eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد. 🌹 پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی 📍 آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است! 📕 @khorshidebineshan
✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @khorshidebineshan
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐خطبه 045-گذرگاه دنیا 🌸ضرورت ستایش پروردگار: ستایش خداوندی را سزاست كه كسی از رحمت او مایوس نگردد، و از نعمتهای فراوان او بیرون نتوان رفت، خداوندی كه از آمرزش او هیچ گنهكاری ناامید نگردد، و از پرستش او نباید سرپیچی كرد، خدایی كه رحمتش قطع نمی گردد و نعمتهای او پایان نمی پذیرد. 🌺روش برخورد با دنیا: دنیا خانه آرزوهایی است كه زود نابود می شوند، و كوچ كردن از وطن حتمی است، دنیا شیرین و خوش منظر است كه به سرعت به سوی خواهانش می رود، و بیننده را می فریبد، سعی كنید با بهترین زاد و توشه از آن كوچ كنید و بیش از كفاف و نیاز خود از آن نخواهید و بیشتر از آنچه نیاز دارید طلب نكنید. @khorshidebineshan
sharh_delbari.pdf
1.62M
شرح دلبری مروری بر وصیت نامه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی کپی و انتشار این pdf بدون لینک زیر جایز نمی باشد https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7 هزینه این کتاب یک حمد و یک صلوات هدیه به روح سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی 🔹صفحه ۱۱۸_۱۱۷
🦋 ((شیوۂ محمّدحسین)) رابطه محمّدحسین با نیروهای زیر دستش، رابطه ای صمیمی و دوستانه بود و در مورد فرماندهان مافوقش بسیار مطیع و حرف شنو و علاوه بر همۂ این ها، فردی بود خیلی خونسرد و آرام.👌 شاید بشود گفت کسی پیدا نمی شود که عصبانیت او را دیده باشد!!! در عملیات چهار قرار بود ما روی ارتفاعات برویم و آنجا ، بچّه های را توجیه کند. ما نیم ساعت دیر رسیدیم. سردار که در این زمینه ها بسیار حساس بود، خیلی ناراحت شد. وقتی رسیدیم ایشان با تندی و ناراحتی به محمّدحسین گفتند:«چرا دیر آمدید؟» خب! من با اخلاق ایشان آشنایی نداشتم به همین خاطر از برخوردشان ناراحت شدم؛😔 اما محمّدحسین با همان حالت همیشگی اش که یک لبخند در گوشۂ لبش بود ، خیلی خونسرد😊 گفت: «معذرت می خواهیم!...جاده بسته بود و ماشین گیر نیامد.» ما وقتی حالت محمّدحسین را دیدیم، ناراحتی خودمان را فراموش کردیم. این برایمان جالب بود که محمّدحسین بدون کوچک ترین دلخوری، برخورد مافوقش را می پذیرد و اصلاً دلگیر نمی شود!! 💠حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند وَ اِنْ یَــکاد بــــخـــوانـــید و در فــراز کنیــــد ((سلمانی)) مدّتی بود که تصمیم گرفته بود اصلاح کردن💇‍♂ را یاد بگیرد. یک بار آمد و به بچّه ها گفت:« هرکس می خواهد سرش را اصلاح کند بیاید، من تازه کارم و میخواهم یاد بگیرم.» آن روز تعدادی از بچّه ها، از جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد. خب!...کارش هم بد نبود. از آن به بعد دیگر محمّدحسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود. از اینکه می توانست کاری برای بچّه ها بکند، خیلی لذت می برد.🤗 هر وقت فرصتی پیش می آمد و کسی به او مراجعه می کرد با ذوق و شوق☺️ سرش را اصلاح می کرد؛ حتی زمانی که شده بودم و به خاطر در آسایشگاه بستری بودم، به ملاقاتم می آمد و موهای سرم را کوتاه می کرد. یادم است یک بار....
🦋 ((سلمانی)) <ادامه> یادم است یک بار موهای زیادی دورش ریخته بود، بعد از اینکه سر مرا اصلاح💇‍♂ کرد، خواستم مو ها را جمع کنم، نگذاشت و ناراحت شد. گفتم:«حداقل بگذار موهای سر خودم را که ریخته است، جمع کنم.» گفت:«نه!...خودم باید این کار را انجام بدهم.» و آخر هم نگذاشت. دلش میخواست زحمتی که می کشد، خالصانه باشد و تمام و کمال خودش انجام بدهد. 💠هزار نکتۂ باریک تر ز مو اینجاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند ((روحیه جوانمردی)) یک روز همه بچّه ها را در واحد جمع کرد و گفت:«بیایید باهم کشتی🤼‍♂ بگیریم.» برادر هم بود. ایشان سنگین وزن بود و جثّه ای قوی داشت. قرار شد هرکس توانست همه را زمین بزند، با امیری کشتی بگیرد. بچّه ها یکی یکی مسابقه می دادند و هر که برنده میشد با نفر بعد کشتی می گرفت. ظاهراً وضعیت من از بقیّه بهتر بود، همه را زمین زدم✌️ و بالاخره نوبت آن شد که با آقای امیری دست و پنجه نرم کنم. تمام نیرو و توانم را جمع کردم ، چون میدانستم که حریفم فرد قدر و توانایی است.💪 سعی کردم با تمام توان کشتی بگیرم چند لحظه ای نگذشته بود که موفق شدم امیری را زمین بزنم و نفر اول شدم🥇. کشتی تمام شد و بچّه ها متفرق شدند؛ حدود یک ساعت بعد برای انجام کاری با محمّدحسین سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. توی مسیر محمّدحسین پرسید: «قبلاً کشتی می گرفتی؟!🤔» گفتم:«بله!» پرسید:«کلاس می رفتی؟» گفتم:«نه!...توی مدرسه و خانه با دوستان تمرین می کردم.» گفت:«خیلی خوب است، ولی نباید این کار را می کردی.» گفتم:«چکار کردم؟!😳» گفت:«امیری برادر شهید بود و تو نباید به این شکل جلوی جمع او را زمین می زدی.» دقت محمّدحسین خیلی برایم عجیب بود. بله!...او درست می گفت و آنجا بود متوجه روحیۂ او شدم. 💠نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر ========~*~======== : () : «محمد امیری» از نفرات واحد اطلاعات و عملیات لشکر 41 و دست‌چین شده توسط سلیمانی در بزرگ‌ترین آزمون زندگی‌اش در روز 25 تیر 1362کمتر از دو هفته قبل از عملیات والفجر3، نزدیک مهران نمره‌ی قبولی گرفت و به‎‌شهدا پیوست. @khorshidebineshan
🔸کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: "موجودى كافى نميباشد!". امكان نداشت، خودم می دونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم. 🔹از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: "رمز نامعتبر است". 🔸اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت: آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟ فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته... 🔹در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد؛ "پول نقد همراهتون هست"؟ 🔸خدايا...ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادت هايى كه كرديم ، دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ... 🔹نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم: مگر می‌شود؟ اين همه اعمالى كه فكر مي كرديم نيک هستند و انجام داديم چه شد؟ 🔸جواب بدهند: اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت! كنار «بخل» كنار «حسد» كنار «ريا» كنار «بى اعتمادى به خدا» كنار «دنيا دوستى» کنار .............. 🔹نكند از ما بپرسند: نقد با خودت چه آورده اى؟ و ما كيسه‌هایمان تهى باشد و دستانمان خالى... . 🔺خدايا ! تو این ماه مبارک زمضان از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان میشود به تو پناه میبریم @khorshidebineshan
در خبرها که دیدم قیمت پراید شده ۷۰ میلیون، یاد خاطره ای افتادم: ‏سال 92 قبل انتخابات با طرفداران روحانی در خیابان بحث میکردیم. یکی شان گفت به روحانی رای میدهم تا این هسته ای لعنتی را تعطیل کند و پراید 7میلیونی را 20 میلیون نخرم! نمیدانم که بود و الان کجاست، فقط میخواهم بدانم حالا که هسته ای لعنتی را دادیم رفت، نظرش درباره پراید 70میلیونی چیست؟ "امیرحسین ثابتی" 🔴 @khorshidebineshan
🔴قیمت ناچیز نفت خام و تحریم فروش آن باعث شده خام فروش بودن نه تنها منفعتی برای کشور ما نداشته باشد، بلکه حتی عاملی باشد برای شرمساری ملی! امروز بهترین وقت است برای کشیدن یک دندان کرم خورده صد و ده ساله! مجلس یازدهم تصویب کند: ✍️«حجت الله عبدالملکی» ✍️ @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنبیه، کتک زدن و دعواکردن نیست تنبیه آگاه ساختن و برحذر داشتن کودک از کار اشتباهش است همراه با تلخکامی مثلا اخم کودک باید انقدر ازپدرومادر خوبی ومحبت دیده باشد که اخم کردن آنها برایش سخت باشد و همین اخم اوراتنبیه کند والدینی که دائم کودک رادعوا میکنند اخمشان هم تاثیری ندارد 👇 join @khorshidebineshan
روش صحیح مقابله با نق وغر کودک👇 با بی توجهیِ زبانی و غیر زبانی به غرغرِ کودکتان؛ مشغول انجام کارهایتان شوید! به گونه ای که انگار اصلاً توجهی به اطراف ندارید. 👇 Join @khorshidebineshan
خداگونه باشیم.. هر اندازه که برای کودک پناهگاه امن‌تر و مطمئن‌تری باشیم به همان اندازه کودک در آینده به خدای خود تکیه و اعتماد بیشتری خواهد داشت. ما حق نداریم به خاطر کم تحملی امروز، آغوش امن خدا را از آینده او برباییم... 👇 @khorshidebineshan
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 📚فلوراید و عوارض آن 1⃣ 🔻چرا راه به بن بست رفته را تکرار می کنیم؟؟ فلور عنصری بسیار سمی است که در صورت ورود مقادیر بالای آن به بدن انسان می تواند باعث ایجاد رسوب فلور، مسمومیت شدید و در موارد حاد حتی به مرگ منجر شود. از سوی دیگر خاصیت سرطان زایی این ماده نیز در برخی بررسی ها مطالعه شده و گاهی حتی تایید نیز شده است. در سال ۲۰۱۰ پس از بیش از ۶۰ سال اضافه شدن فلوراید به آب آشامیدنی مردم آمریکا بالاخره برخی از مقامات بهداشتی اجازه یافتند به طور محدود در مورد بیش از حد لازم بودن مقادیر فلوراید برای کودکان این کشور حرف بزنند و اعلام کنند که فلوراید ممکن است موجب تغییر رنگ دندان کودکان شده و بالقوه موجب مشکلات جدی بیشتری نیز شود. به همین دلیل توصیه کردند که میزان فلورایدی که در آمریکا به آب اضافه می شود کاهش یابد. در صورتی که فلوراید موجود در آب بیش از ۱۰ واحد پی پی ام باشد در دراز مدت فردی که از آن استفاده می کند نه تنها دندان های خود را از دست می دهد بلکه با صدمات شدید استخوانی به خصوص در ستون فقرات نیز مواجه خواهد شد. ☜ @khorshidebineshan 🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 📚فلوراید و عوارض آن 2⃣ 💥فلوراید صدمات شدیدی بر بخش های مختلف بدن انسان وارد می کند. تنها نیمی از فلوراید‌ مصرفی در بدن قابلیت دفع دارد.‌ مصرف بیش از حد این ماده‌ی سمی از هر طریقی که باشد در دراز مدت منجر به ایجاد رسوب در بدن خواهد شد که از آن به عنوان «فلوروزیس» یاد می شود. ایجاد لکه هایی روی دندان کودکان شده و در مواردی سوراخ شدن مینای دندان تنها بخشی از مضرات فلوراید است. ۵۰ درصد باقی مانده از فلوراید ورودی به بدن در هر روز در استخوان ها تجمع می یابد که می تواند منجر به مشکلات بزرگی شود. التهاب و سفتی مفاصل، شکنندگی استخوان ‌ها، بروز تغییراتی در اسکلت بدن، اختلال در عضلات و تشدید خطر پوکی استخوان، کاهش استحکام و افزایش خطر شکستگی آنها از این دست صدمات هستند. به علاوه نوع خاصی از سرطان استخوان نیز وجود دارد که ارتباط آن با فلوراید مطالعه شده و در مواردی نیز اثباط شده است. از همین روست که در برنامه ملی سم شناسی آمریکا فلوراید به عنوان یک ماده سرطان زای احتمالی در نظر گرفته شده است. @khorshidebineshan 🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 📚 فلوراید و عوارض آن 3⃣ 💥اثر انباشتگی فلوراید بر اسکلت انسان اختلالات یادگیری، ، تداخل در عملکرد سلول‌های مغزی و در نتیجه آسیب مغزی، کاهش عملکرد غده تیروئید و در نتیجه کاهش قدرت روانی فرد و افسردگی و ضریب هوشی پائین ‌در کودکان از دیگر مضرات استفاده از آب آشامیدنی فلوریده شده ذکر شده است. 💥و در نهایت واقعیت های پشت پرده در اینجا نیز همچون موارد فراوانی با انگیزه های سیاسی و اقتصادی برای جعل و دستکاری وسیع علمی روبرو هستیم. 🔴انتشار مدارک دولت آمریکا نشان می دهد که این برنامه طرحی عامدانه بوده و با هماهنگی کامل سرمایه داران، دولت و رسانه ها انجام شده است تا زمینه هرگونه شکایت از سوی مردم و پرداخت غرامت های سنگین با آنها برچیده شود. @khorshidebineshan 🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاالله قسمتهای جدید رابگذارم😊
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan