#اپلای
#قسمت_سی_پنجم
از روی نیمکت بلند میشوم و قبل از اینکه اعتراضی بکند میگویم:بین شما و نادر چه اتفاقی افتاده؟
اسم نادر را عندا می آورم که بداند میدانم. بلند میشود و چند قدمی فاصله میگیرد. راه می افتم سمت در دانشگاه. چه اوضاع غریبی است.
ظاهر نه،اما بالاخره دل به قول ما درجه خلوص موادش بالا و پایین میشود. وقتی عقل پاره سنگ بردارد و چشم از سلطان بودن تا هرزگی پا پس بکشد و قلب هن تپشهایش نامنظم بشود چه چیزی میماند که بشود به خاطرش ریسک کرد؟
چند قدم که نیروم می ایستم و نگاهش میکنم. لرزش شانه هایش تنها چیزی است که از این فاصله پیداست. میگویم:اگر نادر رو دوست نداری رک و محکم بهش بگو.
دیگر نمیمانم تا بشنوم. از در دانشگاه بیرون میروم سوار بی آر تی که میشوم احساسهای متناقض سر بلند میکنند. احساس سبکی از باری که زمین گذاشتهام. دل خالی شده از او. از طرف دیگر رخت شور خانه دلم به کار میافتد؛ پیشنهاد استاد. چیزی آهنگ قلبم را ناهماهنگ میکند. در مظان اتهام قرار گرفتهام یا هنوز در نگاهها. فایلهای ذهنم باز میشوند؛نه یکی یکی؛همه با هم. هنگ میکنم. سوسن دوباره صدایم کرده بود. با این موقعیت پیش آماده ترجیح میدهم سیستمم را خاموش کنم. میخواهم تا داغم همه چیز را تمام کنم،موبایل را برمیدارم و اینستا را باز میکنم. تمام لایکهایی را که برایش زدهام،پاک میکنم. اینستایش را آنفالو میکنم. اکتفا نمیکنم؛هم در تلگرام و هم در اینستا،سوسن را بلاک میکنم. حالادیگر باید حساب زندگی دستش آمده باشد. در همین اوضاع بههم ریخته من اتوبوس تا ته مسیرش رفته و باید راه برگشت را با اتوبوس دیگر طی کنم. اتوبوس دیگر میآید اما من سوار نمیشوم. برای خالی شدن ذهن و دل از همه آنچه که این چند سال انبار شده است نیاز به این سرما و تنهایی و قدم زدن دارم. اصلاً متوجه نمیشوم کی مقابل مادر ایستادم و تا نوک زبانم آمد که پیشنهاد استاد را بگویم اما...
تا چند روز ساکتم. در دنیای امروزی هر چه ساکتتر باشی سر به سلامت بردنت یقینیتر است. به ده روز نکشیده نادر کارت عروسیش را آورد. با خنده میگوید؛قصه رفتنش جور شده است. سوسن هم کارهایش را کرده است. تازه یادم میآید که سوسن گفته بود:کارهای رفتنش ردیف است. من هم که دعوتنامه دارم با هم برویم.
دارم مطمئن میشوم که در دنیا خبری نیست. فقط سر و صداها آنقدر زیاد است که تو فرصت نمیکنی این را بفهمی!
به نادر تبریک میگویم و خودم را مشغول خواندن متن انگلیسی کارتش نشان میدهم. شاید من اولین و آخرین نگاه خیانتبار سوسن باشم. شاید نادر دست از تنوع طلبی بردارد و با سوسن خوشبخت زندگی کند. دعا که میتوانم بکنم. دعا میکنم اینطور باشد. برای خودم هم دعا میکنم که بتوانم زندگی را بدون دور باطل و نابود کنندهاش پیش ببرم!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
( رمان های این نویسنده بزرگوار نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@khorshidebineshan
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_سی_پنجم
از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت .
ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن ها را شکستیم . می گفت: این ها برای چی ؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام . به همین . وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم .
مصطفی رنجید ، گفت: مسئله پولش نیست.
مسئله زندگی من است که نمی خواهم عوض شود.
ولی من مثل هر زنی دوست داشتم و ) ، مستضعف قاشق و چنگال دارد ، ولی ما نداریم . شما اگر پست نداشته باشید ، ما چیزی نداریم .
همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت . قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می خوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم .
مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها .
می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است . اصلاً در این وادی نبود ، در این دنیا نبود مصطفی .
در این دنیا نبود ، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت ، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید .
دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود . دوید ، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی ؟گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم ؟ چرا سکوت کردید ؟
غاده پرسید مگر چی شده ؟ گفت :برای من مجسمه ساخته اند .
نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن !
بیدار که شد نمی دانست که مصطفی چه می خواسته بگوید . پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه ای ساخته اند .
می دانست در تهران هم یکی از خیابان های آباد وزیبا را به اسم مصطفی کرده اند . این ظاهر شهر بود و او خوشحال می شد ولی ای کاش باطن شهر هم این طور بود .
گاه آدم هایی را در این خیابان ها می دید که دلش می شکست .
می ترسید ، می ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام ...
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
@khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #معجزه_زندگی_من #نویسنده_رز_سرخ #قسمت_سی_و_چهار . . . از بس فکر کردم سردرد گرفتم
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_پنجم
.
.
.
همونجوری ایستاده بودم که مامان با چشم ابرو اشاره کرد برم جلو
خودمو جمع و جور کردم رفتم سمت در
اول یه خانوم چادری تقریبا همسن سال مامان اومد داخل با مامان احوال پرسی کرد وقت انالیز کردنشو نداد یهو منو کشید تو بغلش
_ماشالا هزار ماشلا چه خانومی هستی عروس گلم
اووووه این چی میگه😐😐
خودمو از بغلش کشیدم بیرون با یه لبخند مصنویی ازش تشکر کردم
بعد حاج حاظم اومد داخل یه مرد تپل و کوتاهِ با موهای جوگندمی و محاسن بلند میخورد از بابا سنش بیشتر باشه قشنگ معلومه از این حاج اقاهاست🙄
یه نگاه ریزی به سرتا پای من کرد انگار اومده بازار خرید ایششش
بعد از احوال پرسی با حاجشون
آقا داماد وارد شد😂😂
یه دسته گلِ بزرگ دستش بود پراز گلای رز سرخ و سفید ذوق کردم😂 گل رز دوست دارم خب
اخ محو گلا بودم یادم رفت دامادو آنالیز کنم
قدش برعکس حاجیشون بلند بود
هیکلش پر بود
سلام کردو گلُ گرفت سمت من
نگاهه بابا کردم با اشاره گفت بگیر
نگاهم افتاد تو صورتش
اوووووف چقدر برادره😐😐
از علی و حسین بدتره که این
تشکر کردم گلو گذاشتم رو میز
حاج خانوم که نمیدونم اسمش چیه صدام زد
_حلما جون بیا بشین پیش خودم ببینمت😍
اومده سینما انگار😕😕
نشستم کنارش مامانم این سمتم نشسته بود
بابا و حاج کاظم و دومادبرادر هم روبه روی ما نشسته بودن
داداشمم حسابی کدبانو شده ها مشغول پذیراییه😂😂😍
آقای داماد ساکت نشسته بود سرشم پایبن بود حسابی فکر کنم فرشامون جذبش کرده😂
باباهم با حاجی مشغول صحبت بودن
خانومِ که فهمیدم اسمش زهرا خانومه
یه نفس مشغول سوال پرسیدن از من بود
مامانم که میدونست من الانه که قاطی کنم زودتر از من جوابشو میداد😂
زهراخانوم_حلما جون درس که نمیخوای بخونی دیگه؟
حلما_😐دربارش فکرنکردم شاید بعدا بخوام ادامه بدم
اصلا حس خوبی نداشتم از حضور تو این جمع آدمای بدی نیستنا ولی انرژی مثبتی بهم نمیدن حس میکنم دارن بهم تحمیل میکنن و من از این حس بی زارم😭😩😩
حاج کاظم_خب اگه شما اجازه بدین آقا داماد برن با عروس خانم چند کلمه ای حرف بزنن بلاخره میخوان یه عمر باهم زندگی کنن
بابا_ بله حتما دخترم پاشید برید حیاط بااقایاسر حرفاتونو بزنید
اههه من چه حرفی دارم اخه قرار بود یه مهمونی ساده باشه ها شد خواستگاری رسمی
باشه ای گفتم بدون این که به یاسر نگاه کنم به سمت حیاط رفتم اونم دنبالم راه رفتاد
کنار باغچمون یه سری صندلی بود نشستم رو یکدوم از اونا اونم نشست روبه روم
چقدرم مظلومه😂😂
حلما_خب اگه صحبتی دارید بفرماید گوش میدم
یاسر_اول شما بفرماید
نازشی پسر چقدر معدبی تو😁
حلما_خب راستش من حرفی ندارم
یاسر_😳مگه میشه ؟
حلما_بله خب حالا که شده
شما بفرماید🤔🤔
یاسر_میتونم یه سوال ازتون بپرسم
حلما_بله میتونید
😂😂
یاسر_به اصرار خونواده قبول کردین این مراسم رو؟
حلما_😐شماازکجا فهمیدین؟
یاسر_خب وقتی میگید حرفی ندارین یعنی کلا مخالفید دیگه
_جسارتا یه سوال دیگه چرا مخالفید؟
چی میگفتم😐😐
انصافا پسر ایدآلیه درسته مذهبیه ولی
مامان همیشه میگه مرد هر چقدر باایمان تر باشه به زنو زندگی اهمیت بیشتری میده بااین حرفش مخالفت میکردم اما دروغ چرا تهه دلم تاییدش میکنم فقط نمیتونم به عنوان همسر خودم قبول کنم یه آدم مذهبی رو ...
