eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ _مادر! به من چند روزی فرصت بده! _برای چه؟ _می خواهم در مورد همسر آینده ام فکر کنم و تصمیم بگیرم. _این کار فکر کردن نمی خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می شود؟ مادر نزدیک می آید و روی ملیکا را می بوسد. او آرزو دارد دختری هر چه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد به زودی ملیکا، ملکه کشور روم خواهد شد. همه دختران روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند، اما چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی دهد؟ آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟آیا او عشقِ دیگری در دل دارد؟ مادر ملیکا از اتاق بیرون رفت. ملیکا از جا بر میخیزد وبه سمت پنجره می رود. هیچکس از راز دل او خبر ندارد. درست است که او در قصر زندگی می کند اما این قصر برای او زندان است. این زندگیِ پر زرق و برق برایش هیچ جلوه ای ندارد. همه روی زرد ملیکا را می بینند و نمی دانند در درون او شوری برپاست. مادر ملیکا خیال می کند که او گرفتار عشق دیگری شده است. اما ملیکا گرفتار شک شده. او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا می رفت و مانند همه مردم به سخنان کشیش های مسیحی گوش می داد. آن روز ها چهره کشیش ها برای ملیکا چهره آسمانی بود، کشیش ها کسانی بودند که می توانستند گناهان مردم را ببخشند. مردم برای اعتراف به نزد آنها میرفتند تا خدا گناهان آنها را ببخشد. او بزرگ تر شد چیز هایی را دید که به دین آنها شک کرد. او می دید کشیش ها که از تر ک دنیا سخن می گویند، وقتی به این قصر می آیند چگونه برای گرفتن سکه های طلا هجوم می آوردند! ملیکا چیز های زیادی را در این قصر دیده بود، بارها دیده بود که چگونه کشیش ها با شکم های برآمده، ظرف های طلایی غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن می شدند! او به دینی که اینان رهبرش بودند شک کرده بود، درست است که او دختری از خانواده قیصر روم بود اما نمی تواست ببیند که دین خدا بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگان دین می دانند و نان حکومت روم را می خوردند! او از این جماعت بدش می آید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی و مریم مقدس عشق می ورزد.... Join @khorshidebineshan
! اگر روحانیون بفهمند که ملکه آینده روم به قداست آنها شک دارد چیزی جز مرگ در انتظار او نخواهد بود. آنها آن قدر قدرت دارند که حتی ملکه آینده روم را می توانند به قتل برسانند. آنها هرگز شمشیر به دست نمی گیرند تا ملکه را به قتل برسانند، بلکه اسلحه ایی قدرتمند تر از شمشیر دارند. کافیست آنها به مردم بگویند که ملکه مرتد شده و به دین خدا پشت کرده است، آن وقت می بینی چگونه مردمی که تا دیروز ساکت و آرام بودند. آشوب به پا کرده و به قصر حمله می کنند تا برای خوشنودى و رضایت خدا ملکه را بکشند. فکر کنم دیگر فهمیدی که ملیکا نمی خواهد با پسر عمویش ازدواج کند او از جنس این مردم نیست. خدا به او چیزی داده که به خیلی ها نداده است. چند روز می گذرد و ملیکا خبر دار می شود که باید خود را برای مراسم عروسی آماده کند. پدر بزرگ او قیصر دستور داده تا این عروسی هرچه زودتر برگزار شود. او دستور داده است تا سران و بزرگان از سراسر کشور در پایتخت جمع بشوند. پیش بینی می شود که تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد. سیصد نفر از روحانیون کلیسا هم دعوت شدند تا در این مراسم حضور داشته باشند. قصر بزرگ و زیبایی برای این مراسم در نظر گرفته شده است. قیصر می خواهد برای ملکه آینده روم جشن بزرگی بگیرد، جشنی که نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد. ملیکا هیچ چاره ایی ندارد، باید به این عروسی رضایت بدهد. اکنون تمام قصر غرق نور است، عده ایی می رقصند و گروهی هم می نوازند همه مهمانان آمده اند و قیصر بر روی تخت خود نشسته است. در قصر باز می شود، داماد در حالی که گروهی او را همراهی می کنند وارد می شود. او به سوی قصر می آید خم می شود و دست قیصر را می بوسد و به سوی تخت دامادی میرود تا بر روی آن بنشیند. همه کف می زنند و سوت می کشند، داماد افتخار می کند که امشب زیباترین دختر روم همسر او می شود. می خواهد بر روی تخت بنشیند که ناگهان همه چیز می لرزد! زلزله سهمگین، همه را به وحشت می اندازد. آن قدر سریع که فرصت فرار یا ماندن را به هیچکس نمی دهد. همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد، گرد و غبار همه جا را فرا می گیرد، پایه های تخت داماد شکسته و داماد بیهوش بر روی زمین افتاده است! هیچ کس حرفی نمی رند، همه مات و مبهوت به هم نگاه میکنند آیا عذابی نازل شده است!؟ عروسی به هم می خورد و قیصر بسیار ناراحت می شود، چه راز و رمزی در کار است؟ هیچکس نمی داند. Join @khorshidebineshan
! شب از نیمه گذشته بود و سکوت همه جا را فراگرفته‌است. نور مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا می تابد. اکنون ملیکا خواب می بیند:عیسی«علیه السلام» به این قصر آمده است.همه یاران او نیز آمده اند. هر جا رو نگاه می کنی فرشتگان ایستاده اند.در وسط قصر منبری از نور گذاشته اند. گویا همه،منتظر آمدن کسی هستند. ملیکا در شگفتی می ماند،به راستی چه کسی قرار است به اینجا بیاید که عیسی«علیه السلام»در انتظارش،سراپا ایستاده است؟ ناگهان در قصر باز می شود. مردانی نورانی وارد می شوند.بوی گل محمدی به مشام می رسد.بانویی جوان و نورانی هم همراه آنها آمده است. عیسی«علیه السلام»به استقبال آنها می‌رود،سلام می کند و خوش آمد می گویند:«سلام ودرود خدا بر تو ای آخرین پیامبر!ای محمّد.» عیسی«علیه السلام»محمّد«صل الله و علیه وآله»را در آغوش می گیرد و از او می‌خواهد به قسمت پذیرایی قصر بروند. همه می نشینند. چهره عیسی «علیه السلام»همه چون گل شگفته شده و سکوت بر فضایی قصر سایه افکنده است. ملیکا فقط نگاه می کند به راستی در اینجا چه خبر است؟ بعد از لحظاتی، محمد «صل الله علیه واله» رو به عیسی«علیه السلام» :« ای عیسی!جانشین تو ،دختری به نام ملیکا دارد،من آمده ام او را برای یکی از فرزندانم خواستگاری کنم.» محمد «صل الله علیه و آله» با دست اشاره به جوانی می کند که در کنارش نشسته است. ملیکا نگاه می کند جوانی را می بیند که صورتش چون ماه می درخشد. این جوان امام یازده ام شیعیان و نام او «حسن » است . محمد «صل الله و علیه واله» منتظرجواب است در این هنگام عیسی «علیه السلام » رو به شمعون می کند و میگوید: ای شمعون!سعادت و خوشبختی به سوی تو آمده است آیا دخترت ملیکا را به عقد ازدواج فرزند محمد در می آوری؟ اشک شوق در چشمان شمعون حلقه می زند و بعد نگاهی به دخترش ملیکا می کند و بعد می گوید:«آری با کمال افتخار قبول میکنم» محمد «صل الله و علیه واله» از جا بر می خیزد و بر.بالای منبری از نور قرار میگیرد و خطبه عقد را می خواند:«بسم الله الرحمن الرحیم ؛امشب ملیکا دختر شمعون را به ازدواج یازدهمین امان بعد از خود،حسن درآوردم. شاهدان این ازدواج،عیسی و شمعون و حواریون وعلی و فاطمه وهمه خاندان من هستند.» وقتی سخن محمد« صلی الله و علیه واله» تمام می شود همه به یک تبریک میگویند و همه جا غرق نور می شود.... # Join @khorshidebineshan
ملیکا از خواب بیدار می شود. نور مهتاب به داخل تابیده است. او از روی تخت بلند می شود و به کنار پنجره می آید:خدایا این چه خوابی بود من دیدم.! او می فهمید که عشقی آسمانی در قلب او منزل کرده است. او احساس می کند که حسن (ع) را دوست دارد. یا مریم مقدس! من چه کنم! آیا این خواب را برای مادرم بگویم ؟آیا می توانم پدر بزرگ را از این راز باخبر کنم ؟ نه او نباید این کار را بکند. ملیکا نمی تواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمد (ص) شده است. آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم بخواهد با فرزندان پیامبر مسلمانان ازدواج کند؟ مدت هاست که میان مسلمانان و مسیحیان جنگ است. کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است. ان وقت او را مجارات سختی خواهند کرد. هیچ کس نباید از این خواب با خبر بشود. این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند... Join @khorshidebineshan
