eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریم استاد معتز آقایی ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ظهور فرمانده ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ به نیابت از عج هدیه به محضر علیه السلام ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ Join @khorshidebineshan
کودکان در صورت کتک خوردن کنترل درون خود را از دست داده و توانایی تشخیص خوب و بد را از دست می دهند و همیشه برای تشخیص درست از غلط چشمشان به تصمیم و عکس العمل والدین خواهد بود. Join @khorshidebineshan
خشونت علیه زنان چیست؟ خشونت علیه زنان شبیه زنی‌ است که اگر دامادش دنیا را به نام دخترش بزند کم کاری کرده ولی اگر پسرش یک پراید قراضه چپی را به نام عروسش بزند بیراهه رفته و دخترک را پررو کرده! ⇠خشونت علیه زنان شبیه زنی است که اگر دخترش هفت قلم بزک می‌کند شیک و آراسته است و اگر عروسش ماتیک صورتی بزند پتیاره! ⇠خشونت علیه زنان شبیه زنی است که مهریه دخترش سکه به تعداد سال تولد است و مهریه عروسش به نام خانم فاطمه زهرا «یک سکه»! ⇠خشونت علیه زنان شبیه زنی است که اگر دخترش سفر برود و هزار تا دوست داشته باشد اجتماعی‌ست؛ اما عروسش با داشتن یک دوست سلیطه! ⇠خشونت علیه زنان شبیه زنی است که حقوق دخترش مال خودش است و حقوق عروسش باید در زندگی خرج شود! ⇠خیلی از ما زن ها در ظاهر شعار حمایت از هم میدهیم، سوالم این است پس مردانی که علیه زنان دست به خشونت از هر نوعی می زنند دست پرورده چه مادرانی هستند؟! یادمان باشد بخش زیادی از وضعیت جامعه نتیجه تربیت مادران است... Join @khorshidebineshan
با سیصد و سیزده قمر می آید 😍😍😍
آقای وزیر امور خارجه! انقلاب یک سری اصولی دارد که نمی‌توان آن را فدای مصلحت کرد. اگر آن روز که وزیر خارجه سعودی در تهران حاضر نشد زیر تصویر فرمانده عزیزمان بایستد و پاسخگوی خبرنگاران باشد، به اتاق دیگر نمی‌رفتید دیشب یک مشت فوتبالیست وهابی آن بی احترامی را نمی‌کردند. https://twitter.com/kh_Velayat/status/1709215310509637715?s=19
سلام روزتان مهدوی 🌹۵ صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید ان شاءالله قسمت جدید خاطرات واقعی * تقدیم نگاه مهربانتان میشود. البته ناگفته نماند ایشان از خیلی از ماها وطنی تر نوشتند و نوشته هایشان برای بسیاری میتواند روشنگر خیلی از حقایق باشد.☺️👇👇👇
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 گاهی فکر میکنم خدا واسم اینجوری چیده که تا میام یه نفسی بکشم، یه قصه ی تازه شروع میکنه.... کلا آرامش و آسایش بهم نیومده... همزمان با تموم شدن قرار داد خونه که آخر فوریه بود... از شرکت خونه تماس گرفتن گفتن بیا یه پیشنهاد برات داریم. من تو صف خونه ی استکهلم ثبت نام کرده بودم. اما قبلا اینجوری بود که هر محله و شهرکی یه شرکت خونه ی شخصی داشت که از هر سه تا خونه که خالی میشد دو تاشو میدادن به شرکت اصلی دولتی و یکیشو بنا به اقتضائات میدادن به کسی که تو اون محل به هرشکلی ساکن بود.... خوشبختانه من و رها اون شرایط رو داشتیم... مادر تنها... بچه ی زیر 5 سال و ثبت ادرسمون تو اون محل و اینکه آدرس مخفی بودیم... با چه هیجانی رفتم دفتر شرکت.... قرارداد رو گذاشتن جلوم... یه خونه ی دست اول با قرارداد 50 ساله..... تاریخ اسباب کشی رو که دیدم وا رفتم.... تاریخ برای اول اپریل بود.. یعنی یک ماه مارس این وسط من و رها بدون خونه بودیم.... کلی حرف زدم... زنه گفت متاسفانه کاری نمیتونن بکنن.... نا امید از در شرکت اومدم بیرون... هنوز چند قدم نرفته بودم که برگشتم... دوباره یک تصمیم یهویی