eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 _مگه غریبه اید؟! این چه حرفیه؟! بهار خانوم مامان وبابا منتظرنا؟؟ نگاهم غیرارادی به امیراحسان افتاد! انگار که خودم هم به این سیستم اجازه از شوهر عادت کرده بودم! کاملاناخودآگاه زیر سلطه اش بودم.با مهربانی نگاهم کرد و آهسته پلک زد "اگه دوست داری من حرفی ندارم " با ذوق پیاده شدم و دست به دست نسیم به سمت خانه رفتیم.امیراحسان با یک لحن خاص که بویی از شرمندگی داشت صدایمان زد و با من من گفت: -من شرمنده ام...دستش... وسرش را پائین انداخت نسیم گفت: -میگیم با آینه بریده.دروغ هم نمیگیم.فقط لزومی نداره از جروبحث خبردار بشن. پرسپاس نگاهش کرد و گفت -لبش چی؟ من روم نمیشه تو چشمای پدر نگاه کنم. با بیخیالی گفتم: -وللش بابا میگم از دیشب بوده واسه همون قضیه شما ندیدید. اخمی کرد.باز از دروغم بدش آمد: -نخیر..پرسیدن من راستش رو میگم. باخنده شانه بالا انداختم وگفتم: -بگو بذار بابام ازت بدش بیاد. در همین گیرو دار نسیم با موبایلش به فرید گفت پشت در هستیم و آیفون خراب است فرید با ذوق در را باز کرد و گفت: -وای خدایا شکرت! خوبی بهار؟؟ انقدر خوشحال بود که کم مانده بود بغلم کند!! دیشب برای کار به شهرستان رفته بود و به همین خاطر در مراسم نبود انقدر صمیمی رفتار کرد که هم خنده ام گرفت هم رنگم را باختم چراکه امیراحسان یک اخم کوچک کرد و خودش را با پدرم در احوال پرسی نشان داد.همگی دور هم نشستیم و مادرم و مستی با دیدن دستم همزمان هین کشیدند.نسیم فوری گفت: -دیوونه آینه‌رو شکست خودشم داغون شد. مادر: -کول باشوما ! ندن؟!خاک برسرم واسه چی؟! خدانکنه مامان اتفاقه دیگه... وسرم را پایین می انداختم تا لبم را نبینند.هیچ خوش نداشتم تصویر سید عزیزشان در ذهن سیاه شود فرید با خنده گفت: -خیلی خوبه زنده ای. همه معترض شدند و دعوایش کردند اما من خندیدم و کاملا بی منظور گفتم: -اینو بیخیال کارت چی شد؟ همه ناراحت شدند و الکی خود را مشغول نشان دادند! رنگم پرید و دیدم نسیم غصه دار به آشپزخانه رفت -نشد بهار. -اهان...درست میشه فرید... و در دل فحشی آبدار به خودم دادم.امیراحسان هم فارق از هرجایی نه گذاشت نه برداشت درست تو بدترین شرایط روحی نسیم و فرید گفت: -راستی بهار بارداره. در دل قربان صدقه ى این خنگی اش رفتم.واز اینکه انقدر ساده خبرداد خنده ام گرفت چراکه میدانستم اگر فرید جای او بود کلی آب و تاب به جریان میداد همگی ذوق کردند و دوباره روی سروکله ام ریختند و معترض شدند که چرا زودتر خبر نداده ایم.آخ که جلوی پدرم از خجالت مردم.امیراحسان اما نه خجالت میکشید نه چیزی.تازه با افتخار و سربلند روی خیارش نمک میپاشید!! حتماً از افتخارات خانوادگیشان بود ! هیچ بعید نبود این طرزفکر... پدرم متوجه شد تا چه اندازه شرمزده ام بنابراین بلند شد و کنارم نشست و دستم را گرفت. مستی هم حرفی زد که همه با کله در دیوار رفتند! چرا که سرخوشانه و با هیجان گفت: -خیلی خوب کاری کردید زود اوردید.جدیداً مد شده ده سال.... و ساکت شد.تازه فهمید چه سوتی عظیمی جلوی کسانی داده که او را به شدت بچه میدانستند! با این حرف نشان داد قضیه‌ى آوردن بچه توسط لک لک ها منتفی است! مادرم که مستی را با این سن هنوز ته تغاری کوچک میدانست سرخ شد و فرید که تازه فهمیده بودم به شدت بامزه است قضیه را با چرت وپرت ماست مالی کرد واین چنین بود که من از ته دل برای مستی عزیزم آرزوی خوشبختی کردم و دیدم که خواهر کوچکم بزرگ شده است. آرزو کردم مردی متعادل و نرمال نصیبش شود یک چیزی بین امیراحسان و فرید!! نویسنده : 🌼زکیه اکبری🌼 @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم152 سربلند نمیکند و فقط انگشتان دستش رامیچلاند و لحنِ دلخورِ مَش حیدر آ
