🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بودنت_هست
#سهم44
رو به هم نشسته اند و زانو بغل گرفته اند؛ خورشید زیرِ نردبان و حبیب کنارِ درِ سالنِ
خانه! حال هر دویشان ابریست! طلعت خانوم آن قدر گریه کرد که حالش بد شد و خوابید. آن قدر
اشک ریخت و به زبان خودش گفت محمدم آمده که حبیب و خورشید نتوانستد دهان باز کنند و
یک کلام بگویند این محمد نیست! آن قدر پیشانی حبیب را بوسید و اشک ریخت که حتی حبیب
نتوانست معاینه اش بکند یا از خورشید بخواهد که آرامش کند! حالا هر دو رو به هم و تکیه زده
به دیوار پشت سرشان نشسته اند و آن قدر تحت تأثیر اشک های مادر هستند که گلویشان پربغض شده و چشمانشان زیرِ نورِ کمِ گردسوز برق می زند! خورشید باز هم حس می کند که سینه
اش تنگ شده و استخوانِ در گلویش برگشته و راه نفسش را بسته است.
حبیب بازدمش را عمیق بیرون می فرستد و همانطور که سرش را به دیوار تکیه داده،
چشم به چپ می چرخاند و به شعله ی لرزانِ گردسوز خیره می شود. شعله اش آن قدر بالا
کشیده شده که دوده می زند و شیشه اش را سیاه کرده و دوده اش به سمت سقف هم میرود؛ باتمام توانش نورافشانی می کند اما نمی تواند همهی تاریکیِ سایه انداخته روی دیوار ها را بدرد.
چشم از گردسوز برداشته و به خورشید می دوزد؛ خورشیدی که سایه ی نردبان رویش افتاده و
سرش را به کنج دیوار تکیه داده و به نمدِ رنگ و رو رفته خیره مانده است. چشم از او برمی دارد
و کمی گردن می کشد تا بتواند درون سالن را ببیند. پیرزن خوابیده است و چهره ی محزونش را می شود در این نورِ کم تشخیص داد.
صدای از ته چاه درآمده ی خورشید، حواسش را از پیرزن پرت می کند:
- هنوزم خوابه؟!
پلک روی هم می گذارد:
-آره!
خورشید بازدمش را عمیق و لرزان بیرون میفرستد:
-چشاش خیلی ضعیفن وگرنه میفهمید که شما محمد نیستین
حبیب لبخند محوی زده و دوباره پلک روی هم می گذارد:
- معاینه شون نکردم... خدا کنه وقتی بیدار میشن دوباره بی تابی نکنن تا بتونیم بهشون بگیم من محمد نیستم
خورشید به ضرب تکیه ی سرش را از دیوار برمیدارد و با چشمان درشتش به او خیره
می شود:
-نه آقای دکتر! اتفاقاً خوب شد که چشاش ضعیفن و شما رو نشناخت... آخه اگه بهش بگین محمد نیستین که مثه همه ی ما که گفتیم بیا ببریمت شهر، دکتر و نیومد با شمام نمیاد دیگه... تازه اگه به خاطر اینکه دستش رو بوسیدین و اونم پیشونتونو بوسید با سَجه نزنه شما رو!
ابرو های حبیب بالا می پرند و چشم درشت میکند: سَجه چیه؟!
خورشید سر برمی گرداند و با ابرو به کنارِ کمد اشاره می زند و حبیب دنباله ی نگاهش را گرفته و پرسشگر می گوید:
-جارو؟!
ادامه دارد...
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
Join @khorshidebineshan