گرفتم.... قرارداد رو امضا کردم... عملا من وسیله ای نداشتم.... وسایل خونه متعلق به صاحب خونه بود پس میموند من و رها و یه سری خرت و پرت و لباس.... نهایت سه تا چمدون..... بعد از امضا قرارداد رفتم دم خونه ی تازه.... یک کوچه باهامون فاصله داشت.... دل زدم به دریا و در زدم... مستاجر فعلی که قراربود یک ماه دیگه خالی کنه یه پیرزن اسپانیایی بود... شرایطم رو براش گفتم و خواهش کردم چمدونامو اجازه بده بذارم تو انباری.... در کمال ناباوری قبول کرد.... من موندم و رها و کالسکه اش و یک ساک کوچیک لباس..... حالا باید جایی رو پیدا میکردم که این یک ماه شب بخابیم و ادرسمون رو بندازیم روش.... به مجتبی زنگ زدم... گفت متاسفانه به خاطر شرایطشون امکان پذیرایی از ما رو ندارن و آدرس هم نمیشه رو خونه شون انداخت...شرایط مجتبی و نیلوفر رو درک میکردم چون تازه پسرشون رو از بهزیستی تحویل گرفته بودن و خیلی خاص بود شرایطشون... به هر کدوم از اون دوست نماها که دور و برم بودن و مدام تو خونه ی من پلاس زنگ زدم هر کدوم جواب سر بالا دادن.... تو کتابخونه بودم که یهو چشمم به یه آگهی افتاد.... یه اتاق از یک خونه اجاره داده می‌شود.... سریع شماره رو گرفتم یک آقای مجارستانی بود.... تو همون شهرک... با رها رفتیم اتاق رو دیدیم.... همون روز آدرس رو عوض کردم و قرار شد اتاقش رو یک ماه به ما اجاره بده... شرایط سختی بود..... ولی چاره ای نداشتم.... همه ی این اتفاقات ظرف یک روز اتفاق افتاده بود و عملا راه دیگه ای نداشتم.... دو روز بعد اسباب کشی کردیم مثلا به اون اتاق..... شب اول تا صبح چشم رو هم نذاشتم... اون پیر مرد مجارستانی واقعا کاری با ما نداشت اما من خیلی اذیت بودم..... فردا صبح خسته و زار بچه رو گذاشتم مهد و رفتم سر کار....از قراردادم یک ماه بوده بود.... مدیر خواستم دفتر و گفت متاسفانه اون خانمی که من جاش کار میکردم داره برمیگرده و به نیرو احتیاج ندارن.... تمام دفتر رو سرم آوار شد.... بهش گفتم لااقل زودتر به من خبر می‌دادید گفت خودش هم همین امروز صبح فهمیده اون خانم داره برمیگرده و کلی ابراز تاسف کرد..... اومدم بیرون ولی دست و دلم به کار نمی‌رفت... دچار تهوع شده بودم... بد جور خودمو باختم....خیلی بدجور.... ماه رمضون بود بغض داشت خفه ام میکرد.... مرخصی گرفتم برگشتم خونه رها رو برداشتم و بی هدف تو خیابون میچرخیدیم.... براش غذا خریدم... سوار اتوبوس شدیم.... یهو خودمو جلو مرکز اسلامی استکهلم دیدم.... واقعا هنوزم نمیفهمم چه نیرویی ما رو کشوند اونجا.... مراسم بود... رفتم داخل.... روسری نداشتم.... یه خانمی جلوی در تذکر داد که بی حجاب نمیشه بری تو.... گفتم ندارم.... یه شال برام آورد... سر کردم و رفتم تو.... از تصور اینکه من اینجا زیادیم و شاید نجس...جلوی همون در روی کاشی ها نشستم... حتی به خودم اجازه نمی‌دادم که پا روی فرش ها بذارم... همون گوشه رها مشغول بازی با عروسکش شد و من سرمو چسبوندم به دیوار و اندازه ی یه عمر زار زدم.... مستأصل شده بودم.... بعد از پایان مراسم سبک شده بودم.... رها روی پام خوابش برده بود.....تمام مسیر دو ساعته برگشت فکر میکردم چقدر نیاز داشتم به این فضا..... تازه 8 ام ماه رمضون بود و خوشحال بودم که میتونم تا اخر ماه بیام هر شب مسجد.... رفتم خونه دیدم پیرمرد صاحب خونه یه نامه واسم گذاشته در یخچال.... "دخترم حس کردم از اینکه من تو خونه هستم راحت نیستی....اینجا رو خونه ی خودت بدون... من میرم سفر سعی می‌کنم تا شما اینجا هستید برنگردم... به گربه هام غذا بده... روبرت" همونجا کف اشپزخونه نشستم و خدا رو شکر کردم.... 17 روز روبرت خونه نبود....