بعد اون حسی که فکر میکردم عشقِ نمیتونم به کسی فکر کنم همش یه حسی مانع میشه این خیلی اذیتم میکنه ولی چاره ای براش ندارم
الانم که بحث ازدواج شده دلیل مخالفتم اینه که دلم میخواد عشق رو تجربه کنم و ازدواج کنم از یه طرف دیگه هم از آدمای خیلی مذهبی خوشم نمیاد نه این که خوشمم نیاد نمیتونم درکشون کنم اینم اینجوری که از شواهد پیداست خیلی برداره
ای وای خاک برسرم الان میگه این دختره خله زل زدم بهش همینجور فکر میکنم
خودمو جمع و جور کردم
حلما_راستش من الان امادگی ازدواج ندارم
یعنی هنوز خودمو پیدا نکردم چه برسه بخوام برای زندگی مشترک تصمیم بگیرم
یاسر_بله کاملا متوجه شدم😊
حلما_ممنون که درک کردین
میشه یه خواهشی کنم😐
یاسر_بفرماید
_اگه میشه بگید شما بگید باهم به تفاهم نرسیدیم
یاسر_😂باشه خیالتون راحت
دیگه حرف خاصی زده نشد
رفتیم داخل
بعد کلی تعارف عزم رفتن کردن
قرار شد رفتن بگه که به تفاهم نرسیدیم اینام بیخیال من بشن
.
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
Join @khorshidebineshan
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی🦋
#قسمت_سی_پنجـم
✍چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم.
_خوبی ریحانه؟
دلم می خواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط... اما نباید و نتونستم چیزی بگم، فقط آه کشیدمو زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم.
انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا می شد! یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پله ها گفت:
_داداش
زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد:
_بله؟
_امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده سر چهارراه مونده
_خب؟
_وا! برو دنبالش دیگه...
_الان؟ دستم بنده
_کو قربونت برم؟ وایسادی برو بر داری منو نگاه می کنی که
_وقت گیر آورده ها شوهرت!
_حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می کنیم الان... خسته ست بیا برو انقد نق نزن دیگه
_لا اله... بده سوییچ رو
_فدات شم وایسا اومدم
همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون می کند گفت:
_راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف می کنه... که ما و شما همین روزا...
_بفرما، اینم سوییچ
و سوییچ رو پرت کرد پایین. این بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی محل شدن فاطی! البته می دونی که عمو همون موقع ها هم بدش می اومد بگیم به دخترش فاطی... می گفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی
_بیخیال ریحانه! این فاطی راستکی بی موقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه مونده ی طاها چی بود حالا؟!
_بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود! این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم می زد که فقط بپرسمو بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟! اما فرصت نشد هیچ جوری تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمع و جور کردن عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم، به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولین بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خوره ای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها...
فاصله ی زیادی نبود، من عقب نشسته بودم و از همونجا هم می تونستم بفهمم که اونم بی طاقت گفتنه! اما چی... اینو نمی دونستم.
کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی می کنم!
از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت... پوفی کشیدمو رفتم سراغ رختخواب پهن کردن.
داشتم جای تو رو مینداختم که خانوم جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می کرد گفت:
_اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه
هراس داشتم از شنیدن! من حالا نقص داشتم و البته این رو خانوم جون خوب می دونست... می ترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم!
_اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم می گفتم می دونی زنعموت چی می گفت؟
شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
Join @khorshidebineshan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