🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#سهم3
ببین بهار جان،تو دائم میترسیدی.
این اصلاً خوب نبود و...
دستم را به نشانه ی فهمیدن بالا
آوردم وگفتم
-خیلی خب! ادامه ندید.
میرمو گورمو گم میکنم.
چادرم را روی صورتم کشیدم وپشت به آنها راه اُفتادم.درحالی که میدانستم لرزش شانه هایم را
میبینند.
حس حماقت میکردم.
انگار همان بی وجدانی بهتر است.
طوری گونه هایشان گل انداخته بود وآب
زیر پوستشان رفته بود که انگار نه انگار چه فاجعه ای در زندگی هرسه امان رخ داده است! اما این
وسط من بودم که به اندازه ی ده سال شکسته تر شدم.آنقدر غیرعادی وزن کم کرده بودم که
تمام آشناها نگرانم شده بودند.
بازویم کشیده شد.با پشت دست اشک روی گونه هایم را تندی پس زدم و وحشیانه غریدم:
-هان؟؟ دیگه چی میگید؟ مگه همینو نمیخواستید؟
حوریه:-چرا بچه بازی در میاری؟ ما نگران خودتم بودیم.نمیخواستیم پات گیر بیفته.اونم بی خود
و بی جهت.
-بی خود وبی جهت؟؟؟
نگاه سرد وبی احساسش تنم را لرزاند
-البته که بی خود وبی جهت.من وفرحناز هیچی یادمون نمیاد.
چشمانم از حدقه در آمد.با حیرت به فرحناز نگاه کردم.او هم آرام گفت:
-بهار؛من دارم ازدواج میکنم.دلم نمیخواد مشکلی برام پیش بیاد.
حوریه:-راست میگه.بهتره مرده پرستی رو ول کنی وبه فکر زنده ها باشی.ادای آدم خوبارم در
نیار.ما سه نفر قلبامون سیاهه.
مثل این چادری که جدیداً روی سرته!پوزخندی زد که روانی ام
کرد
بهتره خفه شی.من قلبم سیاه نبود.تو سیاهش کردی.تو منو فرحناز رو سیاه کردی.
قهقهه اش
ترسناک بود.خودم را کمی عقب کشیدم.
حوریه:-من ؟؟ ببینم؟! تو مگه هفده سالت نبود!؟ تو گول منوخوردی؟!
نگو که خودتم نمیخاریدی!
فرحناز لب گزید
-کافیه حوری.همون بهتر که شرّتون از زندگیم کم شد.
خاک برسر من که بهترین سالهای عمرم رو با تو گذروندم.
به حالت نمایشی آب دهانم را طرفی پرت کردم وبرای همیشه بهشان پشت کردم.
حالا شش سال از آخرین دیدارمان میگذشت ومنه احمق دلتنگشان بودم.
دورادور از بچه های هنرستان شنیده بودم که حوریه دوقلو به دنیا آورده وفرحناز هم یک
پسرپنج ساله دارد.
هرچه باشد ما عمری را باهم گذراندیم.
حتی میدانستم حوریه هم قلباً دوستم
دارد.
اصلاً من وفرحنازعاشق همین اخلاق تندش بودیم!ته قلبش هیچ نبود.
با درد چشمانم را بستم
وسعی کردم خاطرات بی رحمی را که یکی پس از دیگری در ذهنم نقش میبندد را پس بزنم.ما سه
دوست از دوران مهدمان بودیم که درسن هفده سالگی از هم جدا شدیم.حالا تمام خاطرات
کودکی تا نوجوانی امان در ذهنم نقش بسته بود.
-بهار؟
ملحفه را از روی صورتم کنار زدم وبه نسیم خواهر بیست وشش ساله ام چشم دوختم:
-چی کار داری؟
-بیا شام آمادست.
-میل ندارم.
-باز چی شده؟ از صبح سرکار بودی،حالا میگی میل نداری؟
همونجا یه چیزی خوردم.
او که از کودکی صدوهشتاد درجه با من فرق داشت کنارم نشست ودر
حالی که حلقه ای از موهایم را تاب میداد گفت(:
- میدونی...من هم یه جورایی ام...
-مگه من گفتم یه جوریم؟؟!