! ملیکا اعتقاد دارد که مسیح، پسر خداست، برای همین او خدا را به حق پسر می خواند تا شاید خدا به او نگاهی کند و مشکلی را حل کند. امشب دل ملیکا خیلی گرفته است. هجران محبوب برای محبوب سخت شده است. نیمه شب فرا می رسد همه اهل قصر خواب هستند. او از جایی بر میخیزد و به کنار پنجره می رود و نگاه به ستاره ها می کند. با محبوبش حسن(علیه السلام) سخن می گوید:(توکیستی که این چنین مرا شیفته خود کردی و رفتی! تو کجا هستی، چرا به سراغم نمی آیی؟ آیا درست که مرا فراموش کنی.) بعد به یاد مریم مقدس می افتد اشک در چشمان حلقه می زند،از صمیم دل او را به یاری می خواند. ملیکا به سوی تخت خود می رود. هنوز صورتش خیس اشک است. او نمی داند گره کار کجاست آنقدر گریه می کند ‌ تا به خواب می رود او خواب می بیند: تمام قصر نورانی شده. نگاه میکند هزاران فرشته به دیدارش آمده اند گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند . او از جای خود بلند میشود و با احترام می ایستد ناگهان دو بانو از آسمان می آیند بوی گل یاس به مشام ملیکا می رسد. ملیکا نمی داند راز این بوی یاس چیست؟ ملیکا یکی از آنها را می شناسد، او مریم مقدس است، سلام می کند و جواب می شنود؛ اما دیگری را نمی شناسد. ملیکا نگاه میکند. خدای من! او چقدر مهربان است. چهره اش بسیار آشناست. مریم «علیه السلام» رو به او می کند و می گوید : « دخترم! آیا بانو را می شناسی؟ او فاطمه «سلام الله علیها» دختر محمد «صلی الله علیه و آله» است. مادر همان کسی است که تو را با عقد او در آوردند.» ملیکا تا این سخن را می شنود از خود بی خود می شود. بر روی زمین می نشیند و دامن فاطمه «علیه السلام» را می گیرد و شروع به گریه می کند. باید شکایت پسر را پیش مادر برد. مادر! چرا حسن به دیدارم نمی آید؟ او چرا مرا فراموش کرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟ اگر قرار بود که فراموش کند چرا مرا چنین شیفته خود کرده است؟ مگر من چه گناهی کرده ام که باید این چنین درد هجران بکشم؟ ملیکا همان طور گریه میکند و اشک میریزد. فاطمه «سلام الله علیها» در کنار او نشسته است و با مهربانی به سخنان گوش می دهد. فاطمه اشک چشمان ملیکا را پاک میکند و می گوید : _ آرام باش دخترم! آرام باش! _چگونه آرام باشم. ، مادر! _دخترم! آیا می دانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمی آید؟ _نه _تو بر دین مسیحیت هستی. ابن دین تحریف شده است. این دین عیسی را پسر خدا میداند. این کفر است. خدا هیچ پسری ندارد. خود عیسی «علیه السلام» هم از این سخن بیزار است. اگر دوست داری که خدا و عیسی «علیه السلام» از تو راضی باشند باید مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن به دیدار تو خواهد آمد. _باشد من چگونه باید مسلمان بشوم. _با تمام وجودت بگو «اَشْهَدُ ان لا اله الا الله، واشهد ان محمدا رسول‌الله» یعنی شهادت می دهم که خدایی جز الله نیست ومحمد بنده او و فرستاده اوست. آری، حالا ملیکا این کلمات را تکرار می کند ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس می کند. آری حالا ملیکا مسلمان شده و پیرو آخرین دین آسمانی گشته است. اکنون فاطمه سلام الله علیها او را در آغوش می گیرد، ملیکا احساس می کند گویی در آغوش بهشت است، فاطمه سلام الله علیها در حالی که لبخند می زند رو به او می کند و می گوید : «منتظر فرزندم باش، من به او می گویم به دیدارت بیاید». ملیکا از شدت شوق از خواب بیدار می شود. اشک در چشمانش حلقه می زند. کجا رفتند آن عزیزان خدا؟! Join @khorshidebineshan
! ملیکا از جا بر می خیزد و به سوی پنجره می رود ، نگاهی به آسمان می کند. او با خود سخن می گوید : بار خدایا! مرا برای چه بر گزیده ایی ؟ بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بی خبر غافل زندگی می کنند مرا انتخاب کرده ایی تا به دست بانویم فاطمه (سلام الله علیها ) مسلمان بشوم. این چه سعادت بزرگی تست! او بی اختیار به سجده می رود تا خدا را شکر کند. او منتظر است تا شب فرا برسد تا محبوبش به دیدارش بیاید. نسیم می وزد و بوی بهشت می آید. حسن علیه السلام به دیدار ملیکا آمده است. _آقای من! دل مرا اسیر محبت خود کردی و رفتی! _اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی بدان که هرشب مهمان تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب ، حسن علیه السلام به دیدار ملیکا می آید. ملیکا در خواب او را میبیند و با سخن می گوید. کم کم ملیکا میفهمد که حسن علیه السلام امام است ،او با مقام امام آشنا می شود و میفهمد که خدا همه هستی را در دست امام قرار داده است. حال ملیکا روز به روز بهتر می شود، خبر به قیصر میرسد. او خیلی خوشحال می شود .