من دنبال کار میگشتم همزمان و روزهای پایانی کار رو میگذروندم....نوروز 87 نزدیک بود.... چند روزی مرخصی طلب داشتم..... قرارداد کاری رو تموم کردم و روزهای آخر رو مرخصی زدم.... تور فرانسه گرفتم و با رها راهی سفر شدیم..... ته دلم این اطمینان بود که کار پیدا می‌شه..... یه نیرویی بهم میگفت این نیز بگذرد..... مادر دختری حسابی کیف کردیم ده روز..... به روبرت هم پیام دادم که ما ده روز اخر سفر هستیم و اگه میخاد میتونه برگرده خونه..... پایان ده روز کلید خونه ی جدید رو تحویل گرفتیم و رفتیم تو خونه..... دوباره روز از نو روزی از نو.... من و رها و یک کالسکه و چهار تا چمدون.... دوباره هیچ چی نداشتیم... منبع درآمدمون هم همون وام دانشجویی من که به نسبت اجاره و هزینه چیزی نمیموند و کمک هزینه های رها....!! برای صندوق بیکاری اقدام کردم.... و وام دانشجویی گرفتم و کمی وسایل قسطی خریدم.... این وسط به شدت دنبال کار میگشتم..... ///مهناز-استکهلم https://eitaa.com/mmaahhnazzi (برای نشر این خاطرات فقط درهمین کانال از نویسنده محترم اجازه گرفته شده لطفا کپی نفرمایید). Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان 🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
Farahmand-Doaa-Ahd_SoftGozar.com.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ظهور فرمانده ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ به نیابت از عج هدیه به محضر علیه السلام ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹توصیه ای به آقایان محترم 🚫 هیچ گاه همسر خود را به ویژه نزد بستگانش تحقیر نکنید؛ -توهین و بی احترامی به همسر از صفا و صمیمیت در زندگی زناشویی می‌کاهد و شمع زندگی را کم نور می کند تا بالاخره این شمع کم نور خاموش شود. ☕️ 🔥 ✿💞ڪانال‌گـرم‌ِ حس خوب زندگے‌💞✿ @Hesszendegi
بسیاری از مردان و حتی زنان، کارِ خانه را وظیفه زن می‌دانند در صورتی که اگر به چشم وظیفه به زندگی نگاه کنید، کار بیرون از خانه مرد هم وظیفه است و این واژه می‌تواند منشا بسیاری از تعارضات باشد. وقتی شما بر حسب وظیفه بیرون از منزل کار کنید و همسرتان بر حسب وظیفه کارهای منزل را انجام دهد، رابطه به تلخی می‌گراید. اولین گام این است که پیش از ازدواج، زن و مرد درباره کارهای منزل و بیرون از منزل به توافق نسبی با هم برسند. با همین نکات کوچک می‌توانید سلامت خانواده خود را تضمین کنید. 🌐 ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتان مهدوی 🌹۵ صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید ان شاءالله قسمت جدید خاطرات واقعی * تقدیم نگاه مهربانتان میشود. البته ناگفته نماند ایشان از خیلی از ماها وطنی تر نوشتند و نوشته هایشان برای بسیاری میتواند روشنگر خیلی از حقایق باشد.☺️👇👇👇
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 تو یه شرکت Benämning ساعتی استخدام شدم... این شرکت پیمانکار به مهد کودکها کارمند اجاره میداد.... به این صورت که با ما قرارداد می‌نوشت ساعتی 110 کرون به مهد اجاره میداد ساعتی 135 کرون... برای مهدها به صرفه بود چون نه حق بازنشستگی میدادن نه گارانتی کاری داشت و نه بیمه... تو شرکت پیمانکار هم حداقل بازنشستگی و بیمه رو رد میکرد... بهتر از هیچی بود.. از 6 صبح باید گوش به زنگ میبودی که خبرت کنن آدرس بدن و تو خودتو برسونی به مهد مورد نظر.... ممکن بود مهد بغل خونه ات باشه ممکن بود یک ساعت راه داشته باشی..... شانس می اوردی تو مهد از کارت خوششون می اومد تو رو رزرو میکردن واسه یه مدت محدود اینجوری اون مدت محدود ثابت همون مهد میرفتی و برنامه کاری داشتی.... چون امکان این وجود داشت که خیلی روزا بیکار بمونی... پس تو یه شرکت پیمانکار واسه پخش دارو و پخش تخت خالی تو بیمارستان هم ثبت نام کردم...