هنوز به وحید نگاه میکردم. از اینکه اینقدر با ما راحت بود خوشم اومد،از اینکه اینقدر مهربون و بامحبت بود.
لقمه شو گذاشت تو دهانش.وقتی قورت داد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_من از اون آدمهایی نیستم که اگه کسی خیره بهم نگاه کنه اشتهام کور بشه ها.
مامان و بابا بالبخند نگاهم کردن.خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم.
بعد مدتی احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سرمو آوردم بالا.باباومامان مشغول غذا خوردن بودن.وحید به من نگاه میکرد و بالبخند غذا میخورد.
سرمو انداختم پایین و بالبخند گفتم:
_من از اون آدمهایی هستم که اگه کسی خیره نگاهم کنه،اشتهام کور میشه ها.
مامان و بابا و وحید بلند خندیدن.
یه کم بعد وحید گفت:
_دستپخت تو چطوره؟میشه خورد یا باید هر روز بیایم اینجا؟
گفتم:
_بد نیست،میشه خورد.متأسفم ولی فکر کنم هیکل ورزشکاریت به هم میریزه.
وحید بالبخند گفت:
_من غذا برام مهمه.اگه غذاهات خوشمزه نباشه من هر روز میام اینجا.
مامان لبخند زد و گفت:
_منظور زهرا اینه که باید رژیم بگیری پسرم.
وحید به من نگاه کرد.سرم پایین بود و لبخند میزدم.بعد به مامان نگاه کرد و باخنده گفت:
_قضیه ی بقال و ماست ترشه؟!
از حرفش خنده م گرفت،گفتم:
_نه.قضیه سوسکه و دست و پای بلوریه.
وحید بلند خندید و گفت:
_حالا واقعا دستپختت خوبه؟
بابا گفت:
_وقتی دستپخت زهرا رو بخوری دیگه غذای کس دیگه ای رو نمیخوری.
وحید لبخند زد.بعد یه کم سکوت گفت:
_حالا یادم اومد.من قبلا دستپخت تو رو خوردم. واقعا خوشمزه بود.
سؤالی نگاهش کردم.
گفت:...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
#رمان
زیارت امیرالمومنین حضرت علی علیهالسلام در روز یکشنبه
یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام "ای صاحب جلال و بزرگواری"
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
«السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ، وَالدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ، الْمُضِيئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُّبُوَّةِ الْمُونِقَةِ بِالْإِمَامَةِ، وَعَلىٰ ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَنُوحٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ. السَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقِينَ بِكَ وَالْحَافِّينَ بِقَبْرِكَ، يَا مَوْلاىَ يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ، هَذاَ يَوْمُ الْأَحَدِ وَهُوَ يَوْمُكَ وَبِاسْمِكَ، وَأَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَجارُكَ، فَأَضِفْنِى يَا مَوْلاىَ وَأَجِرْنِى، فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيافَةَ، وَمَأْمُورٌ بِالْإِجارَةِ، فَافْعَلْ مَا رَغِبْتُ إِلَيْكَ فِيهِ، وَرَجَوْتُهُ مِنْكَ، بِمَنْزِلَتِكَ وَآلِ بَيْتِكَ عِنْدَاللّٰهِ، وَمَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُمْ، وَبِحَقِّ ابْنِ عَمِّكَ رَسُولِاللّٰهِ صَلَّىاللّٰهُعَلَيْهِوَآلِهِ وَسَلَّمَ وَعَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ»
«سلام بر شجره نبوت و درخت تنومند هاشمی، درخت تابان و بارور به برکت نبوّت و خرّم و سرسبز به حرمت امامت و بر دو آرمیده در کنارت آدم و نوح (درود بر آنها باد). سلام بر تو و بر اهلبیت پاک و پاکیزهات، سلام بر تو و بر فرشتگان حلقهزننده بر دورت و گردآمده بر قبرت، ای مولای من، ای امیرمؤمنان، امروز روز یکشنبه و روز تو و به نام توست و من در این روز میهمان و پناهنده به توأم، ای مولای من، از من پذیرایی کن و مرا پناه ده، چه همانا تو کریمی و مهماننوازی را دوست میداری و از سوی خدا مأمور به پناه دادنی، پس برآور خواهشی را که برای آن در این روز بسوی تو میل نمودم و آن را از تو امید دارم، به حق مقام والای خود و جایگاه بلند اهلبیتت نزد خدا و مقام خدا نزد شما و بهحق پسر عمویت رسول خدا که خدا بر او و خاندانش، همه و همه درود و سلام فرستد.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن لیاقت مادر شدن داره چون این حس در وجودش تعریف شده❤️🦋
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
دخترا خیلی پیام دادید ورا نگفتید چون گوشیم شارژ نداشت ادمین عکسا گذاشت برم خونه کلیپ کامل میزارم براتون
نظرتون چیه یک کلیپ طنز بزارم براتون 👀😁
دیشب با اقای همسر درست کردیم هدیه روز مادر😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم کلیپ طنزمون فقط جهت شادی و لبخند شما مثل همیشه تحویلش بگيريد
و اینکه روز همه مامانا گل مبارک😊💕
#طنز
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️
خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣
نزدیک اذانه🍃🕌
بلند شو مؤمݩ😇📿
اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊
#بسم اللّٰہ🌙💌
نٺ گوشے←"OFF"❎
نٺ الهے←"ON"✅
وقٺ عاشقیہ😍
ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐
وضـــو گرفٺید؟🤔😎
اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯
اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿
اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿
پآشـــو دیگه🙂🚶🏻♀
#نمازتسردنشهمؤمن☺️🌱
#اذان
30.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماز اول وقت جماعت 💕☺️💓
نماز هاتون قبول حق مارو هم موقع نماز دعا کنید🙏🥰
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
حس بودنت
قشنگترین حس دنیاست
تو باشی هر روز را نه ،
هر ثانیه را عشق است ❤️
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به چیزای مثبت فکر کن تا برات اتفاقات خوب رخ بده👍👌
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
31.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشت صحنه صدا و سیما خانواده میم🥰
و خونه امیرعلی و مبینا 😍🥰
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام حالتون چطوره؟🥰
یه چایی گرم تو این زمستون سرد خیلی میچسبه☕️☺️
💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰
http://eitaa.com/khonehmobina84
سلام سلام خیلی خیلی خوش اومدی اعضا جدید خونه ما😍🥰
پیوستن یادت نره رفیق😉🤝
#بیوگرافی خونه ما☺️🍿
من مبینام 🥰
متولد خرداد ۸۴وساکن تهران☺️
دانشجو زیست جانوری دانشگاه علوم پزشکی هستم☺️
تو سن ۱۸سالگی ازدواج کردم و سالگرد یک سالگیمون عروسی گرفتیم اومدیم خونمون 🥰
و الان چند ماه که اومدیم سر خونه زندگیمون😇
اقا امیرعلی همسرم 🥰
متولد تیر ۷۶😉
شغلشون معاون مدرسه هستند🧐
ولی رشته همسرم بازیگری و کارگردانی هستش😁
ما تو این کانال یک زندگی ساده و پر از عشق و محبت داریم که قرار از روزمرگی های عروس و داماد با وسایل نو به اشتراک بزاریم☺️
برای اینکه راحت تر پیدا کنی😉👇🏻
داستان اشنایی🫀💍
عکس های عروسیمون👰🏻♀🤵🏻♂
ولاگ خونمون🏡
رمان های اخر هر شب🔖🖇
امیدوارم لحظات خوب وبه یاد موندنی💞 رو کنار هم داشته باشیم💝