خنده ی ملیحی کرد وآهسته گفت
-کاملاً مشخصه.نیازی نیست بگی.
برای آنکه فکرش منحرف شود ومن را سؤال پیچ
نکند،پرسیدم
-تو چت شده؟انگار که منتظر یک درد دل جانانه باشد؛شروع کرد
-میدونی بهار..با اینکه فرید رودوست دارم...اما خب...چندوقتیه که با خودم میگم کاش مثل بهار
اول جَوونی میکردم بعد رام میشدم.
سرجایم نشستم وبا لبخند گفتم
-تو فکر میکنی من خیلی جوونی کردم؟!
-خب معلومه.فکر نمیکنم.بلکه مطمئنم.تو حسابی پدر ومادر رو دق دادی و حالا اشباع
شدی...
سری به افسوس تکان دادم.چرا اطرافیان انقدر من را بی غم و دغدغه میدیدند؟؟؟
-هرکس مشکلات خودش رو داره نسیم!درضمن مگه دق دادن مامان بابا کار خوبیه؟!
-منظورم رونفهمیدی...
در کل از اینکه از اول مثل تو رفیق باز وخوش گذرون نبودم
دلچرکینم..حس میکنم حالا که انقدر چشم وگوش بسته با فرید نامزد کردم خیلی اُمّل و احمقم!
نمیدانست که حسرت یک لحظه زندگی آرامش را میخورم
-بهتره بریم شام بخوریم؛اشتهام با این حرفای جالبت برگشت!
نمیدونستم زندگیم انقدر از دید
دیگران قشنگه
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
@khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بودنت_هست
#سهم3
فوت کرده و صدای ناخوشایندی از آن طرفِ نِی خارج می شود. صورتش را جمع می کند و
آن را از لبش فاصله می دهد. بابا تقی اش خیلی خوب بلد است بنوازد اما او فقط فوت می کند که از آن سرِ نِی صدای سوت مانندِ آزار دهنده ای خارج می شود!
کلافه به نِی محکم و کلفت و سوراخ های منظمِ رویش نگاه می کند. شوهرِ خاتون خاله که آملی است به این جور نِی ها میگفت: لَلِه وا
نِی را درون کوله ِر (کوله ی چوپان ها) جای می دهد و چشم در دشت می چرخاند. نوکِ
کوه های اطراف شبیه دالبور های خیلی بزرگ است! خود و گله اش هم درون طبق معمول در
همین دره ی پر علفِ همیشگی هستند. جایی که ایستاده اند زیرِ تابشِ مستقیمِ آفتاب نیست.
نور آفتاب، مایل و از پشتِ آن کوه که از همه بزرگتر است می تابد و دره پر از سایه / روشن شده است!
از روی سنگِ بزرگِ کج و کوله برمی خیزد. گوسفندان را جلوی چشمش نمی بیند که با اخم
کمرنگی سر می چرخاند.
بازدمش را پرفشار و پر حرص بیرون می فرستد و صدا بلند می کند: صرُاحی!
چی کار داری میکنی؟!
صُراحی دستپاچه از حرکتِ غیر قابلِ کنترل گوسفندان به جهتِ مخالف، داد می زند:
خورشید؟! اینا چرا نمیمونن یه جا؟!
خورشید سرش را به طرفین تکان می دهد و به طرف گوسفندان می دود و در همان حال
هم صداهایی که فقط گوسفندان و سگِ نگهبان مفهومش را می فهمند درمی آورد. شاخه ی
خشکی را از روی زمین برمی دارد و به سمتِ گوسفندانِ از گله جدا شده می رود. "مِلی" به
کمکِ "سیاهه" گله را منسجم می کنند و گوسفندان را به سمتِ چپ می رانند.
خورشید با ضربه های آرامی به پشتِ گوسفندانِ فراری از گله، به حرکتشان سرعت میبخشد و همانطور هم زیر لب غرولند می کند:
-تو خا بلد نی یه، بیکاری می هَمرَ هَنی؟! روخانه وَرشونوبان چی کَر کاردیم؟! هوووووف! خدا! (تو که بلد نیستی بیکاری با من میای؟! میرفتن طرف
رودخونه چی کار میکردیم؟!)
ادامه دارد...
طاهره.الف
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
Join @khorshidebineshan