خدا رو شکر خوب بود و تقریبا هر روز سر یکی از این کارها بودم.... اما بیشتر وقتم تو مسیر رفت و برگشت بود.... همسایه ی افغانستانی ای داشتم که با سه تا بچه هاش زندگی می‌کرد.... ازش خواستم واسه نگهداری رها کمکم کنه.... و من بهش مبلغی رو ماهانه بدم که قبول کرد.... خیالم تقریبا از طرف رها راحت بود.... مهر افزون که عمرش افزون باد.... واقعا خواهرانه کمک حال ما بود.... و رها هم خیلی بهش وابسته شده بود.... 5 ماه رو به این منوال کار کردم هر روز یه مهد یه نقطه ی شهر.... مامان دوست داشت بیاد ببینه شرایط ما رو.. براش دعوتنامه فرستادم و کارهای اومدنش رو کردم.... روزی که مامان اومد بهترین روز زندگیمون بود.... 3 ماه ویزا داشت.... 2 ماه رو کامل من تقریبا روزی 18-19 ساعت کار میکردم.... از 8 صبح تا حدود چهار مهد کودک... می‌رسیدم خونه یه چای میخوردم یکم استراحت میکردم روزای زوج از ساعت 8 شب تا 3 صبح میرفتم بیمارستان تخت های خالی رو جابجا میکردیم تو بخش ها.... و روزهای فرد از 6 عصر تا ده شب مراقب یه پیرمرد آلزایمری بودم..... شنبه ها هم از 7 صبح تا 12 ظهر تو خونه های سالمندا دارو پخش میکردم..... یک ماه آخر رو مرخصی گرفتم و با مامان دور اروپا رو گشتیم.... خیال مامان به قول خودش کامل راحت شده بود که ما اینجا آرامش داریم.... سر 3 ماه هم مجدد ویزاشو تمدید کردم و موند پیشمون.... سرما و تاریکی اذیتش میکرد از سکوت اینجا بیزار بود و کلافه شده بود.... یه شب گفت میدونی من دلخوشیم اینه پنجشنبه ها برم سر خاک بابات، سر خاک بابام.... نمیتونم اینجا بمونم..... روزی که مامان رفت من و رها کلی غصه خوردیم.... رها بچه ام تا یک ماه مریض بود اینقدر که مدام بغض میکرد.... دوباره تنها شده بودیم..... یکی از مهد ها از کارم خوشش اومده بود.... باهام قرارداد موقت 6 ماهه بست.... مدرک رو گرفته بودم..... و میتونستم حرفی واسه گفتن داشته باشم تو کار..... زندگی روال عادی بدوبدوشو طی میکرد..... 6 ماه دوم که قرار داد نوشتم... دل درد های عجیب غریبی سراغم اومد... َطوری که گاهی زمین گیرم میکرد..... دکتر درمونگاه هم فقط مسکن و خوردن آب رو تجویز میکرد... و میگفت عصبیه....رها 3 سال و نیمش بود... شیطون... حسابی شیطون..... بریده بودم خسته شده بودم.... مهرافزون هم شوهرش اومده بود و باردار شده بود کمتر میتونست کمکون کنه.... یه شب با درد شدید معده بیدار شدم.... اینقدر خون بالا آوردم که بی حس و حال دم کاسه ی توالت از حال رفتم.... بچه ام صبح بیدار شده بود و از ترس جیغ میزد..... با صدای جیغ رها به خودم اومدم..... ///مهناز-استکهلم https://eitaa.com/mmaahhnazzi (برای نشر این خاطرات فقط درهمین کانال از نویسنده محترم اجازه گرفته شده لطفا کپی نفرمایید). Join @khorshidebineshan
☑️شهید مهدی زین الدین: هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند. 🔸شهدا را یاد کنیم، با ذکر یک صلوات 💠شادی روح شهدا صلوات 🌹🍃🌹🍃 Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان 🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
Farahmand-Doaa-Ahd_SoftGozar.com.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ظهور فرمانده ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ به نیابت از عج هدیه به محضر علیه السلام ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ Join @khorshidebineshan