#اپلای
#قسمت_بیست_چهارم
خوبی احمد این بود که اندازه ی حوصله مرا میدانست. بیشتر از دوسانتی متر نبود. زیاد امیدی نمیبست که بتواند با من به جایی برسد. خوبی آرش...
احمد یکبار حرفی زد که تمام حرفهای نزده اش را جبران کرد. برادرانه خنجر از پشت زد. منتهی خنجرش حکم حجامت را داشت. پاکم کرد. کل حافظه ام را یکجا به فنا داد. حافظه ای که پر از خودخواهی های چسبناکم بود و دوستش داشتم. گفت:تقصیر خودمونه. مرد بارت نیاوردیم. همیشه دست به سینه مقابلت ایستادیم چون خیلی دوستت داشتیم. فکر میکنی هر چی میخوای باید فراهم باشه. سخت که میشه بلد نیستی چاره کنی. ول میکنی و غر میزنی. همینه که الآن مامان و بابا حرف میزنند اگه به مذاقت خوش نیاد،حتی اگه درست و به جا باشه،زیر بار انجامش نمیری. حالا ما اشتباه کردیم میثم،تو خودت هم نمیخوای مرد بشی،یه مرد حسابی؟یه کاری برای خودت بکن!
دیگر تمام شده است. برادری از این خاک برایش در نمی آید!خوابیده آرش را بیشتر دوست دارم. سهم غصه اش از دنیا را برداشته بود و حالا میشد که کمی آرامش داشته باشد!
بلند میشوم و میان تاریکی قبرها،راه میروم حق آرش اینجا خوابیدن نیست بعضیها را باید بی تعارف بین زنده ها خاکشان کرد.
سکوت و تنهایی اینجا شبیه کوه است از همه چیز و همه کس فاصله میگیرم. روشنایی ماه،تاریکی مقابلم را کم رنگ کرده است لطافت ذرات هوا،پوستم را نوازش میکند سر که بلند میکنم؛تا انتها،آسمان تاریک است و پر از نقاط ریزی که درخششی بی مثال را خلق کرده اند. انگار که کسی با دستش ذرات نور را به روی تاریکی پاشیده است و همه را با این وسعت در یک مردمک کوچک جا داده است. چشم میبندم از انرژی هایی که نمیبینم،اما اعتقاد دارم از آسمان به سوی زمین سرازیر شده است و من حس و جان تازه میگیرم. در پشت پلکهایم،آسمان امتداد دارد تا بینهایت.
در صفحه اینستایم عکسی از آسمان میگذارم و شرح حالم را مینویسم به دقیقه ای نکشیده مسعود مینویسد:حال خوشت حالم را خوب کرد غیر قابل تجربه!
وای که مسعود نمیداند آرش ستاره شده است!و خدا کند که هیچ وقت نداند ندانسته ها گاهی هزاربار بهتر از دانسته هایند چه خواهد کرد مسعود.
تا چند روز بعد هربار که میروم یا آریا سر مزار است و یا زنی که دست کودکی را گرفته و با دیدن ما دور میشود.
دست میگیرم زیر بغل آریا واز روی خاکی که سجدهاش کرده بلندش میکنم. مقاومت نمیکند.
حالا تازه میفهمد که چه میخواهد و مطمئنم که میداند چرا میخواندش. این دیرهای غیر قابل جبران را نمیشود به عقب برگرداند. رفته است وتو دستت خالی است.
آریا را که میرسانم خانهاش پیاده نمیشود؛ صبر میکنم، سرش را تکیه داده به پشتی صندلی وخیرهٔ روبهرو است. حرفی نمیزنم...آخر سر میگوید: میثم منو ببر یه جای دیگه!
برای این حال آریا هیچجای تهران را بلد نیستم جز خانهمان را! مادر منتظرم بوده است و همدل این چند روز سرگردانیم. آریا را که میبیند و حال و اوضاعش را، لب میگزد. آریا را مینشانم مقابل مادر تا رسیدگی کند به جوشاندهای و آبمیوهای و خودم را به آب سرد میسپارم،شاید گرمای مصیبتم را کم کند.
تا عصر که بخوابد و چند کلمهای حرف بزند میماند و میبرمش کنار مزار. پدر و مادر آرش هستند و مادرش سر برشانهٔ پدرش مویه میکند. آریا آرام میگوید:فقط منتظر بودند آرش بمیره،تا باهم باشند. تا بودیم مثل احمقها زندگی من و آرش را با جروبحث و خوشگذرونیشون سوزوندند.
