eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید رضا اسماعیلی داعشی ها محاصره ش کردن تا تیر داشت با تیر جنگید تیرش تموم شد، داعشی ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش، همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود،خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی یک لحظه سرشو از ترس پایین نیاورد، تشنه بود آب جلوش می ریختن رو‌ی زمین، فهمیدن حاج قاسم توی منطقس، برای خراب کردن روحیه حاج قاسم ، بیسیم رضا اسماعیلی گرفتن جلو دهن رضا و چاقو گذاشتن زیر گردنش کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم، اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید! ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چندتا کلمه گفت، (اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی, اصلا من آمدم فدابشم برا حضرت زینب, اصلا من آمدم سرم رو بدم) (یا علی یا زهرا)،میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد... بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن ‌برای حاج قاسم ✍امنیت ما اتفاقی نیست عزیزان چقدر سرها و خون ها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم! 🌷 شادی روح تمامی شهدا علی الخصوص شهید رضا اسماعیلی و حاج قاسم صلوات . 🌹🍃🌹🍃 Join @khorshidebineshan
سرمربی کره‌جنوبی استعفا کرد 🔹پائولو پینتو سرمربی پرتغالی کره‌جنوبی بعد از باخت سنگین ۴ بر یک مقابل برزیل در جام‌جهانی از سِمت خود استعفا کرد. 🔷هموطن کارلوس کی‌روش از سال ۲۰۱۸ هدایت تیم ملی کره را برعهده داشت. 🌐@khabarbazz🌐
علت نداشتن پشتكار در بزرگسالي، آسيب ۱۴ماه اول زندگي ست وقتي كودك در ١٤ ماه اول آسيب مي خوره، اطمينان و ارامش نداره و باعث اعتماد بنفس منفي ميشه همه چیز به ۱۴ماه اول و حس امنیتی که به کودک میدید مربوطه Join @khorshidebineshan
ارتباط كلامی را به فرزندتان یاد دهید: فرزندتان باید بیاموزد که از كلمات برای بيان احساسات منفی اش استفاده كند. به او ياد بدهيد در زمان مناسب بگويد «الان ناراحت هستم!» وقتی بتواند احساسات خود را مستقيما و مانند افراد بالغ بيان كند، شیوه "كتك زدن"به تدريج متوقف می شود و ديگر از اين روش برای فروكش كردن عصبانيت خود استفاده نمی كند. Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ملاک انتخاب همسر ❣️ 💟اولین ملاک در انتخاب دینداری است. 🔻چون دینداری، در موراد زیادی عامل بازدارنده است. 1️⃣دینداری باعث این است که انسان کمتر خطا کند، و یک سری باور ها را برای خود داشته باشد. ☑️در زندگی مشترک باید بر اساس یک سری باور ها، زندگی را جلو برد. 🔻باید دیندار باشم که وقتی همسرم برای مدتی رفتار تندی از خود نشان داد، باور بر صبر داشته باشم. 🔻که فرمودند: به إزای صبر در هر ساعتی ثواب صبر حضرت ایوب (ع) را برای آن فرد ثبت میکنند☑️ 2️⃣دینداری باعث حجب و حیا میشود. 🔻که بعد از ازدواج وارد هر رابطه ای نشود. ⚠️این بحث خیانت ها در جهان به معضل تبدیل شده⚠️ 🛑وقتی دینداری ضعیف باشد اینطور به خانواده و فرزندان ممکن است آسیب وارد کند‼️ 3️⃣دینداری تعهد آور است. 🔻تعهد زن و شوهر در قبال رشد یکدیگر، در قالب دینداری، شکل میگیرد. 🔵حضرت امیرالمومنین(ع) به نبی مکرم اسلام (ص) عرضه داشتند: فاطمه سلام الله علیها را بهترین یاری دهنده در بندگی خدا دیدم... Join @khorshidebineshan
