eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رو به هم نشسته اند و زانو بغل گرفته اند؛ خورشید زیرِ نردبان و حبیب کنارِ درِ سالنِ خانه! حال هر دویشان ابریست! طلعت خانوم آن قدر گریه کرد که حالش بد شد و خوابید. آن قدر اشک ریخت و به زبان خودش گفت محمدم آمده که حبیب و خورشید نتوانستد دهان باز کنند و یک کلام بگویند این محمد نیست! آن قدر پیشانی حبیب را بوسید و اشک ریخت که حتی حبیب نتوانست معاینه اش بکند یا از خورشید بخواهد که آرامش کند! حالا هر دو رو به هم و تکیه زده به دیوار پشت سرشان نشسته اند و آن قدر تحت تأثیر اشک های مادر هستند که گلویشان پربغض شده و چشمانشان زیرِ نورِ کمِ گردسوز برق می زند! خورشید باز هم حس می کند که سینه اش تنگ شده و استخوانِ در گلویش برگشته و راه نفسش را بسته است. حبیب بازدمش را عمیق بیرون می فرستد و همانطور که سرش را به دیوار تکیه داده، چشم به چپ می چرخاند و به شعله ی لرزانِ گردسوز خیره می شود. شعله اش آن قدر بالا کشیده شده که دوده می زند و شیشه اش را سیاه کرده و دوده اش به سمت سقف هم می‌رود؛ باتمام توانش نورافشانی می کند اما نمی تواند همه‌ی تاریکیِ سایه انداخته روی دیوار ها را بدرد. چشم از گردسوز برداشته و به خورشید می دوزد؛ خورشیدی که سایه ی نردبان رویش افتاده و سرش را به کنج دیوار تکیه داده و به نمدِ رنگ و رو رفته خیره مانده است. چشم از او برمی دارد و کمی گردن می کشد تا بتواند درون سالن را ببیند. پیرزن خوابیده است و چهره ی محزونش را می شود در این نورِ کم تشخیص داد. صدای از ته چاه درآمده ی خورشید، حواسش را از پیرزن پرت می کند: - هنوزم خوابه؟! پلک روی هم می گذارد: -آره! خورشید بازدمش را عمیق و لرزان بیرون می‌فرستد: -چشاش خیلی ضعیفن وگرنه میفهمید که شما محمد نیستین حبیب لبخند محوی زده و دوباره پلک روی هم می گذارد: - معاینه شون نکردم... خدا کنه وقتی بیدار میشن دوباره بی تابی نکنن تا بتونیم بهشون بگیم من محمد نیستم خورشید به ضرب تکیه ی سرش را از دیوار برمی‌دارد و با چشمان درشتش به او خیره می شود: -نه آقای دکتر! اتفاقاً خوب شد که چشاش ضعیفن و شما رو نشناخت... آخه اگه بهش بگین محمد نیستین که مثه همه ی ما که گفتیم بیا ببریمت شهر، دکتر و نیومد با شمام نمیاد دیگه... تازه اگه به خاطر اینکه دستش رو بوسیدین و اونم پیشونتونو بوسید با سَجه نزنه شما رو! ابرو های حبیب بالا می پرند و چشم درشت می‌کند: سَجه چیه؟! خورشید سر برمی گرداند و با ابرو به کنارِ کمد اشاره می زند و حبیب دنباله ی نگاهش را گرفته و پرسشگر می گوید: -جارو؟! ادامه دارد... Join @khorshidebineshan