شانهٔ آریا را فشار میدهم تا آرام بگیرد و ادامه ندهد. دورتر از آنها کنار درختی مینشینیم و نمیدانن باید چه بگویم! دنیا به این آمد و رفتها عادت دارد و ما آدمها هم عادی میشود برایمان و دوباره به عادتهایمان برمیگردیم. عادتهای خوب و بدمان.سردی خاک، لرز به تنم مینشاند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
( رمان های این نویسنده بزرگوار نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@khorshidebineshan
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_بیست_چهارم
تا روزیکه ایشان زخمی شد . آن روز عسگری، یکی از بچه هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود،
آمد و گفت: اکبر شهید شد ، دکتر زخمی . من دیوانه شدم ، گفتم: کجا ؟ گفت: بیمارستان .
باورم نشد . فکر کردم دیگر تمام شد . وقتی رفتم بیمارستان ،
دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید .
خوشحال شدم . خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تامدتی راحت می شویم .
شب به مصطفی گفتم: می رویم ؟
خندید و گفت: نمی روم . من اگر بروم تهران روحیه بچه ها ضعیف می شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم ، در سختی هایشان شریک باشم . من خیلی عصبانی شدم . باورم نمی شد .
گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیشتری بشود.
اگر میخواهید مثل دیگران باشید ، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید . ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد . می گفت: هنوز کار از دستم می آید . نمی توانم بچه ها را ول کنم در تهران کاری ندارم .
🍃🍃🍃🍃🍃
حتی حاضر نبود کولر روشن کنم . اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ . پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد ، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما می جنگند؟
همان غذایی را میخورد که همه میخوردند. و در اهواز ما غذایی نداشتیم.
. یک روز به ناصر فرج اللهی "که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد" گفتم: این طور نمیشود . مصطفی خیلی ضعیف شده ، خونریزی کرده ، درد دارد . باید خودم برایش غذا بپزم . و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد....
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
@khorshidebineshan
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_بیست_چهارم
_دوازده ساله که بعد از نماز صبح
صبحانه میخوریم؛ یه جوراییخانوادهی یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن،خواب، بیداری، لباس پوشیدن،همه چیز
تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه!
ارمیا لبخند زد:
_زینب هم هر روز بیدار میشه؟
آیه دستی روی موهای دخترش کشید:
_آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت هفت و نیم میرم سر کار و زینب ومهدی میرن پایین پیش محبوبه خانم.
لقمهای به دست زینب داد که لقمهای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به ارمیادوخت که صدای آرامش را شنید:
_حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!
خوب عادت کن؛ حالا هم برای تمرین اینرو از دست من بگیر!
آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیانفس عمیقی کشید و گفت:
_نمی دونستم توی این خونه پذیرفته شدم، بهخاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم.
زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشکآلودش را به ارمیا دوخت:
_نرو!
بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیانوازشش کرد:
_برای من سختتره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه عسل، قبوله؟
نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سید مهدی دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه..ماه عسلنمیخواست!
آیه: لازم نیست، شما تا برید و بیاییدپاییز شده دیگه، سفر لازم نیست.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @khorshidebineshan🍒
📗
📙📗
📗📙📗
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_بیست و سوم هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر
🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_بیست_چهارم
روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک دختری با شخصیت دوگانه و رفتارهای منافقانه شدم.اکثر روزها با کامرانی که حالا خودش رو به شدت شیفته و واله ی من نشان میداد سپری میکردم و قبل از اذان مغرب یا در برخی مواقع که جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرکت میکردم! بله من پیشنهاد فاطمه رو برای عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر کنار او باشم و بیشتر بفهمم.!
به لیست برنامه هام یک کار دیگه هم اضافه شده بود و آن کار، دنبال کردن آقای مهدوی بصورت پنهانی از در مسجد تا داخل کوچه شون بود.اگرچه اینکار ممکن بود برایم عواقب بدی داشته باشد ولی واقعا برام لذت بخش بود.
ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهاری با خودش نوید یک سال دلنشین و خوب را میداد.کامران تمام تلاشش را میکرد که مرا با خودش به مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار به بهانه ای سرباز میزدم.ازنظر من او تا همینجا هم خیلی احمق بود که اینهمه باج به دختری میداد که تن به خواسته اش نداده.! شاید اوهم مرا به زودی ترک میکرد و میفهمید که بازیچه ای بیش نیست.اما راستش را بخواهید وقتی به برهم خوردن رابطه مون فکر میکردم دلم میگرفت! او دربین این مردهای پولدار تنها کسی بود که چنین حسی بهم میداد.احساس کامران به من جنسش با بقیه همتایانش فرق داشت.او محترم بود.زیبا بود و از وقتی من به او گفتم که از مردهای ابرو بر داشته خوشم نمیاد شکل و ظاهری مردانه تر برای خودش درست کرده بود.اما با او یک خلا بزرگ حس میکردم.وهرچه فکر میکردم منشا این خلا کجاست؟ پیدا نمیکردم!.
هرکدام از افراد این چندماه اخیر نقشی در زندگی من عهده دار شده بودند و من احساس میکردم یک اتفاقی در شرف افتادنه! روزی فاطمه باهام تماس گرفت و باصدای شادمانی گفت:اگر قرار باشه از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میای؟
با خودم گفتم چرا که نه! مسافرت خیلی هم عالیه! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.ولی او ادامه داد ولی این یک مسافرت معمولی نیستا
با تعحب پرسیدم :
-مگر چه جور مسافرتیه؟
گفت اردوی راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولی اینبار مسجد ما میزبانی گروه این محله رو بعهده داره.
با تعجب پرسیدم:راهیان نور؟!!! این دیگه چه جور جاییه؟!
خندید:
-میدونستم چیزی ازش نمیدونی!راهیان نور اسم مکان نیست.اسم یک طرحه! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگی جنوبه.خیلی با صفاست. خیلی..
تن صداش تغییر کرد.
وچنان با وجد مثال نزدنی از این سفر صحبت کرد که تعجب کردم!
با خودم فکر کردم اینها دیگه چه جور آدمهایی هستند؟! آخه دیدار از مناطق جنگی هم شد سفر؟! بابا ملت به اندازه ی کافی غم وغصه دارن..چیه هی جنگ جنگ جنگ!!!!!
فاطمه ازم پرسید نظرت چیه؟
طبیعتا این افکارم رو نمیتونستم باصدای بلند برای او بازگو کنم!!! بنابراین به سردی گفتم نمیدونم! باید ببینم!حالا کی قراره برید؟!
-برید؟!!! نه عزیزم شما هم حتما میای! ان شالله اوایل اردیبهشت.
باهمون حالت گفتم:مگه اجباریه؟!
-نه عزیزم.ولی من دوست دارم تو کنارم باشی.
اصلا حتی یک درصد هم دلم نمیخواست چنین مکانی برم.بهانه آوردم :
-گمون نکنم بتونم بیام عزیزم.من اردیبهشت عمه جانم از شهرستان میاد منزلم .ونمیتونم بگم نیاد وگرنه ناراحت میشه و دیگه اصلا نمیاد.
با دلخوری گفت:
-حالا روز اول اردیبهشت که نمیاد توام!!بزار ببینیم کی قطعیه تا بعد هم خدابزرگه.
چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمه دست از تلاشش برای رضایت من برنمیداشت.اما من هربار بهانه ای میاوردم و قبول نمیکردم.او منو مسؤول ثبت نام جوانان کرد و وقتی من اینهمه شورو اشتیاق را برای ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم که چقدر جوانان مسجدی افسرده اند!!!
ادامه دارد...
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
@khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #معجزه_زندگی_من #نویسنده_رز_سرخ #قسمت_بیست_سوم . . . رفتم داخل کافه سمت میزی که ه
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_بیست_چهارم
.
.
.
نگین_احساس جان معرفی نمیکنی؟😁
احسان_نشناختین؟☹️
پویاست دیگه ، تو جشن آشنا شدین...
نگین_ جدی؟؟؟😐
چقدر تغییر کردین
اصلا نشناختم...
سپیده_ اره اگه درست یادم باشه موهاتون خیلی بلند بود😬
و یکم درشت تر بودید...
پویا_آره موهام کل صورتمو گرفته بود
دیگه تصمیم گرفتم کوتاه کنم...
ساکت نشسته بودم و نگاشون میکردم
انگار نه انگار که منم اینجا نشستم گرم حرف زدن شدن😩
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم
واقعا درک نمیکنم اینا اینجا چیکار داشتن
این احسان هیز هم که با نگاهش داشت منو درسته میخورد
با اینکه پسر جذابی بود ولی اصلا به دلم نشست و نگاهش حالمو بد میکرد...☹️😏😩
سپیده_حلی چرا ساکتی؟😕
داشتم پویا رو بهت معرفی میکرد اصلا شنیدی چی گفتم؟
یه چشم غره بهش رفتم که حساب کار دستش بیاد😒
احسان بهم نگاه کرد و گفت: خیلی خوش حال شدم اینجا دیدمتون
آشنایی با خانم زیبایی مثل شما باعث افتخاره😍
هه اینم کم داره ها نه به اون شب که چرت و پرت گفت دم گوشم نه به الانش😡
حلما_والا مهمونی نگین که از آشنایی با من خوشحال به نظر نمیومدین
دیدم که پوزخندی زد و گفت:
کار زشتتو گذاشتم به حساب سن کمت
و یواشکی بهم چشمک زد😏
ایشششش پسره چندش چشمک هم برام میزنه
احسان_حلما خانوم کلا کم حرفید یا باما فقط حرف نمیزنید🤔🤔
حلما_من تو جمعایی که باب میلم نباشه حرف نمیزنم😒
پویا_اخ یعنی الان ما مزاحمتون شدیم
حلما_یجورایی😕
نگین_عه این چه حرفیه حلما
سپیده_حلی شوخی میکنه😐
احسان_بله مثل شوخی که تو مهمونه بامن کردن😒
دیگه نمیتونستم اون جو رو تحمل کنم نگین و سپیده هم بیشتر دوستایه اینان تا من هی گیر میدن به من
حلما_خب دیگه من باید برم
سپیده جون از این به بعد خواستی با من قرار بزاری قبلش اطلاع بده کیا هستن
نگین_کجاا میری تازه بچه ها اومدن
حلما_ من میخواستم تو و سپیده رو ببینم که دیدم دیگه
باید زود برم خونه
کیفمو برداشتم
احسان و دوستش همینجوری داشتن منو نگاه میکردن با سپیده دست دادم قیاقشو آویزون کرده بود اروم دم گوشم گفت
سپیده_حلی چقدر تو لوس شدی اه اه
این احسان بخاطر تو اومده😒😒
چشمامو گرد کردم گفتم
_چرا باید بخاطر من بیاد😕😕
سپیده_چون از تو خوشش اومده از شبی که تو مهمونی دیدت هی گیر میداد که یه قرار بزاریم تو رو ببینه
وای پسره چندش هههه منو باش فکر میکردم دوستام دلتنگ من بودن نگو بازم نقشه بود...
حلما_متاسفم برای خودم که نشناختمت..
دیدی سر قضیه مهمونی چی سرم اومد
حالا منو میاری سر قرار
اونم بااین پسره چندش
دیگه واینستادم حرفی بزنه
خداحافظ نگین
رفتم سمت صندوق پول خودم رو حساب کردم از کافه زدم بیرون
اشتباه کردم نباید میمدم
این ادما به درد دوستی با من نمیخورن
نمیدونم کی میخوام بفهمم
یه آژانس گرفتم و راه افتادم سمت خونه
خیلی ترافیکه خدا کنه دیر نرسم...
ساعت 7 بود که رسیدم خونه
حسین و بابا هنوز نیومده بودن خداروشکر
ذهنم خسته بود
کار نگین ناراحتم کرده بود
این اولین بارشونم نیست
همیشه همینن
باید یه فکر اساسی کنم این جوری نمیشه هر دفعه با اعصاب من بازی میکنن
همه اینا یه طرف
یه خواستگاری مسخره یه طرف...
به خاطر بابا باید بگم بیان جلو ولی اصلا حوصله این برنامه ها رو ندارم
مامان هم ازم دلخوره
باید از دلش درارم ...
Join @khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋
#تاپــــروانگی🦋
#قسمت_بیست_چهارم
✍دنبال ارشیا راه افتاد تا توی اتاق، باید ذهنش را خالی می کرد!
_چرا تابحال در مورد نیکا چیزی نگفته بودی؟
_چی می خواستی بشنوی؟
_می گفت امشب مدام نگاهش می کردی
_تو چی فکر می کنی؟
_چرا بجای جواب دادن سوال می پرسی دوباره ارشیا؟
پوف بلندی کشید و مشغول باز کردن دکمه ی سر دستش شد.
_دلم می خواد یه چیزایی رو خودت بفهمی! نه اینکه من برات دیکته کنم...
_آخه اون حتی گفت که منو کردی عروسک خیمه شب بازی تا....
ارشیا دکمه های سردست را پرت کرد روی میز و با عصبانیت گفت:
_بسه خانوم! تو هرچی بشنوی رو باور می کنی؟ سادگیت خوبه اما ساده بودنت نه
من دفعه اول و آخرمه که دارم توجیهت می کنم! اگر واقعا نیکا رو دوست داشتم چرا طلاقش دادم که حالا بیفتم دنبالش؟ ببینم تو اصلا فکر نکردی ببینی از بین اینهمه دختر چرا تو؟
دست روی گردنش گذاشت، تکیه داد به کمد چوبی سفید و نگاهش را به سقف دوخت، چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که انگار غرق خاطرات تلخ شده بود گفت:
_اون با تو خیلی فرق داشت، زمین تا آسمون! تنها جایی که بند نبود خونه بود! زندگی رو به مسخره می گرفت. درست طبق الگویی که بخوردش داده بودن پیش می رفت، به دلخواه آدمایی مثل مامانم که جلو چشمشون قد کشیده بود. هیچ وقت دوستش نداشتم، یعنی نمی خواست که دوست داشتنی باشه! هزار بار با زبون خوش و ناخوش حالیش کردم که طرز فکرمون باهم فرق داره، می خواستم رای ش رو بزنم که خودش بگه نه. اما قبل عقد شروطم رو قبول کرد.
گفت بخاطر تو از خیلی چیزا دست می کشم. منم مثل تو خسته ام ازین زندگی بی سر و ته و هزار چیز دیگه... اما همش چرت بود.
یا دنبال پولم بود یا... ده بار عمل زیبایی کرد! یه بار گونه می کاشت یه بار گریه می کرد که باید برداره! یا تو مزون لباس بود یا سالن مد و آرایش. این اواخر مدام تو کارهای شرکت سرک می کشید، می خواست توی تمام جلسه ها باشه. پایه ی همه ی سفرهای کاری بود حتی جلوتر از من! دیگه رئیس روسای بقیه شرکت ها پای معامله بیشتر از اینی که نامجو رو بشناسن با اسم نیکا آشنا بودن.هه ...
من بی غیرت نبودم ریحانه، نمی تونی بفهمی چقدر صبوری کردم، اونم من! ازدواجمون به خواست خانوادم بود، تحمل کرده بودم با اینکه مطابق میلم نبود اما از یه جایی به بعد بریدم. هیچ وقت تو خونه بوی زندگی نبود، شادی و تفاهم نبود. چیزایی که برای من مهم بود برای اون پشیزی ارزش نداشت. من سختم بود، ننگم میومد که با اون سر و شکل راه بیفته بیاد پیش وکیل و رفیقای من! اما نمی فهمید، دعواش که می کردم جری تر می شد.
نمی دونی چقدر سعی کردم آدمش کنم اما نذاشت. با مه لقا همدست شده بود برای انگ امل زدن به من. فکر می کرد می خوام مردسالاری کنم براش!
چشمان به خون نشسته اش را بست و ادامه داد:
_لعنتی...ولش کن بیشتر از این دوست ندارم بشکافم لباسی رو که با خفت از تنم درآوردمو پرت کردم تو گنجه ی خاطراتی که حالم ازش بهم می خوره، فقط اینو بگم، نمی دونی چقدر منطقی برخورد کردم که فقط طلاقش دادم!!
نفرتی که از بین دندان های کلید شده اش می شنید باعث شد باور کند دروغ های امشب نیکا را... چه ناگفته هایی داشت ارشیا و او بی خبر بود.
چه عذابی کشیده بود...
_پشت دستمو داغ کردم از حتی همکلامی با آدمای بی ارزشی مثل نیکا. پس نگران نباش و به صداقتم اعتماد کن.
رو به روی ریحانه ایستاد دستانش را گرفت و نجوا کرد:
_حرفای زیادی برای گفتن هست اما دوست ندارم بشنوی! چون می رنجی ازشون... به من اعتماد کن ریحانه، همونجوری که من اعتماد کردم و روی سادگی و یک رنگ بودنت حساب وا کردم. هیچ وقت عوض نشو، هیچ وقت!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
Join @khorshidebineshan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