💫🍃💫💐💫🍃💫💐💫🍃💫💐💫🍃💫💐💫🍃💫💐 🎀زوج هاے شاد و از وجود و استفاده مے كنند تا به درك بالاترے برسند. ❌ اما براے زوج هاے ناراضے و اختلاف و تعارض تلاشے است كه در آن تنها يك سمت مے تواند پيروز ميدان باشد و طرف ديگر يك بازنده است . 🌼رابطهء خوب ساختنے است .☝️ 🌸وارد بازے برد و باخت نشويم.✋ Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🔴سیری بر زندگی آقا ابراهیم 🔴سلام بر ابراهیم/قسمت یازدهم 🔷خوشگل ترین شهادت 🔹میگفت:《خوشگل ترین شها
🔴سیری بر زندگی آقا ابراهیم 🔴سلام بر ابراهیم/قسمت دوازدهم 🔷اذان 🔹صدای رسایی داشت با اذان زیبایش همه را مجذوب می کرد و به نیروهای خودی روحیه می داد. در هر شرایطی موقع اذان حتی در اوج شلیک توپخانه ی دشمن و در محاصره که بودند، اذان می گفت. 🔹یک بار موقع نماز صبح در دل دشمن روی تپه ای که مشرف به مقر عراقی ها بود، ایستاد و اذان گفت. آخرهای اذان تیری به گردنش اصابت کرد...هوا روشن شده بود که ۱۸ عراقی تسلیم شدند! می گفتند : به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید که صدای اذان را شنیدیم. ماشیعه ایم. این ۱۸ نفر علیه بعثی ها در لشکر ۹بدر جنگیدند و به شهادت رسیدند. 🔹یکی از هم رزمان از ابراهیم پرسید:《چرا در هر موقعیتی حتی در زمانی که در محاصره هستیم، اذان می گویی؟》 گفت:《مگر در کربلا امام حسین(علیه السلام) محاصره نشده بود؟ چرا اذان گفت و جلوی دشمن نماز خواند؟ ما برای همین اذان و نماز با دشمن می جنگیم.》 ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
سلام روزتان مهدوی 🌹۵ صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله قسمت جدید * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #معجزه_زندگی_من #نویسنده_رز_سرخ #قسمت_سی_پنجم . . . همونجوری ایستاده بودم که م
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 . . . اخیش راحت شدم احساس میکردم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده😊😊 حسابی سرحال بودم مامان_خب دخترم چطور بود؟🤔 دیدی چه پسر اقا و باشخصیتی بود هزار ماشاالله😍 _خدا ببخشه به مادرش اوهوم پسر خوبی بود😊😊 مامان_ یعنی خوشت امد ازش؟ اخ اخ داشتم خراب کاری میکردم حتما مامان فکر کرده چون خوشم امد ازش خیلی سرحالم باید یه جور جمش کنم _ببین مامان جان آره پسره خوبیه🙄🙄🙄 ممکنه آرزو هر دختری باشه ولی ما خیلی با اختلاف نظر داشتیم خودش هم متوجه شد فکر کنم اصلا از من خوشش هم نیومد مامان_ معلوم نیست چی به پسر مردم گفتی که این جور خیالت راحته😕😕 یادت باشه همیشه موقعیت هایی مثل این پیش نمیاد هم پسره هم خانوادش مورد تایید ما بود _ مامان من قبلا حرف هامو زده بودم لطفا دیگه در مورد بحث نکنیم😣 من میرم با اجازه وقتی اصرار داشتم نیان جلو به خاطر همین چیزا بود دیگه خداروشکر بابا چیزی نگفت خیالم از یاسر هم راحت بود به خانوادش بگه به تفاهم نرسیدیم کلا پرورندش بسته میشه سرم پایین بود اصلا متوجه حسین نشدم که جلو در اتاقم وایستاده _ وااای ترسیدم داداش چه بی سر و صدا میای😐😐 حسین_ من صدات کردم خواهری انقدر تو خودت بودی نشنیدی _آره حواسم نبود بیا بشین چیزی میخواستی؟ حسین _راستش امدم یکم حرف بزنیم😊😌 _نگو که مامان تو رو فرستاده نصیحتم کنی😠 از یاسر خوب بگی پیشم حسین اروم زد تو سرم و گفت: چه فکر های هم پیش خودت میکنی کوچولو فکر کردی دست به یکی کردیم شوهرت بدیم؟ _آخه مامان خیلی از یاسر خوش اومد☹️ حسین_ پسره معقولی بود ولی من از اول هم به مامان گفته بودم حلما آمادگی ازدواج نداره بره دوباره برمیگرده خونه _عههه داداش😐😐 حالا درسته من آمادگیشو ندارم ولی دیگه این جوری ها هم نیست... حسین_ باشه خانم کوچولو حق با تو هست __بله همیشه حق با منه😊 حسین_ خب حالا 2 دقیقه آروم بگیر من اصلا نیومده بودم از امشب حرف بزنم _ عه خب زودتر میگفتی برادر من خب حالا زود بگو چیکارم داشتی که خیلی خستم مامان امروز کلی ازم کار کشید حسین_چند روز دیگه که محرم میشه علی اینا مثل هر سال مراسم دارن _آره زینب یه چیزایی گفت حسین_ امسال تصمیم گرفتم برم کمکشون😍😍 _ هر سال میری عزیزم برو سر اصل مطلب حسین_ میخواستم بگم امسال تو هم میای؟ خانم موسوی پا درد داره زینب خانم دست تنهاست تو هم بیکاری خونه حوصلت هم سر نمیره چی میگی میای کمک؟ _نمیدونم والا چی بگم حسین_ قبول کن دیگه همه هستیم کار خیر هم هست _ من تا حالا از این کارا نکردم بنظرم سخت باشه حسین_ حالا یه بار امتحان کن نخواستی دیگه برای کمک نیا دیدم بد فکری هم نیست به قول حسین ثواب هم داره هم اینکه به امام حسین حس خیلی خوبی دارم باید با زینب حرف بزنم حسین_ این سکوتت رو بله حساب کنم؟ _ باشه داداش میام کمک😘😘 . .🌹🍃🌹🍃 Join @khorshidebineshan
🚨 اعطای وام خود اشتغالی با هدف حمایت از اقتصاد مقاومتی از طرف بسیج سازندگی ↙️ به اطلاع می رساند افراد واجد شرایط که دارای مدرک فنی وحرفه ای می‌باشند‌ می‌توانند وارد سامانه اقتصاد مقاومتی بسیج سازندگی به آدرس زیر بشوند و با ارایه مدارک درخواست وام بدهند. 👈 با مراجعه به بخش تسهیلات سایت و وارد کردن کد ملی ادامه ثبت نام را پیگیری کنید. ✳️ مبلغ وام حداقل ۱۰۰ میلیون تومان است که با توجه به نوع طرح اقتصادی قابل افزایش می‌باشد. ✳️ سود ۴٪ ✳️ بازبرگشت: ۵ساله 🌐 سامانه ثبت‌نام وام👇 https://ebsvam.ir ‼ توضیحات تکمیلی: جهت ثبت نام و اطلاع از شرایط دریافت وام؛ به سایت https://ebsvam.ir مراجعه کنید. ↙️ در بخش فوقانی سایت (در نوار بالا) کنار گزینه صفحه اصلی، گزینه دوم تسهیلات است. وارد این بخش بشید و گزینه ثبت نام وام را انتخاب کنید. ✅ همچنین برای اطلاع از شرایط مورد نیاز برای دریافت تسهیلات به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://ebsvam.ir/Sharayet.aspx 🔝 در لینک فوق همه شرایط متقاضی دریافت وام را درج کرده است با مراجعه به لینک مذکور از شرایط آن مطلع شوید. 👈🏼 توجه: با لحاظ برخی شرایط متقاضی وام؛ پرداخت تسهیلات به متقاضیان غیر بسیجی بلا مانع است. 🔔 نکته مهم: کانال هیچ مسئولیتی در این خصوص ندارد و صرفا اطلاع رسانی می کند. برای کسب اطلاعات بیشتر به بخش تماس با ما در سایت بسیج سازندگی مراجعه کنید.👇 https://ebsvam.ir/ContactUs.aspx ـــــــــــــــــــــــــ 🌷 با ما بروز باشید 🌐 https://eitaa.com/joinchat/3779592428Ce2d4505f05 🔺انتشار همراه با لینک بلامانع می‌باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب 💝💚💝 مخاطبین باصفایی داریم که مطالب کانال را به کانالها و گروههای خودشون بازنشر میکنند. لذا بازدید برخی مطالب به هزارنفر هم میرسد. ان شاءالله شما هم به جمع باصفاها بپیوندید و پس از مشاهده، اول پست ها رو فوروارد و سپس به سراغ دیگر کانالهاتون برید. 🌺💐🌺 این کانال را دلی زدیم و تاحالا تبلیغ وسیعی هم برایش نکردیم. تا الان هم که علیرغم مشغله فراوان مان پابرجاست بخاطر پیگیری شما مخاطبین است . پس خودتان تبلیغش کنید.
