eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
گشتم یه میوه‌فروشی پیدا کردم. بعضی شبا میخوام برم ساعت‌های شلوغ کمکش کنم. سعید می‌غرد. _لازم نکرده بری میوه‌فروشی.بیا همین‌جاپیش خودم استادی کن! همین مرامش نمی‌گذارد دل از دوستی‌اش بکنم. بااین که هربار اندازه ده‌بار بدنم را زیر تمرین شکنجه می‌کند. دلم نمی‌آید بگویم که به خاطر من روزی خودت را... وحید لم می‌دهد و دستی به موهایش می‌کشد و می‌گوید:من که نیستم. این همه درس نخوندم که میوه کیلوکنم بدم دست مشتری. مخم پروژه پروره. کار که عار نیست. چه پشت میزوصندلی چه پشت تراکتوروبیل. اما این افکار غلط است که یکی راارزشمند کرده ویکی‌را بد. کشاورزی وباغبانی نه!کارمندی بله! وحید در دنیای خودش است. قبلا سرحال بودوالان با زن گرفتن کبکش خروس می‌خواند غیر از مواقعی که یاد بیکاری و بی‌پولی و سربازی می‌افتد. می‌گوید:خب حال دنیارو می‌خوای برو. حال دنیا؟باید دید که دنیا باچه‌چیزی حال می‌دهد یا اصلا مردم با چه‌چیزی حال می‌کنند. ناطور دشت رمان پر سروصدای آمریکایی و عقاید یک دلقک‌را که می‌خواندم در پیجم نوشتم:((وقتی تمام دنیا را کنار هم می‌چینند تا به تو حال بدهند تازه رم می‌کنی چون هیچ‌کس هول‌وولای درون تو را نمی‌فهمد. همه،همه‌چیزراکنار هم می‌چینند تا تورا سرحال بیاورند،در حالی که نمی‌دانند یا نمی‌خواهند بدانند یا نباید بدانند که تو از لحاظ جسمانی با نان و پنیری هم می‌گذرانی و آن‌چه که باعث اعتراض‌ها و سرکشی‌هاست؛ناآرامی روح و روان‌هاست که نه غرب و نه ادبیات غرب که دارد در رمان‌هایش فریادمی‌زند،هیچ راه‌حلی برای آن ندارد. بشر مخترعش را می‌خواهد. کنار خالقش آرام است. شخصیت اول داستان به شراب‌وزن. هم پناه می‌برد اما...دروغ است منکر خدا بودن و آرامش داشتن؟دنیا؛شاید فقط بتواندآسایش بیاورد. )) علیرضا بلند می‌شود و قدم می‌زند. چهار متر عرض را ده‌باری می‌رود ومی‌آید. وحید می‌گوید:بهترین راه‌حل اینه که موسسه خیریه بزنیم!الان خیلی تو بورسه! با تعجب نگاهش می‌کنم و وقتی چشمان شیطانش را میبینم میفهمم کانالش را عوض کرده است. _نه جان تو!تازه جهانیش رو می‌زنم مثل یونسکو. ببین الان نشستند برای کل دنیا،برای کل بچه‌ها،برای کل زنا!راه کار انسان دوستانه می‌دن. مگه من چمه؟منم می‌زنم،سند هم ارائه می‌دم. سندهای راهبردی می‌دم. برای آموزش و پرورش،دانشگاه‌ها،حیوونا. برای همه دنیا می‌نویسم. هووم،این‌طوری بودجه هم جذب می‌کنیم. باید گریه کنم اما خنده‌ام می‌گیرد. نشسته‌اند آن سر دنیا کل فرهنگ‌ها و کشور‌ها و تمدن‌ها را بی‌شعور دیده‌اند وخودشان را با شعور!سند آموزشی مینویسند. برای ایران باقدمت هزاران سال فرهنگ،آن‌ها می‌نویسند!! _میثم!توروهم می‌کنم مسئول خیریه. نه این که روابط عمومیت مورچه‌اییه،خوبه!ریز ریز نفوذ می‌کنی تو همه‌جا. گاهی دیدی لقمه رو می‌خوای بذاری دهنت حامل یه مورچه است. به قرآن میثم تو این جوری هستی. مورچه‌ای همه‌جا هستی!زنبوری تولید می‌کنی! دستی پرت می‌کنم که بزنم توی بازویش اما جاخالی می‌دهد. می‌گویم:بچه‌ها،لااقل جمعه برای تفریح بریم زمین همسایمون. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ( رمان های این نویسنده بزرگوار نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @khorshidebineshan ❤️
مجله تربیتی خورشید بی نشان
‍ ‍ ‍ 🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_چهل_و_دوم تلفنم زنگ خورد. کاش میشد جواب نداد. کاش م
‍ ‍ ‍ 🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋 من که تحت تاثیر حرفهای نسیم هنوز عصبانی بودم، گفتم: _چه ربطی داره؟! مگه ما لولوییم؟!! یک لقمه غذا بود دیگه..با کنار ما عذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟ !!! از طرفی شما در این رستوران جای خالی میبینی که این حرفو میزنی؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشکل داشت خودشون نمینشستند!! فاطمه متعجب از لحن تندم گفت: _چیزی شده؟ انگار سر جنگ داری! به خودم اومدم.حق با او بود.خیلی در رفتارم وحرف زدنم تنش وجود داشت. معذرت خواستم و به باقی مونده ی غذام نگاهی انداختم ولی دیگر میل به خوردن نداشتم.فاطمه دستش را روی دستم گذاشت وگفت: _من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخوای..پرسیدم چون نگرانتم. لبخند قدرشناسانه ای زدم: -خوبم....واسه تغییر باید از خیلی چیزها گذشت. .دارم میگذرم...مهم نیست چقدر سخته..مهم اینه که دارم میگذرم. فاطمه بانگرانی پرسید: _کمکی از دست من برمیاد؟ _آره..شاید دعا! کیفم رو از روی میز برداشتم. گفت:غذات هنوز تموم نشده... نگاهی دوباره به بشقابم انداختم ونجوا کردم: -بس بود!تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد.. فاطمه گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم کرد. حاج مهدوی از آنسوی سالن به طرفمون می اومد و من قد وبالای او را در دل تحسین میکردم.تصور کردم اگر او بجای این لباس کت وشلواری شیک میپوشید چقدر جذابتر و جنتلمن تر از مردهای دورو برم بود! او با اینهمه جذابیت چرا حاضر به پوشیدن این لباس شده بود؟!او هم جوان بود، هم زیبا!! او هم میتوانست مثل باقی مردهای هم سن وسال خودش لباس بپوشد وجوانی کند ولی این راه واین لباس رو انتخاب کرده بود.هرچند من عاشق این لباس بودم.لباسی که خوشبختانه تن هرمردی در اطرافم دیدم مهربان و شریف بود! حالا یا این از خوش اقبالی من بود یا بخاطر خاطرات خوب کودکیم... نزدیکمون شد.. باز با همان نگاه محجوب! گفت:ببخشید معطل شدید.. من او رو معطل کرده بودم..من او را از کار وزندگی انداخته بودم اونوقت او از ما بابت معطلی عذر میخواست! ازمن پرسید :بهترید؟ وقتی مستقیم مرا خطاب قرار میداد غرق شادی میشدم.با نگاهی مستقیم زل زدم به چشمانی که فقط گوشه ی چادرم رو میدید وگفتم: خیلی خوبم..مگر میشه بنده های خوب خدا منو مورد لطف وعنایت خودشون قرار بدن و من خوب نباشم! چقدر شبیه خودش حرف زدم! حتی لحن حرف زدنم همانند خودش بود..کاش حیای نگاه او هم یاد بگیرم.!! فکر میکنم از زمانیکه خودم رو شناختم چشمانم حیا نداشت.!! هر پسری که منو میدید و میخواست لب به تحسینم وا کنه همیشه یک غزل از چشمام ونگاه بی حیام میخوند!!!مسعود میگفت اون چشمای سگیته که پسرها رو مچل خودش کرده!! این راز رو وقتی مسعود برملا میکرد چهره ی نسیم دیدنی بود! نسیم از همون ابتدا بهم حسادت داشت. حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد و چهره اش تغییر کرد.عبایش رو مرتب کرد و بدون کلامی با قدمهای بلند به سمت در رفت. قلبم از جا حرکت کرد. فاطمه بی خبر از همه جا پلاستیک غذاها رو از روی میز برداشت و درحالیکه بازوی منو میگرفت گفت:زود باش فک کنم خیلی دیره.حاج مهدوی عجله داره.. ادامه دارد... @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چـهل_و_دوم ✍ آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران روی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍-موبایل و تلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضی و رفقاش کنترل میشه، تو فردا مرخص میشی، این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم. فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره بخصوص اون سگه نگهبانت! دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه فعلا بای! اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟ او و دانیال در ایران چه میکردند؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده های او و شنیده های من فرق دارد، چیست؟ فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم. و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد. نگران بودم چه چیزی انتظارم را میکشید! تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد. بعد از یک روز گوشی روشن شد، صوفی بود: سارا تو باید از اون خونه فرار کنی، در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه اون خونه به طور کامل تحتِ نظره! ابهام داشت دیوانه ام میکرد: من میخوام با دانیال حرف بزنم اون کجاست؟ با عجله جواب داد: نمیشه من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون! سارا! تو باید از اونجا خارج بشی، البته طبق نقشه ی ما! نقشه؟؟ چه نقشه ای؟؟ حسام خوب بود، یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟ اسم دانیال که درمیان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم. ترس، همزادِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ای بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد. دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد. دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود. به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد به میان حرفش پریدم: چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده لحنش آرام اما عصبی بود: سارا، الان وقتِ این حرفا نیست، حسام بازیگر قهاریه. اصلا داعش یعنی دروغ گفتن، عین واقعیته. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام... دیگر نمیدانستم چه چیز درست است: شاید درست بگی شایدم نه! تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی حکمِ ذره ای را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند؛ حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نوید ِانتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم. به کدامشان باید اعتماد میکردم؟ حسام یا صوفی! شرایط جسمی خوبی نداشتم، گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکردم و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی... آرام به سمت اتاق مادر رفتم، درش نیمه باز بود، نگاهش کردم پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که بروشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود، اما باز هم میترسیدم، زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد. مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود، چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود پس چرا زبان باز نمیکرد؟! صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید. بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد؛ مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟ نمیدانم شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود! اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود، عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش، اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من داده و من آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش... بعد کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد! ⏪ ... Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #معجزه_زندگی_من #نویسنده_رز_سرخ #قسمت_چهل_دوم . . . همیشه آخره مراسم علی میگه ارب
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 . . . امروز نهمین روزه محرمه تو این مدت هر شب میرفتیم هیت هر شبی که میگذشت من بیشتر علاقه مند میشدم شبهای بعد هم با چادر رفتم یه چند باری که برای کار بیرون رفتم چادر سر کردم مامان و بابا حسین براشون عجیب بود راستش خودم هم دلیلی برای این کارم نداشتم فقط یه حس خوب داشتم با خودم گفتم این دهه به خاطر امام حسین سرمیکنم همه جا... تواین مدت از بچه ها هیچ خبری نداشتم دوست دارم بدونم سپیده چیکار کرد ولی نخواستم ازش خبری بگیرم نگین هم که احتمالا انقدر سرگرم خودشو دوستاشه یاده من نمیوفته خدارو شکر از اون پسره احسان هم خبری نشد دیگه فکر کنم رفت پی کارش... تو اتاقم نشسته بودم مشغول خوندن کتاب استاد مطهری بودم تو این چند روز یه بخشیش رو خوندم خیلی جذبش شدم و یجورایی حس میکنم داره روم تاثیر میزاره یه مدتم هست تصمیم گرفتم نمازمو بخونم😢😢 اما تنبلیم میاد همش میگم از فردا.. راستش یه مشکل دیگه هم هست از اونجایی که من همیشه ناخونم لاک داره زورم میاد پاکش کنم 😐😐 بدون لاک هم انگار یه چیزیم کمه. . . مامان_حلماااا حلما_جاااانم مامان مامان_بیا پایین کارت دارم حلما_اومدم _جونم مامی☺️ مامان_دختر چخبره تو اون اتاق صبح تا شب اون توی😕😕 _دلم گرفت نباید بیای دوکلمه با مادرت حرف بزنی حلما_😂😂 قربونت برم ببخشید راست میگی الان میرم دوتا چایی دپش میریزم میام باهم گپ بزنیم مامان_دستت درد نکنه زیره کتری رو تازه خاموش کردم گزم رو میزه بیار _چشمممم😘😘 به به چه چای خوش رنگی شدا ماشالا ماشالا به خودم که انقدرررررر کدبانو میباشم☺️☺️😁 بفرررما مامانِ قشنگم اینم دوتا چای خووشرررررنگِ حلماریز😁😁😁 مامان_😂دختر حالا یه چای ریختیا ببین چقدر تعریف میکنه دستت درد نکنه _راستی گفتم مادرجون و پدر جون هفته بعد قراره برن کربلا😍 احتمالا حسین هم باهاشون بره تنها نباشن حلما_عهههه راست میگی😢😍😭 اونا که تازه رفته بودن خوش بحالشون حسین چرا چیزی به من نگفت😒 منم دلم میخوادد😭😭😭😭 مامان_ان شاالله مارم میطلبه حلما_مامااااان میشه منم برم باهاشون مامان_😕😕😳 شوخی میکنی حلما؟ یا داری جدی میگی با بغض گفتم _نه واقعا منم دلم میخواد برم حسین هم که قراره بره خب اجازه بدین منم برم باهاشون مامان_منو بابات هم دلمون میخواد ولی به این زودی جور نمیشه همه گی بریم _شب بعد هیت با بابات صحبت کن ببین چی میگه من که حرفی ندارم تازه از خدامم هست😍😍 . . . حسابی رفته رومخم هرجوری شده باید بابا رو راضی کنم واییی یعنی میشه منم برم ساعت نزدیک 7بود اماده شدیم بریم خونه زینب اینا باید با حسین صحبت کنم بابا رو راضی کنه منم برم باهاشون . .🌹🍃🌹🍃 Join @khorshidebineshan
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 📕 🦋 ✍تمام شب را کابوس دید... کابوس سال های دوری که گذشته بود و آینده ی نامعلومش. صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگی ناشی از بد خوابیدن و کرختی که وجودش را گرفته بود تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش، اما هیچ ردی از تماس ارشیا روی موبایلش نبود و این ناراحت و نگرانش می کرد! باید از حالش با خبر می شد. با همان چشمان خمار از خواب، به رادمنش پیام داد. "سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟" تا نیم ساعت منتظر جواب ماند اما بی فایده بود، دلشوره ای ناگهانی افتاده بود به جانش. ولی با بلند شدن صدای زنگ و دیدن نام رادمنش خوشحال شد. _الو سلام _سلام خانم نامجو، احوال شما؟ _ممنونم _بهتر هستین؟ _خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟ _بله... _خب خبری ندارین؟ ندیدینش؟ _چه عرض کنم _چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟ _می دونید چی برام جالبه! اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه میشین. در حالیکه خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم گفتمان داشته باشن یا... چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده! ولی امان از غروری که همیشه وزنه ی سنگین مقابل خوشبختی شان شده بود! _بله حق با شماست اما یادتون نرفته که برخورد چند روز پیش ارشیا رو _دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست، قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمی ذاشتم، اون روز عصبی بود نباید به دل می گرفتین، با حداقل بزرگواری می کردین و مثل همیشه کوتاه می اومدین. _آخه... _خانم نامجو، من مطمئنم که گذشته ی ارشیا هنوز برای شما مبهمه! قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟ _چه گره ای؟ _اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه کمکش کنید... در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازه ی دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سو استفاده کنید! معذرت می خوام سرم خیلی شلوغه امروز. امری بود در خدمتم. __ممنونم، خدانگهدار _خدانگهدار نمی فهمید حرف های رادمنش را! اما گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشته ای حرف می زد که شاید به اشتباه تمام این سال ها را نشنیده بودش. باید تصمیمش را می گرفت، یا می رفت و سعی می کرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید در همین گرداب بی خبری دست و پا می زد. بسم الله گفت و بلند شد. حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود، پای آینده ی یک بچه هم در میان بود. یا رومی روم یا زنگی زنگ! در مقابل اصرار و تهدیدهای ترانه فقط صبوری کرده و دست آخر گفته بود: _خواهرم تو نمی تونی با همه ی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش. تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟ انگار این بار همه چیز با همیشه فرق داشت! ⇦نویسنده:الهام تیموری.... ‌ Join @khorshidebineshan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