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 درون محوطه به جز وانتی که سهراب و مَش حیدر با آن آمدند، دو آمبولانس گِل مالی شده هم قرار دارند. خورشید نگاهی به ابر های ارغوانی و نارنجی و قرمز رنگِ آسمان می اندازد و دستش را روی دهانش می گیرد. چشمانش که سیاهی می‌روند و سرگیجه که به سراغش می آید، از نگاه کردن به محوطه دست برمی دارد و به طرف مَش حیدر می چرخد؛ کنار دیوار دست به سینه ایستاده و در فکر است. خورشید پیش رفته و روبه رویش می ایستد و نفس عمیقی می کشد: -بابا حیدر! قربونتون بشم!.. "خدا نکنه"ی زمزمه وارِ مَش حیدر، لبخند به لبش می آورد: -بابایی من سر این نگفتم که میدونستم شما نمیذارین... میدونستم که نه میارین... اگه میگفتم و اجازه نمیدادین اونوقت مجبور میشدم حرفتونو زمین بندازم... با خودم گفتم میام و بعد بهتون خبر میدم... حداقلش اینه که شما نتونستین نه بیارین و من مجبور نشدم حرف شما رو زمین بندازم... حداقلش اینه که من با این کارم شما رو گذاشتم تو عمل انجام شده و نتونستین نه بیارین تا منم... بابا حیدر میدونم اشتباه کردم... هر چی شما بگین حق دارین.. گردن کج کرده و با نگاه مظلوم شده اش به مَش حیدر خیره می شود: -بابا فقط الان نگین برگردم... الان نگین باید بیام تهران... نذارین مجبور شم حرف شما رو زمین بندازم و شرمنده تون شم...تو رو خدا هر چی میگین، فقط از برگشتنم نگین مَش حیدر لبخند می زند و در دل عروسِ عاقلش را تحسین می کند! پیش رفته و خم میشود و پیشانیِ عروسش را آرام می بوسد. خورشید لبخند می زند. مَش حیدر با لحن ملایمی می گوید: - آخه خورشید جان! تو امانتی دستِ من... جوابِ حبیب و باباتو چی بدم، هان؟! بگم نتونستم دو روز هوای عروسمو نگه دارم؟! هوم؟! تو بگو من چی بگم بهشون؟! میدونی حبیب چند بار زنگ زده و هی سر دووندیمش؟! این دفعه ای که زنگ زده بود، میدونی چه قدر نگران بود؟! اصلاً همه‌ی اینا به کنار، من دل خودمو چه کنم؟! تو عینِ دخترمی گل عروس! هی دلم شور میزنه که حمله و بمبارون میشه، نکنه بلایی سر عروسم بیاد... سر امانتیه حبیب و آقا تقی نکنه که بلایی بیاد... حالا تو میگی من چه کنم، هان؟! خورشید ماده ی ترشِ تا گلو بالا آمده اش را به زحمت فرو می دهد و نفس عمیقی می‌کشد: -به خدا منم اینجا آروم ندارم... منم اینجا دل نگرون حبیب و شمام... به حبیب بگین بیاد اینجا اصلا... خودم بهش توضیح میدم... هر روزم سعی میکنم زنگ بزنم خونه و بگم که سالمم... تازه من مواظب خودم هستم... اوووو اینجا خطِ مقدم که نیست! بمبارون هست ولی خب بیمارستانه دیگه... به خدا حواسم به همه چی هست... دل نگرون نباشین... نه هم نیارین تو اینجا موندنم.... بابا حیدر! من باید اینجا بمونم ولی قول میدم که بیشتر از همیشه مراقب خودم باشم... بذارین همین جا بمونم... قول میدم هر روز زنگ بزنم به خونه... قول میدم مراقب خودم باشم ****ادامه دارد... Join @khorshidebineshan