ملیکا دیگر با اشتها غذامی خورد و بعد از مدتی سلامتی کامل خود را به دست می اورد. او هر شب محبوب خود را میبیند ، اگرچه این یک رویاست اما شیرینی آن کم تر از واقعیت نیست او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به دیدار آفتاب نائل شود. Join @khorshidebineshan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
! روز ها میگذرد و او در انتظار وصال است امشب فکری به ذهن ملیکا میرسد او باید حرف دلش را به حسن بگوید. او تا کی می خواهد در هجران بسوزد؟ باید از محبوبش بخواهد اورا پیش خود ببرد. رویای امشب فرا میرسد حسن علیه السلام به دیدار او می آید ملیکا سر به زیر می اندازد و ارام میگوید : _آقای من! اهمه دنیا دیدار شما مرا بس است اما می خواهم بدانم کی در کنار شما خواهم بود. _به زودی پدر بزرگ تو سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام می فرستد گروهی از کنیزان همراه این سپاه می روند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها در اوری. _سر انجام این جنگ چه میشود؟ _در این جنگ مسلمانان پیروز می شوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر می شوند. مسلمانان ،کنیزان رومی را برای فروش به بغداد می برند وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد تو در آنجا منتظر من باش. ملیکا از شوق بیدار میشود اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود. براستی او چگونه می تواند از این قصر بیرون برود. ملیکا فکر میکند به یاد یکی از کنیزان قصر میافتاد که سالهاست اورا میشناسد، ملیکا می تواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد. ملیکا با کنیز صحبت کرده است و قرار شده است که او برای ملیکا لباس کنیز ها را تهیه کند. همه چیز با دقت برنامه ریزی شده است. خبر میرسد که سپاه روم به سوی سرزمین های مسلمانان می رود همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شده اند. قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود میدهد و برای پیروزی خود دعا میکند. سپاه حرکت میکند اماملیکا هنوز اینجاست. کنیز رو به ملیکا می کند و میگوید : _مگر قرار نبود همراه آنها بروی. _صبر داشته باش ، من فردا از شهر خارج میشوم امروز نمی شود همه شک می کنند. فردا فرا میرسد ملیکا هوس طبیعت کرده است و می خواهد به دشت و صحرا برود. Join @khorshidebineshan
! فردا فرا می رسد ملیکا هوس طبیعت کرده است و می خواهد به دشت و صحرا برود . او با همان کنیز مورد اطمینان از قصر خارج می شود . چند سواره نظام آمداه حرکت هستند . آنها حرکت می کنند ،ملیکا راه میان بری را انتخاب می کند تا بتواند زودتر به سپاه برسند ،آنها با سرعت می روند . نزدیک غروب می شود ،سپاه روم در آنجا اطراق کرده است. ملیکا می خواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند . او ابتدا به خیمه رومیان می رود . آنها مشغول آشپزی هستند و حواسشان نیست وباور نمی کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد . ملیکا داخل خیمه ایی می شود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن می کند . دیگر هیچ کس نمی تواند او را شناسایی کند . او شبیه کنیزان شده است . او از خیمه بیرون می آید ، یکی از کنیزان صدایش می زند که در آشپزی به او کمک کند . هوا دیگر تاریک شده است . چند سربازی که همراه ملیکا بودند خیال می کنند که ملیکا امشب می خواهد در اینجا بماند . صبح سپاه حرکت می کند ،آن سرباز ها هر چه منتظر می شوند از ملیکا خبری نمی شود ، نمی دانند چه کنند . به هرکس می گویند دختر قیصر روم کجا رفت همه به آنها می خنندن و می گویند : ( شما دیوانه شده اید ؟ دختر قیصر روم در این بیابان چه می کند ؟) سپاه پیش میرود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک تر می شود . Join @khorshidebineshan