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 سلام وقتتون بخیر 🔸️امام حسين عليه السلام فرمودند: نياز مردم به شما از نعمت هاى خدا بر شما است ؛ از اين نعمت افسرده و بيزار نباشيد.» ☘️ دوستان گرامی از همه شما مهربانان دعوت می نمائیم تا با مشارکت و همراهی ما دل فرزندان ایران زمین را شاد نمایید. 👌🏻 ° [ آنچه می ماند فقط کار نکوست ]° 🌺💚🌺💚🌺💚🌺 با سهیم شدن در موسسه نیکوکاری خورشید پنهان اینکار را پا پرداخت هزینه حتی ۵۰ هزار تومان میتوانید انجام دهید😉: 👇👇👇 از کارهای مجموعه میتوان به این موارد اشاره کرد:👇👇👇 ۱. جهت ایجاد اشتغال و توانمندسازی خانواده های نیازمند ۲. تهیه لوازم التحریر برای این عزیزان ۳. تهیه جوایز فرهنگی با طرح ایرانی اسلامی برای دانش آموزان فعال قرآنی ۴.تهیه و توزیع کتابهای مفید و انجام مسابقات فرهنگی ۵. آموزش رایگان فرزندان این خانواده‌ها در زمینه های قرآنی، چرتکه، زبان و کارهای هنری و توانمندسازی ایشان. ۶. حمایت بیماران نیازمند. ۷. مشاوره و خدمات اجتماعی و.... 🌺💚🌺💚🌺💚🌺 💚شما عزیزان میتوانید در این راه با کمکهای نقدی،نذرهای فرهنگی و یا معرفی موسسه به دیگران یاور ما باشید و لبخند بر لب امام زمانمان بنشانید💚 💚حتی فقط نفری ۱۰هزارتومان قطره‌هایی میشود به وسعت دریا💚 👇👇👇👇👇 ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۴۰۰۱۷۷ را به دوستانتان معرفی کنید ⚪ ✋پخش این بنر صدقه جاریست
رمانهای جذاب و آموزنده و مذهبی🌺💐🌺 قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/16012 قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294 قسمت اول https://eitaa.com/khorshidebineshan/20397 قسمت اول داستان واقعی 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/21126 قسمت اول بر اساس 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/31363 قسمت اول رمان دورهمی👇👇👇 https://eitaa.com/JazreTanhaee/995 قسمت اول رمان 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/24171 قسمت اول رمان 👇👇براساس https://eitaa.com/khorshidebineshan/24910 قسمت اول رمان 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/25802 قسمت اول👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/28042 قسمت اول داستان واقعی 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/28519 قسمت اول براساس 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/29196 قسمت اول اساس واقعیت 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/30523 قسمت اول 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/32233 قسمت اول 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/33891 قسمت اول 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/33899 قسمت اول 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/35749 قسمت اول 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/37465
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 🔸🔸#تقسیم 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت دوازدهم»» محوطه کمپ مثل همیشه شاپور
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 🔸🔸🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سیزدهم»» کمپ-اتاق 31 فرّخ دستمالی به بابک داد که در اون دستمال، چند تا چیز برای بخیه و پانسمان و چیزهای دیگر وجود داشت. بابک هم دقیقا مثل یک شاگرد مطیع و گوش به زنگ همراه فرخ بود. در اتاق 31 تعدادی از ایرانی هایی بودند که بچه همراشون نبود. در بین کل اتاق های آن کمپ، دو سه تا اتاق بیشتر وجود نداشت که از بچه خالی باشه و طفل معصومی اونجا نباشه. بقیه اتاق ها حداقل دو سه تا بچه در آنها بود که در وضعیت بدی هم به سر میبردند. فرخ رسید بالای سر یه نفر که هیکل بزرگی داشت اما تسلیم و بیچاره افتاده بود روی زمین و تکون نمیخورد. چند نفر نشسته بودند بالا سرش. فرخ تا رسید بهش گفت: برو کنار ببینم. برو گفتم. چشه؟ یه نفر گفت: نمیدونیم. فرخ با تندی گفت: نمیدونم که نشد حرف! مرد حسابی چی شد که این طوری افتاد؟ یه نفر دیگه گفت: مریضه فکر کنم. از اولش هم مریض بود و ضعف میکرد. یهو دیدیم مثل روزای دیگه ضعف کرد اما افتاد و دیگه پا نشد. فرخ گفت: خیلی خب. ببند ببینم چیکارمیتونم بکنم. پسر بپر زیر سرش بگیر و یه بالشتی چیزی بذار زیر سرش. بابک فورا یه بالشت کهنه و کثیف که یک گوشه افتاده بود برداشت و گذاشت زیر سرِ اون مرد. فرخ یه کم با اون مرد ور رفت. دکمه هاش باز کرد. قفسه سینشو ماساژ داد. بقیه هم جوری نگاش میکردند که انگار داره چیکار میکنه و چقدر چیز بلده! تا اینکه بعد از ده دقیقه یک ربع به هوش آمد. بسیار بی جان و بی رمق بود. ولی چون کسی نمیتوانست هیکل او را بلند کند، همان جا که افتاده بود ولش کرده بودند. فرخ پرسید: اسمت چیه؟ مرد با بی حالی جواب داد: کیا فرخ: خب چته؟ چرا یهو افتادی؟ کیا آروم درِ گوش فرخ گفت: اینا را بگو برن رد کارشون. فرخ به بابک گفت: پسر اینا را بپرون! چیو نگا میکنن؟ بابک هم همه را متفرق کرد و فقط موندند بابک و فرخ و کیا. فرخ گفت: خب عمو. بنال مینیم چته؟ کیا گفت: من سرطان خون دارم. دیگه خیلی امیدی به زنده موندنم نیست. فرخ با تعجب گفت: عجب! کی بهت گفت سرطان داری؟ کیا: دکترم گفت. لامصب وقتی گفت خیلی گرخیدم. فرخ: خب داداش تو که وضعیتت اینه، اینجا چه غلطی میکنی؟ کیا: بدهکارم. فرخ: شکل بدهکارا نیستی. بگو. چیز میزی بلند کردی؟ کیا: آره. ولی لقمه گنده ای بود و تو گلوم گیر کرد. فرخ: خیلی خب. به هر حال باید بری دکتر. من که دکتر نیستم. الان هم شانسی به هوش اومدی. بخاطر ماساژای منم نبود. یهو یه جا میذارتت زمینا. اینجوری خودتو در به در نکن. بابک با شنیدن این حرفها فهمید آدرس را درست اومده و به خوب کسی وصل شده. یکی دو ساعت بعد، بابک با تیبو کنارِ حمام های عمومی کمپ نشسته بودند و به دور از بقیه صحبت میکردند. تیبو با پوزخند به بابک گفت: عجب جونوری هستی تو! اینا را چطوری پیدا میکنی؟ بابک: نمک پرورده ایم تیبو خان! تیبو: باشه حالا بگو ببینم چقدر میشناسیش؟ بابک: نمیشناسمش خیلی. فقط میدونم که بزنه. دستشم کج بوده و هست. دقیقا چیزیه که میخوای. تیبو: نگفتی از کجا شناختیش؟ بابک: صف غذا شنیدم که داشت با دو سه نفر از شاه دوستی و این چیزا حرف میزد. تیبو: باشه. اسمش چیه؟ بابک: کیا. فقط ممکنه خیلی درست باهاتون راه نیادا. هیکلی و بی اعصابه. تیبو: تو با اونش کاری نداشته باش. اونش با من. دیگه؟ بابک: تیبو خان دیگه سلامتی. یه چیزی نمیدی بریم دو تا ساندویچ کوفت کنیم؟ سوپ اینجا که ته دلمم نمیگیره. چه برسه که سیرم کنه. تیبو دست کرد و از جیبش چند اسکناس درآورد و به بابک داد و رفت. بابک هم با خودش خنده ای کرد و اسکناس ها را گذاشت تو جیب و زد به چاک.
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 🔸🔸#تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سیزدهم»» کمپ-اتاق 31 فرّخ دستمالی به
وضعیت بهداشتی در کمپ ها بسیار ضعیف و حتی رو به تعطیلی است. اغلب دستشویی ها یا در ندارد و یا لوله و آفتابه و آب و ... خلاصه وضعیت خوبی نیست. شاپور تا درِ دستشویی را باز کرد، دید نادر جلویش سبز شد. شاپور با دلهره گفت: چته بابا؟ ترسوندیم. نادر: میخوام بازم بازی کنیم. شاپور: نمیشد وقتی از مستراح اومدم بیرون بگی؟ نادر: سرِ 500 تا! شاپور با تعجب گفت: برو بابا. برو شر نشو. اینجا برای 200 تا آدم میکشن. اونوقت تو یه کاره اومدی میگی سرِ پونصد تا؟! نادر: فردا ظهر. بغل زمین بازی. این حرف را گفت و رفت. شاپور که مشخص بود با شنیدن کلمه 500 تا وسوسه شده، به پشت سرِ نادر زل زده بود تا اینکه نادر از جلوی چشماش کنار رفت. دقایقی بعد، آرزو که خیلی ناراحت بود، با چشم گریه با شاپور حرف میزد و میگفت: شاپور خواهش میکنم ولش کن. من از این آدم میترسم. شاپور که عین خیالش نبود و داشت کارتاشو مرتب میکرد جواب داد: ترس نداره که. وقتی فردا ازش بردم و هر شب برات ساندویچ با سس اضافه خریدم میفهمی که جلوی من موش هم نیست. چه برسه به آدم. آرزو: تو خیلی کله شق شدی. دیگه دوسم نداری. دیگه به حرفم گوش نمیدی. شاپور: اصلا اینجوری نیست. هر کاری میکنم برای راحتیمونه. بده؟ آرزو: شاپور به حرفم گوش بده. دست از این کارات بردار. ازت خواهش میکنم. شاپور با عصبانیت گفت: بسه دیگه! میخوام بخوابم. فردا روز مهمیه. روز پارو کردن پوله. آرزو ناامید شد و نشست به گریه کردن. حواسش نبود که سوزان از دور، از لای در، شاهد کشمکشش با شاپور بوده و فهمیده ماجرا از چه قراره. قردا ظهر شد. کنار زمین بازی، تیبو دراز کشیده بود و بابک داشت بدن و کمر تیبو را ماساژ میداد. همین طور که ماساژ میداد، باهاش حرف میزد و از دیگر افرادی حرف میزد که برای تیبو شناسایی کرده. تیبو: آفرین. این سه چهار تای آخری هم که دیروز و دیشب معرفی کردی خوب بود. اینا چرا اینجورین؟ ظاهرشون یه جوریه! بابک: نفرما تیبو خان! هر کدومشون شَرّی هستن واسه خودشون. تیبو: مریض پریض نباشن؟! بابک: خب حالا گیرم که باشن. مگه قراره چیکارشون کنین که نباید مریض باشن؟ تیبو: کلا گفتم. آخه یکیشون میخورد ایدزی پِدزی باشه. یکیشون میخورد معتاد و ایکس میکسی باشه. بابک: دیگه همینان. وگرنه آدم ورزشکار و خیلی سالم و درست درمون که بین این جماعت پیدا نمیشه. هر کدومشون یه جور گرفتارن. اینا که برات پیدا کردم، سالارِ این جماعتن. خودت که هستی اینجا و میبینی. تو همین حرفا بودند که یهو سر و صدا بلند شد و تعدادی رفتند گوشه زمین و جمع شدند. تیبو: بابک چه خبره اونجا؟ بابک: هیچی. دو تا اسکل کَل انداختند سرِ 500 هزار تومن! تیبو: پاسور؟ بابک: آره. پاسور. جمعیت جمع شدند و نادر و شاپور هم نشستند و قرار شد مسابقه را شروع کنند. اول بازی، شاپور متوجه شد که این نادر، نادر چند روز قبل نیست و مشکله ازش به همین راحتی عبور کنه. به خاطر همین خیلی تغلا کرد که مثلا بتونه یه جوری خودشو نجات بده اما اون نادر، نادر چند روز قبل نبود و با دست پر اومده بود و حرفه ای بازی میکرد. از طرفی هم آرزو داشت خودشو میخورد و کنار سوزان از کله شقی نامزدش گریه میکرد و سوزان هم بهش روحیه میداد و باهاش حرف میزد اما فایده ای نداشت و آرزو با تمام احساسش خطر و مشکل بزرگی که انتظارشون میکشید را درک میکرد. سوزان: فوقش میبازه. از چی اینجوری نگرانی؟ آرزو: از اینکه تمام زندگیمون، تمام هست ونیستمون میشد 400 هزار تومن، 100 هزار تومن هم از یکی قرض کرد تا پولش کامل بشه و بتونه تو این مسابقه شرکت کنه. ولی میدونم که میبازه. مدام صدای شور و سوت و هیاهوی مردم میومد و دو طرف را تشویق میکردند و همین اعصاب آرزو و سوزان را خرد و خردتر میکرد. تا این که یهو صدای بلندی اومد و همه هو کشیدند. از وسط اون همه سر و صدا عده ای شروع کردند و اسم «نادر» را بلند بلند تکرار کردند و به خاطر موفقیتش خوشحال بودند. وسط جمعیت، اما چهره بیچاره شدن و تکیده و شکست خورده شاپور به چشم میخورد که داره میلرزه و شاهد برداشتن کل 500 هزار تومانش توسط نادر هست. شاپور شکست خورد ... و همه دار و ندارش ازش گرفتند... و از تمام دنیا فقط یک «آرزو» برایش ماند... و خدا نکنه یکی بشه همه دار و ندارِ یه آدمِ قمارباز ... ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا